فصل سوم - خواستگاه پیدایش و نگرش و فلسفه غذادرمانی پرفسورخرسند
اما این شیوه سلامتی که بعنوان غذادرمانی پرفسور خرسند از آن یاد شد، چیست که اینقدر موثر و توانمند عمل کرده و گوی سبقت را از سایرین ربوده است ؟ بطور خلاصه این شیوه بر اساس تصفیه خون مریض بنا شده که به تبع آن سلول ها و ارگان ها و نهایتا کل بدن تمیز و فعال شده و درست و منظم کار می کند. بدن سالم از مقدار کمی آب و میوه تازه همه نیاز روزانه خود را تامین میکند.
دلیل بیماری یا نارسایی بدن ، سمومی است که ازطریق تنفس آلوده،آب ناسالم، بدغذایی و داروها در سلولهای ارگانها محبوس شده ، و آنها را تنبل و معلول و ناتوان کرده است. بنابراین پایه تمام شیوه ها و ترفندهای غذادرمانی بر اساس پرهیز از ورود سموم ناشی ازممنوعه ها و ترغیب به توصیه نبازند مطلق است. که مجال بیداری سیستم لطیف و کارآمد« خوددرمانی» یا « دنسروخ» را فراهم می کند که این سیستم هشیار و توانمند با ترفند های مختلف ( تب، لرز ، بی قراری ، ناخوشی، اسهال ، درد و...) همه نوع سموم یا «پسدادهای » انبار شده در سلول ها را طی سم زدایی یا « دگابس » از طریق خروجی هایی چون ادرار – مدفوع – عرق و .... دفع می نماید. و نشانه های بهبود طی 40 روز آشکار میگردند. بنابراین در این شیوه بدون مرز بندی و نام گذاری، بیماری ها از هر نوع ، دیر یا زود درمان خواهد شد مگر بیماری های ارثی و نقص عضو ناشی از طولانی شدن زیاد بیماری یا جراحی که البته اینها را هم بهتر می کند؛ اما سایر بیماری ها را بسته به نوع خوراک و داروها و مدت مصرف آنها و دقت بیمار در اجرای تدابیر دیر با زود حتما درمان خواهد کرد. برای آشنایی بیشتر با این علم در این فصل به خواستگاه و ریشه های پیدایش این علم و بررسی فلسفه و نگاه آن از کلام خود آقای پرفسور خرسند می پردازیم. مطمئنا پس از مطالعه این مجموعه هر روح پاک و وجدان بیداری به گونه ای نو ، دنیا را زیبا تر و امن تر خواهد یافت. با هم اولین پرسش را مطالعه می کنیم: جناب پرفسور خرسند اولین جرقه های این علم چطور به ذهن شما خطور کرد ؟ ما درخرمشهر خانه نسبتا بزرگی داشتیم که به سبک قدیم دور تا دور حیاط بزرگ آن 6 اتاق خیلی بزرگ بود بطوریکه اتاق قسمت شمالی آن دارای 5درب ورودی بود و درپیش روی آن،یک ایوان بلند، ودرضلع های غربی و شرقی خانه، تعداد سه سرداب یا زیر زمین بزرگ بود که درآن هوای گرم خرمشهرمی توانستیم میهمانی هم درآن برگزارکنیم، و با طرحی سنتی و عجیب، درآن تهویه مطبوع طبیعی از طریق بادگیرهای مخصوص برقرار بود. در وسط حیات، نخل خرمای بلندی داشتیم که(میوه آن) خارک و خرمای خیلی شیرینی میداد که با گذشت ده ها سال از آن تاریخ، همچنان حالا هم مزه آنرا حس میکنم چون تا یاددارم زمان زیادی ازوقت کودکی من بربالای آن درخت سپری شده که چشم اندازجالب داشت همه جاهای دور را میتوانستم از روی آن نخل خرما ببینم. متاسفانه این خانه و تمام اثاث و محتوای آن حتی مصالح آن، کامل درجنگ عراق علیه ایران،از بین رفته و تبدیل به یک زمین شده است !!و انشاالله روزی تبدیل به مدرن ترین درمانکده ها شده و بروش نوین «زنده خواری» به منظور بیداری و «تقویت» «سیستم خوددرمانی بدن»(کشف نو)، همه بیماریهای عادی و صعب العلاج و لاعلاج مردم جهان را، از تن شان دفع کند و زندگی دوباره بخشد. دراین خانه بزرگ و باآن طرح سنتی واصیل وپرخاطره، برادربزرگم «بیژن» کبوترهای زیادی را نگهداری میکرد،بیش از 30 یا شاید40کبوتر داشت ،ظاهرااین کبوتران استثنائی بودند، زیرا آنچنان ورزیده و زرنگ بودند که ساعتهای زیاد پرواز میکردند(گاهی به بیش ار 8ساعت یکنواخت درهوا بودند یعنی از صبح زود تا نزدیک غروب،خیلی خارق العاده بودند) ودرآسمان خانه ما بسیار اوج میگرفتند که کم کم ناپدید میگشتند که باچشم عادی دیده نمیشدند،و برادرم همراه با دوستان هم سن و سال خود بر بام خانه به آنها تماشا می کردند و ازهنرنمائی های آنها بحث می کردند، هریک از کبوتران را با اسم ویژه می نامیدند. این خاطره را که میخواهم بیان کنم مربوط به زمانی است که شاید من 8یا9ساله بودم که یک روزبا اعضای خانواده، بصورت پیک نیکی در ایوان مقابل اتاق موسوم به اتاق 5دری، خانه، ناهار میخوردیم،برادربزرگم«بیژن»(14ساله)عادت داشت، قبل ازغذاخوردن خود، کیسه بزرگ و سفیدی را که درآن گندم،جو،خرده برنج خام، ارزنِ ویاعدس خام برای تغذیه کبوتران داشت، بدست میگرفت و چندین مشت ازآنرا درسمت دیگرحیاط پخش میکرد تا کبوتران را هم تغذیه کرده باشد و هم ازنزدیکی به ما دورکرده باشد و سپس درکنار من نشست تا ناهار بخورد. طولی نکشید که کبوتران همه دانه های خشک و خام را خوردند و باز به ما نزدیک شدند، من برای دورکردن کبوتران و فرصت بیشتری به «بیژن» دادن که همچنان به خوردن غذای خودبپردازد و مجبورنباشد کبوتران رابازهم ازهمان دانه های خام تغذیه کند، چندقاشق از(برنج پخته) پلوی بشقاب خودم را درسمتی دورترریختم،ابتدا کبوتران به سرعت به سمت آن پلوهای ریخته شده رفتند ولی با کمال تعجب دیدیم که بدون اینکه آنها را بخورند،به سرعت بازگشتند،و پلوها دست نخورده روی زمین ماندند، و موجب ریشخند برادران(3)وخواهران(2)گردید و خطاب به من گفتند، («نمکو»!اسمی که در دوران کودکی من را مینامیدندوآنهم دلیلی داشت) خودت باید پلوهای ریخته شده را جمع کنی !! ، طفلی بیژن هم غذاخوردن خودرا رها کرد و باز به آنها دانه های خام داد.این بی اعتنائی کبوتران از خوردن پلوی پخته که ما انسان ها میخوریم!! برایم سخت گران آمد و متعجبم کرد!! که آیادر این کارآنها حکمتی نهفته است که ماانسانها ازآن بی خبریم؟ ولی زود بیادم آمد که مرغهای زیادی را دیده بودم که نان یا پلو هم میخوردند، و باز بخودم جواب میدادم که بله درسته که آنها نان یا پلو میخورند، ولی آنها بااینکه بال دارند ولی مثل کبوترهای «بیژن» ورزیده و دورپروازو اوج گیرنیستند ! واین تفاوت رادر نحوه تغذیه آنها میدیدم. روح کنجکاوی من، فکر من رابه این بی اعتنائی کبوتران مشغول داشت، ونقشه ای به مغزم خطورکرد، وقتی که اعضای خانواده و مخصوصا بیژن، به اتاقها باز گشتند، من به بهانه جمع کردن همه آن پلوهائی که کبوتران نخورده بودند و مرا پیش خواهرو برادران بورساخته بودند،دریک حمله غافل گیرنده دوتا کبوتر را گرفتم و با خود به یکی از زیرزمین های خانه بردم، و دریک پیت حلب خالی روغن که ابعادی حدودیک متر دریک متر داشت، زندانی کردم و قسمت بازآن حلب را روبه دیوارگذاشتم که امکان فرار برای کبوتران نباشدوبرای اینکه این بیچاره ها درآنجا هوا هم داشته باشند سه سوراخ گشاد درپشت آن درست کردم،و از همان پلوهای جمع شده و نیز پلوهای مانده خودم دریک ظرف کوچک ریختم و همچنین ظرفی هم از آب درآن زندان کوچک که حالا به خانه آن دوکبوتربخت بر گشته تبدیل شده بود گذاشتم،و به آنها گفتم اگرشما لجبازید من از شما لجباز ترم ،اینقدر گرسنگی را به شما تحمیل میکنم تا شما هم مثل ما تن به خوردن همین پلوهای پخته بدهید که در دهان ما خوشمزه است ولی شما بی اعتنائی کردید. !! چندساعتی گذشت که من مجددا به زیرزمین رفتم و از آن سوراخ ها وضع کبوتران زندانی را بررسی نمودم،آنها همچنان درگوشه ای دور از ظرفهای پلو و آب قرار داشتند و هیچ نخورده بودند،گوئی حتی بوی آن هم آزارشان میداد که دورترایستاده بودند!! خلاصه اینکه پس از چندبارسرکشی و مقاومت و بی اعتنائی از خوردن،بالاخره درنوبت چندم از سرکشی، متوجه شدم که این نگون بختان برخلاف میل خود و بدلیل گرسنگی زیاد، بناچار اعتصاب غذای خودراشکسته اند و با بی میلی پلوهارا نوک میزنندو میخورند. این کاررا تا حدود 14روزو شاید هم کمترادامه دادم و همیشه پلو و آب برایشون می گذاشتم، چنین به نظر میرسید که در نوبتهای بعدی بی اعتنائی آنها کمتر شده بود و عادت نموده بودند خوشبختانه برادرم پس از چندبار جستجوی برای پیداکردن کبوترهای غایب که آنها را باسم میشناخت!! به این نتیجه رسید که پرواز دورکرده اند و پس از چند روز بازخواهندگشت، چنانچه بارها اتفاق افتاده بود .من پس از حدود 14روز،درفرصتی که «بیژن» درخانه نبود، آن دوکبوتران زندانی را از توی آن پیت حلب و زیرزمین بیرون آوردم تا ببینم چه تغییری کرده اند. اولین تغییر بزرگی که پیداکرده بودند و بسیارمحسوس بود، هردوخیلی چاق شده بودند، اما چاقی آنها بیقواره بود،(حالا میدانم چرا بیقواره چاق شده بودند، بعلت بی حرکتی و ثابت بودن بود) حس میکردم که سینه های بسیاربزرگی پیدا کرده بودند، و پاها و رانهای باریک آنها را در حیاط خانه رها کردم لیکن مثل جوجه هائی که تازه ازتخم درآمده باشند، سینه ها راروی زمین میکشیدند و پا ها را نمی توانستند روی زمین درست ستون کنند که سینه روی زمین کشیده نشود، فکرمیکنم پاها قدرت کافی نداشتند و اصولا حس میکردم که کبوتران میلرزیدندو مریض شده بودند،این از همان کبوترانی بودندکه ساعتهای متمادی درآسمان پروازمیکردند وآنقدراوج میگرفتند که با چشم عادی دیده نمیشدند (خوب یادم می آید که گاهگاهی بیژن تشت بزرگی را درپشت بام پر از آب میکرد تا در آب نگاه کند و آب حالت دوربین را پیدا میکرد و کبوتران اوج گرفته که بطور معمول دیده نمیشدند، در لحظاتی تصویرشان درآبهای آن تشت دیده میشد)حالا مریض شده اند و نه فقط ورزیده نیستند بلکه قادر بر راه رفتن عادی هم نبودند، من برای آزمایش یکی از آنها خواستم پرواز دهم ولی آن بیچاره مثل سنگ و بدون بال زدن موثر، با سینه به زمین پرت شد! این یک حادثه عجیبی بود، که این برنج پخته( پلو ها) با انها چه کرده است!!. درهمسایگی ما یک زن وشوهر پیر زندگی میکردند که ما بچه های محل مانند نوه اشان به آنها آبابا و بی بی میگفتیم، آنها بکمک عصا راه میرفتند ودید کم سوئی داشتندو همیشه من را صدا میکردند که کاری براشون انجام دهم، دست آنها را می گرفتم تا ازروی جوب آب، ویاازراههای بلندیاپست ردکنم، یابه سمتی که می خواستند، نگاه میکردم و به سئوالشان پاسخ میدادم، در آن دوران کودکی و تخیلات بچگانه، آنها را با این کبوتران مقایسه میکردم که نکند چون در این سالهای دراز، پلو، خورده اند،!! پس حالا ناتوان شده اند؟!! و بکمک عصا می ایستند؟ و چشمانشان کم سو شده است؟، درآن روز هرگز فکرنمیکردم که این اندیشه های کودکانه و این تحلیل و تفسیر عجیب و غریب و غیرعادی، در 22سالگی مرا از بیماری هولنک که همه متخصصین دنیا در درمانم عاجز مانده باشند،از مرگ قطعی نجات میدهد؟!!. اینگونه تفکر ازآن تاریخ درمن جمع میشد، که در پلو(برنج پخته) و بعدها در همه غذاهای پخته، شاید ملکولهای فاسد کننده بدن باید وجودداشته باشد که ما انسانها را در درازمدت ناتوان و مریض میکند؟ یکی را زودتر و دیگری را دیرتر ازپا درمیاورد؟ خدا که برای مخلوقات خودش بیماری نمیفرستد؟ حیوانات جنگل تا درمنطقه طبیعی و سرسبز خودرو در جنگل هستندهمه سالم و ورزیده هستند ولی وقتی درمحیط ما انسانها می آیند و با غذاهای سمی و شیمیائی (یعنی علمی !) پرورش ومی یابند و دامداران متخصص با آمپولهای سمی از آنها مواظبت !! میکنندو تغذیه مینمایند،ازنوع جنگلی خودشان ضعیف تروغیرورزیده تر و حتی مریضتر میشوند!!وجسارت و تیزروی نوع جنگلی خودراندارندکه از دکتر و دارو دورهستند و تغذیه طبیعی و بدون شیمیائی میکنند. زیر بنای این فلسفه چگونه شکل گرفته است؟ مشاهده عجز وناتوانی پیر مردها وپیرزنها وفرسودگی آنهاکه به دلیل طول زمان با آن روبرو میشوند و نیز مریضی های مردم درسنین مختلف، رابه نحوی با آن تجربه 9سالگی وتغذیه کبوترها، ربط میدادم وکم کم یک شک بزرگ در نحوی تغذیه نوع بشر در من جمع میشد ومرا به مطالعه وتحقیق درآن سمت میکشاند تااینکه بدبختانه( یاشاید هم خوشبختانه)خودمن مریض شدم وبه بیماری کلیه مبتلا گشتم، ابتدا یک کلیه ولی بعد که به مداوا پرداختم هردوکلیه من بیمارشدند!!، وبتدریج هردو کلیه من فاسد شدند(ازسن 14سالگی) که همه دکترهای خرمشهر، آبادان، تهران، وانگلستان(درسن22سالگی)، پس از معاینات بسیار و عکس برداریهای فراوان والبته داروخواریهای همه بیمورد!! رای بر فاسد بودن هردو کلیه میدادند که کلیه چپ فوری و کلیه راست در آینده نزدیک فقط چندماهه به حدغیرقابل تحمل میرسد و باید که فوری جراحی شوم و کلیه چپ هرچه زودتر خارج گردد. خوب یادم می آید که درآستانه سفربه تهران، دوستان وفامیل بنا به اعتقاداتشان دربدرقه، ازمن حلالیت می طلبیدندزیرا این سفر مرا،« سفرمرگ» میپنداشتند وامیدی به دیدارمجددمن نداشتند! چون شنیده بودند که دکترها اعلان خطر کرده بودند که هر لحظه امکان ازکارافتادن کامل کلیه ها میرود و من خواهم مرد و شانس عمل جراحی هم ازدست میرود! من نیز به همین باوررسیده بودم وقبل از ورود به تهران، به مشهد و به امام رضارفتم. درتهران دوستانم خبر دادند که پروفسورمالزی وپروفسوررفعت جراحان کلیه و استادان معروف کلیه هستند وبویژه دومی درباره یکی ازدوستان نظرداده بود که کلیه هایش فاسداست وباید زودجراحی شود و آن مرحوم پشت گوش انداخت وهفته قبل ازورودمن به تهران فوت کرده بود(جوان24ساله) و همه مارامتاسف ساخته است.!، دوست دیگری من رابه میهمانی دعوت کرد و با اینکه ازمن پذیرائی مفصلی هم نموده بود و تدارکات بسیاری چیده بود، ولی باصرار می خواست که من 15 ریال پول از او بگیرم!! وقتی تعجب بی حدمرادید، بناچار گفت که اوموقعیکه چندسال پیش درخرمشهر بوده، من این مبلغ پول را به اوداده بودم وحالا اونمی خواهد بدهکار من باشد وزیر دین من بماند!!! ونیزدوست دیگری که زمانی دربازی فوتبال باهم دعواکرده بودیم ومن اورا(به سبب خشونت بی جادربازی فوتبال)زده بودم و قاعدتااوبایدازمن دلخور می بود ولی درآن وضعیتی که من پیداکرده بودم و همه ازمرگ نابهنگام من صحبت میکردند، وبعنوان خداحافظی، مکررواز ته دل وبی ریا، مرا می بوسیدوبه خود فشار می داد و با گریه ای علنی،(وغیرقابل کنترل)میگفت مبادا از من دلخورباشی وهمه را هم مثل خودش متاثرکرد. و کسان دیگر هم بودندکه باحرکات ورفتارشان خبراز مرگ قطعی من میدادند وبارفتارشان مرا پریشانتر میکردند. بدلائل مختلف، قشرهای گوناگون شهرمان، من را میشناختند وخبرمریضی من وبخصوص طولانی بودنش، همه راباخبر وناراحت کرده بودوهرکسی به فراخورتجربه وفکرخودش به من توصیه هائی میکرد(مثلاسیدعلی باقله فروش که جوان ورزشکاری بود، به من توصیه رفتن به زورخانه را میکرد)، یکی ازهمشهریان قبول کرده بودکه یک کلیه اش رابه من هدیه دهد ولی من شخصا اصرارداشتم تاراهی برای نجات ودرمان کلیه اصلی خودم پیدا کنم چون فکر می کردم باید راه حلی درجائی برایم باشدکه به تلاش بیشتر نیازداردوبرای همین دکترهای متفاوتی رادیدم ودربیمارستانهای گوناگونی ازجمله« بیمارستان آریامهرتهران نبش بلوارالیزابت سابق تهران»و« بیمارستان دادگستری درخیابان قوام السلطنه تهران» وغیره هم بستری شدم، وچندبارهم موردعمل جراحی بیهوده سنگ کلیه هم قرارگرفتم. خلاصه اینکه تنهاامیدم رفتن به بهترین بیمارستانهای دنیا ولندن شده بود که خود پرفسور رفعت هم، معرفی کرده بودو نامه ای برای یکی از پرفسورهای انگلیسی آنجا(پرفسور اوئن متخصص معرف وجراح کلیه)نوشته وبه من داد..در لندن هم پس ازآزمایشات بسیار وعکسبرداریها، همان نظر هارا تائیدوتاکید کردند، که باید باعمل جراحی، کلیه چپ فوری خارج شود. برای من که در بیمارستان معروف لندن بستری بودم راه چاره ای جز قبول عمل جراحی و بیرون آوردن کلیه چپم برایم نمانده بود(دیگرتلاش رابی فایده می دیدم و همین را بالاترین درجه علم درموردخودم دیدم) و لاجرم قبول کردم بشرطی که لااقل به من تضمین دهندکه با این عمل جراحی دراین سن جوانی وباهمه آرزوهای درپیش رو، قبول دردآور نقص عضو، من زنده میمانم؟؟؟،این توقع زیادی نبود. وحداقل راهی برای نجات کلیه راستم می گردد، وباقبول این نقص،لااقل کلیه راستم را نجات میدهم و توانای انجام وظیفه اش میشود، اما دریغ که این علم، متاسفانه قادربه تضمین دادن به من جوان هم نبود!! تضمینی در این راه نمی دادند و درزنده ماندن من هم تردیدداشتند و با ترحمهای علنی ومخفی که در چهره هاو حرکاتشان بود(عجزعلم داروئی را هویدا)و مرگ رابرایم قطعی می دانستند. درانگلیس تنها یک جراح هندی که زیر دست «پرفسور اوئن انگلیسی» کار میکرد، سعی میکرد مرابه راه و روش خودش دلداری دهدو می گفت انشاالله بعداز جراحی حداقل سه تاششماه کلیه راست می توانددوام آورد، نگران نباش انشاالله(واین کلمه انشاالله را به فارسی میگفت وچندین باراین کلمه را،در یک جمله کوتاه انگلیسی تکرار میکرد ونیز بادست و با حالت عصبی چندین بارومحکم به شانه ام میزدوهمزمان صورتش را از من بر می گرداند تا چهره درهمش رانبینم، وروحیه ام خراب ترنشود، چون اوهم ناراحت و متاثر بود و چاره ای نمی شناخت )و بعدها متوجه شدم که هیچ دکتر داروئی درهیچ کجای دنیابرای هیچ نوع مریضی به هیچ بیماری تضمین نمی دهند و آنرا گردن خدا میندازند وحتی ازمریض بیچاره هم و یاازفامیل مریض پریشان هم امضای کتبی هم میگیرند که مسئولیت فوت عزیزشان را خودآنهابه عهده بگیرند و مریض بیچاره که اصلا دراین راه درسی نخوانده اند و ادعائی هم ندارند ویا فامیل بیخبر او دراین ریسک بزرگ سرنوشت ساز تصمیم گیرنده باشد!!و نه علم و دانش(سمی و شیمیائی)این دکترها و متخصصین درس خونده!!!! یعنی آنها هم ازنتیجه کار خودشان کاملا بیخبرند!!!یعنی این علم تضمین ندارد(مثل هندونه وهندونه فروش)وهمه در تاریکی مطلق هستندوفقط تیری در تاریکی رها می کنند، یااین تیر آنها، مریض بیچاره رامیکشد!! (که آنوقت گردن خدا میندازند که او نخواست که زنده بماند!!!)و یاخود بدن(سیستم خوددرمانی بدن)مریض، راه حلی برای تعادل پیدامیکند)، که اگر مرد عنوان میشود مریض بد شانس بود(خداکشتش) و اگر بدن راهی برای تعادل پیدا کرد عنوان میشود که دوا و دکتر خوبش کرده!! پزشک متخصص ومعرف بیمارستانهای معروف لندن و حومه(که با ماشین بزرگ بنز آخرین سیستم و شوفر مخصوص به بیمارستانهای لندن وحومه دائمادررفت وآمد بودومرتب وبا احترم!، مریض هارا تیکه وپاره می نمودوکلیه هارا بیرون می کشید!! «جهل راببینید تابچه حدرسیده است ؟ ») و افرادی مثل من را بعنوان دارنده کلیه های فاسد، ازسراسر انگلستان ونیزازسراسرجهان،و درهفت روزه هفته بابرنامه ریزی فشرده به اتاقهای عمل میبردند و با احترام و دریافت دستمزدهای بالا و بارضایت!مریض و خانواده های مریض، کلیه های مردم را ازتن شان بیرون می کشیدند(که همه آنها با کنترل غذائی درمان می شوند) و عملاآنها را ناقص العضو مینمودند. به من بیچاره هم تذکر دادند که با توجه به کمی وقت پرفسور، و نیز این وضعیت نامطمئن، تا48ساعت دیگر جواب خودم رابگویم تا امور (نرسینگ) اداری بیمارستان با توجه به وقت کم و فشرده پرفسور جراح ومتخصص کلیه،!! برای آینده وقت اتاق عمل را برایم تعیین کنند. من با هزاران دلخوشی، وهزینه بسیار به انگلستان امده بودم، ولی اینجا هم متاسفانه خبری نبود، درغم وغصه غرق بودم، سیرتلاشهای گذشته را چون فیلم در جلوی چشمم مجسم میکردم، چهره دوستان و فامیل را درحالات مختلف بیادم می آمد، ودر اوج ناامیدی از خود میپرسیدم، آیا آنهارا بازهم خواهم دید؟ ومکررو با تاسف مثل دیوانه ها باخودحرف میزدم که چرا؟چر؟چرا من در این سن و سال برای این زجر بزرگ انتخاب شده ام؟ وتاسف شدیدازاینکه راه حلی هم ندارم،کلیه درآوردن که راه حل مطلوب نیست که اینها پافشاری هم می کنند!!درمان واقعی که باید درمان کلیه باشد و نه بیرون آوردن آن!!! خداوندا پس چکار کنم؟، فکرم به گذشته های دور میرفت و بدوران بچه گی و بی خیالی. . . . . . ذهنم به فلسفه ای که درخودم جمع شده بود کشیده شد وهنوز 24ساعت از اولتی ماتوم وتذکر سر نرس بیمارستان معروف و تخصصی کلیه لندن نگذشته بود که تصمیم قاطع گرفتم، که نظریه خودم را روی خودم تجربه کنم وبا یک نیرو و اراده غیر طبیعی که پیدا کردم،از بیمارستان معروف لندن که پرفسورهائی با معروفیت جهانی هم دارد!! بدون قبول عمل جراحی، خودم را مرخص کردم و به روشی که در اثرتفکرات ومطالعات زیاد در من جمع شده بود، روی آوردم با تغییر تغذیه ام وکنترل غذائی شدیدو ظرف کمتر از سه ماه،این هیولای وحشت زای مرگ که چندین سال بود من و خانواده ام ودوستانم را پریشان کرده بود،و صدها دکتر وانواع داروها چاره اش نکرده بودند،(بلکه سلامتی ام را هم بصورت جدی به خطرانداخته بود و بیماری یک کلیه ام به دو کلیه افزایش پیداکرده بود و مراباخطرمرگ مواجه ساخته بود) یک مشت خرما و گردو و و و و و نعمتهای فراوان خدا، از تنم خارجش کردند و نجات پیدا کردم. و تااین لحظه که درخدمت شما هستم وده ها سال ازآن تاریخ(نزدیک نیم قرن) میگذرد، هردو کلیه ام صحیح وسالم و بی درد کار میکنند و خدارحمم کرد که دراثرتلقینات آنهمه دکتر وپرفسور و متخصص،وبیمارستان چشم گیر و پر زرق و برق و دکترها و نرس های تر و تمیز و با دیسیپلین، تسلیمم نکرد،و خودم را دست آنها ندادم تا پولم را بگیرند و با احترام و منت، ناقص العضو ام کنند وراه آنها رانرفتم و گرنه تابحال سالها بودکه مسکنم زیرخاک می بود. ازآن به بعدهرکسی مشکل درمانی داشت، من تجربه خودم را بازگو میکردم وازآنهامیخواستم اینقدر به دواهاوبیمارستانها، متکی نباشند!. چه دردانشگاه کمبریج ، چه در ایران درمحیط های مختلف ، چه در دانشگاه تهران و هرجا شنونده ای بود گفتم. درانگلیس ماندم ودرس خواندم. درتهران همراه با دوستان هم عقیده باشگاهی داشتیم سالیان دراز مردم را ارشاد نمودیم هزاران نفر به این طریق سلامتی خودرا بازیافتند. در خارج ازکشوردرمحیط های ایرانی وخارجی گفتم،در تلویزیونهای گوناگون گفتم، مصاحبه هائی در رادیو تلویزیون هاو نشریات مختلف ایالات امریکاداشتم وگفتم، درسیمینارهاایرانی وخارجی دعوت شدم وگفتم، دربلژیک گفتم، در هلند گفتم، نوارهای مصاحبه های ضبط شده من را بارها و بارها تلویزیونها پخش کرده و همچنان پخش میکنند و مرتب گفته میشود، مردمانی که با توصیه ما و روش ما درمان میشوند مکرر به دوستان و فامیل میگویند . شما هم بنویسید و بگوئیدمردم چشم بسته تن به نقص عضو ندهند و راههای بیخطر ما را ابتدا طی کنند، به مریضهای شفایافته بگوئید که علنا و با شهامت همه جا از این روش بی خطر بیان کنندوتجربه های خودرا درروش مابه همگان بگویند تا فرهنگ غلط داروخواری ازذهن مردم دور شود، موسسات تحقیقاتی ازمن استقبال میکنند، دعوت می کنند، بودجه خوبی را هم برای یادگیری ازتجربه وتحقیقات من تصویب میکنند « لینک گذاشته میشود» تا ببینند چطوری از نتیجه گیریهای من متاسفانه میتوانند دوا و دارو تهیه کنند!! تلاش و آگاهی دادن درکاری که به دارو و پول و فروش، منتهی نمیشود را کار نمیدانند!! به این مرحله که می رسند، دلسردو نوامیدمیگردند.فقط وقتی خود یا عزیزان فامیلشان مریض میشوند،توصیه غذائی مرا می خواهند، (ما درلیست مریضهامون، دکترهای داروئی زیاد داریم، پرفسورهای استاد دانشگاههای حتی پزشکی زیاد داریم)، هرسال برتجربه ام افزوده شد و هرسال باتحقیقات بیشتری پی به آناتومی پیچیده بدن مخلوقات و بویژه انسان بردم، فقط بیش از600ساعت فیلم های مستند از اتاقهای عمل دارم،ازمصاحبه های گوناگون،ازمناطق مختلف وازموجودات متعدد دارم که همه در راستای فلسفه من است که مورد مطالعه دقیق قرارداده ام، تا به « کشف بزرگ و انقلابی ،سیستم خوددرمانی بدن».رسیدم که با قدرت بخشی به آن تا به چه حد کارساز میشود که حتی استخوان پیچیده و خم شده را هم راست میکند، و توانائی دفع اکثر بیماریها و ناتوانائی ها را دارد. فلسفه و نظریه شما چیست؟ تفاوت نگاهش با پژشکی مدرن در چیست؟ فلسفه و نظریه من میگوید که در بدن همه مخلوقات عالم، سیستمی است که شبانه روز درتلاش است تا بدن رادرراستای آنچه که برایش مقدربوده حفظ کند و نگهدارد و اگر انحرافی رخ دهد،همه ارگانها بکار می افتند که ازایجاد خرابی آن انحراف، جلوگیری کنند، حال این مشکل که همه عامل خارج از بدن دارد،به چه شکل وارد بدن شده است و به چه ارگانی از بدن در گیر شده است یک ارگان کمتر و دیگری بیشتر تلاش خواهند کرد تا موردانحراف را اول مهارکنند . نحوه مهار عوامل خارجی (سموم بیماری زا) در بدن چگونه است؟ شیوه بدن خردمند این است که درخود سلول زندانیش میکنند وامکان حرکت خودسرانه را ازآن میگیرندچه بودنش درگردش خون ورسیدنش به مغز،این فرمانده کل بدن، همه بدن را از کار می اندازد ولی خود سلول هم از اجرای وظیفه ارگانیک و همیشگیش در ارگان مربوطه خود، باز میماند از این رو من اینگونه سلولها را سلولهای تلاشگر و فداکار می ماند( اگر سلول از سموم پاک نشود تا حد فنا کردن خود،عوامل خارجی و فاسد رادرخود زندانی می کنند) ،مگر اینکه خون شخص تمیز گرددو «سیستم خوددرمانی بدن» تشخیص دهد و صلاح بداند که برخی ازسلولهای فداکار، کثافات خود را به منظورخروج (کنترل هدایت شده)از بدن،و بااحتیاط درخون رها کنند و آن سلولها قبل ازمرگشان، پاک شوند و به فعالیت های ارگانیکی خود باز گردند .
دلیل بوجود آمدن تومور چیست؟ ا
گر سلولهای تلاشگر و زندانبان سموم،پاک نشود، تا آخر عمر کوتاهشان زندانبان سموم می مانند و از طرفی با ورود دارو و سمهای جدید، گروه های دیگری از سلولهای آن ارگان هم به همین شغل گمارده می شوند و گاهی مجموعه ای از آنها تبدیل به تومور میگردد! درطول زمان، خرابکاریهای ورود سموم دارویی و غذایی(پخته خواری و گوشت خواری) قابل اغماض نمیشوند!!و بقیه داستان راهم خودتان میدانید که با کسی که تومور دارد چه میکنند!!!!)
آیا کسی که به تومور مبتلا می شود شانس زنده ماندن دارد؟
اگر شخص شانس بیاورد و در جائی بدور از دکتروبیمارستان وبیمه ها، یامشکل مالی،اوراازدکتروبیمارستان، دورکرده باشد! و باز تصادفا تمیز خواری کند و خون بطور نسبی پاک شود،و وقت مناسب بدست آید که سلولها، سموم را رها میکنند،(و این وقت مناسب در صورت تمیزی خون حاصل می شود که من اسم آنرا بیداری «سیستم خوددرمانی بدن » نام گذاشته ام که چون سموم مهار شده و تجزیه شده و کم خطر را به خون میدهند(وخون پاک فدرت کنترل بیشتری دارد که کثافات را از حرکت خودسرانه بازدارد و به بیرون بدن اسکورتشان کند) تااز طریق کلیه هابه بیرون دفع کند، لاجرم درطول این مسیر،شخص احساس درد موقت میکند،و بستگی دارد که نوع سم و کثافات چگونه باشد،دردها هم فرق دارند، واین یک حرکت سازنده و مفید و مهم بدن است که بعقیده من هر گز در علم داروئی مورد توجه قرار نگرفته است واز تاریخ شروع این علم داروئی و شیمیائی،این اصل مهم مدنظر نبوده است .
تفاوت نگاه دارودرمانی با غذادرمانی شما چیست؟
هم . لوئی پاستور کاشف میکرب و هم روبرت کخ وسایرین پایه گزاران داروهای سمی وشیمیائی دید بشر را به انحراف کشانده اند و همه رابه مبارزه با این سیستم ناشناخته ولی بسیار مفید کشانده اندکه برای متوقف کردن حرکت های این سیستم انواع داروهاراتجربه میکنند تا ببینند کدام موثر تر است در متوفف کردن فعالیت های سازنده «سیستم خوددرمانی بدن که برای دفع واقعی بیماریهاداشته تلاش میکرده!» وقتی داروئی بتواند این حرکت رااز سلولها وارگانهای تلاشگر بگیرد،که فادربه پاک شدن خود نشود، درد مریض پنهان میشود، اما با چه قیمتی ؟ به قیمت ضایع ومعلول کردن سلولهاو ارگانهای تلاشگر که میخواستند بدن را پاک کنند سموم و کثافات رااز خوددور کنندو سلولها راباز سازی کنند که درد و ناراحتی موقت پدید می آمده و میبایست با تغییر تغذیه به این حرکت مفید و اساسی سرعت وجهت جروج از بدن بدهند (با پاک نگاه داشتن گردش خون وفرصت دادن به سلولهای تلاشگر که سموم خود را در خون نسبتاتمیزتر و بی خطر،رها سازند و خوددرارگان مربوطه به فعالیت تخصصی سازندگی خویش بپردازند،) پس باید با تغییر تغذیه و قطع ورود سموم خارجی، به این سلولهای تلاشگر،نیرو برسانیم و فرصت بدهیم تا سریعتر سلولهارا تمیز کند و مارا درمان واقعی نماید ، از این روهرکس با دوا و بیمارستان خود را بظاهر خوب کرده است، درمان واقعی نشده است و دورانی را باید در نقاهت بگذراند تا بدن خودش، به نحوی باجانشین سازی کمبود آن سلولهای معدوم شده، بدن شخص را بسازد،و چون این وضع مکررگردد و مرتب دارو به مبارزه با این سیستم برخیزد، عوارض داروهاظاهرشده و غیر قابل انکار می شود. روش من،قطع فوری همه داروها است و تلاش برای تقویت خون درگردش شخص است که باتصفیه خون از طریق غذاهای زنده که دراثرسالهاتجربهونیز مطالعه پرسشنامه شخص مریض تعیین میکنم است ، این مطالب، درهیچ دانشگاهی هنور نیامده است. این فلسفه میگوید بدن، فعالیت مضره ندارد ،یا بدن هرکاری میکند در راستای صلاح و مصلحت شخص است و بنابراین ،همه آنچه که دنیای امروز، آنهارا بیماری نامیده است !! و حرکت بد میدانند !! از دید من حرکت های مثبت و مفید بدن هستند که برای پاکسازی تن، بدان شکل جلوه گیری می کنند ،مثل سرماخوردگی ها، سردردها، میگرن ها، اسهال ها، استفراغ ها،تومورسر ها، تومورسینه ها یارحم ها، دردهای مختلف وخارشها،و دمل ها، جوش ها، زخمها، جوش صورت ها، معروف به جوشهای غرور جوانی، کم کارشدن غده ها،کلیه ها،ورم کلیه ها،سکسکه ها،عطسه ها،و . و. . و . و. این ها هیچکدام حرکت های منفی بدن نیستند، این حرکات علت نا متعادل شدن بدن شخص نیست بلکه معلول ورود سم و کثافات ودارو به بدن است واین حرکات(که اسم بیماری گرفته است)همه تلاش مفید بدن درجهت پاکسازی تن مااست که جلوه ظاهری آن ناخوشایند می نماید بلکه مجبور شده اند که مقداری کم و بیش از سلولهای خود رازندانبان سموم زیاد بدن شخص کنند،! و تلاشهای «سیستم خوددرمانی بدن» هستند برای درمان واقعی شخص و نباید بر سر راه اینگونه تلاشهای مفید بدن، مانع سازی کرد و چون علم امروز متاسفانه ریشه را نمیداند این گونه حرکات مفید را، اشتباها، بیماری می نامد وبا آن (نه مخفی بلکه علنا وبا افتخار)ب ه مبارزه می پردازد!! دولت ها و مردم خیر و دلسوز جامعه هم، اشتباها به این موسسات تحقیقاتی پول و سرمایه میدهند تا از دل و قلوه و روده حیوانات مرده وبامخلوط با مورفین و تریاک وانواع مخدر و سمی، دارو درست کنند!! و آزمایش کنند که چه نوع زهری بر چه نوع سلول تلاشگری!!موثرتراست!تا پاسبان بدن راکم کنند و مواد مخدر کننده بتواندبدون حضوراین سلولها، شخص را بی درد کند!!و اگر بدن کسی قوی بود و بازسلولهایش راه مبازه بااین نوع سم را آموخت، داروی ناشناخته دیگری را تجویز میکنند،و مکررو در هرچندساعت باید خورده شود تا امکان بازسازی راازسلولهای تلاشگر بگیرند!!،سرهای مردم بیچاره را میشکافند!!تا مجتمعی ازاین سلولهای تلاشگر ومفید شخص(تمرسر) را که با قدرت تمام سموم وکثافات خون را، در خود زندانی کرده اند تا مغز را از پادر نیاورد و شخص را بکشد، خود!!بیرون می آورندو شخص رادرخطرمرگ واقعی میبرند!!باچاقوهای تیزوعلنی،! سینه ها را می درند!!و زیبائی خانمهارااز آنها میگیرند! تا مجتمعی از سلولهای خوب و تلاشگرش(تومورسینه) را از سینه اش بیرون بکشند!!که با فداکاری سموم شیر را در خود جمع کرده است تا به حلق نوزاد منتقل نشود و نوزادرا مریض ومعلول نسازد!! رحم هارادرمیآورند!!بجرم داشتن سلولهای تلاشگر که کثافات خون رابا فداکاری درخود جمع کرده اند تا به نطفه منتقل نگرددو محوطه پرورش نطفه بچه، تاحدی مصون بماند! دست و پاها را میبرند!!که سلولهای تلاشگر آنجا،خبر ازوجود سم ندهد ودردمنعکس نکند و صاحب تن را به تمیزخواری و« نبازند » وپرهیزازمرده خواری آگاهی ندهد،!! ونیزمحیط تن مریض راآماده دفع سموم نمی کنند بلکه باانواع داروهای بازهم سمی،برکثیفی بدن می افزایندتابلکه درابن نبرد اشتباه!!صدها ساله!، سلولهای تلاشگر رااز کاربندازند! لاجرم درد و ضعف و تب مریضهای قوی بنیاد،طولانی میشودچون دربدن شخص یک نبردابلهانه درافتاده است از یک طرف دارو ها و سموم وغذاهای مرده،از طرف دیگر تلاشهای ارگانهای مختلف شخص در مهار این کثافات به قیمت کم شدن کارهای ارگانیکی غذه ها و ارگانهای بدن تا اینکه یکی بر دیگری مسلط گردد!! و از یک بیماری به یک بیماری دیگر میرسد چون سلولهای بیشتری زندانبانان سموم میشوندو یا به قطع عضو میکشانند و و و ، همه این اعمال از روی ناآگاهی و کم دانشی صورت میگیرد والا بدنه جامعه درتلاش نوآوری و حقیقت جوئی است وحرف حق ودلسوزانه را پشتیبانی میکند، نباید با داروهای باز هم سمی این حرکات خوب را متوقف کرد. امروزمن این پیام انسانی رابدینوسیله به جهانیان بازهم تکرارواعلان می کنم. آنچه که بدن را به این روزدرآورده، عوامل بیرونی هستند و نه درونی و باید از ورود عوامل بیرونی مزاحم( داروها و سموم غذاهای مرده)،جلوگیری کرد تا«سیستم خود درمانی بدن » این کشف نوین عامل مزاحم(اصل بیماری)را، خود شناسائی کرده و خود،از بدن دفع کند.
میکروب در فلسفه غذادرمانی چه جایگاهی دارد؟
و باز این فلسفه میگوید که «میکرب و عملکرد مضر آن » یک نتیجه گیری غلط است که از زمان لوئی پاستور تا کنون بی خودی ذهن بشر را به آن مشغول ساخته است. فلسفه من میگویدکه و این شکل ظاهری وعجیب وغریب(که میکرب و ویروس نام گرفته است)، همه، همان سلولهای فداکار تلاشگر و متخصص و خوب خود بدن است که در مبارزه با عوامل خارجی (در اثر غذای بد یاورودانواع سم داروها در بدن یا هوای آلوده و فاسد بیرونی وارد قلمروی بدن شده است و اینها آن مفاسد را شکار میکنند ومجبورند که شکل خودرا بنا به اقتضای مبارزه تغییر دهند، سلولهای فداکار هستند و مستحق مواظبت هم میباشند و تغییر شکل ظاهری آن بنا به مصلحت و ماهیت مبارزه با آن مفاسد خارجی بوده است و البته از فعالیت عادی ارگانیکی خود هم باز میمانند تا به یک ماموریت مهمتری برای دفاع از کل بدن بپردازند. وقتی بدن من کثیف نباشد، بود و نبود اینگونه سلولها که به اشتباه میکرب یا ویروس نامیده شده اند، در بدن من، مهم نخواهد بود و من همچنان سالم هستم چون این ها، پاسبانان بدن من هستند ودر شکارکثافات هستند، چرا بدنبال داروئی بگردم که پاسبانان تن خودم را نابود سازد؟!! چند وقت پیش در مجله علمی ساینز خواندم که پژوهشگرهای دانشگاهی در لس آنجلس، بسیارشگفت شده بودند که دیدند دربدن برخی از شامپازه ها، به حد فراوان ویروس ایدزhiv است اما آنها مریض نیستند و سیستم دفاعی آنها100% هم فعال است، این دانشمندان عزیز و پژوهشگر بیایند و جوابشان رادراین مقاله هاومصاحبه های من که از ده ها سال است گفته ونوشته ام پیدا کنند ویا در این مقاله و مصاحبه، ببینندو اینقدر بدور خود نگردندو به دنبال داروهای پولساز نباشند بلکه در تلاش حقیقت جوئی باشند. برای اینکه این قسمت فلسفه رابهتر متوجه بشویدبه یک مثال متوسل میشوم:. بدن انسان رایک کشور فرض کنید، که سلولهای آن، همان مردمان وموجودات زنده آن کشورهستند، و ارگانهای بدن که مجتمعی ازسلولها هستندکه وظیفه ای معین در بدن دارند هم مثل سازمانها وتشکیلات کشوری هستند که از کارکنان بسیار برخورداراست و کار معینی راباید انجام دهندتاارگان آن مملکت خوب بگردد و فرمانده کل وشخص اول وموثرکشور هم، مغزاست که مواظبت ویژه و مهمتری را می طلبد.در زمان صلح که هیچ نیروی خارجی آن کشوررا تهدید نمیکند، همه ارگانها به کارهای عادی خود مشغولند، نانواها به کار نان پزی مشغولند و سازمان آب هم مصرف آب ساکنین کشور را فراهم میکنند،اداره پست و کارکنان آن به امر نامه رسانی میپردازند، دانشگاه ها به کار تعلیم و تربیت مشغولند وسایل حمل و نقل عمومی وخصوصی طبق نظم ومقرراتی در رفت و آمد هستند ودادگاهها هم طبق قوانینی درایجاد نظم درآن کشود می کوشنددرکشور بدن هم قلب و سلولهای آن به کار عادی خود مشغول است و کلیه و سلولهای آن و همچنین شش ها و دستگاه تنفسی و کبد و روده ها و غیره در آرامش و به کار خود مشغولند. حال اگر کشوری مورد تهاجم قرار گیرد، بستگی دارد که نوع حمله چطوری بوده و از کجا صورت گرفته باشد،آن قسمت مملکت دستخوش نا آرامی میشود و در اثر ادامه وضع ، کم کم به همه قسمتها این نا آرامی ها و جنب و جوش برای مقابله بوجود می آید، ابتدا نیروهای نظامی به مقابله میپردازند و اگر وضع وخیم بود مردم همه برای مقابله مهیا میشوند و دیگردر نانوائیها و سازمان آب واداره پست و سایر ارگانها وضع عادی نخواهد بود و برخی از این افراد برای مقابله بهتر ،خودرابه وسایلی مجهز میکنند که اصلا با حرفه خود که نجاری و یا نانوائی و یا کارمندی بوده تفاوت دارد تا از یک مهمتری که خود مملکت باشد محافظت کنند. در کشور تن هم همینطور است وقتی ازدهان(دارو یاغذای بد، بدن را بمب باران میکند) یااز راه پوست(تزریقات و یا در اثر تصادفات )عامل خارجی بد، تعادل بدن را تهدید میکند ابتدا دستگاه گوارشی یا پوست و غیره با آن به مقابله برمی خیزند و اگر عامل بیرونی وسیع باشد و حمله ها مکرر باشد (بدغذائی مکرر باشد مصرف دارو مکرر باشد)سلولهای بیشتری به مقابله فرا خوانده میشوند و نوع تجهیزات هم بنا به ماهیت ونوع تهاجم، ابداع میشود و سلولها بدان مجهز میگردند و دیگر ازکار کرد ارگانیکی خود باز می مانند و ان ارگان موقتا کم کار میشود تا سلولهایش کثافات بیرونی(خارجی ) را در خود مهار کنند و کلیه های نازنین من هم به این کار خوب مشغول بودند که تمام دکترهای متخصص و حاذق دنیا، این حرکت سازنده و مفید کلیه هایم را، یک حرکت منفی میپنداشتندو بجای اینکه من را به تغییر تغذیه تشویق کنندو فرصتی به این کلیه های فداکار بدهم تا در محیطی تمیزتر به پاکسازی تن من بپردازند(وبه سیستم خود درمانی بدن فرصت و قدرت بدهند) ابتداباداروها این امکان را ازاو گرفتند و مشکلات یک کلیه به دو کلیه مبدل شد، ووضع رااز آنچه که بودوخیمتر ساختند و هیچکس دکتر ودارو را مقصرندانست!، همه را به حساب بدشانسی من می گذاشتند!! تا یک پارچه همه سلولهای کلیه هایم زندانبان سموم دارو و غذاهای بدشده بود و به ظاهر کلیه ها فاسد می نمود. چون باقدرت تمام سموم متعفن داروهارازندانی کرده بودندو پرازسم وکثافات بود و حتی اگربا عمل جراحی کلیه ها را بیرون می آوردند ،باز هم،دکترهای متخصص ! روی عقیده غلط خود می ماندند که این کلیه ها فاسداست چون بظاهر بدبو ومتغفن هم بوده و ورم هم داشته که غیر عادی هم می نمود، این سلولهای تلاشگردر مغز هم به مهار کثافات میپردازند وبشکل تومور مغزی در می آورند و یا در سینه خانمها،کثافات بدن را در خود جمع میکنند و تومور سینه جلوه میکند و یا در رحم خانمها و در جاهای دیگر ، همه اینهارا سلولهای تلاشگر برای مصلحت بدن انجام میدهد و کاری مفید ومثبت است و نباید با عمل جراحی آنجا را ضایع کرد که میلیونها اشتباه جراحی صورت گرفته و میلیونها انسان نازنین بیهوده تلف شده اند! و بهمین روال صدها سال است علم پزشکی در هیچ قسمتی به یک نتیجه قاطع و ثابت نرسیده است چون همه در گمراهی به جستجوی میپردازند و حرکت مفید«سیستم خوددرمانی بدن» را نشناخته اند ولاجرم صدها سال از عمر این تحقیقات بیهوده هم میگذرد بدون اینکه به نتیجه قاطعی برسند!! واگر به همین روال ادامه دهند،صدها سال دیگر هم بی نتیجه و مثل حالا دست خالی خواهند بود این همه موسسات تحقیقاتی که در همه زمینه ها و همه بیماریها وجود دارد خود یک اعترافی است که بشر در همه بیماریها احساس عجز و ناتوانی میکند ،ولی با این وجود به عنوان درمان همان بیماریهائی که سازمان عریض و طویلی برای تحقیقاتش وشناختش دارند(مثل ایدز وسرطان قندو و . و . و . غیره ) اما دارو بدست مردم بیخبر میدهند. شما که ریشه را نمیدانیدچراداروهای سمی بدست مردم میدهید؟فقط درد را نمیکشد بلکه سلولهای فعال و تلاشگر که میخواهند خودرا پاک کنند را هم متلاشی میکند و درد پنهان میشود که دردشان موقتا پنهان شود و بعد همین نوع درد و یا شدیدتر از آن که با قیمت نابود شدن سلولهای فداکار، پنهانش کردند!ودرد مریض آرام شده بود،هولناکتر ولاعلاجتر در جای دیگر یا همانجا جلوه گری میکند. این است که این فلسفه، همه اعمال جراحی خروج ارگانی از بدن را رد میکند، همه داروها را رد میکند و خیلی مطالب دیگر که زائیده نا دیده گرفتن «سیستم خود درمانی بدن» است و در جامعه پدید آمده است را، رد میکند . نابودی مرغهائی که مشهور به بیماری انفلوانزای مرغی هستند را رد میکنم این ییچاره ها را اگر فقط چند ماه از دست دامداران متخصص ؟!، دورشان کنید تا به طمع چاق شدنشان آنها را آمپول نزنند و سمومی را بعنوان غذاهای علمی بخورد آنها ندهید و بگذارند،این مخلوقات خدا همان تغذیه طبیعی خودرا بکنند تا خود «سیستم خود درمانی بدنشان» اشتباهات دانشمندان دامداررا از تن خود بیرون کنند. کود شیمیائی برای محصولات کشاورزی کاری غلط است واین فلسفه آنرا رد میکند و پیوند های درختان میوه غلط است، و نحوه نگهداریهای فعلی میوه ها، وخیلی موضوعات دیگر، را همه رد میکند. حال این فلسفه با این تحلیل و فرضیه و تجربه و تحقیق،صدها بیمار را شفا داده است و ده ها نوع بیماری را خوب کرده است . ما همه داروها را متوقف کردیم وفقط باغذا خوبشان کردیم ! جهانیان باید متوجه قدرت غذا بشوند که ما به چه چیزمهمی پی برده ایم وازآن چه معجزه هائی بوجودمی آید که از تشکیلات پرزرق و برق و پرخرج موسسات تحقیقاتی وتولیدات داروئیشان،دراین صدها سال برنیامده است.
اعتیاد پخته خواری چگونه و از کی در جامعه بشری متداول شده است؟ آیا انسان از ابتدا به همین شیوه می زیسته است؟
پدرم دوجلدکتاب شاهنامه داشت که چاپ سنگی بود و گفته بوده که باسفارش از هندوستان آورده است و به آن خیلی افتخار میکرد که چون کتابی اصیل بوده و ازروی نسخه های شاهنامه های اصلی که پارسیان درموقع حمله اعراب به ایران، با خود به هندوستان برده بودند و بعدها (یعنی حدود300سال بعدازحمله اعراب) یعقوب لیث صفاری برای اولین بارنسخه هائی(شاهنامه واقعی فقط درباره شاهان نبوده بلکه انواع علوم ازپزشکی تا معماری تا نجوم و ریاضی و روابط اجتماعی و غیره و غیره را داشته و یک (فرهنگ واطلاعات و تاریخ عمومی)دایرةالمعاریف بسیار بیمانندی بوده است که با ابتکار شاهپوراول(شاهپور ذوالکتاف که عربان دزد را که به خاک ایران تجاور میکردند کتف آنها را سوراخ میکرد و بهم می بست تا عبرتی شود سایر عربهای دزد) به جمع آوری و نگهداری آن پرداخته شده بود و چندین شاهنشاه این هدف بزرگ جمع آوری همه علوم عصر را یکجا در یک مخزن علمی ادامه دادند تا در زمان انوشیروان عادل کار جمع آوری با موفقیت بپایان میرسد و فهرست بندی میشود،گفته میشود که گاهی اسب سواران تیزروشاهنشاهی صدها کیلومتر طی طریق میکردند تا مطلب معینی را از گوشه جهان برای تکمیل کار شاهنامه یا خدای نامه را فراهم کنند) این شاهنامه را که در اصل بصورت نثربوده به ایران بازمیگرداند و حدود صدسال بعد حکیم ابولقاسم فرودسی طوسی (قسمتهائی از آنرا با انگیزه بیداری ایرانیان و شناخت اصل و نسب خویش و بیرون آوردنشان از تحقیر عربان به نظم میکشاند، زیرا این داستانهای شیرین را ایرانیان فرهیخته سینه به سینه نقل میکردند و به آن مباهات داشتند،و سلطان محمود غزنوی را هم به آن سمت کشیده شد تا جائیکه شجره نامه ای از خود منتشر کرد که او خودرا از فرزندان کوروش بزرگ قلمدادمیکرد، و درآن زمان کار درشاهنامه یک نیاز ملی و یک خواست همگانی شده بود) آنرا به نظم درمی آورد(وبعدمرشدها ونقال ها این هدف سیاسی را دنبال میکنند که بحث بزرگ و شیرینی دارد) و باز پارسیان با اختراع چاپ، که اول چاپ ها چاپ سنگی بود، این نظم فردوسی (که فقط قسمت حماسی شاهنامه اصلی را به نظم درآورده بود)را درهندوستان به چاپ می رسانند، روی کاغذهای کلفت و بزرک با انداره چندین برابر کاغذاهای معمولی حالا معروف به آ4)و پدر چنین شاهنامه ای را تهیه کرده بود و از بس آنها بزرگ و سنگین، وحجیم بودند بطور ایستاده، هرکدام(دوجلد بودند) یک طاقچه پهن اتاق 5دری خانه مارا پوشانده بود که متاسفانه درجنگ پوچ ایران وعراق همراه با کلیه وسایل منزل ما ازدست رفتند) آن شاهنامه اصیلی بود و در تاقچه های اتاق 5دری قرارداشت، وازقرار معلوم «بیژن» خاطره زیادی ازشاهنامه خوانی پدر بیادداشت، وگویا مکرر او را به محافل و قهوه خانه هائی هم میبرده که شاهنامه خانی دربرنامه داشتند بطوری که برایم تعریف میکرد مطالب مرشد را ازپیش میدانسته چون قبلا پدر برای او خوانده بوده، متاسفانه پدرم درسن خیلی جوان مرحوم شده بودند و من فقط 7سال داشتم و او خیلی کمتر از50 سال ىاشته که ایشان به رحمت ایزدی پیوستند،بیژن به تقلید از پدر شاهنامه را با آب و تاب می خواندو احساس پهلوانی به او دست میداد، ما با شاهنامه همدم شدیم و وقتی کمی سواد خواندن پیدا کردم آنها را که بسیار هم سنگین بودند با احتیاط برمیداشتم و می خواندم (خوشبختانه میزک مخصوص داشت که نگاه کردن به آن و ورق زدن آنرا برای من آسان میکرد چون آن میزک ازدوتخته چوب بسیار پهن ساخته شده بود که بشکلX ضربدر قرارداشت و شاهنامه را درآن قرار میدادم و میخواندم در اوایل شاهنامه آنجا که از شاهنشاهی «هوشنگ» میگوید، این بیت جلب نظرم کرد که : از آن پیش کاین کارها شد بسیج نبدخوردنی ها، بجز «میوه» هیچ درزمان هوشنگ که کم کم زراعت یاد میگرفتندمردم هیچ خوردنی نداشتندمگر میوه! پس این رسم پخت و پز از ابتدا با انسانها نبوده است، و مردم میوه خوار بودند!
ريشه استفاده از آتش و پخنه خواری از کی شروع شد؟
باز بیشتر خواندم و این نکته هم یافتم که اصولا کشف چگونگی مهار و به زیرفرمان درآورن«آتش» خیلی خیلی بعد از ظاهر شدن انسان برروی زمین بوده است و لاجرم خیلی از زمانها انسانها بدون کمک آتش که هنوز مهار شدنش کشف نشده بود تغذیه میکردند(منظور ازمهارشدن آتش یعنی بدانند که چطوری آنرا به موقع خاموش کنند و چطور بتوانند آنرا روشن کنند) بلکه آتش همواره برحسب تصادف،حادث میشد و چون راه خاموش کردن و مبارزه با آنرا نمیدانستند آنقدر میسوزاند و تخریب میکرد و مردم با وحشت فرار میکردند و شاید صدها نفر را هم میکشت تا بالاخره همه را فراری میداد و خودش هم برحسب تصادف خاموش میشد چون اگر به آستین کسی شعله میرسید، او فقط فرار میکرد و شعله را شعله ورتر میکردتا که کشته میشد و سایرین هم از او دوری میکردند و فرار میکردند کسی راه خاموش کردنش را بلد نبود). حتی در همین زمانها با همه تجهیزات اختراع شده وقتی جنگلهای کالیفرنیای امریکا آتش میگیرد چندین هفته مهارکردنش و خاموش نمودنش بطول می انجامد تصورش را کنید که در آن زمانها مبارزه با این پدیده محال مینمود. آتش یا بهتر بگویم حریق های ناخواسته همیشه بوده و انسانهای اولیه همواره از این پدیده وحشت میکردند چون همچون آژدها همه چیز را میخورده و میسوزانده، و انسانها همواره از حریق و آتش فرارمیکردند تا زمان پادشاهی دانشمندبزرگ و پیغمبر عصر «هوشنگ» که با علم خدادادی خود متوجه شد که این پدیده(آتش) را هم میتوان به زیرفرمان خود درآوردو به مردم یاد داد که چگونه میشود از آتش نترسید و چکار کنند که آتش به آنها آسیبی نرساند و ازآتش درراههای سودمند روشنائی و گرما بخشی استفاده کرد. و این آموزش را، بشر مدیون « هوشنگ » است و به میمنت این کشف بزرگ و آگاهی از راز مهارکردن آتش و تعلیم آن به مردم، آنرروز را جشن گرفتند و نام «سده» بدان دادند. قبل از آن چون نحوه پدید آوردن آتش را بلد نبودند، نگهداری ازآتش که مبادا خاموش شود، یکی از شغل های بسیار نیکو و خدمت به خلق شد، و برای این منظور جایگاهای معینی میساختند و نگهبانانی بر مواظبت آتش می گماشتند و وظیفه این نگهبانان این بود تا مکررهیزم فراهم کنند و ازخاموش شدن آتش جلوگیری کنند چه اگر خاموش میشد راه دوباره روشن کردنش را نمیدانستند و کم کم خاموش شدن آتش برابرشد با کفران نعمت ایزد، و ستوده نبود. این یک تحول بسیاربزرگی بود که شب های تاریک را میتوانستند درکنارآتشی که دیگر ترسناک نبود جمع شوند و شادی کنند. یکی جشن کرد آنشب و باده خورد «سده» نام آن جشن فرخنده کرد زهوشنگ ماند این«سده» یادگار بسی باد چون او دگر شهریار و این ها را نشانه های واضحی میدیدم که پدران ما،پخته خوار و مرده خوار نبودند. تا اینکه شاهنامه میگوید رسم پلیدخورشت ساختن از گوشت حیوانات را ابتدا «ابلیس» به «ضحاک» یادداد، که در شاهنامه « ضحاک» یا همان«ده هاک» که به معنی «دارنده ده عیب» است سمبل پدیده ی بد و نماد بدی است، ازجمله ده عیبی که به اونسبت میدادند یکی کوتاهی قد و دیگری حیوان خواری او(پخته خواری در ردیف عیب محسوب میشد)وپدرکشتگی، چون پدرخودراکشت و رئیس طایفه خود شدو عیب های دیگر،رسم کردندو از پیروان اولیه «پخته خواری» یا به تعبیر من «مرده خواری» را دو نماد پلیدی و اهریمنی یعنی «ابلیس» و «ضحاک» بنا نهادند. تا آن موقع مردم جز از «رستنی ها» نخوردند چیز ز هرچه از زمین سربرآورد نیز (هرچیزی که اززمین سربرمی آورد(طبیعی خواری و زنده خواری میکردند) میخوردند) پس «اهریمن» بدکنش رای کرد بدل کشتن جانور جای کرد زهرگونه از مرغ و از چارپای خورشت کرد و آورد یک یک بجای شب آمد برافروخت آتش چو کوه همان شاه در گرد او با گروه یکی جشن کرد آن شب و باده خورد سده نام آن جشن فرخنده کرد ز هوشنگ ماند سده یادگار بسی باد چون او دگر شهریار کز آباد کردن جهان شاد کرد جهانی به نیکی ازو یاد کرد پس ضحاک پخته خواری را شروع کرد و بسی مردم عمل اورا درآن روزگاران تقبیح میکردند و ناپسند میدانستند. ما میدانیم که نیاکان ما همه عمری دراز داشتند تا جائیکه گفته شده رستم درچهارصدوپنجاه سالگی آنهم در اثر یک توطئه کشته میشود، و فریدون حدود پانصدسال عمرکرده ونوح نبی نهصد 900سال عمر کرده و غیره پس انحراف بشر به رسم پخت وپزیک عادت و اعتیاد است، مثل اعتیاد مردم به سیگار یا انواع افیون های دیگر!!. یعنی بطورناخودآگاه پدران و مادران فرزندان خود را بتدریج به غذاهای پخته معتاد میکنند، همانطور که پدرومادرخودشان هم با آنها کرده بودند، و من دیدم بچه های شیرخواری که سرخودرا از خوردن غذای پخته برمیگرداند و این طفلان معصوم که دارای سلولهای تمیز و حساسی هستند، چشم و ابروی خودرا چنان در می آورند که گوئی زهرمار را مزه کرده اند،و سر را ازدسترسی مادر می پیچانندو مادر با شکلک درآوردن و گول زدن بچه آنرا به زور به حلقش میریزد و بخوردش میدهد!!و او چندبار با زبان غذای پخته را بیرونش میکنند و باز مادر از دورلبش جمع میکنند و دوباره بحلقش میریزد، خوب، تصور کنید بچه شیرخواره که قدرت بیان ندارد تا فریاد بزند مادر این تفاله ها که به حلقم میکنید دردهان من مزه سم میدهد اگر تو معتادی و این تشخیص را نداری، لطفا من را هم مثل خودت معتاد به این کثافات نکنید!! همانطور که دود سیگار را اگر پیش کسی که به سیگار عادت نداره ببرید، سم آنرا میتواند حس کند ولی یک سیگاری چنین حسی ندارد بلکه از دود هم استقبال مینماید، حال این بچه شیرخوار تا چندسال میتواند آن حس تشخیص خوب خود را حفظ کند؟ بک سال؟ دوسال؟ سه سال؟ بالاخره به مرده خواری و جسدخواری و پخته خواری عادتش میدهند و به پخته خواری ناخواسته کشیده میشود و وقتی به سن حرف زدن رسید 4 یا 5سالگی که میتواند با پدر و مادر ارتباط زبانی داشته باشد دیگرمتاسفانه معتادکامل شده است و نمیتواند تشخیص قبلی را داشته باشد، بعلاوه وقتی می بیند همه اطرافیان هم مثل خودش معتادند، غلط بودن این رسم تحمیلی بر انسانها پوشیده میماند تا به امروز ما رسیده است .من متوجه شده ام که از همه مخلوقات خدا فقط ما انسانها هستیم که غذای خود را برآتش میبریم و بعد میخوریم و هیچ حیوان دیگری چنین نکرده است درحالیکه همه موجودات خدا بطور مشترک به آب و هوا و غذا محتاج هستیم و هنوز در دو مورد آن مثلا آب و هوا با سایرمخلوقات خدا یکسان هستیم اما فقط این غذا است که ما انسانهادرآتش و در درجات مختلف غذائیت آنراازبین میبریم و میکشیم و بعد میخوریم !!!و فقط دربین ما انسانها هم انواع و اقسام بیماری ها پدیدار شده است و البته برخی از پرندگان و حیوانات زبان بسته که درتمدن ما انسانهاآلوده میشوندو تغذیه میکنند یا با داروهای دانشمندان !! ما سروکار پیدا کرده اند هم مریض میشوند!!والبته هنوز هم کمتر و محدودتر از ما انسانها و انواع حیواناتی که درجنگل های بکر و طبیعی زندگی میکنند، مریضی ندارند و سالم و ورزیده هستند مثل کبوترهای بیژن و بهتر از انها هستند.
در «قران کریم» هم میخوانیم که فرموده است « شکم های خودرا گورستان پرندگان و حیوانات نکنید». و هرسال یک ماه را به روزه داری و پاکسازی تن خویش اختصاص داده است، و نیز در همه ادیان روزهائی را به نخوردن و روزه گرفتن تاکید دارندکه آن هم به پاکسازی تن می انجامد.
مسیحیان هم (هرچندکه رعایت نمیکنند)باید که 40روز درسال را گوشتخواری نکنند و حیوانی را نخورند و کلمه«کارناوال» که ایتالیائی است یعنی نخوردن گوشت، و این رسم جشن و پای کوبی و شادی کردن .تا قبل از شروع روزه در40روزآینده که خودرا از گوشت خوردمحروم میکنند چند روزقبل ازآنرا خوب خورده باشند، ولی حالا نواده گان آنها، اصل رسم روزه داری را فراموش کرده اند و فقط پایکوبی ورقص و خوردن غذاها قبل از شروع روزه داری که زیاد هم دینی نیست میپردازند(البته نه همه نوع مسیحی ها). با این پشتوانه و جمع آوری تاریخچه پخته خواری و تفکرات زیاد دراین راه، یکباره مشکل لاعلاج کلیه های فاسد هم برایم پدیدآمد؛...
سایت پرفسور خرسندwww.khorsand.org و آدرس بیماران شفایافته و... راه هر گونه تحقیق مفصل تری را نیز بر همه پویندگان حقیقت می گشاید. به امید این که روزی فرا رسد که ارواح پاک انسانی ، بیداری والا معنوی را تجربه کنند و بدور از هر اعتیاد و کاستی به اصل و ریشه پاک خود برگردند و هزینه هنگفت کجروی ها که پایه های پلیدی را محکم می کند ،صرف بالندگی بشریت و گسترش راستی و وصال حق گردد. با آغوش باز پذیرای هر گونه نظرات و پیشنهاد شما دوست عزیز هستم. پرنور و برکت باشید. کیمیا فلاح دانش پژوه فوق تخصصی غذادرمانی