در خیالستانم
شهریار دلِ شب بیخواب است
بر سریری که روانست به ژرفای سکوت ...
آسمان خیره به هرم نفسِ مهتاب است
چشم در چشم چراغانی صد منظومه
نگهش بی تاب است ...
پولک نقره ی ماه
چه به دیبای تنِ ابر جلا می بخشد
بین چه شوری برپاست
که زمین می خندد ...
و سر انگشت زمان با طرب عشق حنا می بندد ...
امشب انگار عروسی زیبا
از پس غربت گرمای تموز
حجله ی آرای وصالی شده است ...
و فقط صبر و ظفر می دانند
که چه شوقی دارد
و چه حالی شده است ...
قامت آراست عروس شب تنهای کویر
به حریری از عشق
نرم و یکدست و سپید
ابرها بر سر او قندِ شگون می سایند ...
و ندیمان سحر
خطبه خوان ، تا برِ او می آیند ....
به بشارت و نوید
ناگهان از سویی
بادِ غیرت ، نفسی رهگذر صحرا شد
بوته ای خار حسود
دیده از محفل خوبان دزدید ...
به سیاهی خندید
گفت با طعن جگر سوز : که ای باد وزان !
دیدی آخر که نگارت به تو بی مهری کرد
و تو بیهوده به رنگ رخ او دل بستی ...
او سیه چهری کرد ...
باد زین غم غرید ...
دلش از تلخی دردی شورید ...
و وجودش لرزید ...
شد جهان تیره و تار از خشمش
گرد بادی شده سرکش به فلک
دور میدان غرور
یک نفس می چرخید ...
چه بگویم آخر ...
محفل عشق کویر
شد پراکنده و ویران آن شب ...
پاره پاره شده آن تور دل آرای سپید
رخت و تن پوش حریر
صبح امروز نشسته است به بغضی از بهت
این عروس تنها
به که گوید این غم
که نگاهش به ره صحرا بود
که بیاید یارش ...
و ببیند به تنش جامه ی دیبای سپید ...
یار او لیک همان بادی بود ...
که پس از این تردید
عمق زخم دل او هم نمک غمها بود
و به غربت کوچید.
آرشید
سلام برادر گرامی
شعر قشنگی بود . تشکر از درج آن .
ضمنا اگر وقت کردید خواستم اطلاع بدم بعد از مدتها دو تا از وبلاگهام به روز شده. یکی از اونها همین وبلاگ هست.
سلام
ممنون از کامنت های خواندنی و مفید شما
به به شعر هم توی وبلاگت میزاری
ای بی تو زمانه سرد و سنگین در من!
ای حسرت روزهای شیرین در من!
بی مهری انسان معاصر در توست
تنهایی انسان نخستین در من!
زیبا بود