اســـــــتاد مصطفــــــــی ملکــــــیان
|
||
نشر آثار استاد ملکیان در فضای مجازی |
ضمن عرض سلام خدمت خوانندگان گرامی، از شما خواهشمندیم که: در بخش نظرات هر مطلب، درباره همان موضوع نظر، پرسش یا گزارش خرابی را مطرح فرمایید و پرسش ها یا نظراتی که موضوع مرتبطی برایشان وجود ندارد را نیز در بخش نظراتِ تابلو اعلانات (یعنی همین مطلب) مطرح نمایید تا مطالب مرتبط در کنار هم قرار گیرند.
سپاس از شما
*********
*مشاهده مجموعه جمع آوری شده مصاحبه های استاد: کلیک کنید [تاریخ آخرین بروزرسانی 25/10/94]
**مشاهده مجموعه جمع آوری شده ترجمه ها (به همراه متن انگلیسی) ی استاد: کلیک کنید
***مشاهده جدول منظم شده ی درسگفتارهای متنی: کلیک کنید
توجه) بنا بر این شده است که در وبلاگ، مطالب، بروزرسانی روزانه نشود، ولی بعنوان ِ مرجعی جهت دسترسی به مطالب ِ گردآوری شده از استاد ملکیان مورد استفاده قرار گیرد. اما خوانندگان گرامی، برای خواندن و دریافت بروزترین مطالب می توانند به کانال تلگرام ما مراجعه فرمایند.
🍃 عضویت در کانال تلگرام استاد ملکیان:
https://telegram.me/mostafamalekian
🍃 عضویت در اینستگرام استاد ملکیان:
https://www.instagram.com/mostafamalekian_official/
تذکر: تمام سخنرانی ها و درسگفتارهای صوتی سال 95 (و ادامه آن ها در سال 96 , 97 , 98 )در کانال تلگرامی استاد ملکیان موجود می باشد.
دوستان علاقه مند برای دسترسی به فایل ها، می توانند به کانال مراجعه نمایند.
(آخرین بروزرسانی وبلاگ): پایان سال 94
نوشته هومان دوراندیش
در باب گفتگوی مصطفی ملکیان
و عبدالکریم سروش
و نقد محمدرضا شعبانعلی بر آن
متن کامل این دو نوشته
در ادامه مطلب
صوت ميزگرد (گفتگو و بحث انتقادی) معرفت شناسی در دهه 70
با شرکت آقایان ملکیان، مصباح، فیاضی، لگنهاوزن
توضیحات پایانی: صوت دوره اول از میزگرد معرفت شناسی با حضور استاد ملکیان بر روی وبلاگ قرار گرفت، این جلسات بدون حضور استاد ملکیان در موسسه امام خمینی ادامه یافته است که علاقه مندان برای پیگیری باقی جلسات می توانند به این موسسه مراجعه نمایند و باقی جلسات دیگر بر روی وبلاگ قرار نخواهد گرفت. با تشکر از عزیزانی که در آماده سازی و قرارگیری این جلسات نقشی داشته اند.
تذکر 1) تنها برای 7 جلسه ابتدایی این سلسله جلسات متنی تهیه شده و باقی جلسات بدون متن اند.
تذکر 2) موسسه امام خمینی کتابی را در خصوص جلسات برگزار شده منتشر کرده که دوستان ِ علاقمند می توانند از طریق نشانی 1 یا نشانی 2 آن را تهیه فرمایند.
توضیح |
شماره جلسه |
دریافت صوت |
دریافت متن |
|
جلسه اول |
||
|
جلسه دوم |
||
|
جلسه سوم |
||
(بدون حضور استاد ملکیان) |
جلسه چهارم |
||
|
جلسه پنجم |
||
|
جلسه ششم |
||
|
جلسه هفتم |
||
|
جلسه هشتم |
----- |
|
|
جلسه نهم |
----- |
|
|
جلسه دهم |
----- |
|
|
جلسه یازدهم |
----- |
|
|
جلسه دوازدهم |
----- |
|
|
جلسه سیزدهم |
----- |
|
|
جلسه چهاردم |
----- |
|
(بدون سخنی از استاد ملکیان) |
جلسه پانزدهم |
----- |
|
|
جلسه شانزدهم |
----- |
|
|
جلسه هفدهم |
----- |
|
(بدون حضور استاد ملکیان) |
جلسه هجدهم |
----- |
|
|
جلسه نوزدهم |
----- |
|
(بدون حضور استاد ملکیان) |
جلسه بیستم |
----- |
|
(بدون حضور استاد ملکیان) |
جلسه بیست و یکم |
----- |
|
(بدون حضور استاد ملکیان) |
جلسه بیست و دوم (پایان دوره اول) |
----- |
توضیحی در باب این سلسله جلسات:
قرار بر این است که هر هفته یک جلسه از میزگرد معرفت شناسی که با حضور اساتید معظم جناب استاد ملکیان، مصباح، فیاضی، لگنهاوزن و .... ؛ در دهه هفتاد در موسسه امام برگزار گشته است در وبلاگ قرار داده شود. البته تعداد جلساتی که استاد ملکیان در این سلسله جلسات حضور داشتند بسیار کمتر از کل جلسات است.
دوستان باید توجه کنند که این مباحث در بالاترین سطح تخصصی خود برگزار شده است بنابراین شاید برای برخی دوستان تحلیل و فهم مباحث طرح شده قدری مشکل باشد.
به امید اینکه برای دوستان مطلوب واقع گردد.
سخنرانی مصطفی ملکیان با عنوان
«جغرافیای پدیده اخلاق و دانش اخلاق»
(دهه۸۰)
دریافت صوت
دریافت متن
درسگفتار شرایط لازم برای تعلیم و تربیت اخلاقی
دریافت صوت: جلسه اول، جلسه دوم، جلسه سوم، جلسه چهارم، جلسه پنجم
دریافت متن
***
سخنان مصطفی ملکیان در کلاس درس به مناسبت روز معلم
دریافت صوت
***
سخنرانی مصطفی ملکیان با عنوان «معلم موفق»
دریافت صوت
***
چهار نکته پیرامون تعلیم و تربیت
دریافت متن
***
مصاحبهای پیرامون نیازها و وظایف معلمان
***
مشکلات یک معلم ایرانی در کلاس درس
دریافت متن
***
مصاحبه آسیبشناسی تربیت دینی
دریافت متن
سخنرانی مصطفی ملکیان با عنوان «زندگی»
القا شده در موسسه معرفت و پژوهش
اردیبهشت ۱۳۸۸
دریافت صوت
صوت و متن کامل جلسات درسگفتاری معرفت شناسی باور دینی
دانشگاه تربیت مدرس، سال 85-1384
ردیف |
شماره جلسه |
دریافت صوت و متن |
0 |
متن کامل 9 جلسه |
|
1 |
جلسه اول |
|
2 |
جلسه دوم |
|
3 |
جلسه سوم |
|
4 |
جلسه چهارم |
|
5 |
جلسه پنجم |
|
6 |
جلسه ششم |
|
7 |
جلسه هفتم |
|
8 |
جلسه هشتم |
|
9 |
جلسه نهم |
متن کامل داستان «جلال آباد» اثر محمد صالح علا ، داستان مادر فیلم «برف آخر» اثر امیرحسین عسگری
زمستان است و شیون کلاغها. یکریز برف میبارد. مزارع نمونهٔ زیرکشت سالبالاییها یخ زدهاست. مینویسم: «خورشید جان شاید این زمستان قسمت ما بوده.» اما ین یکی را هم مچاله میکنم. دکتر ساری با شعف از تأخیر زایمان و پیشگیری از آنتروتوکیسمی میگوید. من زیر سربرگ ادارهٔ دامپزشکی مینویسم: «جناب استاد، من مأموریت دارم؛ دو مورد شاربون گزارش شده؛ اجازه میدهید بروم؟ سوزنچی.» بچهها دستبهدست یادداشت را به دکتر ساری میرسانند؛ او از زیر عینک دنبالم میگردد و همین که چشمش به من میافتد، با ابرو به در کلاس اشاره میکند. جزوهها و کتابهایم را توی کیفم میریزم و از کلاس خارج میشوم.
کلاه بافتنی را روی سرم میکشم. تا ایستگاه قزوین راه درازیست. پرنده پر نمیزند. راهم را کج میکنم، از وسط جاده میروم. کبوتی یکیدو متر جلوتر روی برفها پیاده میرود، من هم جا پای او میگذارم. ماشین بوق میزند و کبوتر پرواز میکند. سر میچرخانم، ولدزاده است، میخندد. برفهایم را میتکانم و سوار میشوم. همین که جابهجا شدم، سر روی شیشهٔ مینیبوس میگذارم و تا اداره میخوابم. خواب میبینم شنلی از برف به تن دارم، میان اجتماعی از گاوها و گوسالهها. خورشید خانم با یک دسته گل آفتابگردان به طرفم میآید. میگویم: «خورشید جان، من آسمان نیستم، شما مرا به باریدن واداشتهاید.» ولدزاده میزند روی شانهام، میگوید: «رسیدیم.»
دلم میخواهد خلاصهٔ خوابهایم را برایش تعریف کنم. اداره مهآلود و یخزده است؛ همهجا شبیه خوابی است که میدیدم. پشیمان میشوم و چیزی نمیگویم؛ میپرسد: «مأموریت داری؟ امروز همهٔراهها بسته است. یعقوبی هم دخترش زاییده، رفته مرخصی ولی موتورش اینجاست.» میگویم: «دوسه تا شاربون گزارش شده، هر طوری که هست باید بروم.» او میرود، من هم از کمدم چکمه، ماسک، دستکش و عینک برمیدارم، میبینم در انبار دارویی باز است. هرچه سوزن و پیستون و سرم و واکسن و ویتافورت و اُ.آر.اس ۷۷ پیدا میکنم، توی کیسه میریزم. ولدزاده هم موتور را با چراغ روشن و لب خندان میآورد. روی جک میگذارد، میگویم: «هیچکس نیست، به کی رسید بدهم؟» میگوید: «اوضاع شیرتوشیره، بیا و نرو. از سرمای اینطرفها خبر نداری. توی این برف جلالآباد را پیدا نمیکنی. من جای تو بودم تا شب تخمه میشکستم؛ شب هم قشنگ جا میانداختم تو اتاق رئیس، تخت میگرفتم میخوابیدم. تو گرگها را نمیشناسی، میشناسی؟» با خودم فکر میکنم این ولدزاده چقدر حرف میزند. حق با دکتر خانجانی است، انسان بدون رؤیا پرحرف میشود. انگار فکرم را میخواند، چون با صدای بلند میخندد و میگوید: «حتماً تو دلت میگی ولدزاده خیلی حرف میزنه، نه؟ بالاخره حرف حرف میآره، باد، برف.» میخواهم دستکشم را در بیاورم با او دست بدهم که دستم را میگیرد، نمیگذارد. من هم بغلش میکنم. وسایل را ترک موتور میبندم و راه میافتم.
موتورسواری را دوست دارم. عاشق خورشید، گاوها و گوسالهها هستم. با چه اصراری خودم را از اصلاح نباتات به دامپزشکی منتقل کردم، رفتم دانشکدهٔ کشاورزی کرج، فقط بهخاطر گاوها و گوسالهها. آنها هم مرا دوست دارند، از نگاهشان میفهمم. هر بار از کنارشان میگذرم. آروغ میزنند. من هم تلافی میکنم، برای هر کدام از یک سوزن استفاده میکنم، آن هم سوزن استریل؛ تازه هنگام تزریق با یک دست پوستشان را میکشم تا به بافتهای عصبی آسیبی نرسد. دارو از پوست و چربی بگذرد و وارد عضله شود. اغلب کنارشان مینشینم، درس میخوانم یا برای خورشید نامه مینویسم؛ شاید یک روز کتابی بنویسم و در آن ثابت کنم که بهعکس تصور انسانها، گاوها گاو نیستند. گاوها شخصیت پیچیدهای دارند. برخی احساساتی، گوشهگیر، خجالتی و فروتناند؛ برخی ریاستطلب، پرخاشگر و زودرنجاند. اندام بزرگی دارند، ولی بسیار مهربان، متین و بیآزارند. گاوها اغلب بیماری قلبی دارند، و آن تنها بهخاطر جثهٔ بزرگشان نیست، بهخاطر رنجهاییست که در طول زندگی میکشند. از نظر عاطفی پیچیدهاند؛ مادههایشان مادران خوبی هستند؛ نه ماه باردارند و فرزندشان را تا یکسالگی شیر میدهند و مراقبت میکنند. مهارتهای زندگی میآموزانند، هم به ما شیر میدهند و هم به بچههایشان. برای همین بیشتر گاوها دچار کمبود کلسیم هستند؛ سینههایشان ملتهب و متورم است. حافظهٔ خوبی دارند، باهوشاند؛ هرگز برکهای را که از آن آب نوشیدهاند یا علفزاری را که در آن علفهای خوشمزهای چریدهاند، و زیر آفتاب مطبوعی چرت زدهاند، فراموش نمیکنند. خوبی را به خاطر دارند. برای ازدسترفتن اعضای خانوادهٔ خود یا کسانی که با مهربانی و احترام با ایشان رفتار کردهاند، عزاداری میکنند؛ حتی اشک میریزند. آنها یکسره نشخوار میکنند و من کنارشان مینشینم و مینویسم: «خورشید جان، امان از این بیتوگذشتنها؛ وقتی از شما دورم، برفهای درونم آغاز میشود. کاش میدانستید دربارهتان چه فکر میکنم. من برای دیدن شما همهٔ درها را زدهام. عاشقی خوب است؛ زندگی حلال کسانی که عاشقاند. من خجالتیام و هنوز نمیدانم اسمتان را چگونه تلفظ کنم. ای کاش عشق، خود لب و دهان داشت.»
جلالآباد کجاست؟ من به کجا میروم؟ روی همهٔ دنیا برف نشسته، عالم را مه گرفته، عین روز اول هستیست. اینهمه برف را فقط در خوابهایم دیدهام، هیچ جای پایی پیدا نیست. همهٔ راهها زیر برف پنهان شده، دیگر حتی نمیتوانم برگردم. باد و بوران و برف بهسرعت جای چرخ موتور را پاک میکند. آنوقتها یادش بهخیر اینطرفها همه گل و سبزی بود، آنطرفها تا چشم کار میکرد، لالههای سرخ خودرو بود؛ حالا همه زیر برف مانده حتی آسمان را گم کردهام.
صدای موتور عوض میشود، ترمز میکنم، عینکم را برمیدارم، از خدا میپرسم خدا جان راه من کدام طرف است. راه برگشتی نیست. بیاختیار میلرزم؛ زوزههای گرگی را میشنوم، ترسیده از آینهٔ موتور خودم را میبینم، با صدای بلند میگویم: «تو اینجا چه میکنی؟» ولدزاده گفت: «نرو.» گفت: «در این فصل همهجا پر از گرگ گرسنه است.» لج نکردم، نگران گاوها بودم. گاوها را دوست دارم، گوسالهها را دوست دارم. دامپزشکی میخوانم که دردشان را تشخیص بدهم، بیماریهایشان را بشناسم. هر گاوی که مبتلای جنون میشود و از فرط درد سرش را به دیوار طویله میکوبد، گریهام میگیرد. خیال میکنم یکی از عزیزان خودم مبتلای دژنراتیو شدهاست. وقتی تزریق میکنم، فکر میکنم به خواهر و برادر خودم سوزن میزنم.
ولدزاده گفت: «یوسف این زمستان عروسی گرگهاست.» باور نکردم. گفت آنها این شرایط را دوست دارند. هرچه برف و باد و بوران بیشتر، بهتر. خودشان پالتوی پوست گرانقیمتی به تن دارند؛ نه میلرزند نه میترسند. رؤیایشان دریدن و خوردن است؛ اهلی نمیشوند. همین ولدزاده میگفت: «من خودم یک بار گرفتارشان شدم. با احترام بسیار گفتم: گرگها لطفاً بفرمایید مرا بخورید. باور نمیکنی، باز هم مثل وحشیها به من حمله کردند. جروواجرم دادند. آنها با اخلاق میانهای ندارند، حتی به مادهٔ خودشان چنگودندان نشان میدهند. تازه مادههاشان از نرهاشان بیرحمترند. گرگها عاشق نمیشوند؛ بچههاشان را نمیبوسند؛ بوسیدن را بلد نیستند؛ پوزههاشان برای این کار طراحی نشده؛ همدیگر را در آغوش نمیگیرند؛ غبطه هم نمیخورند.» حرفهای ولدزاده را باور نمیکنم؛ از ترس دندانهایم به هم میخورند و در چنین حالی میگویم انسان بدون رؤیا پرحرف میشود.
جلالآباد باید همین نزدیکی باشد، گرگها بیهوده زوزه نمیکشند. میخواهم دوباره راه بیفتم اما زوزهٔ گرگی را از فاصلهٔ نزدیکتر میشنوم. آشکارا میلرزم، یخ زدهام. حتی عقلم منجمد شده، نمیتوانم فکر کنم و راهی به نظرم نمیرسد. استاد ساری معتقد است سگسانان از آتش میترسند. بیمعطلی کیفم را باز میکنم، جزوههایم را بیرون میکشم. بهنظرم جزوههای درسیام برای آتشزدن و رماندن گرگها کم است؛ پس کتابهای درسیام را بهاضافهٔ کتاب راهنمای گیاهیِ حسین گلگلاب، کمی دورتر از موتورسیکلت ضربدری روی هم میچینم. حالا باید تکهکاغذی را به بنزین آغشته کنم؛ دلم نمیآید ورقی از جزوهها و کتابها را پاره کنم. اوضاع خندهداری است. دست در جیب اورکتم میکنم؛ کاغذ تاشدهای را بیرون میکشم، پیش از آنکه کاغذ را در باک بنزین موتور فرو کنم، کنجکاو میشوم. آن را باز میکنم و میخوانم. نامهٔ اداری است، خودم نوشتهام:
جناب آقای دکتر حاجتی، ریاست محترم دامپزشکی ناحیهٔ یک!
بدین وسیله به عرض میرسانم، شما هم رئیس ما هستید و هم استاد، اما نمیدانم چرا برای هر متقاضی ازراهرسیدهای پروانهٔ راهاندازی صادر میکنید، پیش از آنکه حتی احراز صلاحیت شده باشند یا دورهٔ آموزشیای بگذرانند. یا حداقل برای تأسیس، یک نفر تکنسین ناظر بگمارید. بنده یک ماه پیش از آن آتشسوزی، اصول ساختن فری استال را شرح دادهام، آن هم با همهٔ جزئیات. چندین بار به ایشان گفتم طویلههایتان باید پشتبهباد باشد یا دستکم از بادشکن جهت انحراف بادهای غربی استفاده کنید، حتی طول و عرض کپلبهکپل و سربهسر را محاسبه و شکلش را ترسیم نمودم؛ جداکردن جای تلیسه از شیری. بنابراین چنان آتشسوزی مهیبی قابلپیشبینی بود، آنها حتی کودها را زهکشی نکرده بودند و با سهلانگاری جان دهها رأس گاو و گوساله را به بازی گرفتند.
من هیچ شکایتی ندارم، زیرا خودم داوطلبانه اقدام به نجات جان گاوها و گوسالهها کردم. تنها ناراحتیام این است که امسال درس نامزدم تمام میشود و مطابق قرار قبلی باید تابستان به تبریز بروم و حالا میترسم ایشان مرا با این سروصورت سوخته نشناسند یا بشناسند ولی مایل به ازدواج با اینجانب نباشند. خودم میدانم صدمهای که به من رسیده، نسبت به صدمهای که به گاوها و گوسالههای عزیز رسیده خندهآور است.
این نامه را هم برای شما نوشتم تا پیرو درخواست شفاهی تقاضا کنم گزارش مرا که بهپیوست تقدیم شده یک بار مطالعه فرمایید؛ شاید گذشته چراغ راه آینده باشد.
با تقدیم احترامات فائقه
سوزنچی
دو بار دیگر نامه را میخوانم و بعد آن را لوله کرده در باک بنزین فرو میکنم، با خودم میگویم اصلاً به رئیس اداره چه مربوط خورشید خانم با من عروسی میکند یا نمیکند؛ مرا میخواهد یا نمیخواهد. اگر من تا امروز به هر آتشی سوختهام، به خودم مربوط است. حالا هم اگر زنده ماندم و به جلالآباد رسیدم، تابستان با قطار به تبریز میروم. در پیادهرو روبهروی در دانشکدهشان منتظر میمانم. اگر آمد و مرا شناخت یا لبخندی زد، جلو میروم و با او ازدواج میکنم، وگرنه حق را به او میدهم، بلافاصله دربست میگیرم، برمیگردم و بهسراغ روزگارم میروم.
مدتی کاغذ بنزینی را روی هوا نگه میدارم، هم از گرگها میترسم و هم دل آتشزدن جزوهها و کتابها را ندارم. ازاینهاگذشته، اصلاً نه کبریت دارم نه فندک. پس کاغذ بنزینی را لای برفها پنهان میکنم، دوباره جزوهها و کتابها را در کیفم میگذارم و راه میافتم. بیهدف گاز میدهم. هوا میل به تاریکی دارد و روز رو به غروب است... یا خدا... یا خدا... انگار خواب میبینم؛ از دور چراغهایی روشن و خاموش میشوند، خداوند کمکم کرد. جایی که چراغی روشن باشد آنجا آبادی است. جان تازهای میگیرم و با اشتیاق بهسمت چراغها میرانم. هرچه پیش میروم، به نشانههای زندگی نزدیکتر میشوم. کمکم دیوارها و بام خانهها، گنبد و گلدستههای مسجد جلالآباد را میبینم. حالا دیگر خودم میدانم که باید دست چپ بپیچم. از صف درختان صنوبر که بگذرم، حاشیهٔ شرقی طویلههاست.
بالاخره میرسم. ترمز میکنم و پیاده میشوم. جک موتور روی برف تعادل ندارد، یکبر روی برفها میافتد؛ من هم مشغول بازکردن حفاظ بارهایم میشوم. از شادی در پوستم نمیگنجم که ناگهان باز هم زوزهای میشنوم. همهٔ امیدم به زندگی رنگ میبازد. چه راه عجیبی، یک نفس میمیرم، یک نفس زنده میشوم. اکنون در یک جهان سفید منجمد بلاتکلیف ایستادهام؛ دمبهدم زوزهها نزدیکتر میشود.
از آنطرف هم سروصدای گاوها و گوسالههای وحشتزده بلند میشود. بهسمت زوزه، گوش تیز میکنم. زوزه، زوزهٔ تهدید نیست، احتمالاً زوزهٔ درد و رنج است. بهنظرم ماده گرگ باردار است یا شاید از فرد درد دندان زوزه میکشد. در عالم خیال دنبال مُسکن میگردم؛ هیچ نوع مُسکنی در کیسه ندارم. تازه مگر گرگ دهانش را برای معاینهٔ من باز میکند؟ تصمیم میگیرم کیسه را بردارم و دواندوان خودم را به طویله برسانم، اما کار خطرناکی است؛ همچنان مردد میمانم. سروصداها میخوابد، همهجا ساکت است، چنانکه صدای نشستن دانههای برف را میشنوم. بعد هم صدای پایی، حس میکنم، صدای پای گرگ است. لنگ میزند. نمیدانم چهکار کنم، وحشتزدهام. بیاختیار کنار موتورسیکلت روی برفها مینشینم. حالا حتی جرئت نفسکشیدن ندارم؛ شاید همینجا پشتسرم ایستاده. ای خدا دیگر خورشید را نمیبینم. درسش که تمام شود وقتی ببیند از من خبری نیست، با مرد دیگری ازدواج میکند و در این جهان از من جز خاطرهای در حافظهٔ گاوها و گوسالهها چیزی به جا نمیماند.
فکر میکنم ماده گرگ، خوردن مرا از کجا شروع میکند. معمولاً ابتدا گلوی شکار را گاز میگیرند، آنقدر که شریانهای تنفسی قطع شود. بعد لاشهام را با دندان میکشد و با خود میبرد. کمکم گرگهای دیگر هم میرسند و بهاتفاق مشغول خوردن من میشوند. باید این فکرها را از خودم دور کنم؛ آنها شامهای قوی دارند. ترس طعمهشان را بهخوبی استشمام میکنند، اما مگر انسان میتواند به موضوعی که نمیخواهد فکر نکند. سعی میکنم در این آخرین لحظات به خدا و خورشید فکر کنم.
اما فرصتی نمانده، حس میکنم گرگ تنش را به تنم میساید؛ احساس خوبِ توأم با وحشتیست. من هم آرامآرام سر میچرخانم و زیرچشمی او را برانداز میکنم؛ میخواهم از حالت دمش پی به روحیهاش ببرم. کمی خیالم راحت میشود. از طرفی حدسم درست بود؛ پای چپش خونیست. تکهتکه وسایلم را از کیسه درمیآورم، از فرط سرما دستهایم بهسختی حرکت میکنند.
کاش میرفتم توی آغل خودم را گرم میکردم و برمیگشتم؛ اما این کار برای گاوها و گوسالهها خطر دارد. بنابراین همهٔ محتویات کیسه را روی برفها میریزم. اول با پنبه و محلول ضدعفونی دور زخم گرگ را تمیز میکنم. باد سمجی میوزد و بخار دهان گرگ را روی صورتم میپاشد. ترس من کم شده، اما همچنان میلرزم. باید کار را زودتر تمام کنم. پماد آنتیبیوتیک یخ زده و بهسختی خارج میشود. بههرشکل پای گرگ را باندپیچی میکنم. کار من تمام شده؛ دلم میخواست به او هم بگویم بیشتر از این کاری از دستم برنمیآید، لطفاً برو. اما او نمیرود، کنارم ایستاده، زل زده به روبهرو. باید هرطور شده گرگ را از طویلهٔ گاوها دور کنم. راهحلی به نظرم میرسد. لابهلای جزوهها و کتابهایم، کتاب جیبی سبکوزنی دارم، صفحاتش کاهیست؛ «لایم لایت» چارلی چاپلین. آن را پیدا میکنم و با تمام توان پرت میکنم بهطرف صف درختان صنوبر. نقشهام میگیرد و گرگ با پای زخمی بهسرعت بهسمت کتاب جیبی میدود. من هم کیسه را برمیدارم و بهطرف طویله میدوم. همین که میرسم، دستپاچه کلون در طویله را برمیدارم که داخل شوم، اما غافلگیر میشوم. همین که در باز میشود، گرگ را زوزهکشان پشتسرم میبینم؛ در چشمبههمزدنی غوغا میشود. گاوهای ترسیده فریادکشان بهسمت دشت حمله میبرند تا فرار کنند. من فریاد میکنم: «گاوها، گوسالهها! نترسید، نترسید، این گرگ خودش زخمی است، به شما صدمهای نمیرساند.» اما صدایم به جایی نمیرسد. گاوها و گوسالهها رم کردهاند و سراسیمه میگریزند. من هم تعالم بههم میخورد. زیر دستوپای گاوها و گوسالهها میافتم. آنها هراسان از روی من میگذرند و عاقبت من میمیرم. کمی بعد همهجا ساکت میشود ولی همچنان برف میبارد و روی مرا آرامآرام میپوشاند.
تایپ و ویراستاری: کژوان آبهشت