یکی از مهمترین انواع سکوت سالکانه، سکوت اخلاقی است.
سکوت اخلاقی داروی آفات زبان بهشمار میآید .
عارفان نیک میدانند که به کارگیری نادرست زبان میتواند
هم به زیان دیگران بینجامد
و هم سلامت و زلالی روح سالک را بیالاید .
ای زبان تو بس زیانی مر مرا
چون تویی گویا چه گویم من تو را؟
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی
ای زبان هم گنج بیپایان تویی
ای زبان هم رنج بیدرمان تویی
هم صفیر و خدعه مرغان تویی
هم انیس وحشت هجران تویی...
(مثنوی، ۱/۱۷۳ ~)
درواقع مهمترین آفات زبان بیشتر از جنس ناراستیهای اخلاقی
مانند دروغ گفتن، بدگویی کردن، سخن ناسزا به دیگری گفتن،
زبان به یاوه گشودن، سخنچینی کردن، و امثال آن است .
کسانی که امیر زبان نیستند سکوت پیشه کنند مبادا اسیر زبان شوند :
من پشیمان گشتم این گفتن چه بود؟
لیک چون گفتم پشیمانی چه سود؟
نکتهای کآن جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که آن جست از کمان
وانگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر
چون گذشت از سر جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند نبود شگفت
(مثنوی، ۱/۱۶۶۰~)
سکوت در مقام تعلیمپذیری هم از مراتب سکوت سالکانه است.
سالک طریق باید بداند که اوّل شرط تعلیمپذیری در عالم معنا
آموختن ادب سکوت است.
شرط فراگیری از محضر کاملان آموختن هنر شنیدن است
سکوت رازدارانه هم از مراتب سکوت سالکانه است.
سالک طریق وقتی در خور تعلیمپذیری میشود که ادب رازداری را بیاموزد،
یعنی سرّی را که میآموزد با نامحرمان در میان ننهد .
این رازداری البته گاه از آنرو بود که مبادا معارف انفسی
از حدّ فهم نامحرمان ناآشنا فراتر رود
و به گمراهی ایشان بینجامد،
یا نااهلان، آن معارف را دامی برای فریب خلایق سازند .
گاهی هم این رازدانی بنا به ملاحظاتی سیاسی یا اجتماعی بود:
چه بسا افشای معارف انفسی
خصوصاً در جامعه شریعتمدار عوام آشوبی کند
و سر سرداران سرّدان را بر سر دار کند .
گاهی هم سکوت ناشی از بیرغبتی روحی سالک
به همسخنی و همنشینی با کسانی است که درد او را ندارند
و دل در گرو محبوبهایی جز محبوب او سپردهاند .
مشغولیتهای آن نامحرمان در چشم او چندان بیجلوه است
که او رغبتی به سخن گفتن درباره آن محبوبها در خود نمییابد .
سکوت پیشگی واکنش طبیعی روح او نسبت به حضور بیگانه ناهمدل است.
باری، بر فهرست سکوتهای سالکانه میتوان بیش از اینها افزود.
اما در نهایت غایت اصلی سکوت سالکانه یا سکوت طریقتی آن است
که سکوت زبانی به سکون روانی بینجامد،
یعنی تلاطمها و آشوبهای روحی سالک آرام پذیرد،
و سالک در آرامش و طمانینهای که بر رواناش حاکم میشود
نغمههای چنگ الهی را به گوش جان بشنود
سکوت سالکانه، شگردی در شکار حقیقت انفسی است.
تمثیل شکار به ما میآموزد که کشف حقیقت انفسی نوعی کنش است.
اما تصوّر غالب بر این بوده است که در صحنه این شکار،
سالک طریق شکارچی است و حقیقت شکاری که باید به دام افتد .
سالکی که از مرتبه سکوت سالکانه درمیگذرد به مقام سکوت عارفانه برمیآید.
سکوت سالکانه مرکبی است که سالک بر آن مینشیند
تا به مقصدی برسد،
سکوت عارفانه اما حال آن سوار است وقتی که به مقصد میرسد .
سکوت عارفانه نیز مراتبی دارد :
1) نخستین مرتبه سکوت عارفانه را باید سکوت معرفتآمیز دانست.
این سکوت ناشی از معرفت بیواسطهای است که عارف از جان جهان مییابد
عارف در تجربه دیدار خداوند و شناخت ناشی از آن دیدار زبان درمیبازد.
این عبارت پیامبر بزرگوار اسلام که «من عرف الله کلّ لسانه»
ناظر به همین مقام است .
اما چرا معرفت به خداوند زبان را میدوزد، و عارف را به خاموشی وامیدارد؟
عامل نخست، شهود جلال و عظمت امر مقدس است.
تجربه امر مقدس، هیبتافکن و خشیتآور است.
امر عظیم از حدود فاهمه عارف درمیگذرد و از تور زبان بشری که برای شکار
پدیدههای متناهی تنیده شده است، میگریزد
این سکوت را که واکنش روح عارف در برابر عظمت امر مقدس است،
میتوان «سکوت جلالی» نامید .
اما مطابق تلقی عارفان، امر مقدّس نه فقط جلیل و دلشکن
که جمیل و دلربا نیز هست.
عارف در کنار جلال باری جمال او را نیز شهود میکند
و در این دیدار چنان دل از کف میدهد که از سر حیرانی
همچون زنان مصری در دیدار یوسف دست میخلد و زبان درمیبازد
این سکوت را که ناشی از حیرانی روح عارف
در برابر زیبایی امر مقدس است، میتوان «سکوت جمالی» نامید .
مرتبه دیگر سکوت عارفانه را میتوان سکوت عشقآمیزدانست
وقتی که عارف به مقام معرفت میرسد کم نمانده که به وادی عشق گام نهد.
زیبایی معشوق سرچشمه عشق عاشق است.
حیرانی در برابر حسن محبوب شیفتگی و شیدایی را در روح عاشق برمیانگیزد و این
عشق یا انجذاب، زمینهساز نزدیکی و محرمیت میان عاشق و معشوق میشود .
مقام عاشقی مقام محرمی است،
و در روابط محرمیتآمیز هزار و یک راه جز زبان برای مفاهمه گشوده میشود،
و بلکه عمیقترین و لطیفترین معانی ماورای زبان و «از ره پنهان» مبادله میگردد .
مقام عشق یا محرمیت مقام همدلی است
آن کس که از خود خالی میشود و به مقام خاموشی میرسد
خالی نمیماند، از خداوند پر میشود.
برای عارف، مرگ سرآغاز استحالهای وجودی در صمیم هستی اوست
و پیوندی عمیق با وصال محبوب دارد.
و همین است که این تجربه را برای او بسی شوقانگیز و خواستنی میکند :
چون جان تو میستانی چون شکرست مردن
با تو زجان شیرین شیرینترست مردن
بگذار جسم و جان شو، رقصان بدان جهان شو
مگریز اگرچه حالی شور و شرست مردن
از جان چرا گریزم، جانست جان سپردن
وزکان چرا گریزم کان زرست مردن
چون زین قفص برستی در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی چون گوهرست مردن
چون حق تو را بخواند، سوی خودش کشاند
چون جنّت است رفتن، چون کوثر است مردن.
سکوت فناآمیز، حال عارف است وقتی که از هر حالی میرهد،
منطق گفت و گو با معشوق است
وقتی که دوگانگیها از میانه برمیخیزد
و آنچه میماند جز نفس حضور نیست .