حکایت لقمان و میوه ها
روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود. خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای بدنام کردن لقمان پیش خواجه.
روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را یک به یک خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که میانه خوشی با لقمان نداشتند.
گفتند: میوه ها را لقمان خورده است.
خواجه از دست لقمان عصبانی شد.
خواجه پرسید: «ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببینم، چگونه توانستی آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!»
لقمان گفت: من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!»
خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها شهادت می دهند که تو میوه ها را خورده ای!»
لقمان گفت: «ای خواجه، ما را آزمایش کن، تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!»
خواجه برآشفت: «ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست.»
لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید!
لقمان گفت: دستور بده تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم.
خواجه پرسید: «بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟»
لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!»
خواجه نیز فرمان داد تا آب گرمی آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند.
پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در معده شان بود، بیرون ریخت!
خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان. خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد.
آری، وقتی یک بنده ضعیف مثل لقمان، چنین حکمت هایی دارد، پس آفریننده او که خدای جهان است، چه حکمت ها دارد. و حکمت ها همه در پیش خدا است.
فرستنده :رها
بیا دنبالم کارت دارم
.
.
.
.
.
........(_\.........
.../_)...) \........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
حالا بیا دنبالم...
.
.
.
........(_\.........
.../_)...) \........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
.
.
.
بیا نترس من باهاتم...
..
.
.
.
.
.
.
........(_\.........
.../_)...) \........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
بیا پایین تر..
بیا حالا..
..
.
.
.
.
.
.
.
........(_\.........
.../_)...) \........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
.
.
نه بابا سر کاری نیس...
بیا تو
.
.
.
........(_\.........
.../_)...) \........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
یه خبر داغ داغ واست دارم..
.
.
.
........(_\.........
.../_)...) \........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
.
.
دوس داری بدونی چیه اره؟
.
.
.
.
.
.
........(_\.........
.../_)...) \........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.پس بیا...دیگه چیزی نمونده
.
.
.
.
.
........(_\.........
.../_)...) \........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
.
.
.
چیه خسه شدی؟آره؟.
.
.
.
.
.
........(_\.........
.../_)...) \........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
.
.
.
خوب حالا چشاتو ببند تا بگم
1...
2......
3..........
.
.
.
.
.
.
.
چشات و باز کن و بخون
.
.
.
.
دوستت دارم [گل][گل][گل]
سلام خسته نباشید خیلی نکات عالی وخوبی بودش

افرین به لقمان
موفق باشی مرسی که سر میزنی
واااای خیلی خوب بود. مرررررسی
مامان من هیچوقت نمیذاره بعد چای یا قبل چای میوه بخوریم.
خیلی خییلی حکیمانه و جالب بود ممنون از تو زیتون گرامی و همچنین رهای عزیز
جالب بود!!
اینم درسته ها منم حالم بد میشه بعد میوه چایی بخورم!
ووووووووووووووووووووووه...خیلی جالب بود...

یه چیز به درد بخور یاد گرفتیم
تو باقالی قاتق خوردی تاحالا؟
سلام
ممنون بابت حضورت
ویبلاگتون عالیه
بازم بیا من که حتما میام می خوام همه ی مطالبت و بخونم
دنیا مثل شهربازی شده ،
جایزه بازی با آدما ، یه عروسک دیگست
من به جای خالی اش بیشتر از خودش
عادت کرده ام...
اعتراف تلخیست....
چه روش پر زحمت و چندش آوری برای اثبات حقیقت اتخاذ کرده بود!!
درباره سادگی وبم نظر داده اید که خیلی ممنون از توجه تان ولی نکته ای را از باب دوستی که چندین وقت است از سر وب خوانی هم داریم می گویم: اول این که من همیشه و در همه جا سادگی و ساده زیستی را شعار و سرلوحه خود در عمل و گفتار قرار داده ام و معتقدم با ساده زیستی می توان به آرامش رسید و در همه موارد این امر را رعایت می کنم . دوم این که وب هایی که شلوغ است و پر از عکس و زرق و برق های دیگر هستند به علت کند بودن سرعت اینترنت صفحه هایشان باز نمیشود و بارها خود من از دیدن چنین وبها یی صرفنظر کرده ام من برای این وب تعدادی عکس هم جمع آوری کرده ام ولی چون فکر کردم ارائه مطالب می تواند مهمتر باشد لذا از درج عکسها صرفنظر کردم البته می دانم خیلی ها ظاهر امر برایشان مهم تر است و جذب ظاهر می شوند ولی من طرفدار آن دسته از خوانندگانی هستم که به محتوا بیشتر ارزش قائلند. برایتان آرزوی موفقیت دارم
سلام وسپاس ازتوضیحی که درباره سادگی بیان کردید تصورکنم منظورم را درست و رسا بیان نکرده ام قالبت زیبااست من هم این مدل را می پسندم ولی مشابه قبلی است پس چه نیازبودکه دوباره خودت رازحمت بدی وایجادکنی درهمان می نوشتی
باید قالب دو وبلاگت متفاوت باشد که مطلب در ذهن من خواننده بماند بگم آهااااااان این مطلب درفلان قالب نسرین خانم بود تا یک مطلبی می بینیم رنگش به رنگ قالب تو بود مطلب تو مکرر درذهنم تداعی بشه تا ملکه بشه واستفاده کنم
گاه میشه با فرمول خاص نوشتن این حالت را ایجادکرد که شما این راهم تفاوت نداده ای
مطالب کاربردی باید درزمینه ای ارائه بشه که بهتردرحافظه بماند
ببین اگراهل سخنرانی هستی همیشه درچادرسیاه برای دبیرستانی دخترانه سخنرانی کنی چیزی ازمطالب شما درذهن دانش اموزان نمی ماند ولی اگرهنگام سخنرانی چادر را کناربگذاری ویک دفعه روسری ات زرد باشد یک بار سبزباشد یک بار نارنجی باشد یک بار ...البته با روپوشت هم ست باشد مثلا نارنجی با سفید یا زرد با سفید مطالبت تا توی ناف بچه ها میره وهمیشه درذهنشون میماند که فلان شکلی بودی که ان مطالب را گفتی و...
شاید به همین خاطرباشد که امام معصوم اول گاهی عبای سرخ می انداخته
یا پیغمبرروزجمعه که برای لذت بردن اختصاصی ازهمسرانش بوده عبای خوشرنگ می انداخته است
سلام

خیلی قشنگ بود این داستان
یادم باشه این تست رو رو بضیا انجام بدم
حالا من اسب از کجا بیارم آخه
خواهش می کنم

پس اگه خانومیه گلت درست و کرد و خوردی حتما بهم بگو چه مزه ایی بودا
وااااااااااااااااااااااااای مرسی ریفیق جونم
سلام
الان عسل و سیاه دونه درست کردم میخورم ناشتا
مخســــــــــــی....منم الان میلینکمت