من"معـــــــــلم"هستم،
زندگی پشت نگاهم جاریست،
سرزمین كلمات،
تحت فرمان منست،
قصر پنهان منست،
قاصدك های لبانم هرروز،
سبزه ی نام خدا را به جهان می بخشد،
من معلم هستم،
گر چه بر گونه ی من،
سرخی سیلی صد درد درخشش دارد،
آخرین دغدغه هایم اینست:
نكند حرف مرا هیچ كس امروز نفهمید اصلا،
نکند حرفی ماند؟
نكند مجهولی،
روی رخساره ی تن سوخته ی تخته سیه جا مانده ست؟
من معلم هستم،
هر شب از آینه ها می پرسم :
به كدامین شیوه؟
وسعت یاد خدا را بكشانم به كلاس؟
بچه ها را ببرم تا لب دریاچه ی عشق؟
غرق دریای تفكر بكنم؟
با تبسم یا اخم؟
با یکی بود و نبود؟
زیر یک طاق کبود؟
یا كلاغی كه به خانه نرسید؟
قصه گویی بكنم؟
تك به تك یا با جمع؟
بدوم یا آرام؟
من معلم هستم،
نیمكت ها،
نفس گرم قدمهای مرا می فهمند،
بالهای قلم و تخته سیاه،
رمز پرواز مرا می دانند،
سیب ها
دست مرا می خوانند،
من معلم هستم،
درد فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن،
همگی مال منست ،
من"معــــــــــــــلم"هستم .......ف

شعر از نجمه امامی سروده سال 1389

برگرفته از کتاب دوست دارم به تو بیندیشم مولف نجمه امامی

پریسکه

می خواهم سلام کنم

 

امابه کدامیک؟

 

شمشیرهای ازرو بسته؟

 

یاخنجرهای ازپشت آماده؟