زندگی در پیش رو
زندگی در پیش رو
رومن گاری – مترجم لیلی گلستان
گفتند: تو از بهر محبوب مجنون گشته ای؟
گفتم: نه آیا طعم زندگی را فقط مجانین می چشند و بس؟
روضه الریاحین، یافعی
رومن گاری ( رومن کاتسف ) نویسنده ای فرانسوی بود . نویسنده ای که در زمینه های فیلمنامه نویسی و کارگردانی فعالیت می کرد و همچنین در جنگ جهانی دوم خلبان بود . او د ر خانوادهای یهودی به دنیا آمد . در فرانسه ابتدا در رشته ی حقوق تحصیل می کرد ، و در پایگاه نیروی هوایی فرانسه خلبانی را آموخت . رومن گاری در سال۱۹۸۰ بعد از مرگ همسرش با شلیک گلولهایی خودکشی کرد .
زندگی در پیش رو روایت داستانی ست از زبان پسری نوجوان . پسری که مانند هزاران هزار کودک بی گناه سرنوشتی تلخ دارد . دردهایی که بسیاری از مردم از حرف زدن درباره ی آن ها پرهیز می کنند و فکر می کنند فرهنگ خود را با مطرح کردنشان زیر سوال می برند . این پسر در حال تعریف داستان زندگی تلخش هست . از روزنه ی نگاه پسری که هنوز مفاهیم تلخ حقیقت زندگی اش ، برایش مشخص نیست ، اما این مفاهیم را درک می کند و با دنیا و ادبیات کودکانه ی خود گره می زند .
داستان با اشاره به ساختمانی شروع می شود که مومو کوچولو و رزا خانم وبچه های بیچاره ی دیگر در آنجا با هم زندگی می کردند . طبق قانون فرانسه زن های خیابانی نمی توانستند خودشان از بچه هایشان نگهداری کنند و مجبور بودن کودکانشان را به افرادی مانند رزا خانم بسپارند و ماهیانه هزینه اش را هم پرداخت کنند . آن ها در طبقه ی ششم ساختمانی زندگی می کردند که آسانسور نداشت و این ماجرا برای رزا خانم چاق و پا به سن گذاشته غیرقابل تحمل بود . آن ها در محله ای فقیر و پر از آدم های خطرناک در پاریس زندگی می کردند . همسایه هایشان هم مثل خودشان زخم خورده بودند اما همدیگر را درک می کردند . همسایه ی آن ها لولا ، مردی دوجنسی بود شب ها در جنگلی در پاریس خودفروشی میکرد . اما همیشه به آن ها کمک می کرد و مهربان بود .
داستان درباره ی مومو ست . محمد ی که از سه سالگی با رزا خانم زندگی می کند و فرزند خانواده ای مسلمان ست . پسر ده یازده ساله ای که حتی سن دقیقش در آخر داستان با آمدن پدرش به چهارده می رسد . محمد فرزند یک زن خیابانی بود . او از مادرش عایشه زیبایی اش را به ارث برده بود . داستان از زبان مومو ست . با همان ادبیات و جملات بی ریای کودکانه که در این جا می توان به هنر مترجم کتاب لیلی گلستان پی برد .
اولین چیزی که می توانم بگویم این است که در طبقه ی ششم ساختمانی زندگی می کردیم که آسانسور نداشت، و این برای رزا خانم، با همه ی وزنی که به این ور و آن ور می کشید ، آن هم فقط با دو پا ، با همه ی ناراحتی و دردهایش، یک بهانه ی دائمی برای درد دل بود. هر وقت که بهانه ی دیگری برای ناله وشکوه نداشت . آخر، یهودی هم بود . این را به یادمان می آورد. سلامتش هم چندان تعریفی نداشت. و از همین حالا برایتان بگویم او زنی بود که لیاقت داشتن آسانسور را داشت .
رزا خانم زنی یهودی بود که هنوز نتوانسته بود ترس از آلمان ها را فراموش کند . زنی خیابانی بود اما به دلیل پا به سن گذاشتن دیگر مشتری نداشت و از بچه های زن های خیابانی دیگر در ازای پول مراقبت می کرد . به قول مومو یهودی ها بیشتر با خاطراتشان زندگی میکنند . مخصوصا آن هایی که از همه بیشتر پدرشان در آمده .رزا خانم درباره ی نازی ها و اس اس صحبت می کرد . مومو در آن موقع فقط این حرف ها را می شنید و سعی می کرد به خوبی درک کند . رزا خانم هنوز از شنیدن صدای زنگ در می ترسید . از اینکه مبادا آلمان ها آمده باشند به دنبالش . او زنی شصث و پنج ساله بود که ترس های زیادی داشت . مخصوصا ترس از سرطان .
مومو در طول داستان حسرت داشتن خانواده را به دل دارد . با امید و معصومیت تمام از هر لحظه و تصویر زندگی برای خود خانواده می سازد و با بی پناهی این مفهوم زیبا و دلگرم کننده را دنبال می کند .
رزا خانم می گفت حیوانات بهتر از ما هستند . چون قانون طبیعت را اجرا می کنند . مخصوصا شیر های ماده . او برای شیرهای ماده احترام زیادی قائل بود . وقتی به رخت خواب می رفتم و هنوز خوابم نبرده بود ، گاهی وانمود می کردم که زنگ زدند . و بعد در را باز می کردم و پشت در، ماده شیری بود که آمده بود تا از بچه هایش دفاع کند . رزا خانم می گفت که ماده شیرها در این کار شهرت دارند و تا سرحد جان می جنگند و عقب نشینی نمی کنند . این قانون جنگل است و اگر ماده شیری برای دفاع از بچه هایش نمی جنگید دیگر کسی به او اعتماد نمی کرد . من هر شب ماده شیرم را می آوردم .
آن ها هم محلی دیگری به نام آقای هامیل داشتند که قبلا فرش فروش بوده . او عاشق ویکتور هوگو بود . مردی مسلمان که به مومو قرآن خواندن را یاد می داد . او اهل الجزیره بود و سی سال پیش هم به زیارت مکه رفته بود . مرد مهربانی بود که اعتقادات مذهبی مسلمانی را به مومو یاد می داد . حتی از مومو خواسته بود که صورت آتور را پاک کند . داشتن شمایل خلاف اعتقادات مذهبی آن هاست . آرتور دوست مومو ، چتری بود که مومو لباس بر تنش می کرد و با آن در محله های فرانسوی ها می رقصید و پول جمع می کرد .
مومو همیشه چشم براه خانواده اش بود . دوست داشت بیایند دنبالش . در این دنیا فقط رزا خانم را داشت و آن دو به یکدیگر عادت کرده بودند . رزا خانم کم کم پیر و بیمار میشد . از اینکه مومو تنهایش بگذارد می ترسید و مومو هم از این روزی دیگر او را نداشته باشم واهمه داشت .
روزی مردی با نام قادر یوسف به خانه ی آن ها می آید و تکه کاغذ را نشان رزا خانم پیر و بیمار می دهد و ادعا می کند در سال 1956 پسرش را به رزا خانم داده . پسری بنام محمد . محمد آنجا بود که فهمید او ده سال ندارد بلکه چهارده ساله ست . مرد درمانده و رنجور می گفت مدتی طولانی در بیمارستان بوده و تازه مرخص شده . یازده سال بیمار روانی بوده . مردی که زنش ، عایشه را به قتل رسانده بود و میگفت آن زن روزی بیست مشتری داشته و این موضوع جنونش را برانگیخته بود . مادر زیبای مو مو را ، زنیکه دیوانه وار عاشقش بوده . مرد قلب بیماری داشت و به زور حرف می زد . رزا خانم که نمی خواست محمد را به چنین مردی بازگرداند ، موسی را به جایش معرفی کرد و گفت طبق آیین جهود بزرگ شده . موسی پسر بی مادر دیگری بود که با آن ها زندگی می کرد . اما قادر نتوانست این ماجرا را قبول کند و پسر مسلمانش را می خواست و با شنیدن این داستان از استرس و فشار قلبی سکته کرد و در همانجا مرد .
رزا خانم کم کم مشکلات سلامتی اش جدی تر می شود . او به شدت از بیمارستان رفتن می ترسید و مدام از مومو می خواست که نگذارد او را به بیمارستان ببرند . پیرزن بیچاره اعتقاد داشت که در بیمارستان او را به زور زنده نگاه می دارند . رزا خانم همیشه می ترسید که مومو رهایش کند و برود . برای همین سنش را چهارسال همیشه کمتر می گفت . در این اواخر همسایه های دردمندشان با آن ها مهربان تر شده بودند . مثل آقای والومبا و برادران هم قبیله ای اش . شعوری که همیشه در قشر ضعیف و ضربه خورده نمایان می شود . کمک کردن ...دکتر کاتز هم به دیدنش می آمد و به شدت می خواست که او را به بیمارستان منتقل کند .
موموی داستان رومن گاری همیشه امید داشت و بهانه ای برای خوشحال بودن پیدا می کرد . گاهی ظلم های زندگی حکمتشان فهیم تر کردن مظلوم هاست . در قسمتی از داستان وقتی درمانده تر از همیشه بود می گوید : یک خرده در راه پله ها نشستم تا حالم کمی جا بیاید . به هر حال از این که کوتوله نبودم ، خوش حال بودم . باز خودش یک چیزی بود . یک وقتی عکس آقایی را دیده بودم که چلاق بود و بدون دست و پا زندگی می کرد . اغلب برای اینکه حال خودم خوب شود بهش فکر می کنم و از این که دست و پا دارم حوش حال می شوم .
رزا خانم سرانجام به دلیل بیماری اش مومو کوچولو را تنها می گذارد و می میرد . مومو هم مجبور به پذیرفتن این حقیقت تلخ می شود .
این شاهکار ادبی به سادگی دردهایی را مطرح می کند که دم زدن از آن ها شهامت می خواهد . از دردهایی نوشتن که دنیا آن ها جرم و فحشا می داند . ریشه یابی و تجزیه ی درد هایی که مرز ندارند و متعلق به همه ی سرزمین ها هستند . رومن گاری چنان ملموس و قابل فهم به این دردها اشاره کرده که قلب خواننده به درد می آید . تجربه ای که تنها با خواندن کامل داستان به دست می آید .
جمله هایی از این کتاب :
این که مادرم بچهاش را نیانداخت خودش جنایت بود. زندگی چیزی نیست که متعلق به همه باشد.
آقای هامیل می گوید بشریت ویرگولی ست در کتاب قطور زندگی و وقتی پیرمردی چنین حرف چرندی می زند دیگر نمی دانم من چه می توانم اضافه کنم . بشریت فقط یک ویرگول نیست . چون وقتی رزا خانم با آن چشم های جهودیش مرا نگاه می کند نه تنها ویرگول نیست بلکه حتی تمام کتاب قطور زندگی ست .
طبیعت با هر کس هر کاری که بخواهد می کند و حتی نمی داند که چه دارد می کند .گاهی اوقات این کارها را با گل ها و پرنده ها می کند و گاهی هم با پیرزن جهودی که در طبقه ی ششم زندگی می کند و حتی نمی تواند پایین بیاید .
همیشه چشم ها ی مردم ، غمگین تر از بقیه ی جاهایشان است .
زندگی می تواند زیبا باشد اما هنوز کسی آن را زیبا ندیده و فعلا باید سعی کنیم خوب زندگی کنیم.
فکر می کنم این گناهکارانند که راحت می خوابند چون چیزی حالیشان نیست و بر عکس بی گناهان نمی توانند بخوابند حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارند چون نگران همه چیز هستند. اگر غیر از این بود بی گناه نمی شدند.
رزا خانم وقتی فهمید غصه دار شده ام برایم تعریف کرد که خانواده معنایی ندارد و حتی کسانی هستند که وقتی به تعطیلات می روند سگشان را به درخت می بندند و به این ترتیب هر سال سه هزار سگ از بی محبتی می میرند. مرا روی زانویش نشاند و برایم قسم خورد که عزیر ترین کسی هستم که در زندگی دارد. اما من همان وقت به فکر حواله افتادم و گریه کردم و رفتم.
آثار رومن گاری
یاران ، برای اسگانارل ، تربیت اروپایی (۱۹۴۵) ، تولیپ یا لاله (۱۹۴۶) ، رنگهای روز (۱۹۵۲) ، ریشههای آسمان (۱۹۵۶)،لیدی ال (۱۹۵۷)،میعاد در سپیدهدم (۱۹۶۰) ، خداحافظ گاری کوپر (۱۹۶۵) ، رقص چنگیزخان (۱۹۶۷) ، سگ سفید (۱۹۷۰) ، شب آرام خواهد بود (۱۹۷۴ مصاحبه) (زندگینامه رومن گاری) ، بادبادکها (۱۹۸۰) ، مردی با کبوتر (۱۹۸۴) ، شبح سرگردان ، ستاره بازان ، پرندهها میروند در پرو میمیرند (۱۹۶۸ فیلم) (مجموع داستان)
شیما شاهسواران احمدی