زندگی در پیش رو

 

 

زندگی در پیش رو

رومن گاری – مترجم لیلی گلستان

گفتند: تو از بهر محبوب مجنون گشته ای؟

گفتم: نه آیا طعم زندگی را فقط مجانین می چشند و بس؟

روضه الریاحین، یافعی 

 

 

 

رومن گاری ( رومن کاتسف ) نویسنده ای فرانسوی بود . نویسنده ای که در زمینه های فیلمنامه نویسی و کارگردانی فعالیت می کرد و همچنین در جنگ جهانی دوم خلبان بود . او د ر خانواده‌ای یهودی به دنیا آمد . در فرانسه ابتدا در رشته ی حقوق تحصیل می کرد ، و در پایگاه نیروی هوایی فرانسه خلبانی را آموخت . رومن گاری در سال۱۹۸۰ بعد از مرگ همسرش با شلیک گلوله‌ایی خودکشی کرد .

زندگی در پیش رو روایت داستانی ست از زبان پسری نوجوان . پسری که مانند هزاران هزار کودک بی گناه سرنوشتی تلخ دارد . دردهایی که بسیاری از مردم از حرف زدن درباره ی آن ها پرهیز می کنند و فکر می کنند فرهنگ خود را با مطرح کردنشان زیر سوال می برند .  این پسر در حال تعریف داستان زندگی تلخش هست . از روزنه ی نگاه پسری که هنوز مفاهیم تلخ حقیقت زندگی اش ، برایش مشخص نیست ، اما این مفاهیم را درک می کند و با دنیا و ادبیات کودکانه ی خود گره می زند .

داستان با اشاره به ساختمانی شروع می شود که مومو کوچولو و رزا خانم وبچه های بیچاره ی دیگر در آنجا با هم زندگی می کردند . طبق قانون فرانسه زن های خیابانی نمی توانستند خودشان از بچه هایشان نگهداری کنند و مجبور بودن کودکانشان را به افرادی مانند رزا خانم بسپارند و ماهیانه هزینه اش را هم پرداخت کنند .  آن ها در طبقه ی ششم ساختمانی زندگی می کردند که آسانسور نداشت و این ماجرا برای رزا خانم چاق و پا به سن گذاشته غیرقابل تحمل بود . آن ها در محله ای فقیر و پر از آدم های خطرناک   در پاریس زندگی می کردند . همسایه هایشان هم مثل خودشان زخم خورده بودند اما همدیگر را درک می کردند . همسایه ی آن ها لولا ، مردی دوجنسی بود  شب ها در جنگلی در پاریس خودفروشی میکرد . اما همیشه به آن ها کمک می کرد و مهربان بود .

داستان درباره ی مومو ست . محمد ی که از سه سالگی با رزا خانم زندگی می کند و فرزند خانواده ای مسلمان ست . پسر ده  یازده ساله ای که حتی سن دقیقش در آخر داستان با آمدن پدرش به چهارده می رسد . محمد فرزند یک زن خیابانی بود . او از مادرش عایشه  زیبایی اش را به ارث برده بود . داستان از زبان مومو ست . با همان ادبیات و جملات بی ریای کودکانه که در این جا می توان به هنر مترجم کتاب لیلی گلستان پی برد .

 اولین چیزی که می توانم بگویم این است که در طبقه ی ششم ساختمانی زندگی می کردیم که آسانسور نداشت، و این برای رزا خانم، با همه ی وزنی که به این ور و آن ور می کشید ، آن هم فقط با دو پا ، با همه ی ناراحتی و دردهایش، یک بهانه ی دائمی برای درد دل بود. هر وقت که بهانه ی دیگری برای ناله وشکوه نداشت . آخر، یهودی هم بود . این را به یادمان می آورد. سلامتش هم چندان تعریفی نداشت. و از همین حالا برایتان بگویم او زنی بود که لیاقت داشتن آسانسور را داشت .

رزا خانم زنی یهودی بود که هنوز نتوانسته بود ترس از آلمان ها را فراموش کند . زنی خیابانی بود اما به دلیل پا به سن گذاشتن دیگر مشتری نداشت و از بچه های زن های خیابانی دیگر در ازای پول مراقبت می کرد .  به قول مومو یهودی ها بیشتر با خاطراتشان زندگی میکنند . مخصوصا آن هایی که از همه بیشتر پدرشان در آمده .رزا خانم درباره ی نازی ها و اس اس صحبت می کرد . مومو در آن موقع فقط این حرف ها را می شنید و سعی می کرد به خوبی درک کند . رزا خانم هنوز از شنیدن صدای زنگ در می ترسید . از اینکه مبادا آلمان ها آمده باشند به دنبالش .  او زنی شصث و پنج ساله بود که ترس های زیادی داشت . مخصوصا ترس از سرطان .

مومو در طول داستان حسرت داشتن خانواده را به دل دارد . با امید و معصومیت تمام از هر لحظه و تصویر زندگی برای خود خانواده می سازد و با بی پناهی این مفهوم زیبا و دلگرم کننده را دنبال می کند .

رزا خانم می گفت حیوانات بهتر از ما هستند . چون قانون طبیعت را اجرا می کنند . مخصوصا شیر های ماده . او برای شیرهای ماده احترام زیادی قائل بود . وقتی به رخت خواب می رفتم و هنوز خوابم نبرده بود ، گاهی وانمود می کردم که زنگ زدند . و بعد در را باز می کردم و پشت در، ماده شیری بود که آمده بود تا از بچه هایش دفاع کند . رزا خانم می گفت که ماده شیرها در این کار شهرت دارند و تا سرحد جان می جنگند و عقب نشینی نمی کنند . این قانون جنگل است و اگر ماده شیری برای دفاع از بچه هایش نمی جنگید دیگر کسی به او اعتماد نمی کرد . من هر شب ماده شیرم را می آوردم .

آن ها هم محلی دیگری به نام آقای هامیل داشتند که قبلا فرش فروش بوده . او عاشق ویکتور هوگو بود . مردی مسلمان که به مومو قرآن خواندن را یاد می داد . او اهل الجزیره بود و سی سال پیش هم به زیارت مکه رفته بود . مرد مهربانی بود که اعتقادات مذهبی مسلمانی را به مومو یاد می داد . حتی از مومو خواسته بود که صورت آتور را پاک کند . داشتن شمایل خلاف اعتقادات مذهبی آن هاست . آرتور دوست مومو ، چتری بود که مومو لباس بر تنش می کرد و با آن در محله های فرانسوی ها می رقصید و پول جمع می کرد .

مومو همیشه چشم براه خانواده اش بود . دوست داشت بیایند دنبالش . در این دنیا فقط رزا خانم را داشت و آن دو به یکدیگر عادت کرده بودند . رزا خانم کم کم پیر و بیمار میشد . از اینکه مومو تنهایش بگذارد می ترسید و مومو هم از این روزی دیگر او را نداشته باشم واهمه داشت .

روزی مردی با نام قادر یوسف به خانه ی آن ها می آید و تکه کاغذ را نشان رزا خانم پیر و بیمار می دهد و ادعا می کند در سال 1956 پسرش را به رزا خانم داده . پسری بنام محمد . محمد آنجا بود که فهمید  او ده سال ندارد بلکه چهارده ساله ست . مرد درمانده و رنجور می گفت مدتی طولانی در بیمارستان بوده و تازه مرخص شده . یازده سال بیمار روانی بوده . مردی که زنش ، عایشه را به قتل رسانده بود و میگفت آن زن روزی بیست مشتری داشته و این موضوع جنونش را برانگیخته بود . مادر زیبای مو مو را ، زنیکه دیوانه وار عاشقش بوده . مرد قلب بیماری داشت و به زور حرف می زد . رزا خانم که نمی خواست محمد را به چنین مردی بازگرداند ، موسی را به جایش معرفی کرد و گفت طبق آیین جهود بزرگ شده . موسی پسر بی مادر دیگری بود که با آن ها زندگی می کرد . اما قادر نتوانست این ماجرا را قبول کند و پسر مسلمانش را می خواست و با شنیدن این داستان از استرس و فشار قلبی سکته کرد و در همانجا مرد .

رزا خانم کم کم مشکلات سلامتی اش جدی تر می شود .  او به شدت از بیمارستان رفتن می ترسید و مدام از مومو می خواست که نگذارد او را به بیمارستان ببرند . پیرزن بیچاره اعتقاد داشت که در بیمارستان او را به زور زنده نگاه می دارند . رزا خانم همیشه می ترسید که مومو رهایش کند و برود . برای همین سنش را چهارسال همیشه کمتر می گفت .  در این اواخر همسایه های دردمندشان با آن ها مهربان تر شده بودند . مثل آقای والومبا و برادران هم قبیله ای اش . شعوری که همیشه در قشر ضعیف و ضربه خورده نمایان می شود . کمک کردن ...دکتر کاتز هم به دیدنش می آمد و به شدت می خواست که او را به بیمارستان منتقل کند .

موموی داستان رومن گاری همیشه امید داشت و بهانه ای برای خوشحال بودن پیدا می کرد . گاهی ظلم های زندگی حکمتشان فهیم تر کردن مظلوم هاست .  در قسمتی از داستان وقتی درمانده تر از همیشه بود می گوید : یک خرده در راه پله ها نشستم تا حالم کمی جا بیاید . به هر حال از این که کوتوله نبودم ، خوش حال بودم . باز خودش یک چیزی بود . یک وقتی عکس آقایی را دیده بودم که چلاق بود و بدون دست و پا زندگی می کرد . اغلب برای اینکه حال خودم خوب شود بهش فکر می کنم و از این که دست و پا دارم حوش حال می شوم .

 

 رزا خانم سرانجام به دلیل بیماری اش مومو کوچولو را تنها می گذارد و می میرد . مومو هم مجبور به پذیرفتن این حقیقت تلخ می شود .

این شاهکار ادبی به سادگی دردهایی را مطرح می کند که دم زدن از آن ها شهامت می خواهد . از دردهایی نوشتن که دنیا آن ها جرم و فحشا می داند . ریشه یابی و تجزیه ی درد هایی که مرز ندارند و متعلق به همه ی سرزمین ها هستند .  رومن گاری چنان ملموس و قابل فهم به این دردها اشاره کرده که قلب خواننده به درد می آید . تجربه ای که تنها با خواندن کامل داستان به دست می آید .

 

جمله هایی از این کتاب : 

این که مادرم بچه‌اش را نیانداخت خودش جنایت بود. زندگی چیزی نیست که متعلق به همه باشد.

آقای هامیل می گوید بشریت ویرگولی ست در کتاب قطور زندگی و وقتی پیرمردی چنین حرف چرندی می زند دیگر نمی دانم من چه می توانم اضافه کنم . بشریت فقط یک ویرگول نیست . چون وقتی رزا خانم با آن چشم های جهودیش مرا نگاه می کند نه تنها ویرگول نیست بلکه حتی تمام کتاب قطور زندگی ست .

طبیعت با هر کس هر کاری که بخواهد می کند و حتی نمی داند که چه دارد می کند .گاهی اوقات این کارها را با گل ها و پرنده ها می کند و گاهی هم با پیرزن جهودی که در طبقه ی ششم زندگی می کند و حتی نمی تواند پایین بیاید .

 

همیشه چشم ها ی مردم ، غمگین تر از بقیه ی جاهایشان است .

 

زندگی می تواند زیبا باشد اما هنوز کسی آن را زیبا ندیده و فعلا باید سعی کنیم خوب زندگی کنیم.

 

فکر می کنم این گناهکارانند که راحت می خوابند چون چیزی حالیشان نیست و بر عکس بی گناهان نمی توانند بخوابند حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارند چون نگران همه چیز هستند. اگر غیر از این بود بی گناه نمی شدند.

رزا خانم وقتی فهمید غصه دار شده ام برایم تعریف کرد که خانواده معنایی ندارد و حتی کسانی هستند که وقتی به تعطیلات می روند سگشان را به درخت می بندند و به این ترتیب هر سال سه هزار سگ از بی محبتی می میرند. مرا روی زانویش نشاند و برایم قسم خورد که عزیر ترین کسی هستم که در زندگی دارد. اما من همان وقت به فکر حواله افتادم و گریه کردم و رفتم.

 

آثار رومن گاری
یاران ، برای اسگانارل ، تربیت اروپایی (
۱۹۴۵) ، تولیپ یا لاله (۱۹۴۶) ، رنگ‌های روز (۱۹۵۲) ، ریشه‌های آسمان (۱۹۵۶)،لیدی ال (۱۹۵۷)،میعاد در سپیده‌دم (۱۹۶۰) ، خداحافظ گاری کوپر (۱۹۶۵) ، رقص چنگیزخان (۱۹۶۷) ، سگ سفید (۱۹۷۰) ، شب آرام خواهد بود (۱۹۷۴ مصاحبه) (زندگینامه رومن گاری) ، بادبادک‌ها (۱۹۸۰) ، مردی با کبوتر (۱۹۸۴) ، شبح سرگردان ، ستاره بازان ، پرنده‌ها می‌روند در پرو می‌میرند (۱۹۶۸ فیلم) (مجموع داستان)

 

شیما شاهسواران احمدی

من زنی حرمسرایی ام

من زنی حرمسرایی ام  چند قرن پیش مرده ام

دختران من کنیز تو مادری فریب خورده ام

سلسله به سلسله بخند  مست کن بلند تر بخند

تازیانه شو مرا ببوس  درد را به ارث برده ام

جنگ طعم تلخ زندگیست  زن غنیمتی همیشگی

پیرهن به پیرهن تو را  دکمه دکمه را شمرده ام

مرد باش و ظالمانه تر سهم هر شب مرا بده

رنج را به من سپرده ای  ظلم را به تو سپرده ام

تذکره به تذکره بمان تو نمرده ای نفس بکش

من زنی حرمسرایی ام  چند قرن پیش مرده ام

 

 

شیما شاهسواران احمدی 

از کتاب کفش های سفید می پوشم 

خیرالنساء بیگم

مهد علیا

 

 

خیرالنساء بیگم یا مهد علیا ،همسر شاه محمد خدابنده صفوی ،چهارمین پادشاه صفوی ، و مادر شاه عباس اول ، بانویى غیور، قدرت طلب، تندخو، بسیارلجوج و کینه توز بود . شاه محمد خدابنده مبتلا به ضعف بینایی شدید بود و در صلاحیتش برای پادشاهی تردید جدی وجود داشت . پری خان خانم خواهر شاه محمد ، پس از برنامه ریزی مرگ شاه اسماعیل دوم در حرمسرا ، و با کمک قزلباش ها او را به تخت سلطنت نشاند . اما شاه که جسارت پدرش شاه طهماسب و حتی پسرش شاه عباس اول را نداشت ، به دلیل درویش خویی و سست اراده بودن به شدت پیرو همسرش ، ملکه مهدعلیا بود  و در کارهای حکومتی با سرداران قزل باش و حتی خواهرش مشورت نمی کرد .

این ملکه بسیار خودرای و مستبد بود . یکسال پس از پادشاهی شاه محمد ، سران تصمیم گرفتند که ملکه را به قتل برسانند .

 

پدر ملکه مهدعلیا ، میرعبدالله خان در زمان شاه طهماسب اول در مازندران که محل فرمانروایی نیاکانش بود ، حکومت می کرد . اما از اطاعت شهریار صفوی سر پیچی می کرد ، تا آنجا که شاه طهماسب پسر عم وی میرسلطان مراد میر شاهی را که مدعی حکومت مازندران بود ، تقویت کرد.

 تا آنجایی که او میرعبدالله خان را به قتل رساند و با موافقت شاه طهماسب اول ، به حکومت قسمتی از مازندران رسید .

 پس از مرگ میرسلطان مراد نیز پسرش سلطان محمود ، معروف به میرزا خان ، جانشین وی شد و بعد از شاه طهماسب سراسر مازندران را به تصرف آورد . وی در زمان پادشاهی شاه اسماعیل دوم در آن ولایت حکمران مطلق بود . پس از چندی مهد علیا که قصد خون خواهی داشت به او یورش برد . میرزاخان که قدرت پایداری در خود نمی دید ، به یکی از قلعه های مازندران پناهنده شد و آن ولایت را به حکمران تازه باز گذاشت .

ولی ملکه مهدعلیا که می خواست انتقام خون پدر خود را از فرزند بیگناه قاتل پدر بگیرد ، در آن موقع مناسب ، دو تن از سرداران معروف قزلباش را به نام های محمدخان استانجلو و قورخمس خان شاملو را با جمعی دیگر از سرداران ، مامور کرد تا آن قلعه را محاصره کنند و و او را به قتل برسانند . شاهرخ خان، یکی از سران معروف  که چنین ماموریتی را در خور مقام خود نمی دانست ، از قبول آن سر می زد . اما ملکه ، شاه محمد را مجبور کرد تا او را با تهدید و بی مهری وادار به پذیرش کند  و او نیز چنین کرد .

آن ها عازم شدند و چون تسخیر قلعه را دشوار دیدند از در دوستی وارد شدند واز میرزاخان خواستند که همراه آن ها به قزوین بیاید و از شاه و ملکه عذرخواهی کند تا به این تنش ها پایان دهند  . آن ها هم شفاعت او را می کنند و قسم خوردند که به او آسیبی نزنند و تا پای جان از او محافظت کنند . سرانجام میرزا خان قبول کرد و با آن ها عازم قزوین شد تا به نزد ملکه و شاه برود .

ملکه از آن ها خواسته بود پس از دستگیری اش ، او را هلاک کنند . اما وقتی فهمید سران قزلباش چنین نکردند گروهی از قورچیان را  در یک فرسنگی قزوین به سوی آن ها فرستاد تا او را هلاک کنند . ابتدا سران قزلباش سر باز زدند اما پس از اصرار قورچیان به حکم ملکه ، ناچار اجازه دادند تا او را به قتل برسانند . سران قزلباش از اینکه نتوانستند به قول خود نسبت به میرزا خان پایدار بمانند به شدت خشمگین شدند .  همین رفتار ملکه بود که بهانه ای برای توطئه چینی بر علیه وی شد. آن ها به پایتخت آمدند و برای انتقام برنامه ریزی کردند . تا اینکه همگی به قزوین آمدند و شاه را تهدید کردند .

شاه محمد هم که چاره ای در برابر این تهدیدات جز تسلیم شدن نداشت ، حاضر شد دست ملکه را از حکومت کوتاه کند و او را به هرات یا مازندران بفرستد . حتی حاضر شد که خود از حکومت کناره گیری کند . مشروط بر آنکه از قتل ملکه صرف نظر کنند . اما ملکه در جواب تهدید آن ها نامه ای فرستاد که حاضر نیست به خاطر هیچ کس تغییر روش بدهد . " تا زنده باشم به خاطر هیچکس تغییر روش نخواهم داد و اگر هم سران قزلباش کار بى ادبى و ناجوانمردى را به جایى رسانند که به کشتن من برخیزند، باز باکى ندارم. زیرا مادر چهار شاهزاده ام و یقین دارم که ایشان انتقام خون من خواهند گرفت . "

سران قزلباش که با پاسخ شاه قانع نشدند و جواب ملکه آن ها را خشمگین تر کرده بود ، به این بهانه به ملکه تهمت زدند که با عادل گراى خان تاتار رابطه دارد .

 

 

ظهر روز یکشنبه اول جمادى الثانى سال 987 ق / 26 جولاى 1579 م، سرداران قزلباش بى ادبانه به حرم سراى شاه هجوم آوردند و مهد علیا را، که به آغوش شاه پناه برده بود، به قهر از دست او به در آورده و در حضور شاه خفه کردند. مادر پیر ملکه را هم، که هیچگونه تقصیرى نداشت، با جمعى از اقوام و بستگان وى، و چند تن از اعیان مازندران کشتند و اموالشان را به یغما بردند. در پایتخت نیز، اوباشان شهر، به کشتن مازندرانیان و غارت اموال و خانه ایشان پرداختند. این آدمکشی ها تا پایان روز ادامه داشت. در همان حال عادل گراى خان تاتار را هم به همراه یکصد تن از ملازمانش به قتل رساندند.


شاه محمد، دستور داد تا کشته شدگان را دفن کنند  و پیکر ملکه را، که برهنه، در صحرا افکنده بودند، شبانه در امامزاده حسین قزوین به خاک سپردند. روز بعد، چون شاه محمد به عنوان اعتراض از حرم خانه بیرون نیامد، سران قزلباش باز در دولتخانه گرد آمدند و کسى نزد شاه فرستاده  و از آنچه که در روز پیش اتفاق افتاده بود ، عذرخواهى کردند. شاه بى نوا، از ترس، سرزنش و عتابى نکرد، ولى سه روز در حرم خانه پنهان بود. بعد از سه روز، امرا، چند تن از علماى شهر را حاضر کردند و در حضور ایشان سوگند خوردند که به شاه و ولیعهدش حمزه میرزا وفادار بمانند. سرانجام شاه از حرم خانه بیرون آمد و ایشان را بار داد و آن حادثه ننگین را از جمله تقدیرات آسمانى شمرد. اما پس از کشته شدن مهد علیا، حکومت به دست شاه نیفتاد، بلکه این امیران قزلباش بودند که فرمانرواى واقعى و فعال در امور مملکت به شمار مى‏رفتند.

 

ملکه مهد علیا حق داشت . زیرا چنانکه او پیش بینی کرده بود پسرش عباس شاه ، کسی که دسته ای از سران قزلباش شهرت داده بودند که وی حرامزاده است ، قاتلان مادرش را به سختی مجازات کرد و از قدرت و نفوذشان در حکومت کاست و کلا سپاه تازه ای به سبک اروپاییان تشکیل داد .

 

 

 

 

زندگی شاه عباس اول – جلد اول – نصرالله فلسفی

 

انتشارات نگاه

 

شیما شاهسواران احمدی

ماکسیم گورگی

مادر

 

مادر بودن یک نگرش است ، نه تنها یک رابطه ی بیولوژیکی .

رابرت آنسون هاین لاین

 

 

 

آلکسی ماکسیموویچ پِشکوف که با نام ماکسیم گورگی اورا می شناسند ، نویسنده ای روسی است که 68 سال عمر کرد . داستانی که در سال 1907 نوشته شد تحولی در فرهنگ سیاسی مردم ایجاد کرد .  نویسنده ای که یکی از رهبران جنبش های انقلابی در زمانه ی خود بوده و فعالانه در اجتماع حضور داشته  . او همچنین نمایشنامه های بسیار و مقالات انقلابیِ اثرگذاری را نوشته است  . سبک رئالیسم سوسیالیستی او را بنیانگذار خود می داند . سوسیالیسم یا جامعه خواهی بر این اعتقاد است که همه اقشار جامعه باید در اجتماع سهم داشته باشند . این جنبش پس از ایجاد جنبش کارگری بسیار دیده شد . انواع شاخه های سوسیالیست ، و حتی کمونیست شکل گرفتند و با سرمایه داری مخالفت کردند . برگزاری تظاهرات اول ماه مه در حمایت از کارگران از شعار های اصلی حزب‌های سوسیالیست در بیشتر کشورهای بود . فعالیتی که گورکی به آن اشاره می کند و پاول ، پسرمادر را آغازگر آن معرفی می کند . پاول که نمادی از پاول های شجاع و شریف دنیا ست . مردمی که خود را فراموش می کنند و تنها به حقیقت فکر می کنند .

او استالین را دوست داشت . اما در اواخر عمر با روش عملکرد استالین موافق نبود .  طرفداران استالین به شدت به او علاقه داشتند . و دلیل مرگ او را از چشم رقیب استالین میدیدند .  فیلم مادر هم ، در سال ۱۹۲۶ توسط وسوالد پودفکین ، بر اساس داستان او ساخته شد . گورکی عمدا این نقش را انتخاب می کند . نقش مادر ، نقشی مقدس و محبوب . نقشی که معنی پرستار را با خود همراه دارد . مادر ، مام وطن . مادری که نگرش است .

او خیلی متمرکزانه از طبقه ی کارگر نوشته است . طبقه ای که همیشه در معرض آسیب های اجتماعی بوده و هست . این داستان نمی تواند تاریخ مصرف داشته باشد . زیرا امروزه همه ی دغدغه های ماکسیم گورکی به گونه ای دیگروجود دارند . این روزها در سراسر دنیا هر داستان یا شعری که به دردهای کاگر پرداخته باشد را ادبیات کارگری می نامند و خود را بانی آن می دانند . حال آنکه ماکسیم گورکی از پیش چنین درد هایی را مطرح کرده بود . وقتی این روزها دوباره این دردها زنده می شوند و زخم هایاین چنینی دهان باز می کنند نشان دهنده ی این است که سرمایه دارها هنوز پایشان را از گلوی کارگرها برنداشته اند .

ماکسیم گورکی داستان را با فضای کارگری آغاز می کند . از شهرک گارگری غبارآلود . از زندگی سگی کارگرهایی که تنها سهمشان از زندگی کارکردن است و بس  . او داستانش را از کوچه های خسته و رنجور آغاز می کند . از صدای سوت کارخانه هایی که شیره ی جان کارگرها را می مکید و آنها را روز به روز افسرده تر می کرد . کارگر ها به این افسردگی عادت کرده بودند و هیچ چیز بد تر از به دردی خو کردن نیست .

ولاسف اولین شخصیت داستانش بود . مردی میانسال و خسته که به الکل پناه برده بود و همیشه مست بود . ولاسف نمی تواند نماد حکومت تزار باشد . بلکه نماد انسان های بدبختی است که تمام شده اند . گورکی مستی را یکی دیگر از بدبختی های این قشر معرفی می کند . یعنی خودشان به جان خودشان می افتند . او زن و پسرش را همیشه کتک می زد .با مردم بدرفتاری می کرد . تنها سگی داشت که همیشه با او مهربان بود . ولاسف به محض ورود به داستان بر اثر بیماری فتق می میمرد و مادر و پاول را با همه ی مشکلاتشان تنها می گذارد . پاول در نوجوانی برای اولین بار مقابل پدرش می ایستد و چکشی را به دست می گیرد و به پدرش می گوید : دیگه به من دست نزن . پدر تا وقتی زنده بود به این بهانه دیگر با او حرف نزد .

مادر ، قهرمان داستان گورکی که تا آخر داستان خط به خط در جریان های سیاسی و اجتماعی کشورش حضور دارد ، زنی با موهای خاکستری و چشمان خسته است که نماد همه ی زن هایی ست که در چنین قشری زندگی می کنند . حتی می تواند نسل مادران ما و یا حتی خود ما باشد . زنی که حس مادر بودنش او را از گوشه ی آشپزخانه اش به قلب میدان های قیام های انقلابی می کشاند . زنی که پرچم حزب کارگر را بالا می گیرد . زنی که حقیقت را درک و تبلیغ می کند . گاهی آنقدر به جوانان نزدیک می شود که آن ها را رفیق صدا می زند .

پلاگه یا همان مادر بعد از مرگ شوهرش با پسرش پاول تنها می ماند . پاول پسرش با مطالعه و بحث های شبانه با دوستانش در منزل اجاره ای کوچکشان جرقه های انقلابی بر ضد تزار را روشن می کند . آن ها هر شب دور هم جمع می شدند و درباره ی آنچه می خواندند با هم بحث می کردند . مادر مهربانانه برای آن ها چای درست می کرد و مادرانه به تک تک دوستان پاول عشق می ورزید تا آنجا که حتی سواد خواندن ونوشتن را هم به این امید یاد می گیرد .  مادر از آن جوان های شجاع خوشش آمده بود . گورکی عمدا جوان های مختلفی را به آنجا کشانده بود . هر جوان از طبقه ای خاص که می توانستند نماینده های کل یک اجتماع باشند . حتی از طبقه ای بالا ولی معترض . زن و مرد و بدون هیچ تبعیض و از این بحث هایی که همیشه در روند جنگ و مبارزات مطرح می شوند . او در داستانش فرقی بین زن و مرد نمی بیند و روح انسانیت را به نمایش می کشد . نه عقب افتادگی و ناتوانی  زن ها نسبت به مرد ها و بر عکس . گورکی آنچنان عادلانه از زنی می نویسد که همیشه کنج آشپزخانه بود و کتک می خورد . زنی که حتی سواد خواندن هم نداشت . اما وقتی در بستری باز و مستعد قرار می گیرد در آن  زمینه سرآمد می شود . پیروزی و رسیدن به هر آرمانی چنین نگاهی را می طلبد . نگاهی مساوی و عادلانه .

پاول پسر مادر در طول داستان با شهامت از حقیقت می نویسد . حقیقتی که حکومت های دیکتاتوری همیشه کتمانش می کنند . نوشته هایش طرفدار پیدا می کنند و همه مشتاقانه آن ها می خوانند . از او به عنوان قهرمان یاد می کنند و مادر عاشقانه نوشته های پسرش را که به آن ها افتخار می کرد بین کارگر هاپخش می کرد . مادری که حتی لابلای فعالیت های سیاسی پسر و دوستانش  و حتی خودش , مثل همه ی مادر ها آرزوی عروسی پسرش را داشت و حتی گاهی کسی را عروسش تصور می کرد . نگاه های بسیار جزئی نگرانه .

پاول پسر بیست ساله ای بود که روند پدر و دیگر جوانان کارگر را پیش نمی گیرد . گورکی این تغییر را نتیجه ی کسب سواد او می داند و نشان می دهد که قیام های کور کورانه همگی با شکست مواجه می شوند . به کافه ها نمی رود . مست نمی کند و تنها می خواند و می خواند تا خودش را برای روزی آماده کند که بتواند فریاد بزند . گورکی رمز موفقیت همه انقلاب ها را خواندن می داند . مثل مردمان نلسون ماندلا و یا کوبا و ... که همگی تاکیدشان بر سواد و ارتقای سطح آگاهی ست  . و به حق که همین است .

پاول در اولین بازداشت، کارش را از دست می دهد و مادر مجبور می شود پیش ماریا کرسونوا برود . و آن زن به لطف محبت هایی که مادر به او کرده بود او را به عنوان وردست می پذیرد . مادر برای او سوپ درست می کرد . مادر دیگ سوپ را به کارخانه می برد و به کارگران می فروخت . در این میان مقاله و نوشته ها را بین آن ها تقسیم می کرد . ساشانکا برای مادر نوشته ها را می آورد .دختر زمین داری که خانواده اش را ترک کرده بود و بین او و پاول حسی عاشقانه وجود داشت که هرگز فرصت شکوفا شدن پیدا نکرد .

در بخشی از داستان وقتی پاول هنوز در زندان بود مادر به دیدنش می رود . وقتی به خانه بر می گردد به آندره دوست و همسنگر پاول که پیش آنها زندگی می کرد می گوید : پدرو مادرهایی که به آنجا آمده بودند طوری رفتار می کردند که گویی به اون وضعیت عادت کرده بودند . بچه هاشون و به زور گرفتند ولی اون ها خیلی بی تفاوت اند . می آن و می شینند و انتظار می کشند و باهم صحبت می کنند . وقتی آدم های تحصیلکرده اینقدر خوب به این وضعیت عادت کنند ، دیگه از کارگر ها چه توقعی میشه داشت ؟  و آندره جواب می دهد : کاملا طبیعیه . اما قانون با اون ها ملایم تر رفتار می کنه . چون به اون ها احتیاج داره . اما همین قانون دست و پای ما رو بسته تا نتونیم جفتک بزنیم . گورکی از هر فرصتی استفاده کرده تا بدبختی های قشر مظلوم کارگر را توضیح دهد .

در طول داستان ، نیروهای امنیتی  حکومت تزار آن جوانان را یکی یکی دستگیر می کنند و شکنجه می دهند و دوباره آزاد می کنند . آن ها با هر بار زندان رفتن نه تنها جا نمی زنند ، بلکه مقاوم تر می  شوند . مادر در همه ی این لحظه های تلخ هست . می بیند و مادرانه تحلیل می کند .

در قسمتی از داستان ، گورکی از زبان یکی از کارگرها یی که از رئیس کارخانه شکایت می کند می نویسد . رئیسی که کاسه ای طلایی را به رقاصه ای هدیه می دهد . از زبان کارگر می نویسد که وقتی داشت کاسه را به او میداد بخشی از من را می داد . از حال و روز کارگر می نویسد . از اینکه می بیند چگونه زحماتش اینگونه خرج می شود . در حالیکه او سهمش اندازه ی لقمه ای نان است . زور بازوی او و زندگی طاقت فرسایش . موضوع ساده ای که گورکی می آورد بیانگر هزاران هزار درد است . درد هایی که هنوز در جامعه های سرمایه داری تکرار می شوند .

مادر، وقتی که  پاول و دوستانش را به سیبری تبعید می کنند باز هم مقاوم تر می شود . در دادگاه محاکمه مظلومانه این حکم را می شنود . بی نهایت بیقرار می شود . ولی آنقدر مقاوم می شود که مقابل ژاندارم ها می ایستد و شعار می دهد . در حالیکه کتک می خورد فریاد می زد : روح زنده را نمی توان کشت .  بد بخت ها .... و کسی با آهی طولانی به وی جواب داد . داستان با پایانی ابهام آمیز به پایان می رسد . که می تواند به این معنی باشد که امثال مادر نخواهند مرد .  داستان مادر می تواند سیلی محکمی به صورت همه ی آن هایی باشد که در خواب غفلت بسر می برند و بد تر از این به درد خود عادت کرده اند . این داستان نمی تواند تنها در محدوده ی مرزهای شوروی بماند . بلکه داستانیست جهانی که سرنوشت ها را بارها و بارها رقم زده است و خواهد زد .

 

جمله هایی از این داستان...

باید اول مغز را مسلح ساخت و پس از آن دست ها را .

مردم خریتشان بیشتر از بدجنسی شان است .

برای یک مرد شجاع ، زندگی دشوار و مرگ آسان است . اما من نمیدانم چگونه می میرم ؟

معالجه هم نوعی اصلاح است .

" آدم وقتی منتظر خوبی و نیکی های زندگی ست می تونه بگه که زندگی می کنه . ولی وقتی منتظر چیزی نیست دیگه اون زندگی نیست . "

مردم را با یکدیگر خویشاوند کردن هنر بزرگی ست .

 

 

شیما شاهسواران احمدی

 

 

گنجشک ها

گنجشک ها از صدای بلند می میرند

از سال ها پیش تا به امروز ، زنان حضور خود را از خانه ها ، با تمام مشکلات اجتماعی،مذهبی و بافت خاص زندگی­هایشان به بیرون کشاندند . از مهستی گنجوی شاعر سده­ی قرن پنج و شش ، در دوره غزنویان گرفته تا شاعران معاصر که همواره سختی­ها­ی خاص خود را داشتند و دارند . در آن دوران و چه بسا امروز ما ، جهان وقتی زن را محروم می کرد در واقع نیمی از وجودش را محروم کرده بود .

از سوی دیگر نظریه ی خنثی بیان می کند که در نقد یک اثر هنری ، جنسیت باید کنار گذاشته شود . نقد ادبی ارتباطی با جنسیت ندارد، اما می تواند یکی از زاویه های ورود باشد یا به بیان دیگر می تواند دربرگیرنده­ی ضمیر زن باشد . نقد نگاه زنانه ناخودآگاه ، واکنش های سیاسی و اجتماعی را با خود به همراه دارد. سطحی ترین برداشت هم می تواند نگاه به جنبه­های اروتیک بودن و اشاره های این چنینی به این مسئله باشد. که البته لایه های معنایی این نوع نگاه خود قابل بررسی ست.

شری ریجستر در مقاله­ای ، نقد شعر زنان را به سه دسته تقسیم می­کند . 1. تجزیه وتحلیل تصویر زنان. 2. بررسی نقد موجود درباره­ی آثار نویسندگان زن. 3 . شاخه­ی حالتی که معیارهای لازم برای ادبیات و شیوه­ها­ی مختلف را مطرح می کند که ادبیات به واسطه ی آن­ها انگیزه می گیرد.

نظریه­های منفی و تاریک درباره­ی فعالیت زن از دیدگاه­های مختلف، در زمینه­های گوناگون بیان شده است . مثل نظریه­های یونگ و شوپنهاور و دیگران ... البته خود یونگ در اواخر عمرش بیان کرده بود که مشکل او نظریه­هایی بود که زن را تنها در محدوده­ی سایه­ی مرد می­دید و یا شوپنهاور که نسل­های بعدی نظریه­های منفی­اش درباره­ی زنان را به شدت مورد انتقاد قرار دادند . تامس تافته می گوید : راجع به نظریات شوپنهاور درباره­ی زن­ها نمی­توان چیزی گفت، جز اینکه این نظریات شاید کمی عجیب و غریب هستند.

ژوزف دانوان هم در این­باره می­گوید : اصول زیباشناختی نقد زن ، خود باعث تکوین تجربی فرآیندی ، در زمینه­ی نقد است که می­توان نتایج و بازتاب آن را به صورت تجربه­های زنانه در فرهنگ یافت .

مجموعه­ی "گنجشک ها از صدای بلند می­میرند" اثر فریده نصوحی ، که توسط انتشارات نگاه ، در بخش نگاه تازه شعر چاپ شده ، سومین مجموعه شعر این شاعر است. مسلم است که در اولین برخورد با یک کتاب ، نام و طرح روی جلد کتاب مورد توجه مخاطب قرار می­گیرد. طرح جلد کتاب ها معمولا بنا بر سیاست­های ناشرها انتخاب می شوند تا یونیفورمی برای آن کتاب باشند. البته اینکه آیا شاعر حق انتخاب دارد یا نه خود مقوله­ای جدا ست .

نام کتاب"گنجشک ها از صدای بلند می­میرند" خود بازگوی محور مرکزی شعرهای این مجموعه است . نامی که بسیار دقیق و هوشمندانه انتخاب شده است و به­راحتی می تواند مخاطب را در گیر کند. این نام صدای شلیک را تداعی می کند که شاعر این تصویر را در مجموعه شعرش به جنگ ربط می دهد. فریده نصوحی شاعری است که تجربه­های زنانه و برداشت­هایش را از جنگ که تلخ ترین اتفاق اجتماعی و سیاسی است بیان می کند . جنگ را به خانه می آورد . گاهی خودش را در جنگ می بیند و گاهی جنگ را در خود . زاویه های ورودش به این موضوع خاص خودش است . گاهی هم با نگاهی مادرانه از آ ن حرف می زند . مادر ، مام وطن ، که زن ها به دلیل زن بودن بهتر می توانند این موضوع را مطرح کنند . او شاعری زن است و بیشتر از زن بودنش ، مادر بودنش است که خود را نشان می دهد .

هی سرباز

این گهواره ها را

به انبار مهمات برسان

جهیزیه ی مادرم را هم به سنگر ببر

مهریه اش اما بماند برای آ ب های از سر گذشته

شلیک نکن سرباز

آسمان را آبی نگهدار ...

و یا در شعری دیگر

سربازها هنوز

کودکان قصه های دیروزند

روزها

لباس­هایشان را خاکی می کنند

و شب­ها

زود تر از همه به رختخواب می روند

فریده نصوحی در کتاب قبلی­اش، "فلز و بنفشه" هم نقش مادر را دارد .

زنی که از وقت خودش

دیرتر به دنیا می آمد

دامنش

پر از کودکان بنفشه بود .

پی گهواره های ممنوع

یک ردیف سرباز پستانک به دهان

فردا را دور می زدند

نصوحی زن را به­جز جنگ، در خانه و حتی در خیابان هم با نگاهی دردمندانه و دقیق می­بیند . زن از دیدگاه او زن است و مقدس . حال در هر جایی که می­خواهد باشد. رگه­های مذهب در شعرهایش پر رنگ است . همچنین اطلاعات مذهبی که در بعضی از شعرهایش گنجانده است.

درخت

با نوزاد زردی روی دست

زنی هوسباز بود

که همراه باد

در کوچه ها پرسه می زد

و خودش را به ریشه های گلدانی می بست

که از چشم پنجره افتاده بود

صمیمت زبان و جایگاه اندیشه ی شاعر از خصوصیات برجسته شعرش است. اما این صمیمت فقط القا می­شود، اما به زبان نمی­رسد . شاعر تمرکزش را روی زبان صرف نکرده است و از تکنیک دوری می کند .

در این مجموعه و حتی در مجموعه­ی شعر قبلی او، فریده نصوحی تعریفی یا جریانی را به چالش نکشیده. تنها هنجاری را مطرح و آن را به خوبی تحلیل می کند . انگار شاعر به شدت احتیاط می کند تا خطوط قرمز و مشخصی را در هر دو کتاب رعایت کند. اعتراضات و مبارزه­ی ذهنی­اش لحن آرامی دارد . بعضی از شعرهای او بر لبه­ی تیغی حرکت می کند که آنطرفش، طرح است . گاهی تنها به طرح نزدیک می شود و از شعر دور .

ماهرترین بندبازهم که باشی

گاهی بند دلت پاره می شود ...

شاعر در آن شعرهایی که تصویرپردازی کرده ، بسیار موفق بوده و در هر جایی که از تکنیک بیشتری استفاده کرده نیز، موفق تر بوده است. برعکس در بازی­های زبانی نتوانسته موفق رفتار کند . شاعر این مجموعه، شاعر تصویر است نه روایت . هرچند این دو ویژگی در کنار هم قرار دارند . شعر زیر یکی از شعرهای برجسته این کتاب است که ساختار و تکنیک و محتوا را با هم دارد.

سکوت خیس کارتن خواب ها

سوت دلگیر پاسبانی خسته

می رسد

به آخرین ایستگاهی

که ما رویاهایمان را در آن جا

به یکدیگر قرض دادیم

تو سوار اسبی چوبی

کره زمین را فتح کردی

اما من هنوز

با عروسکی پارچه ای

جهان را به بازی می گیرم

شاعر گاهی دچار حیرت فلسفی­ست و از گمشده­ای حرف می­زند که در شعرها تکرارش می کند . انگار نیمه­ای گمشده دارد . شاید خودش را در زمانی گم کرده . او از بخشی از ویرانی زندگی زنان می­نویسد. زنانی که ویرانی­شان را فراموش کرده­اند. آن­چنان فراموش کرده­اند که در لابلای روزمرگی گمش کردند. و یا شاید خودشان خواستند که گمش کنند . او از روند تکراری، از زنانی که گوشه خانه خاک می خورند، اما هنوز به آسمان فکر می کنند، حرف می­زند.

کمی آفتاب

پشت پنجره­ام بگذار

می خواهم تنهایی را دراین اتاق سرد گم کنم ...

یا

سیب گونه­هایت گم شد

کنار کودکی­هایی که

دیگر سر سازگاری نداشت با تو .....

یا

کسی که نقشه خودش را در خاکریزی جا گذاشته بود ......

یا

مادر هابیل بود

زنی که گل­های پیراهنش را

در خواب عطسه­های زمین جا گذاشت.....

فریده نصوحی شاعری بسیار با احساس است که رگه­های اندیشه­اش را با دردهای مردم پیوند می­زند و با آن­ها در این دردها سهیم می­شود . حتی در مواردی که از خودش می نویسد ، خود او درد مشترک است . درد مادرهایی چون خودش که همراه با کودکانشان در فراز و فرود بی­رحمی­هایی مثل جنگ درجهانی کور و کر، کوچک و بزرگ می­شوند.نصوحی دغدغه های اجتماعی را مطرح و با نجابت و شعورش آن­ها را تحلیل می کند . او با ذهنی باز می نویسد و تعصب در شعرش بی معنی ست .

شیما شاهسواران احمدی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نمایشگاه کتاب


با دو کتاب 
دختری مینیاتوری بودم


 و 


کفش های سفید می پوشم 

در نمایشگاه کتاب 

به امید دیدارتان در 


انتشارات فصل پنجم

نمایشگاه کتاب ؛تهران؛انشر فصل پنجم ؛ شبستان- سالن ناشران عمومی راهروی 23 شماره 24 " شیما شاهسواران احمدی

مشکلات چاپ کتاب

سفر به قشم و آشنایی با دوستان شاعر اهل این جزیره ی زیبا 











کتاب هفته 

فراز و نشيب‌هاي انتشار نخستين مجموعه شعر / راحله فاضلي

تاريخ انتشار:22/10/1392 17:34

انتشار نخستین مجموعه برای هر شاعری بسیار مهم است. کتاب، بهترین راه ماندگار کردن اثر اوست و می‌تواند با مخاطبان خود ارتباط برقرار کند. شعر‌هایش خوانده و نقد شود و بداند دیگران درباره اشعارش چه نظری دارند؛ اما این مسیر پرپیچ و خم است و شاعر جوان برای چاپ نخستین کتاب خود باید راه دشواری را طی کند. شاید برخی در نخستین گام، شانس همکاری با یک ناشر حرفه‌ای را داشته باشند؛ اما غالبا شاعران جوان از تجربه نخست خود گلایه‌های بسیاری دارند. 
فرزانه اسماعیلی، شاعری است که هشت سال است به طور حرفه‌ای شعر می‌گوید. او از دو سال پیش تصمیم به انتشار نخستین مجموعه خود گرفته اما هنوز موفق نشده است. او درباره مسیری که طی کرده می‌گوید: «برای من این امکان نبود که از نزدیک با ناشر صحبت کنم. بعد از یک سال و نیم با من تماس گرفتند و گفتند مجموعه‌ام به دلیل مایه‌های اجتماعی‌اش، قابل چاپ نیست. برای شاعران گمنام‌تر باید واسطه‌ای وجود داشته باشد تا او را معرفی کنند. بیشتر ناشران آثار دوستان خودشان را منتشر می‌کنند و به ضعف و قوت شعر کاری ندارند.» 
اسماعیلی که مجموعه‌اش را برای ناشری دیگر فرستاده، معتقد است در جوّی که خوب و بد از هم تشخیص داده نمی‌شود، بی‌انگیزه می‌شویم. او می‌افزاید: «من الان باید مجموعه دومم را چاپ می‌کردم. شاعرانی را می‌شناسم که ده، پانزده سال است شعر می‌سرایند؛ اما برای چاپ مجموعه اول خود سه سال معطل شده‌اند.» 
به گفته این شاعر جوان، گرچه تعداد ناشران در حوزه شعر زیاد شده و برخی شاعران هم خود ناشر شده‌اند اما اوضاع بهتر نشده زیرا سلیقه‌های شخصی بیشتر وارد حوزه شعر شده دغدغه‌های قبلیشان را فراموش کرده‌اند. 
یکی دیگر از مشکلاتی که اسماعیلی به آن اشاره می‌کند، اطلاع‌رسانی نادرست درباره شمارگان کتاب‌هاست: «متاسفانه بعضی ناشران کمتر از هزار نسخه چاپ می‌کنند اما آمار دیگری اعلام می‌کنند.» 

زمان از دست رفته
حسین جنت‌مکان که نخستین مجموعه غزل خود، «تبعید در آینه» را سال ۸۹ منتشر کرده، معتقد است مرحله خوانده شدن شعر توسط ناشران بسیار طولانی است. زمان برای شاعران به ویژه جوان‌ها بسیار مهم است زیرا هر روز در حال تجربه زبان و ساختار متفاوتی هستند و ممکن است نگرش آنها نسبت به شعر و آثار خود تغییر کند. او می‌افزاید: «زمان باعث می‌شود فرم کار افت کند. شاید شاعر شرایط شعری دیگری پیدا کند و به تجربه دیگری برسد.» 
شاعر مجموعه رباعی «برفک» که به چاپ دوم رسیده بر این باور است که شاعر جوان نباید از نخستین مجموعه خود انتظار زیادی داشته باشد. به گفته او وقتی ناشران با شاعر آشنا نیستند اطمینان صددرصد هم ندارند و هزینه‌ها بالا و پایین می‌شود. از طرفی مردم هم با شاعران معاصر آشنا نیستند و فقط شعر کلاسیک را می‌شناسند، بنابراین استقبال از شعر معاصر کم است. جنت‌مکان مطبوعات را پاسخگوی همه سلیقه‌ها و فضای مجازی را معیاری برای سنجیدن اثر نمی‌داند. او معتقد است درصورتی که ناشران حرفه‌ای‌تر و تخصصی کار کنند و فقط اقتصادی عمل نکنند، تنها کتاب می‌تواند این امکان را فراهم کند. 

شعر راه خودش را پیدا می‌کند
فرشید جوانبخش، ده سال است به طور حرفه‌ای کار می‌کند و به تازگی نخستین مجموعه خود «در جهانی که آسمان دیر می‌کند» را منتشر کرده است. او ضمن اشاره به پایین بودن سرانه مطالعه درباره اشتیاق عمومی برای خواندن شعر می‌گوید: «شاید شاعری در جلسات شرکت کند و آثارش خوانده شود اما اقبال عامه باعث می‌شود کتاب به فروش رود.» ممکن است ناشران با شاعر جوان رفتار توهین‌آمیز و تحقیرآمیز هم داشته باشند اما جوانبخش عقیده دارد اگر شاعر حرفه‌ای بپذیرد برای نوشتن به دنیا آمده، دلسرد نمی‌شود و به کارش ادامه می‌دهد. 
چاپ مجموعه جوانبخش دو سال طول کشیده و ده شعر از مجموعه‌اش حذف شده. او از این بابت متعجب شده است چون حدس می‌زده سه یا چهار شعرش حذف شود. 
او درباره مسائل مالی انتشار کتاب می‌گوید: «اگر شاعری معروف نباشد و ناشر از فروش اثرش مطمئن نباشد روی کتاب او سرمایه‌گذاری نمی‌کند. من شاعری می‌شناسم که بیست سال تجربه دارد و خودش انتشارات دارد اما ناشری دیگر برای چاپ کتابش از او پول گرفته است.» 
جوانبخش این را هم می‌گوید که برای پخش چاپ اول، مشکل کمتر است چون شاعرانی که با نام شاعران شفاهی می‌شناسیم و در انجمن‌ها حضور دارند و مخاطب تخصصی شعر هستند این کتاب‌ها را می‌خرند اما برای چاپ‌های بعدی، شاعر در پخش دچار مشکل می‌شود که این مشکل برای شعر سپید بیشتر است. 
او درباره ماندگاری شعر خوب در حافظه مردم می‌گوید: «فضاهای مجازی مانند اینترنت و فیس‌بوک اگر یک روز نباشند از حافظه مردم فراموش می‌شوند؛ اما کتاب همیشه ماندگار است. اگر شعر، شعر خوبی باشد راه خود را پیدا می‌کند حتی اگر شاعر آن نا‌شناس باشد و تا مطرح شدن اثرش زمان زیادی بگذرد.» 

نباید باند‌بازی کرد
شیما شاهسواران احمدی برای چاپ نخستین مجموعه خود «دختری مینیاتوری بودم» به سه ناشر مراجعه کرده و بسیار اذیت شده است. او می‌گوید: «ناشر اول یک سال کتابم را نگه داشت. در حالی که ابتدای کار مهم است و باید به شاعر اعتماد به نفس داد. البته نمی‌گویم همه هر مجموعه‌ای را درجا قبول کنند اما نباید باندبازی باشد. متاسفانه برخی ناشران از بی‌تجربگی شاعر سوء‌استفاده می‌کنند، به او آسیب می‌زنند و اصلا کتاب را نمی‌خوانند. اگرچه برخی ناشران به فکر استعدادیابی افتاده‌اند و دوست دارند شاعر خوب را معرفی کنند به همین دلیل راه ده تا ۱۵ درصد هموار‌تر شده است.» 
شاهسواران احمدی ضمن اشاره به هزینه‌های هنگفتی که برخی ناشران تازه‌کار از شاعران جوان می‌گیرند می‌گوید: «شعر، هنر بی‌بضاعت، مظلوم و گوشه‌گیری است. یک شاعر جوان که ده سال برای جمع کردن مجموعه‌اش زمان گذاشته از کجا می‌تواند هزینه چاپ کتابش را بپردازد؟ بی‌انصافی است که شاعر هم پول چاپ کتابش را قرض کند هم پخش آن را به عهده بگیرد.» 
به گفته این شاعر، گرفتن مجوز نیز مشکلی است که سرعت انتشار کتاب‌های شاعران جوان را کند می‌کند؛ اما ناشر برای حل مشکل مجموعه‌های اول آنطور که باید و شاید تلاش نمی‌کند. برخی ناشران هم درباره قالب‌ها جبهه می‌گیرند؛ مثلا غزل چاپ نمی‌کنند که این غرض‌ورزی است.» 

یک اتفاق برای شاعر و شعر
پرویز بیگی حبیب‌آبادی، مدیر انتشارات فصل پنجم درباره چگونگی پذیرش آثار در این انتشارات می‌گوید: «شورایی داریم که مجموعه‌ها را می‌خوانند. یا تمام مجموعه از نظر معیارهای ادبی و به اصطلاح شاعران، لحظاتی که شاعر در عرق‌ریزان روحی قرار می‌گیرد و حس می‌کند می‌تواند شعر بگوید، قابل قبول است یا در میان مجموعه، شعرهای خوب و متوسط نیز وجود دارد. در این صورت توصیه می‌کنیم متوسط‌ها را حذف کنند چون ممکن است اعتبار مجموعه پایین بیاید که معمولا می‌پذیرند. این تعامل ادامه پیدا می‌کند تا به معیارهای لازم شعری برسد. مجموعه‌هایی بوده که یک سال طول کشیده اما سرانجام منتشر شده است.» 
به گفته بیگی از صد مجموعه شعری که در سطح کشور چاپ می‌شود ۷۰ مجموعه ارزش خواندن ندارد، ۲۰ مجموعه قابل تامل، تورق و خواندن است و ۱۰ مجموعه قابل چندبار خواندن و نقد و بررسی است و تاثیرگذاری آن بیشتر است. فصل پنجم سعی می‌کند کتاب‌هایی چاپ کند که از گروه سوم و بخشی از دو گروه دیگر باشد. 
بیگی عقیده دارد هرکتابی قابل چاپ است اما فصل پنجم در مقام ناشر تخصصی شعر به دنبال چاپ مجموعه‌هایی است که می‌تواند یک اتفاق برای شاعر یا حوزه شعر کشور باشد وشاعر جوان را به شبکه گسترده شاعران وصل کند. شرکت در جلسات شعرخوانی، مسوولیت در انجمن‌ها، حضور در فضای مجازی و جامعه ادبی از عواملی است که در اولویت بندی چاپ آثار شاعران اهمیت دارد. 
این انتشارات که طی پنج سال فعالیت، ۳۰۵ عنوان کتاب منتشر کرده برای بسیاری از مجموعه‌ها سرمایه‌گذاری می‌کند اما گاهی خود شاعر هم در پخش همکاری می‌کند؛ مثلا شاعری که در دانشگاه درس می‌دهد و می‌خواهد کتاب را به شاگردانش معرفی کند. 
بیگی ضمن اشاره به اهمیت حضور در نمایشگاه بین‌المللی و نمایشگاه‌های استانی، می‌گوید: «کلا پخش مشکل دارد و بسیاری از ناشران دارای ویترین نیستند و گاهی باید کتاب‌ها را با تخفیف بفروشند. ناشران باتجربه که استوانه‌های استواری نشر هستند در پخش کتاب‌ها به ما کمک می‌کنند.» 

شاعرانی که کتاب نمی‌خرند
تعداد زیاد درخواست‌های چاپ شعر و زمان کم برای بررسی آنها از مشکلاتی است که احمد خداداد، مسوول روابط عمومی انتشارات مروارید به آن اشاره می‌کند و می‌گوید: «از طریق ایمیل، تلفن و حضوری روزانه ۱۰ مورد درخواست چاپ شعر داریم. ناشرانی مثل ما و نگاه و ثالث اگر فراخوان عمومی بدهند در ماه ۵۰۰ مجموعه دریافت می‌کنند. بنابراین کیفیت تنها یک بخش پذیرفته شدن شعر است. ما نگاه منتقدانه نداریم و تا کتاب چاپ و نقد نشود نمی‌توان درباره آن نظر داد.» 
فروش اثر برای این ناشر هم مانند هر ناشر دیگری مهم است اما همیشه هم حدس‌ها درست نیست و گاهی برخلاف انتظار، کار یک شاعر نا‌شناس خوب فروش می‌رود. 
خداداد در توضیح بی‌توجهی به کتاب‌های شعر می‌گوید: «پخشی و کتابفروش، کتاب شاعر نا‌شناس را نمی‌گیرد البته به شاعران شناخته شده هم توجه چندانی ندارد. اگر ۴۰۰ رمان ترجمه شده ببرد، ۱۵۰ شعر از انبار خارج می‌شود. در یک سال، فروش شاعران شناخته شده به ۶۰۰ نسخه می‌رسد و قرار است شمارگان از ۱۱۰۰ نسخه به ۵۵۰ برسد زیرا تورم معنادار شده و در کمتر از یک سال باید قیمت عوض شود. پنج هزار شاعر داریم و تیراژ مجموعه‌های شعر به ۵۰۰ نسخه می‌رسد. متاسفانه شاعران کمتر کتاب می‌خرند و بیشتر هدیه می‌گیرند.» 
خداداد ضمن تاکید بر اینکه دیده شدن کتاب برای این انتشارات مهم است، می‌گوید: «وقتی شاعر نا‌شناس است با چاپ یک کتاب اتفاق خاصی برایش نمی‌افتد. حتی زمانی که کتابش برای مطبوعات فرستاده می‌شود حاضر نیستند آن را معرفی کنند.» 
با وجود سختی‌ها و مشکلاتی که عنوان شد، شاعران بسیاری هستند که زنده‌اند تا بسرایند و می‌خواهند آثار خود را به دست خوانندگانی از قشرهای گوناگون برسانند و آنها را در احساس و تجربه شاعرانه خود شریک کنند.

http://www.ketab.ir/NewsDetail.aspx?Newsid=966

نقد

1.نقد کتاب "کفشهای سفید می پوشم" شیما شاهسواران احمدی - توسط حسین فریدزاده نقد: حسین فریدزاده شاعر: شیما شاهسواران احمدی کتاب: کفشهای سفید می پوشم 1.نام کتاب نام کتاب " کفشهای سفید می پوشم " برگرفته از اولین غزل کتاب است. این ظاهرا دوّمین مجموعه شعر جدید "شیما شاهسواران احمدی" است. مجموعه" کفشهای سفید می پوشم " شامل 36 قطعه شعر در 2 بخش است: بخش اول دارای 29 غزل و بخش دوم شامل 7 رباعی راجع به جنگ است (که ظاهرا قراربوده ده رباعی باشد) تعداد 21 غزل از این کتاب را غزل هایی با اوزان دوری تشکیل میدهند. معمولا اوزان دوری زمانی انتخاب می شوند که شاعر فکر کند حرف زیادی برای گفتن دارند. امّا اگر نتواند آن را بخوبی پرکند غزل ازدست می رود. چیزی که دراین کتاب چندین باراتفاق افتاده است. 2. ممدوح ها ممدوح شیما شاهسواران در این کتاب اکثراً عبارتست از: زن 3.دغدغه ها دغدغه اصلی " شیما شاهسواران " در این کتاب تنها مظلومیت زن است و جنگ 4.عشق اشعار کتاب کمتر رنگ وبوی عاشقانه دارند و عاشقانه ها محدود می شوند به اشعار ص 26 و28 و 48 و 66 5.عرفان اشعار کتاب " شیما شاهسواران " کمتر عرفانی هستند امارنگ و بوی ضعیفی از فلسفه شاید داشته باشند. 6.جهان بینی از مجموع اشعار کتاب مشکل بتوان به اعتقادات شاعر رسید. امّا نگاه او به زندگی نگاهی شیرین نیست. درشعر " شیما شاهسواران احمدی " از شاخصه های های مکاتبی چون فمینیسم، اومانیسم، آنارشیسم، ناسیونالسم و اعتقاداتی همچون سرنوشت بد، رد پاهایی وجود دارد. که این آخری برای او بنوعی رب النوعی بی ملاحظه و بی عنایت است. به تعبیری می توان گفت جهان بینی او خلاصه شده در سرخوردگی ها. تکیه گاه اعتقادی او در این مجموعه چندان واضح نیست. لایه های زیرین اندیشه-گی در این دفتر نمود خاصی ندارد. 7.اشارات خاص آنچه که دراین کتاب مشهود است دایره خاصّ مطالعات سطحی شاعر درحوزه تاریخ است و نیز به تبع تحصیلاتش آشنایی نسبتاً خوب با زبان انگلیسی. شاعر بیشتر مضامین اشعارش را با اشاراتی خاص و محدود انتخاب می کند. 8. نگاه شاعر غزلهای شیما شاهسواران احمدی دراین دفتر بیشتر حدیث نفس هستند. هرچند رنگ و بوی اجتماعی هم ازنوع بیشتر جنسیتی درآنها هست، امّا اشعاراین دفتر کمتر اجتماعی هستند. شعر او گاه فمینیستی گاه اومانیستی و گاه ناسیونایستی گاه آنارشی و گاه صرفاً شخصی است. اما رباعیات او حکایت دیگری دارند. عمدتاً اومانیستی و ضدجنگ هستند واز ساختارشعری منسجم تری برخوردارند. 9.ساختار شعری الف: شعر سنتی و طبیعتاً غزل، ویژگی‌هایی دارد که اقبال به وزن (موسیقی بیرونی) و به قافیه (موسیقی کناری) درآن از ضروریات اولیّه است. قالب شعر بر مبنای وحدت معنایی، بامحدودیتی تعریف شده در شمارگان بیتهای آن، تعیین می‌شود. دراین دفتر طبعاً همه اشعارهم دارای موسیقی بیرونی و هم موسیقی کناری هستند. برخی ازاشعار هم دارای موسیقی درونی هستند و تعدادی از آنها هم موسیقی معنوی دارند. نخستین تکیلفی ست که شاعراز عهده خود برمی دارد آنست که از اوزان محدودی استفاده می کند که عمدتاً دوری هستند و نیز با سرودن غزلهای 4 تا 5 بیتی (یک مورد هم 6 بیتی) از قوافی کم شماری استفاده می کند. که این دوّمین تکلفی ست که شاعر از آن می گریزد تا کمتر اسیر موسیقی کناری باشد. در باب موسیقی درونی نیز شاعر تا حدّی به چینش حروف واک ها، واژه ها و مصوّتها التفات دارد. در این زمینه نمونه های خوبی هم در مجموعه حاضر وجود دارند. شاعر تلاشهایی برای خلق قوافی میانی دارد که بعضاً هم درخور است. استفاده شاعر از عناصر موسیقی معنوی مثل ایهام و مراعات النظیر (مطابقه) تلمیح و تضاد کم شمار است. حال آنکه این ها می توانند در ایجاد پرسپکتیو کناری و ایجاد پاساژهای اندیشگی نقش موثرداشته باشد.این مطالب هرچند کمتر ولی در رباعیات او هم وجود دارند. ب: ساختمان عمودی- یکی دیگر از چالش های فراروی شاعر اینست که او در این دفتر عمدتاً شاعری روایت گر نیست. از آنجا که شعر غیر روایتی ساختمان عمودی نردبانی لازم ندارد شاعر این تکلیف را هم چندان بر عهده خود نمی گذارد که در ساختمان عمودی دقّت بیشتری لحاظ کند. شاید بخاطر عدم التفات به این مهم است که غزلیات او مواج است و جلوه هایی از چهارپاره و دوبیتی در آنها وجود دارد. ج: ربط افقی- ربط افقی مصراع های هربیت با هم درمواردی مبهم یا حتی اشتباه است. این اتّفاق بعضاً در داخل یک مصراع هم افتاده است. د: حجم ظاهری شعر- شاعر تنها یک غزل 6 بیتی (ص56) دارد و بقیه اشعار 5 و عمدتاً 4 بیتی هستند. او بیشتر از اشعار کوتاه استفاده کرده است و این بندی ست که شاعراز پای خود بر می دارد. هرچند استفاده از ابیات کمتر در غزل بخودی خود نه حسن است و نه عیب امّا عدم انسجام طولی و عرضی در اکثر غزلها از سویی و توفیق نسبی او در رباعیات از سوی دیگر مخاطب را به این پندار می رساند که او در رباعی دوبیتی و چهارپاره بیشتر می تواند موفق باشد تا در غزل. آنچه که ممکن است این باور را پر رنگ ترکند یکی هم آنست که بیت اول یا مجموع دوبیت اول هر غزل قوی تر از ادامه آنست. و استفاده از اوزان دوری، شعر را در محدوده آغازین به این قوالب شبیه تر و نزدیک تر می کند. و: ثبات در فرم ارائه- اشعار کتاب همه فرم ثابت غزل و رباعی را دارند. برخی اشعار ابتدا با یک ضربه شکل می گیرد و در ادامه در حد توصیف می ماند و یا با یک ضربه در ابتدا شروع و به توجیهی ملال آور در ادامه می انجامد. برخی اشعار هم چنین نیستند که کم شمارند. 10. مروری بر برخی اشعار یک مرور اجمالی براشعاراین کتاب نکات جالبی را مشخص می کند: ص10- در مصراع2 دو اضافه هست. حرف ی واژه کتی، حرف ب واژه دلبخواه/مصراع 6 زره راه راه چگونه زرهی ست؟ /مصراع9 نبینمتان مقصود چه کسانی ست؟ نبینمشان بهترست ( عطف به پنجره و آسمان) /درمصراعهای 8 و10 یکبار شعر پیرهن است یکبار ماه. یکبارکنعانی یکبار پر از لکه/ در مصراع 10 اگرکه به چه تبدیل شود معنی شکل می گیرد. ص12-مصراع4 نمونه خوب استفاده ازموسیقی درونی از تکرار حروف دال و خ/مصراع6 هیتلرجنگ به میدان آورد فصیح نیست/مصراع7 تعبیر قلعه کاغذیت را ترکن رسا نیست ودرون این بیت غریبه است. ص14-بیت اول به تنهایی یک4پاره است/دوبیت اول و دوم میتوانند یک دوبیتی باشند/دوبیت 3و4 هم می توانند یک دوبیتی مستقل دیگرباشند/درمصراع 6 اشکال در نحو با اضافه کردن تو بعد دکمه دکمه رفع اما وزن مختل می شود/بیت آخرتشخیص مناسبی در تذکره هست/رد مطلع در پایان غزل مناسب است و قصه را دوری می کند. ص16 استفاده هوشمندانه ازکلمه حلقه در چهارهویت درمصراعهای1و3و4و 9 / رام کردند در مصراع6 حشو است/ در مصراع10 تیغه دار بجای تیغه گیوتین آمده، می توانست این باشد: دارهم یک دلیل متقن بود تا نگویم چه با وطن کردند. ص18--بیت اول به تنهایی یک 4 پاره است/دوبیت اول و دوم میتوانند یک دوبیتی باشند/درمصراع3حرف را بعد معدن سنگ عشق به چه قرینه یی حذف شده ؟/ بیت 4 عالی ست ص20-درمصراع 1 و3 توصیه میشود با توجه به تم شرقی شروع شعر بجای پیانو از سه تار و درمصراع 4 بجای کلیدهای ، تو تار و پود بکار رود. ص22-کلمه کبوتر درمصراعهای1و2و7 تکرار شده. نقش این واژه در مصراع 2و7 ارجاعی ست درون متنی تنها درحد معرفه کردن و نشانی دادن/درمصراع اول بین کلمات رختهای بند کلمه روی به کدام قرینه حذف شده؟ / در مصراع4ربط نپریدن با چشمهای خسته ترچیست؟/ بیت 3 ضمن کم لطفی به قالب غزل ربط دو مصراع گنگ است. ص24- دوبیت 1و2 و دوبیت 3و4هرکدام به تنهایی دوبیتی مستقل هستند/ مصراع 3 درج خوبی ست / بیت3سمفونی ازدورنگ و یک کنتراست تشکیل نمی شود/کاش طرف دیگر حداقل به سه رنگ سبز و... و... منسوب می شد/ زمان فعل مصراع آخر مناسب به نظر نمیرسد. ص26- دوبیت 1و2 و دوبیت 3و4هرکدام به تنهایی دوبیتی مستقل هستند/در مصراع های 3و6 دو نوع پنجره با دوکارکرد و دستورالعمل مختلف وحود دارد که تبحر شاعر را در استفاده خوب از تکرار یک کلمه نشان می دهد/ درمصراع4 نوعی تداعی معانی و شاید ارجاع برون متنی با چاشنی مخالفت با شعر شاملو که:عشق آبی نیست/ در مصراع 8کلمه کبوتر ارجاع درون متننی مختصری به سیم های چراغ برق در مصراع3 دارد. ص28- در مصراع 3 ضمن اشاره به شعر منزوی نوعی تضاد را خوب بکار گرفته است/در مصراع6 سرنگونی از پرچم است نه از سرزمین ، بیت4 هم بیت خوبی ست. ص30- اشکال چاپی تماش کن بجای تماشاکن / دوبیت 1و2و دوبیت 3و4 هرکدام به تنهایی دوبیتی مستقل هستند/ در مصراع3و7چایی بجای چای/درمصراع 9 تر حشو است. چای تازه یی دم کن شاید بهتر باشد. ص32- موسیقی درونی خوب در مصراع اول یا حروف و و م / بیت 2 بیت خوبی ست/ استفاده از واژه های بسیار دور ازهم چون کلید و کدامین دربیت4 /درمصراع6 بعد از امیدم کلمه به حذف شده است. یا می تواند کلماتی مانند توقعم ، انتظارم جایگزین شود/مصراع 8 چشم محصول کینه قجریست نه تاوان آن. ص34- غزل با طرح روی جلد هارمونی دارد/ در مصراع2ومصراع3 رجز شاعرانه خوبی هست/ در بیت 2 دو کلمه قونیه و چمدان خیلی از هم فاصله دارند/درمصراع7 تعبیر پیرهنم را به زمین دوختند اشاره یی خاص است که برای شاعر معرفه و برای مخاطب گنگ است/در مصراع 8 معنا بالکل شکل نمی گیرد فقط یک بازی زبانی. ص36- ربط افقی بین مصراع ها در بیت1 وجودندارد/ مصراع2 ضعف تالیف دارد(کلمه به یا بر بین سپس و زمین و کلمه شو بین پرت و با باید می بود)/ تعویض ناگهانی مخاطب در بیت2/ ایجاد موسیقی درونی خوب با تکرار کلمات بهار و جنگ / در مصراع5 قافیه درونی بخند و نبند/ بیت4 هم از تک بیت های خوب است. ص38- در مصراع 2 ردپای برهنه مجنون درست تر نیست؟ /استفاده از دوره ی وسطا بجای قرون وسطی . ص40- درمصراع اول 68 ثانیه فقط برای شاعر معرفه ست / ربط ضعیف افقی در مصراعهای 3و4/بیت 4 خوب ص42- کل شعر یک حس تعریف شده است ص44- این شعر رگه های خوبی دارد / بیت 3 هم بیت بسیار خوبیست ص 46-ساختمان عمودی مناسب/ مصراع5 یک درج از نجمه زارع/ ربط افقی بین مصراعهای 7و8 ضعیف است که ناشی از آوردن ترکیب الهه ی اسطوره یونانی در مطابقه با بنان است و شاید چون قاقیه ایرانی درمصراع 6 خرج شده. ص48- ردیف نسبتا بلند/درمصراع 3 می تواند بجای کلمه تا کلمه من باشد یا بجای می سازم بسازم/ بیت 5 بیت خوبی ست. ارجاع برون متنی خوبی هم راجع به فروغ و گلستان دارد. البته نمی پسندم! ص50- یک عاشقانه با دیدگاهی متفاوت/ ترکیب زبان مرموز کائناتی در ابتدای مصراع 8 احتمالاً چکیده نظر شاعر راجع به مردان است. ص52- موسیقی درونی خوب با 4 بارتکرار کلمه خسته و دوبار واک ام (اولی فعل اول شخص مفرد به معنی هستم و دومی ضمیر ملکی اول شخص مفرد به معنی مال من) / درمصراع 3 تعرض یا ارجاعی مخالف به شعر آی عشق شاملو /مصراع 8 تلمیحی از منزوی. ص54- بیت اول ازنونه های کمیاب ربط افقی خوب مصراعها در این مجموعه/ بیت 3 ربط افقی ندارد / بیت 4 تک بیتی کامل است. ص56-این تنها شعر6 بیتی مجموعه است/ بیت3 بیت خوبی ست با فضایی ایرانی/ دو کلمه کبوتر درمصراعهای6 و9 هست که هردو حدوداً در یک معنا هستند. پسندیده نیست/درمصراع 11 شاعر ازپس دوفعل با زمانهای متفاوت برنیامده. ص58- بیتهای 1و2 می توانند یک دوبیتی مستقل باشندهمینطور ابیات3و4/ اگربیت 4 را مستقل از کل غزل بگیریم ایهام زیبایی درکلمات بر دار و بردار انتهای مصراع 7 و ابتدای مصراع8 هست.هرچند در رابطه با کل غزل هم تاکیدی زیباست/مصراع 10 مطابقه خط با شیر باید باشد. میتواند اینطور باشد: این روی را دیدی روی دیگرم را نه. ص60- در مصراع دوم درست ترست بجای تنه ام کلمات تن من گذاشته شود/ دندان در مصراعهای 2و5آمده که با چینش درست کلمات و معنا مشکلی ندارد/در مصراع 7 نحو پیچیده است می تواند این باشد: آسمان در قفس نمی گنجد باغ گلدان نهایت من نیست/ در مصراع 10 نمی فهمد بجای چه می فهمد بهتر می نشیند چون قطعیت دارد. ص62- ربط افقی در بیت 2 ضعیف و مبهم است/ در بیت3حکایت پازلی تکه تکه هست که نیمه دیگرش را گم کرده پس پازل نیست چون دوتکه است/ بیت 5 زیباست. ص64-در بیت 2 چینش دو آسمان در ابتدای مصراع ها اگرچه در یک معنا موسیقی درونی خوبی درست کرده. ص66- در بیت 1 با کلمات کفشها قدم و قدمگاه و تکرار کلمه هر در مصراع 1 موسیقی درونی خوبی ایجاد شده/ بیت 4 هم ازتکرار کفش حدوداً چنین موقعیتی دارد/4 جفت کفش در بیت آخر و دو جفت کفش در بیت اوّل غزل را کفش فروشی کرده امّا کفش ها خوب چیده شده. ص70- عادت پلنگ به شلّاق فقط درسیرک اتفلق می افتد. پلنگ این رباعی آن نیست بجای پلنگ که اسب مناسب تر است/ دستان پدر به کتک عادت دارد؟ یا بیچاره پدر... ص72- ربط بین دو بیت این رباعی کمی ضعیف است/ در مصراع 3 کلمه شکسته حشوی ملیح است. ص74- تعبیر خروس جنگی در مصراع اول خوب تعبیر دختر صاحب تفنگی بعیدست/ پنجره های هیز ترکیب جدید و فوق العاده و زنانه یی ست. ص76- مصراع 2 به مصراع 1 و کل رباعی ربط کاملی پیدا نمی کند ص78- درمصراع3 بجای پا قبل از داشت کلمه جا مناسب ترست یا مثلا: یک مرد که از دوپا فقط یک پا داشت. ص80 - یک رباعی سالم است هرچند در مصراع 4 مشخص نیست واقعا هرغروب چکار دارد؟ ص82- در مصراع 1 پا روی مین نه که در میدان مین جا می ماند. 11. استفاده از میراث ادبی قدرت " شیما شاهسواران احمدی " در ایجاد فضاها نسبتا خوب ست. تمایل او به استفاده از صناعات و آرایه های ادبی و نیز موسیقی درونی به چشم میخورد. در حقیقت شیما احمدی شاهسواران ازکشف بعنوان پایه اصلی درون قالبها زیاد استفاده نمی کند. که این در بیشترکارهای او در این دفتر که عمدتاً هم حدیث نفس هستند بیشتر بچشم می خورد. این عیب است. هرچند کشف کفایت از شعر نمی کند. 12. زبان شاعر مطلب دیگر زبان شاعر است که در حال شدن است. آمیزه یی از واژه هایی همگون و ناهمگون است. و کمتر شعری در این کتاب از ناهمگونی کلمات در امان مانده است. هرچند آوردن کلمات غریب و نامتجانس و آوردن واژگان متنافر ( امروزی و دیرین) در کنار هم تا حدی لازمه شعر امروز است. امّا بایستی این کلمات با مهارت و تسلط شاعر خوش بنشیند. چنانچه شاعر بتواند با ایجلد روایط منطقی بین معانی و شکل کلمات این درهم ریختگی را به درهم آمیختگی زبانی تبدیل کند قوت، و در غیر اینصورت ضعف او خواهد بود. شاعر هرگاه که زبان یکدستی را اختیار کرده است در آن شعر موفق تر بوده است. مطلب دیگر بسامد لغات است. کلماتی چون کبوتر زن(مادر خواهر ) پرنده چای دکمه پیرهن جنگ چشم در کل مجموعه زیاد حضور دارند. که از این میان دو کلمه پیرهن (بخاطرتاویل پذیری خاص) و جنگ(بخاطر وسعت تاریخی جغرافیایی) و زن(بخاطر وجه جنسیتی و نوعی) بیشترین نقش را دارند. اما نکته جالبتر اینکه تکرار برخی کلمات در درون یک شعر هم چشمگیرست. کلماتی مثل کبوتر پیرهن و... طبیعی ست اگر واژه یی در یک شعر تکرار شود با هر بارحضور باید بجز کارکرد تاکیدی معنایی دیگر یا پررنگ تر یا در غیرمعنای اصلی القا کند. این وظیفه یی ست که شاعر نباید هیچگاه از آن غفلت کند. شاعر در این زمینه توانایی هایی دارد. ناگفته نماند که در این دفتر شاعر در مورد نحو و نیز نحوه بکار گیری و استفاده بهینه از واژه ها و معنای واژه ها اهمال هایی هم دارد. 13. تکنیک " شیما شاهسواران " به وزن مسلط است. قافیه را هم می شناسد. در کارهایش از آرایه ها هم (هر چند نه همه و همیشه و به قدرکافی یا کاملاً موثر) بهره گرفته است. ارجاع درون متنی و ارجاع برون متنی در این کتاب اندک و کم اثر هستند. نقش ارجاع را در شعر نمی توان فرعی دانست. ارجاعات برون متنی قدرت شاعر را در دانسته های بیرون از حوزه شعر و قدرت آوردن آن دانسته ها در شعر می رساند. و ارجاعات درون متنی هم هرچند باز مخاطب را همراهی می کند ولی عمدتاً حوزه و محدوده اش به حوزه فن شعر منتهی می شود. شایسته است شاعر در کارهایش ارجاع و اشاره را بیشتر برعهده شعرهایش بگذارد. چراکه علیرغم نمونه های خوب، در بعضی از جاها هم اشارات ناقص یا متفارق یا بعیدی دارد. 14 .ساختار شکنی یا عدم پای بندی به ساختار "شیما شاهسواران " ساختار شکن نیست. البته او دریکی ازغزلها ص 48 در 2 هجای پایانی دخل و تصرفی کرده است: آیینه باشی شمعدان میسازم از خودم بیدل شوی هندوستان میسازم از خودم 15 .وسوسه قیدزدایی به لحاظ آسیب شناسی قوالب شعری، غزل وابسته به قافیه است. این وابستگی نه تنها از زاویه نقش ارجاعی غزل به محتوای بیت که از جهت معنابخشی و اضافه کردن به بار اندیشگی شاعر است. از این رو قالب نمی تواند شاعر را به وسوسه توضیح واضحات و ترصیع و تزیین بیت و مصرع یا ابیات و مصرع های قبلی بیاندازد. چراکه درغزل ایجاز باید اعجاز کند. بنابراین وسوسه قیدزدایی می تواند در فرم باشد که تنها تاحد ساختن اوزانی دیگر، به زبانی دیگر و با ساختاری دیگر می تواند پیش برود.کما این که شاخه هایی از غزل دارد کم کم به این سو می رود. امّا در شعر شیما احمدی هرچند خشن هرچند با برداری دیگرگونه و هرچند شامل زیر لایه یی از جنسیت هنوز تغزل هرچند به سختی اما به هر جهت نفس می کشد. بعبارتی شاعر کمتر وسوسه قیدزدایی دارد. 16 .کشفها و تصاویر شیما شاهسواران تصاویرخوبی در کارهایش دارد. امّا می توان گفت که کشف برایش زیاد اصلی نیست. 17 .جایگاه شعر شاعر در شعر معاصر اشعار شیما شاهسواران احمدی رنگ و بوی خاص خودش را دارد. ظاهر زیبا دارد. لذّت بخش است اما بعضاً فاقد پختگی و منطق شعری و غیرآن است. تعابیر ترکیبات و تصاویری مناسب، از " شیما شاهسواران احمدی " در این دفتر وجود دارند که علیرغم عدم رعایت کامل مولفه های غزل دربرخی از اشعار و با وجود بوی تجربی گرایی دراشعارش و نیز رویکرد تغزلی ضعیف ونسبتا خشن مخاطب را وا می دارد تا در شعر او تأمل کند. پروین اعتصامی شعر اخلاقی و شعر اجتماعی می سرود. جنسیتش هم در کارهایش نمود نداشت. فروغ فرخزاد ابتدا شعرهایش چندان اخلاقی نبود و جنسیتش هم در اشعارش بارز بود ولی بعداً و در فاز شعرهای اجتماعی جنسیت و اخلاق فرعی شدند. شیما شاهسوارن احمدی جنسیتش در کارهایش اصلی ست غیراخلاقی شعر نمی گوید. پایان

حرمسرا


دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر ، دیوانه جان 
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو 
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من 
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان

گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر 
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان

کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون 
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان

ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم 
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی، اینگونه شو 
دیوانه خو، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من 
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد 
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان

یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر 
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان


منزوی


پشت پرده های حرمسرا 






زمانیکه شاه عزم خوابگاه می کرد ، یکی از خواجه ها کشیک را فرامی خواند و به او می گفت برود و فلان زنش را به خوابگاه جهت همبستری احضار کند . خانمی که برای همخوابگی آنشب دعوت شده بود از روی خوشحالی ، فراخور حالش انعامی به خواجه می داد و آماده می شد تا رهسپار همخوابگی شود . معمولن ناصرالدین شاه هر شب به همبستری با یک زن اکتفا می کرد . اما بعضی شب ها ، بعد ساعتی زن دیگر و به ندرت سومی را برای همخوابگی احضار می نمود . اما هیچکدام از آن ها تا صبح نزد شاه نمی ماندند و بعد از مقاربت مرخص می شدند و انیس الدوله به خوابگاه می آمد و شب را با وی تا صبح می گذراند . 

بعضی از زن ها که به اصطلاح از نظر افتاده بودند و میان همسران سرافکنده و بی مقدار شده بودند ، حیله ای اندیشیده و اغلب حیله ی خود را به کار می بستند . بدینطریق که به خواجه های کشیک انعام زیادی می دادند و می گفتند آنها را به جای خانم های احضار شده به حضور ببرند و نیز خواجه ها آموخته بودند که هرگاه طرف مواخذه قرار گیرند به شاه بگویند که چون تند یا آهسته فرمودید چنان تصور شد که مقصود این خانم بوده است . چند بار این کار تکرار شد و رفته رفته شاه سبب را دریافت و پس از آن نام خانم ها را واضح ادا می کرد تا خواجه آن نام را تکرار نمی کرد ماذون نبود از پی امر روان شود .



...................................................


نعل کردن حاجیه قدمشاه 


ناصرالدین شاه برای تفریح خیلی دوست داشت سربسر دیگران بگذارد . گاهی هم این شوخی های بیجا و نامناسب ، منجر به مرگ می شد . یکی از تلخ ترین این سرنوشت ها ، داستان حاجیه قدمشاه بود.

در دوره ی ناصرالدین شاه از نظر قانونی ، برده داری و برده فروشی هنوز لغو نشده بود . با وجود اینکه در اروپا این امر ، در آن زمان ، بسیار زننده و زشت بود . در آن دوران سیاهپوستانی بودند که خانه زاد نامیده می شدند . این خانه زادها در خانواده های اعیان پیدا می شدند . این خانه زادها از زمان آقا محمد خان قاجار ، در دربار زندگی می کردند و نسل به نسل به خاندان خدمت می کردند . دو رگه های زیبایی بودند که خانه و زندگی مستقلی داشتند . 

این سیاهپوستان ، مثل آفریقایی ها نبودند . حبشی هایی زیبا بودند که تنها رنگ پوستشان تیره بود . چهره هایی بسیار زیبا داشتند که جلب توجه می کرد . حاجیه قدمشاه ، بازمانده ی دو برده ی حبشی بود . چون در عید قربان به دنیا آمد نامش را حاجیه قدمشاد گذاشتند. که او را قدمشا هم صدا می زدند . او به دلیل زیبایی اش ، طرفداران و خواستگار های  بسیاری داشت . او به مهدعلیا ، همسر شاه خدمت می کرد و مهدعلیا به او اجازه ی ازدواج نداده بود .زیرا مصلحت نمی دانست نسل دورگه به وجود بیاید و ادامه داشته باشد . مهدعلیا به او توجه ویژه ای داشت و او را در همه ی سفرهایش با خود می برد . همراهی در سفرها هم تفریح بود هم امتیاز ویژه ای محسوب می شد .  ناصرالدین شاه هم به او توجه خاصی داشت . همیشه با او شوخی می کرد و او با جواب هایش شاه را به خنده می انداخت . توجه و علاقه ی شاه به قدمشاد ، باعث شده بود که دوستان و دشمنان بسیاری داشته باشد . 

روزی یکی از زنان ناصرالدین شاه برای یکی از پسرانش جشن ختنه سوران گرفته بود . ناصرالدین شاه که آنروز برای شکار به کوه های دماوند رفته بود ، هم در آن جشن بطور اتفاقی شرکت کرد . شاه قرار بود بعد از شکار به کاخ قصر فیروزه برود و چند روزی آنجا بماند . اما زود تر برگشت . نوشته اند ناصالدین شاه عیش های مخفیانه ای در آنجا داشت . حضور شاه بر اهمیت جشن ختنه سوران  افزوده بود . حاجیه قدمشاد نیز در آن جشن حضور داشت . ناصرالدین شاه با دیدن او از او خواست که برقصد ، زیرا رقاص خیلی خوبی هم بود  . وقتی که شروع به رقصیدن کرد ، ناصرالدین شاه سر شوخی را با او باز کرد . حاجیه قدمشاد در جواب شوخی شاه ، صدایی قبیح و زشت درآورد که باعث خشم و غضب ناصرالدین شاه شد . همگی در آن جشن سکوت کردند . 

ناصرالدین شاه با صدای بلند جلاد را صدا کرد و حاجیه قدشاد بیچاره از ترس بیهوش شد . شاه فرمان داد که که او را نعل کنند زیرا او الاغ است و انسان نیست ... دشمنان حاجیه از یک طرف شاه را تحریک می کردند و دوستانش از سویی دیگر تلاش می کردند تا شاه او را عفو کند . اما ناصرالدین شاه از عقیده اش برنگشت و فردای آن روز زن جوان را نعل کردند و زن زیبا و بینوا در زیر درد ناشی از کوبیدن میخ های نعل به استخوان های کف پایش ، از دنیا رفت . 



پشت پرده های حرمسرا - حسن آزاد 



شیما شاهسواران احمدی 


قرارداد اجتماعی


جلسه رونمایی و نقد مجموعه غزل پاییز در بهشت


از نگاه دکتر مهرداد نصرتی و آقای خادم و کوروس احمدی

و حضور شما شاعران و دوستان عزیزم برگزار خواهد شد 

فرهنگسرای سرو (ولیعصر بالاتر از پارک ساعی کوچه دوم) چهارشنبه 17 مهر - ساعت 17.30


...............................................................................................




نقدی بر کتاب کفش های سفید می پوشم 


در روزنامه ی خورشید 

از نگاه مهرداد نصرتی 

بخوانید در 

http://www2.khorshidnews.org/khorshidnews.org/?mod=index&np=336&npp=20




جلسه ی نقد کتاب

کفش های سفید می پوشم - شیما شاهسواران احمدی

انتشارات فصل پنجم

و شعر خوانی دوستان

پنج شنبه همین هفته 5 تا 7 

تهران - بزرگراه یادگار امام - تقاطع خیابان هاشمی - میدان هاشمی - فرهنگسرای کار

تو را من چشم در راهم


 ..............................




قرارداد اجتماعی

 

ژان ژاک روسو

 

 

 

 

چهار انقلاب مهم در دنیا رخ دادند . یکی انقلاب ایران ، انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه به عنوان یك انقلاب لیبرال، انقلاب ۱۹۱۷ روسیه به عنوان یك انقلاب چپ و انقلاب ۱۹۶۲ الجزایر  به عنوان انقلابی با انگیزه‌های اسلامی بودند . و در همه ی این انقلاب ها چهره هایی دلیل عمده یشان بودند .

انقلاب فرانسه حرکت مردمی بود که برای اولین بار به‌ حاکمیت اشرافی  فئودالی و حاکم بر فرانسه پایان دادند . نظم اجتماعی حاکم بر فرانسه را که قرن‌ها با  اراده‌ی پادشاه عمل می کرد و تحت سلطه ‌ی مطلق او بر زندگی مردم فرانسه،  محکم و برپا شده بود را فرو ریخت  . فروپاشی  این نظم خشک ، متمایل به سوی‌ انقلاب‌های اجتماعی ، در سایر اجتماعات انسانی را تقویت کرد و همچنین  ظهور دوره ی تازه‌ای را در زندگی انسان ها رقم زد  و دلیل تحولات و تغییرات فکری و اجتماعی در قرن های  آینده شد. یکی از برجسته ترین چهره هایی که نقطه ی آغازی برای پیدایش این انقلاب بودند ، ژان ژاک روسو بود .

ژان ژاک روسو در روز ۲۸ ژوئن سال ۱۷۱۲ در ژنو به دنیا آمد . او در خانواده‌ ای فرانسوی و پروتستان به دنيا آمد و در سال  ۱۷۸۷ در قصر (آرمی نوویل) در اطراف پاریس در گذشت. 

از پیدایش انقلاب تا پایان آن ، تمام دستجات و احزاب از عقاید روسو ، کمک گرفته و به افکار وی استناد می کنند .  تاثیر روسو در انقلاب فرانسه از این جهت حائزاهمیت است که به آرمان های انقلابیون صورت واضح و روشنی داده است . حاکمیت ملی ، آزادی و مساوات .

 

اوگوست کنت می گوید : در تاریخ بشر دوره ای یافت نمی شود که رسا له ی قرارداد اجتماعی به اندازه ی انجیل تولید ایمان و تعصب و شور نموده است .

میرابو  ناطق بزرگ دوره ی اول انقلاب فرانسه می گوید : افکار روسوی بزرگوار را بخوان ... بگذار دیوانگان ، حسودان ، پرگویان ، احمقان اورا خیالباف بدانند .، این مرد بزرگ انقلاب کبیر را مجسم کرد .

آلبر سورل مورخ فرانسوی می گوید : تربیت آلمانی ها ایشان را وادار می کند افکار روسو را بفهمند . روحیه و احساسات آن ها سبب می شود که قرارداد اجتماعی را بپسندند . روسو هچ کجای، زمینی این قدر مناسب برای افشاندن بذر خود ، نیافته است . در کشور آلمان که از ایالات متحد تشکیل یافته بود ، افکار روسو در قرارداد اجتماعی دولت را متمرکزتر و ملت را متحد تر می کند . پیروان روسو در فرانسه طرفدار انقلاب بودند و پیروانش در آلمان اصلاح طلب شدند .

هگل می گوید : عقاید روسو اساس عقاید کانت را تشکیل می دهد .

دلبوس دانشمند فرانسوی قرن بیستم می گوید : روسو بیش از هیوم ( فیلسوف معروف انگلیس ) در بیدار کردن کانت دخالت داشت .

و خود کانت می گوید : روسو مرا به راه راست هدایت کرد . من کنجکاوی خود را صرف مطالعه در علومی صرفن نظری کرده بودم . و او به من یاد داد که باید منظور هر تالیف فلسفی ، نشان دادن حقوق بشر و استرداد آن باشد .

و فیخته در مقدمه ی کتاب ( تحقیقات برای تصحیح قضاوت مردم درباره ی انقلاب فرانسه ) می گوید : ای کسانی که می بینید تخیلات روسو عملی می شود و او را خیالباف می دانید ، گناه روسو فقط این است که با شما زیاد مدارا کرده است .

کتاب قراردادهای اجتماعی شامل چهار دفتر است که هر کدام از این چهار قسمت ، موضوع هایی را مطرح کرده اند . البته کتاب خیلی مفصل تر از این بود اما روسو چاپ همین مقدار را کافی دید . روسو از اول تا آخر کتاب به دنبال آزادی و برابری بود .

روسو ميان (شهروند) يا تبعه‌ی يک دولت معين و (انسان) تفاوت قائل می‌شود، اما تأکيد می‌کند که حتا کسانی که تبعه و شهروند دولتی نيستند، به عنوان انسان، در هر شرايطی قابل احترام‌اند و نباید منزلت آنان را مشروط به کارکرد شهروندی آنان ساخت.  

 روسو، جامعه‌ی شهروندی را ناشی از قرارداد اجتماعی می داند که بايد آزادی واقعی را تضمين نمايد. روسو آن آزادی را حق بشری ، در ايده‌ی جامعه‌ی شهروندی و دولتی که برآمده از قرارداد اجتماعی تحقق يافته است ، می‌داند . اين مهمترین نکته در انديشه‌ی روسو است. این انديشه‌ که حقوق بشر، تحقق خود را در دولت برآمده از قرارداد اجتماعی می‌يابد.

 

کتاب اول :

کتاب اول شامل نه فصل می شود .  در فصل اول کتاب اول ، روسو از آزادی می نویسد . از اینکه انسان موجودی آزاد متولد شده است .  او از تشکیل جامعه ها می گوید و اینکه نظم اجتماعی حق مقدسی است .

هروقت ملتی از رو ناچاری به زور تن داده ، از مستبدین اطاعت می کند ، بر او ایرادی نیست . ولی اگر همین ملت موقع را متقضی دید که از زیر بار تعدی شانه خالی کند ، و زنجیر بندگی را پاره کند ، اقدام او بسیار قابل ستایش و تمجید است . زیرا همان حقی که آزادی او را گرفته بود ، (حق زور ) به کاربرده تا دوباره آزادی را به چنگ آورد .

در فصل دوم  به قدیمی ترین و تنها اجتماع طبیعی ، خانواده اشاره می کند . او خانواده را اولین نمونه ی جامعه ی سیاسی می نامد . پدر را رئیس و فرزندان را افراد جامعه می نامد . روسو بهترین و لذت بخش ترین پاداش پدر را محبت به فرزندانش می داند و لذت رئیس ها ی کشور را در فرمانروایی مطرح می کند . در این قسمت نظریه هایی را از شخصت های مختلف مطرح می کند .

ارسطو می گوید : افراد بشر بطور طبیعی مساوی نیستند . بعضی از آن ها فقط برای بندگی و بعضی را برای فرمان دادن آفریدن .

روسو در فصل سوم  به شرح حق زور می پردازد . او تعریفی از زور ارائه می دهد . او در این فصل انسان را موظف به اطاعت از قدرت های مشروع و حکومت های بر حق می داند .

زور یک نیروی جسمانی بیش نیست و بنابراین ارزش اخلاقی ندارد . هیچ کس به میل خود به زور تسلیم نمی شود . تحمل زور ناشی از اجبار و اضطرار یا به واسطه ی احتیاط و محافظه کاری است . بنابراین اطاعت در برابر زور را نمی توان هرگز حق نامید .

در فصل بعدی بندگی و موارد پیرامون آن ، مطرح می شود . روسو اعلام می کند که همه ی افراد بشر ، آزاد و مساوی خلق شده اند و هیچ کس بر دیگری برتری ندارد . روسو انسانی را که اراده ی آزاد ندارد را انسانی می شناسد که مسئولیت اخلاقی ندارد .او دو کلمه ی بندگی و حق متناقض می داند ومی گوید  اثبات یکی از آن دوکلمه ، دیگری را نفی می کند .

در فصل پنجم  به دنبال سرچشمه ی قرارداد اولیه است . روسو در این بخش اظهار می دارد که بین مطیع ساختن عده ای از مردم و اداره کردن یک جامعه تفاوت بسیاری وجود دارد . و اینکه ممکن است دسته ای از مردم ، خواه تعداد کم و یا تعداد زیاد ،به تدریج به اطاعت یک نفر درآیند . ولی آن ها را نمی توان ملتی دانست که ریاست یک نفر را پذیرفته اند . بلکه غلامانی هستند که به یک ارباب تعلق دارند . این مردم به اجبار دور هم جمع شده اند ولی بین آن ها اشتراکی وجود ندارد .  و خطر و ضررش در این است که نه منافع عمومی می شناسند و نه هیئت حاکمه ی ملی دارند .

در فصل ششم درباره ی پیمان اجتماعی بحث می کند .  روسو در این بخش از کتابش با کلمه ی فرض کنیم بحث را آغاز می کند . زیرا می خواهد نشان بدهد که قرارداد اجتماعی حقیقت تاریخی ندارد و فرضیه ای بیش نیست .

در فصل هفتم از هیئت حاکمه نام می برد . و اینکه بر اساس قرارداد اجتماعی ف هیچ یک از افراد نمی توانند قوانین موضوعه را نقض کنند و از اطاعت آن سرپیچی کنند . ولی هیئت حاکمه حق دارد هر قانونی را که صلاح بداند ، لغو نماید . حتی قوانین اساسی را . هچنین اشاره کرده است که هیئت حاکمه می تواند و حق دارد هر که را که از اطاعت عمومی سرپیچی کند به عنف وادار به فرمانبرداری نماید .

و در فصل هشتم از زندگی اجتماعی می گوید . روسو در بحث زندگی اجتماعی ، زندگی اخلاقی را تابع زندگی اجتماعی می داند . روسو می گوید بعد از عقد قرارداد ، اصول اخلاق ، عدالت ، تکلیف حق و تعقل در جامعه پدیدار می شود .  در نهایت از محیط مادی می نویسد . او در فصل نهم ، می نویسد :

حق مشروع ، حقی است که در صورت لزوم بتوان دیگران را به رعایت آن مجبور کرد . حتی با کمک مسئولین حاکمه . به عبارتی دیگر وقتی جامعه مالکیت کسی را به رسمیت می شناسد و تضمین می کند که آن فرد ، علاوه بر تصرف ، احتیاج و کار خود را به ثبوت رسانده باشد .

روسو در فصل نهم ، با عنوان محیط مادی ، ایده ی سلاطین قدیم را مطرح می کند . اینکه پادشاهان ایرانی ، مقدونیان و دیگران خود را صاحب مردم می دانستند تا صاحب کشور . ولی پادشاهان امروز خود را صاحب مملکت می دانند . زیرا وقتی صاحب مملکت باشی ،صاحبانش را هم خواهی داشت .  روسو بر ان باور است که اگر حکومت بد باشد ، حق مالکیتی که بین مردم تولید می کند زیان آور است . آزادی و مساوات هم بی معنی خواهند بود .

 

کتاب دوم :

کتاب دوم شامل ده فصل است . در فصل اول می نویسد که حق حاکمیت ملی ، غیرقابل انتقال است .

یک فرد معمولن منافع عمومی را فراموش کرده و به فکر منفعت خویش است و آنچه را که برایش فایده دارد ، حتی اگر به ضرر دیگران هم باشد را ، جستجو می کند . اما اراده ی عمومی فقط شرایطی را که برای همه مساوی باشد می خواهد .

 در فصل بعدی می نویسد که حق حاکمیت ملی قابل تقسیم نیست و اشاره می کند به همان دلیلی که قابل انتقال نیست ، قابل تقسیم هم نیست . روسو بیان می کند که سیاسیون با تردستی ، که لایق بهترین معرکه گیرهاست ، هیئت حاکمه را پاره پاره می کنند و به طرز شگرفی قطعات آن را به هم متصل می کنند . درست مثل شعبده بازهای ژاپنی .

در فصل سوم به این موضوع اشاره می کند که امکان دارد اراده ی عمومی هم اشتباه کند و اینکه امکان دارد تصمیماتی که یک ملت پس از مشورت کردن گرفته است ، همیشه صحیح نباشند . منظور روسو این بوده که نه فقط هیئت حاکمه نمی تواند کلیه قدرت خود را به یک فرد بسپارد ، بلکه حق ندارد آن قدرت را تجزیه نموده و هر قسمت را به یک نفر واگذار کند .

در فصل چهارم از حدود قدرت هیئت حاکمه می نویسد . در این بخش می گوید که تعهدات طرفین را مقید می کنند . و اینکه وقتی اراده عمومی شد ، ناگزیر تصمیمی هم که گرفته شده است عمومی می شود و هرکس مجبور خواهد شد از آن اطاعت کند .

سپس از حق حیات و ممات  صحبت می کند . روسو در این باب می گوید که اجتماعی که بر طبق قراردادی که تشکیل یافته ، شخصیت اخلاقی دارد و برای این که بخواهیم آن را از بین ببریم کافی است منحلش نماییم بدون اینکه لازم باشد افرادش را معدوم سازیم . ولی یک نفر معمولی چنین وضعی ندارد و برای از بین بردنش باید او را کشت .

 

همچنین از قانون می نویسد . روسو بر این باور است که عدالت منحصرن از طرف خداست . یعنی او یگانه منبع این نعمت است . ولی اگر می شد این موهبت را مستقیمن از همان منبع گرفت ، نه احتیاج به قانون بود نه به حکومت . راست است که یک عدالت آسمانی یافت می شود که فقط از عقل ناشی می شود و شامل تمام دنیاست ، ولی برای اینکه این عدالت در میان مردم اجرا شود ، باید از سوی طرفین باشد . عدالتی را که فقط یک طرف رعایت کند فایده ای نخواهد داشت .

 در فصل هفتم ، در بحث قانون نویس ، روسو می نویسد که آن کسی که جرات می کند ملتی را تشکیل دهد ، باید آنقدر قدرت داشته باشد که بتواند جنس و طبیعت بشر را عوض کند . و اینکه هر انسانی به خودی خود یک کل کامل و مفرد است که به صورت جزئی از یک کل بزرگ تر درآمده است . روسو در این فصل اشاره می کند که آن کسی که قوانین را می نویسد به هیچ وجه ، حق دخالت در تصویب و اجرای آن را ندارد و نباید داشته باشد .

در فصل های بعدی از ملت و چگونه قانون نویس تشکیلات می دهد ، می نویسد .  در فصل هشتم درباره ی ملت مخالف تشکیل دول متحد نیست . بلکه طرفدار آن است . ولی می گوید یک ملت واحد نباید در نواحی مختلف ، قوانین گوناگون داشته باشد . بهتر است هر یک از این نواحی دولت خودمختار و جداگانه ای تشکیل بدهند و بعدن در صورت لزوم این دولت ها برای دفاع از خود متحد شوند . این تقریبن همان چیزی است که تعادل اروپایی نامیده می شود .

 روسودر فصل دهم ازاقسام قوانین نوشته است . روسو رابطه هایی را برای تنظیم کلیه ی امور و دادن شکلی اساسی ، به کار های عمومی مطرح می کند . اولین رابطه ، رابطه ی هیئت اجتماعی با خود هیئت است . یعنی رابطه ی کل با کل . رابطه ی دومی که مطرح می کند ، رابطه ی افراد کشور با یکدیگر یا با هیئت حاکمه است . و رابطه ی آخر ، رابطه ی بین انسان و قوانین است . که همان رابطه ی نافرمانی و مجازات است . از اینکه هر گاه قانونی کهنه شد ، لباس نویی بر آن بپوشانند و مردم را مطابق منظور غایی و مقصود نهایی نگاه دارند .  این قوانین عبارتند از عادات و رسوم و مخصوصن روحیه ی عمومی ، که مردان سیاسی ما از اهمیت بالا ی آن غافلند . در صورتیکه موفقیت سایر قوانین بسته به وجود آن است . روسو تشکیلات اداری  بدون در نظر گرفتن آداب و رسوم مردم و روحیه ی مردمی را متزلزل می دانست .

 

کتاب سوم :

کتاب سوم شامل شانزده فصل است که یکی از مهمترین قسمت های کتاب است . در فصل اول از حکومت نوشته و تعریفی برایاین کلمه ارائه داده است . حکومت را واسطه ای می داند بین رعایا و هیئت حاکمه که آن ها را به همدیگر مربوط می سازد و اجرای قانون و حفظ آزادی سیاسی و مدنی را به عهده می گیرد . در این فصل تحلیل دو عامل برای پدایش هر عمل آزادانه ای ، مطرح میشود . یکی عامل معنوی و روحانی که برای اجرای عمل تصمیم می گیرد که آن را اراده می نامیم ، و دیگری عامل جسمانی و مادی است که عمل را انجام مدهد و قدرت نام دارد .

در فصل دوم اصلی که سبب پیدایش انواع حکومت ها می شود را مطرح کرده است . روسو می گوید هر قدر اعضای حکومت زیادتر باشند ، نفوذ و اختیارات یک یک آن ها کم است . بنابراین هرقدر اعضای حکومت زیادتر باشد ، حکومت ضعیف تر می شود .البته استدلال های روسو در اینجا نمی تواند کاملن صحیح باشد . زمان تولید و بیان نظریه های روسو را نباید فراموش کرد .

 در فصل سوم به انواع حکومت ها اشاره کرده است . به حکومت دموکراسی ( حکومت ملت ) ، حکومت آریستو کراسی ( حکومت اشراف ) و حکومت مونارشی ( حکومت یک نفره ) اشاره می کند . همچنین حکومت دموکراسی را برای ممالک کوچک ، آریستو کراسی را برای ممالک متوسط ، و حکومت پادشاهی و یا همان مونارشی را برای ممالک بزرگ مناسب می داند .

 در فصل بعد از دموکراسی حرف زده است . شرایط و ویژگی هایی را مطرح می کند که برای حکومت دموکراسی مناسب ترند . مواردی مثل : مملکت کوچک ، تساوی در مقام و دارایی .اخلاق و آداب و رسومی ساده ، فقدان یا حداقل تجمل گرایی .

سپس از حکومت اشرافی می نویسد. در این بخش از دو اراده ی مهم در یک حکومت  نام می برد . اراده ی هیئت حاکمه و اراده ی حکومت . روسو منظورش این است که حکومت باید در اقدامات خود ، که جنبه ی عمومی دارد ، منافع ملت را در نظر داشته باشد . او به سه نوع حکومت اشرافی اشاره می کند . طبیعی ، انتخابی و موروثی .

روسو درباره ی  حکومت سلطنتی ، یکی از معایب این نوع حکومت را که همواره آن را پاین تر از جمهوری نشان می دهد ، بیان می کند . اینکه در حکومت جمهوری ، آرای ملت همواره اشخاص را به مناصب عالیه انتخاب می کند که مطلع و لایق بوده ، و از عهده ی خدماتی که به آن ها واگذار می شود به خوبی بر می آیند . در صورتی که مقامات حکومت سلطنتی ، مردمانی دون همت ، کوچک فکر ، شلوغ کن و حقه باز هستند . و تنها تخصصشان اشغال مناصبات دولتی است و به محض ورود و بر سر کار آمدن ، بی کفایتی خود را نشان می دهند .

روسو در فصل هفتم ، از حکومت مختلط می نویسد و آن را با حکومت ساده مقایسه میکند . برای مثال از حکومت انگلستان و حکومت لهستان نام می برد .

ودر فصل هشتم نیز اشاره می کند  که هر نوع حکومتی برای هر مملکتی مناسب نیست .

سپس از نشانه های حکومت خوب نوشته است . در فصل بعدی درباره ی زیاده روی ها و فساد حکومت ها بحث می کند . در این بخش انحلال دولت را به دو صورت معرفی می کند .مورد اول  زمانیکه اعضای کشور  طبق قوانین موضوعه ، کشور را اداره نمی کنند . که نتیجه اش لغو قرارداد های اجتماعی مردم می شود . و اطاعت مردم دیگر اخلاقی نیست بلکه از سر اجبار است .

مورد دوم زمانیکه حکومت قدرتی را که باید متفقن به کار ببرد به شکل فردی غصب کند.  این کار یک قانون شکنی بزرگ است . و موقعی که دولت منحل می شود ، سو استفاده ی حکومت به هر شکلی که باشد آنارشی نامیده می شود . آنارشی را امروزه به فقدان حکومت تعبیر می کنند که انواع مختلفی دارد .

 سپس از مرگ هیات سیاسی نام می برد و اینکه مانند بدن انسان رو به تحلیل و نابودی می رود و روزی تمام می شود .

روسو درباره ی  چگونه قدرت هیات حاکمه برقرار می ماند می نویسد . در فصل سیزدهم ، وکیل یا نماینده ی ملت ، روسو از روزی حرف می زند که مردم ترجیح می دهند به جای بدن ، پول خود را وقف خدمت به مردم نمایند ، و دولتی که در این شرایط قرار گرفته است را رو به نابودی می بیند . به نظر او در چنین شرایطی افراد به جای اینکه به جنگ بروند ،سربازانی را در مقابل پول به جای خود می فرستند ، و خود در خانه می مانند . به انجمن ها و مجامع عمومی نیز نماینده می فرستند و باز در خانه ی خود سر می کنند . در نتیجه ی کثرت تنبلی و فراوانی پول ، هم سرباز گرد می آورند که روزی مملکت را تحت اسارت سربازان قرار دهند ، و هم وکیل انتخاب می کنند که روزی کشور را بفروشند .

روسو در این فصل از روزی حرف می زند که یک نفر بگوید کارهای دولت به من مربوط نیست ، و ذکر می کند که آن روز باید یقین داشت که دولت از بین رفته است . سرد شدن عشق به وطن ، غلبه ی منافع شخصی ، فتوحات و سوءاستفاده های حکومت سبب شد که برای مجامع ملی نماینده انتخاب کنند . روسو از جسارت و گستاخی کشور هایی می نویسد که توده ی مردم را طبقه ی سوم می نامند . به عقیده ی رسو نمایندگان فقط می توانند نوعی شورای دولتی تشکیل بدهند که مامور تهیه و تدوین قوانین باشد . ولی همیشه برای تصویب قانون باید به ملت مراجعه شود . این مراجعه به آرای رای را رفراندوم می نامند .

 

او از تاسیس حکومت ، قرارداد محسوب نمی شود می نویسد و در این بخش اشاره می کند که باید پس ار تاسیس قوه ی مقننه ، به سرعت قوه ی مجریه را تاسیس کرد . در فصل بعد ، فصل پانزدهم ، از ایجاد حکومت نیز می نویسد . روسو توضیح می دهد که این عمل مختلط از دو عمل دیگر است . اول استقرار و ایجاد قانون ، سپس اجرای آن . در مرحله ی اول هئت حاکمه مقرر می دارد که حکومت باید دارای فلان شکل باشد و بدیهی است که این تصمیم نوعی قانون است .در مرحله ی بعد ملت روسای خود را انتخاب می کنند که باید متصدی امور حکومت باشند .

در فصل شانزدهم ، در فصل وسایل جلوگیری از دست اندازی حکومت و ایجاد مانع در مقابل غصب قدرت ،  روسو بیان کرده است کسانیکه  که قوه ی مجریه را در دست دارند ، مامور و نوکر ملت هستند ، نه ارباب او . در این فصل روسو از زبان گروسیوس می گوید : هرکس می توند به وسیله ی خروج از کشور ،  از عضویت ملت صرف نظر نموده ، آزادی طبیعی و اختیار کامل دارایی خود را دوباره بدست می آورد .

روسو درباره ی این نظر می نویسد : به شرط این که ترک کشور به شکل فرار از انجام وظیفه و خدمت به وطن در موقع احتیاج نباشد . زیرا در این صورت مهاجرت نوعی خیانت بوده و در خور مجازات است . 

 

 

 

کتاب چهارم :

شامل نه فصل است . درفصل اول با عنوان ، اراده ی عمومی از بین نمی رود ، روسو بیان می کند که :

 حتی هنگامی که تمام شهوات و تمایلات  خصوصی بر مردم غلبه دارد ، اراده ی عمومی ثابت و پاک باقی می ماند . نمی خواهیم بگوییم با وجود این که مردم به منافع عمومی پشت پا می زنند ، این منافع عملن محفوظ می ماند . بلکه مقصود این است که اراده ی عمومی ، یعنی آنچه فایده ی عموم در آن است ، در فکر اشخاص باقی می ماند . به عبارت دیگر ، مردم قلبن اراده ی عمومی را می شناسند و می خواهند ، ولی آن را تابع منافع شخصی قرار می دهند .

در فصل دوم ، درباره ی رای دادن بحث کرده است . روسو به اهمیت رای دادن اشاره می کند . روسو بر این باور است که هر کسی رای می دهد ، و نظریه ی خود را در آن موضوع اظهار می کند ،  و بعد ازشمارش آراء ، اراده ی عمومی مشخص می شود . زمانیکه عقیده ی مخالف عقیده ی رای دهنده ، پیروز شود ، به این معنی است که اراده ی عموم آن بوده  و اینکه رای آن رای دهنده بر خلاف اراده و مصلحت عموم بوده است . اما تمامی این شرایط به شرطی است که کلیه خصوصیات اراده ی عمومی در آرای اکثریت وجود داشته باشد و رای گیری سالم باشد . در غیر این صورت آزادی وجود ندارد .

در فصل سوم ، موضوع انتخابات مطرح شده است .  به نظر او برای انتخاب رئیس حکومت و مامورین عالی رتبه ی آن ، که عملی بسیار دشوار است ، دو راه موجود است . یکی قرعه کشی و دیگری اخذ آرا .

همچنین از زبان مونتسکیو بیان می کند : انتخاب به وسیله ی قرعه کشی ، مناسب حکومت دموکراسی است .

در فصل بعد از مجامع ملی روم می نویسد . و در فصل بعد از تریبونا . این نامی ست که روسو انتخاب کرده است برای هیئتی که هرگاه نتوانند بین قسمت های تشکیل دهنده ی یک دولت ، تناسب صحیحی برقرار سازند ، یا از عللی که مرتب بودن  این تناسب را بر هم می زند ،  جلوگیری کنند ، یک هیئت جدید تاسیس می کنند که از هیئت  سابق مجزا بوده ، هر یک از اعضای تناسب را سر جای خود قرار دهد و بین حکومت و ملت ، یا حکومت و هیئت حاکمه ، یا در صورت لزوم بین همه ی آن ها یک رابطه یا واسطه ایجاد کند .

سپس از حکومت دیکتاتوری نوشته است و اینکه اینگونه حکومت ها عمر زیادی نخواهند داشت . سپس از دستگاه سانسور و تاثیراتش در حکومت و مردم می نویسد . در بخش دستگاه سانسور روسو می گوید همانگونه که اعلام اراده ی عمومی به وسیله ی قانون صورت می گیرد ، اعلام قضاوت عمومی هم به وسیله ی دستگاه سانسور انجام می گیرد .  روسو دستگاه سانسور را عبارتی می داند از گروهی از مامورین که مراقبت از اخلاق و آداب و رسوم عمومی را به عهده دارند . اعضای این دستگاه ، اعمالی را که قانونن در خور مجازات نیست ولی به اخلاق لطمه می زند ، قبیح می دانند . این دستگاه حتا در روم قدیم هم وجود داشت . روسو می گوید وقتی عملکرد قانون گذاری ضعیف عمل می کند ، آداب و رسوم فاسد می گردد . او می گوید سانسور گاهی مفید است و گاهی اگر خوب عمل نکند ، بی فایده خواهد بود .

در فصل هشتم از کیش مدنی و یا مذهب کشوری نوشته است . روسو به نقش مذهب در حکومت اشاره می کند . به نظر او مذهب ربطی به سیاست ندارد . و در این نوع حکومت قوانین با نیرویی که دارند به حال خود گذاشته می شوند . یعنی نیرویی به آن اضافه نمی شود . و قلب افراد نسبت به مسائل مربوط به کشور ، سست می شود . زیرا این موارد را موارد دنیوی و پست می دانند . در این نوع حکومت ، حکومت نمی تواند کسی را مجبور به پذیرفتن کیش مورد نظر کند ، ولی می تواند هر که را که قبول نمی کند ، از کشور بیرون کند . اگر هم او را بیرون نکند ، نه برای اینکه کافر است بلکه به این دلیل که است که اجتماع از او خوشش نمی آید ، است . آن شخص قانون را دوست ندارد ، عدالت را نمی پسندد ، و حاضر نیست جان خود را در صورت لزوم فدای انجام وظیفه  کند . روسو مذهب را دو نوع می داند . مذهب یک فرد مستقل و مذهب یک جامعه . که اولی امری قلبی است و دومی کیش رسمی یک ملت است .

اصول مذهب کشوری ، باید ساده و روان باشد . نباید سخت گیرانه باشد . آنان که بین سخت گیری نسبت به عقاید مذهبی و سخت گیری نسبت به عقاید سیاسی تفاوت می گذارند اشتباه می کنند .  این دو نوع سخت گیری را نمی شود از هم جدا کرد . محال است انسان با کسی که گناهکار و محکوم به عذاب اخروی است ، با صلح و صفا در کنارهم  سر  کند  . باید او را به راه راست هدایت کنند و اگر نپذیرفت باید تعقیب و تعذیبش کنند . در کل روسو می گوید که هر کجا که سخت گیری عقاید مذهبی وجود دارد ، تاثیراتی اجتماعی و سیاسی خواهد داشت و به محض اینکه این وضعیت پیش بیاید ، محال است حکومت قدرت خود را از دست ندهد .

در فصل آخر با عنوان نتیجه ، می نویسد :

بعد از آنکه اصول واقعی حقوق سیاسی را بیان کردم و تلاش کردم دولت را به روی پایه ی صحیح بنا کنم ، لازم بود اساس دولت را به وسیله ی روابط خارجی مستحکم کنم . آن روابط عبارت است از حقوق افراد سایر ملل ، روابط بازرگانی ، حق جنگ و صلح ، حقوق عمومی ، عهدنامه ها ، مذاکرات سیاسی و غیره ... اما این مطالب مبحث مفصلی را تشکیل می دهد که اطلاعات ناقص من برای بحث کردن درباره ی آن ها کافی نیست . پس بهتر است به ذکر مطالبی که در دسترسم بود اکتفا کنم .

 

 

 

 

 

 

 

جمله هایی از روسو :

 

 

قدرت را می توان به دو طریق اندازه گرفت . وسعت خاک و کثرت جمعیت .

هر قانونی که افراد ملت به شخصه به آن رای نداده باشند ، باطل است و قانون مطرح نمی شود .

هیچ شهروندی نباید آنقدر ثروتمند باشد که بتواند دیگری را خریداری کند و هیچ شهروندی نباید اینقدر فقیر باشد که ناگزیر شود خود را بفروشد .

اگر از من سوال شود بدترین ملت روی زمین کدام ملت است ؟  بی درنگ پاسخ خواهم داد : آن ملتی که بیش از همه قانون دارد . کسی که در همه حال در پی انجام کار نیک است و آن کسی که می داند چگونه بر طبق وجدان خود به ندای قانون گوش می دهد ، به هیچ وجه به قوانین دیگری نیاز ندارد .

آزادی را نمی شود بیش از یک مرتبه به دست آورد  و اگر از دست رفت ، دوباره به چنگ نخواهد آمد .

حق حاکمیت منحصر به ملت بوده ، تفکیک ناپذیر ، انتقال ناپذیر و تعطیل ناپذیر است .  و هیچ گروه یا فردی نمی تواند تصدی و اجرای آن را به خود اختصاص بدهد .

هیچ قانون اساسی رسمیت ندارد ، مگر آنکه تمام افراد ملت درباره ی آن اظهار نظر نمایند .

 

و ...

 

 

شیما شاهسواران احمدی

بیچارگان


 

فئودور داستایوسکی یا همان ( داستایوفسکی )

 

داستان ها ، نوشته هایی از زندگی ما هستند . با قهرمان هایی که خیلی دور نیستند . شاید یک داستان هزاران قهرمان داشته باشد و شاید خود ما یکی از آن قهرمان ها باشیم .

 داستان و شعر خیلی بهم نزدیکند . آن ها فرزندان یک خانواده اند . یک نویسنده باید شعر هم بخواند و یک شاعر داستان . البته منظورم از خواندن ، حرفه ای و جدی خواندن است . هرچند اینروزها ، هر کسی معنی جدیدی از حرفه ای عمل کردن دارد . اما من معنی خودم را دارم . خواندن و نوشتن و حفظ اولین صفان انسانی . و مهمتر از همه ادب و فروتنی است . غرور در این کلمه جایگاهی ندارد .

در کوچه ی ما شب ها رفتگری ، کوچه را جارو می زند . در کارش بسیار حرفه ای ست . بطوریکه بعد از تمام شدن کارش یک زباله باقی نمی ماند . مگر آنکه برگی زرد از درختی بیفتد . باز هم اگر ببیند برش می دارد . او رفتگری حرفه ایست . حرفه ای بودن فقط در زمینه ی ادبیات نیست !

من شاعرم . روند کاری ام می تواند شرینی ها و تلخی هایی داشته باشد . هر دو را می پذیرم . البته شیرینی ها و خوبی هایش را راحت تر . به شدت به رمان علاقه دارم . رمان های تاریخی را هم دوست دارم . اما معمولن بعد از خواندن رمان های تاریخی افسردگی می گیرم . اما تجربه ی چند ساله ام ، که در حدود ده سالی می شود ، رمان خواندن را یکی از راه های شعر خوب نوشتن می شناسد . نظر دوستان همسنگرم که تجربه هایی بیشتر از من دارند هم همین است .

وقتی یک رمان می خوانم احساس میکنم قله ی اورست را فتح کرده ام . یکی از نویسنده هایی که من به شدت به او علاقه دارم ، فئودور داستایوسکی است . نویسنده ای روس که تقریبن همه با نام و کتاب های او آشنا هستند . مخصوصن داستان جنایت و مکافات ، ابله ، تسخیر شدگان ، قمار باز همیشه شوهر ، شب های روشن، برادران کاراموزف ، یادداشت های زیرزمینی و .... بزرگترین صفتی که در داستایوسکی وجود دارد ، دوری از نگاه تک بعدی و پرداختن به روانکاوی شخصیت هایش است . او همیشه قهرمانش را از مردم بسیار عادی و کم اهمیت جامعه انتخاب می کند . برعکس تاریخ عمل می کند . مردمانی که کسی حتی آن ها را نمی بیند . اما حضور دارند . نفس می کشند . می توانند همسایه ی ما باشند . می توانند ما باشیم . بعد از خواندن داستان های داستایوسکی هر آدم را که می بینم ، به هزار زاویه فکر می کنم . او نویسنده ای ست که از فقر و بدبختی می نویسد . از گناه که برادر فقر است . از مرگ و بی کسی . از همه ی تلخی های زندگی . به نظر من داستان های داستایوسکی را فقط نباید خواند . باید در بخشی مغز خودمان حکاکی کنیم . تا بتوانیم همیشه همه چیز را تحلیل کنیم و از تک بعدی نگاه کردن فاصله بگیریم . اما جالب اینجاست که همیشه به شعوری که با فقر و تنگدستی آدم هاست اشاره می کند .

یکی از اولین آثار داستایوسکی بیچارگان است . داستانی که فقط چند نامه است . نامه ها آنقدر گرم و صمیمی اند که خواننده احساس می کند برای او نوشته شده اند . گاهی خودت را جای دختر جوان و گاهی جای مرد میانسال می گذاری . انتخاب این شیوه برای روایت داستان یکی از خلاقیت های اوست . ساختار روایتی تازه . در این داستان فقط نامه هایی بین دو نفر را می خوانیم . دختر جوانی به نام واروارا آلکسیونای  و ماکار دیووشکین که مرد میانسالی است . البته در داستان پیرمرد خطاب می شود اما چیزی حدود 57 سال دارد . ماکار از بستگان دور دختر جوان بود . آن ها از ترس همسایه ها و شایعه سازی  برای همدیگر نامه می نویسند .در این داستان در نامه ها از شخصیت هایی چون  مستخدمی که نامه ها را رد و بدل می کرد، همکار و صاحبخانه نیز صحبت شده است .

ماکار دیووشکین کارمند ساده ایست . وظیفه اش نسخه برداری از نوشته های دیگران است . به قول خودش در اداره اش به او موش می گویند . مردی شریف و مهربان که بی دریغ محبت هایش را تقدیم دختر جوان همسایه اش می کند . بی آنکه او را ببیند . همیشه برای او نامه می نوشت و برای او هدایایی می فرستاد . با وجود اینکه خودش لباس های پاره بر تن داشت و اجاره ی اتاقی که در آن زندگی می کرد را به زور می داد . او نماد و مظهر ایثار و مهربانی است . مردی ساده که فقط خوبی های فرشته ی کوچکش را می دید و به او اهمیت می داد . در قسمتی از نامه اش به فقر خو بسیار صادقانه اشاره می کند .

عزیزم من نمی توانم بدون چای زندگی کنم . زیرا مستاجرهای این ساختمان ، اشخاص ثروتمندی هستند و خودداری از نوشیدن چای موجب شرمندگی من می شود . اصلن به همین دلیل است که آدم چای می نوشد . به خاطر دیگران ، برای حفظ ظاهر ، برای شهرت . در غیر اینصورت ، اصلن چای نوشیدن اهمیتی ندارد .

در ابتدای داستان روایت شیرین و شاعرانه ای رخ داده است .  ماکار دیووشکین که از اتاقش می توانست پنجره ی اتاق دختر جوان را ببیند ، از او خواسته بود پرده را به شاخه گلدان شمعدانی و یا گل حنا گره بزند . و این به آن معنا بود او به فکر ماکار است . او آن را حقه ای باارزش می دانست . رازی که فقط بین آن دو بود . ماکار خط به خط زندگی اش را هر روز برای واروارا می نوشت . و در هر نامه از او می خواست که او هم همین کار را بکند . در این کتاب نامه های ماکار مفصل تر نوشته شده اند .

مارکار در نامه ای به خانواده ی فقیری اشاره می کند که در یکی از اتاق ها زندگی می کردند . خانواده ای که به شدت فقیر بودند . به پدر خانواده تهمتی زده بودند و او به همین دلیل اخراج شده بود و به این روز افتاده بود . آن ها به دلیل فقر پسر 9 ساله شان را از دست می دهند . در آخر هم وقتیکه به بی گناهی او پی می برند پدر خسته ی خانواده ی فقیر به خانه می آید و می خوابد و دیگر هرگز بیدار نمی شود . مارکار در نامه ای از آن ها می نویسد :

هرگز صدایی از اتاق آن ها به گوش نمی رسید . گویی هیچ موجود زنده ای در آنجا به سر نمی برد . حتی صدای بچه ها هم شنیده نمی شد . من هرگز جست و خیز و یا بازی آن ها را ندیده ام . این و این موضوع حکم یک علامت ناگوار است .

آن دو در نامه هایشان درباره ی کتا ب هایی که خوانده بودند حرف می زدند و نظر می دادند . از گذشته های تلخشان می نوشتند . درد و دل می کردند و گاهی هم مشورت . خیلی جالب است که تمامی این ارتباطات در نامه اتفاق بیفتد .

واروارا در نامه ای از خاطرات تلخش می نویسد .از مرگ پدرش و اینکه مجبور شدند خانه یشان را بفروشند تا بدهی های او را بدهند . از زندگی کردن در خانه ی یکی از بستگانشان و سختی ها و سرکوفت هایی که با مادرش تحمل می کردند . از مرگ دوست جوانی که ابتدا معلم خصوصی او بود . ولی بعد از مرگ مادرش بهترین دوستش شد . وقتی دوستش می میرد ، پدر معلم جوان به دنبال تابوت می دود . داستایوسکی آنقدر قدرتمند این صحنه را شرح داده است که ناخود آگاه اشک از چشمان خواننده جاری می شود . و من هنگام خواندن این بخش صدای گریه کردن پیرمرد را شنیدم ...

اسب ارابه یورتمه می رفت و پیرمرد پشت سرش می دوید و با صدای بلند  گریه می کرد . وقتی نفسش بند آمد ، گریه اش متوقف شد . کلاهش افتاد اما برای برداشتن آن نایستاد . باد و باران به صورتش شلاق می زدند . اما انگار او اصلن چیزی نمی فهمید . از این طرف به آن طرف می دوید و پایین کت کهنه اش تکان می خورد . کتاب ها از جیبش بر زمین می ریختند . رهگذران کلاه از سر بر می داشتند و بر سینه علامت صلیب می کشیدند . بعض ها هم می ایستادند و به پیرمرد بیچاره خیره می شدند . کتاب هایش در گل می افتادند و ...

در انتها واروارا با مرد ثروتمندی آشنا می شود و تصمیم به ازدواج با او می گیرد . و این آشنایی را شانس بزرگ زندگی اش می داند . او در نامه اش نوشته بود که دیگر از فقر و بدبختی خسته شده . ماکار هم رفتنش را می پذیرد . حتی همه مقدمات سفر را که در نامه از او خواسته شده بود هم برایش انجام داد . واروارا در نامه از او تقاضا می کرد و او بی دریغ برایش انجام می داد . و در نامه ی آخر برای او آرزوی خوشبختی می کند .

 

 

جمله های از این داستان :

 

شنیدن دروغ های ظالمانه چقدر دردناک است .

اینکه پشیمانی قلب انسان را آرام می کند ، دروغ بزرگی است .

اشک ها دردی را دوا نمی کنند ، باور کن عزیزم ، این را تجربه به من آموخته است .

شعر چیز مزخرفی است و امروزه پسران کوچک در مدرسه به خاطر آن تنبیه می شوند . عقیده ی من درباره ی شعر همین است .

قلب رنجور و مجروح بیچارگان ، همیشه ضعیف است .

 

 

شیما شاهسواران احمدی



مادام بوآری


  گوستاو فلوبر

نخستین داستان ، نویسنده ای اهل فرانسه است . نوشتن این داستان تقریبن پنج سالی طول کشید . او بارها و بارها این داستان را ویرایش کرده بود . آنقدر درگیر فضای داستانش بود که در جایی اشاره کرده که وقتی از سم خوردن اما رئو و یا همان مادام بوآری  می نوشت ، خودش هم مزه ی آرسنیک را در دهانش احساس کرده . داستان مادام بوآری در زمان خودش مورد توه قرار نگرفت اما سال ها بعد به شدت مورد توجه قرار گرفت و به زبان های مختلف دنیا ترجمه شد .

 

مادام بوآری قهرمان داستان ساده ی گوستاست که بعد از مدتی در داستان ظاهر می شود . ابتدا داستان با سطرهایی از زندگی شوهرش آغاز می شود . و قهرمان داستان ناگهان در قسمتی پیدا می شود . ابتدا داستان از شوهرش می نویسد . از کودکی هایش ، از مرگ همسر اولش و ...  در ابتدای داستان ورود شاگرد تازه ای به نام شارل بوآری به دبیرستانی در شهری کوچک توصیف شده است .  شارل در دانشگاه پزشکی به خواست مادرش ثبت نام می کند . و با کمک ها های مالی مادرش و رشوه دادن به اساتید می تواند پزشک محبوبی شود . سپس شارل با زنی ثروتمند که از خودش چند سالی بزرگتر بود ازدواج می کند که پس از مدتی همسرش از دنیا می رود . بعد مرگ همسرش با اما رئو آشنا می شود . و اما از این قسمت به بعد وارد داستان می شود .

مادام بوآری و یا همان اما زنی احساسی است . او در رویاهایش زندگی می کند . همیشه در رویا باقی می ماند تا آنجا که دست به خودکشی می زند . گوستا قهرمان داستانش را در یک زندگی کاملن عادی شرح می دهد . در زندگی اما رئو همه چیز بود اما او همیشه دنبال کسی بود. و همین رفتار مادام بوآری می تواند نگاه و  روانکاوی خاصی را بطلبد .

بعد از ازدواج ، اما با پسری به نام لئون آشنا می شود . بعد از لئون با رودولف بولانژه که مردی ثروتمند بود آشنا می شود و به او دل می دهد . تصمیم می گیرد با او فرار کند ، اما در لحظه ی آخر رودولف حاضر نمی شود به این بازی ادامه بدهد و او را رها م کند و مادام بوآری دوباره بی آنکه کسی بفهمد به خانه اش بر می گردد . بعد از رفتن رودولف، مادام بوواری دوباره لئون را می بیند و به او دل می دهد ، اما این عشق هم سرانجامی ندارد. چون بعد از مدتی لئون هم رهایش می کند .

او به این رابطه های نافرجام ادامه می دهد . و در تمام این دوران ، در خانه ی شوهرش بود . او همچنان به بیراهه ها کشیده می شدو احساس گناهی هم نداشت . حتی گاهی اوقات به نفع منافع شوهرش ، رابطه می گرفت .

 

اما در این داستان چیزی کم داشت و همیشه به دنبالش می گشت . چیزی که خودش هم نمی دانست چیست .  در این داستان اما با وجود داشتن زندگی آرام ، و همسرش که پزشک معروفی بود و فرزندش باز هم احساس کمبود می کرد . اما بیشتر از سادگی او ، چهره ی مردها یی مشخص بودذ که با او بازی می کردند . مردهایی که بدور از اخلاقیات انسانی ، از یک زن سوء استفاده می کنند و بی آنکه اتهامی به گردنشان بیفتد ناگهان در کمال بزدلی گم می شوند . گوستا به خوبی این مشکل جامعه را در داستانش نوشته است . همیشه انگشت ها زن ها را نشانه می گیرند . عملکردی رایج در جامعه . این داستان علیه مادام بوآری و زنان نیست .بلکه دقیقن برعکس عمل می کند . در لایه ی اصلی خود مردهایی را انتقاد می کند که از کمبود های زنانی رویاپرداز استفاده می کنند . بی آنکه به آینده و احساسات آن ها فکر کنند . به اینکه مرد ها چقدر راحت عبور می کنند و زن ها همیشه باید بایستند و تاوان بدهند .

گوستاو فلوبر برای  نوشتن این داستان به دادگاه خوانده شد و پس از جلسات طولانی توانست  اتهامات وارده شده به خود را رد کند . اتهامش ترویج بی بند و باری بود . 

 

 

 

شیما شاهسواران احمدی


.......................................



 

سرگذشت یک غریق

 

گابریل گارسیا مارکز

 

مارکز : اگر عمر دوباره ای داشتم ، به هر کودکی دو بال می‌دادم، اما رهایش می‌کردم تا خود پرواز را بیاموزد.

 

مارکز در دوران نوشتن این کتاب روزنامه نگار جوانی بود . سرگذشت ملوان جوانی ،به نام لوئیس ولاسكو، که پس از غرق شدن کشتی در دریای کارائیب ، شاهد مرگ دوستانش بود و ده روز در دریا روی کلکی چوبی ، زنده می ماند .

در آن دوران فضای دیکتاتوری نظامی و سنتی ژنرالگوستائو روخاس پی نیلا بر کلمبیا حاکم بود . یکی از اقدام های ظالمانه اش کشتار دانشجو ها در مرکز شهر بود . و یکی دیگر قتل عام تماشاچیان مسابقه ی گاوبازی بود که تعدادشان هرگز اعلام نشد . تنها به جرم اینکه دختر دیکتاتور را هو کرده بودند .

ماکز و ملوان جوان بیشتر از سی سال نداشتند . و در آن جو وقتی داستان را مارکز روایت کرد، برایش تهدیدهایی به همراه داشت .  بعد از چاپ داستان روزنامه را بستند . زیرا ملوان اشاره کرده بود که توفانی در کار نبوده است . و تاسیسات هواشناسی اخبار اشتباهی را اعلام کرده بودند و بار کشتی قاچاق بوده است . علنی کردن این مورد برای نیروی دریایی بسیار بد شد .

لوئیس هم در برابر تهدید ها برای تکذیب این داستان مقاومت کرد . و این مقاومت منجر به اخراج او از نیروی دریایی شد . البته مارکز ، رفتار های ملوان را که در هر تبلیغی برای پول شرکت می کند را نقد می کرد .

این داستان را مارکز از زبان آن ملوان ، شنیده و سپس به صورت داستان بازسازی کرده است . این داستان حقیقی است .  در داستان که بخش های مختلفی دارد ، به تلاش های ملوان جوان برای زنده ماندن اشاره می کند .

مثلن به شکار مرغ دریایی ، به طور وحشیانه ای اشاره می کند . اینکه ملوان گردنش را می شکند . اما نمی تواند آن را بخورد . و یا مبارزه با کوسه ها ، و شکار ماهی نیم متری .

جالب اینجاست که مارکز ، در دریا دو نیمه ی انسان را روایت می کند . بعد معنوی ، که در این بعد ملوان جوان به همه چیز فکر می کند و خاطراتی را به یاد می آورد . بعد دیگر ، بعد جسمانی ، که در آن گردن مرغ ماهیخوار را می شکند و شبیه به حیوان رفتار می کند . او بین لوئیس ولاسکو ، ملوان جوان و دریا جنگی را روایت می کند که در این جنگ تنها حامی لوئیس امید است و همین مورد رمز موفقیت او می شود .

 گاهی ناامید می شود ولی امید دوباره به سراغش می آید . البته این توضیحات می تواند رگه های منتقدانه ای به مسائل اجتماعی هم داشته باشد .

 دیگر هیچ احساسی نداشتم، به غیر از یک بی تفاوتی کلی برای زندگی و مرگ. فکر کردم دارم می میرم. و همین فکر از امیدی عجیب و مبهم انباشته ام کرد.

در بخشی از داستان لوئیس ، سه کارت پستالی را که در جیب داشت ، و دوست دخترش مری به او داده بود را می خورد .

در روز دهم به ساحلی می رسد و نجات پیدا می کند . از آن به بعد زندگی اش عوض می شود . شخصی معروف می شود . شرکت سازنده ی ساعت منچی اش که در این مدت به خوبی کار می کرد ، به او پول خوبی می دهد . همچنین شرکت سازنده ی آدامسی که می خورد . برای تعریف کردن داستانش پول های خوبی به او دادند .

شیما شاهسواران احمدی


نوشتاری پیرامون مجموعه ی شعردوم خانم شیما شاهسواران احمدی(کفشهای سفید میپوشم)



زمانی که خواستم نقدی برای مجموعه ی دوم سرکار خانم شیما شاهسواران احمدی،یعنی مجموعه ی "کفش های سفید میپوشم"بنویسم،فکر کردم که شاید بهتر باشد من نیز این کفش های سفید را بپوشم و همگام و موازی با شاعر،از دیدگاه و زاویه ای نو به این مجموعه بنگرم.مجموعه ای که به زعم من دنباله رو و ادامه دهنده ی مجموعه ی شعر اول شاعر یعنی مجموعه ی"دختری مینیاتوری بودم"است.البته این گفته به مثابه ی این نیست که تمامی المان ها و مضامین و فرم و زبان و در دیدی وسیعتر اوزان و بحور در هر دو مجموعه مشترک است.امّا حقیقتا نمیتوان این دو مجموعه را از یکدیگر جدا کرد.زیرا به ما دنیاهای متفاوتی را نشان نمیدهند.
البته ذکر این موضوع ضروری به نظر میرسد که شاعر در مجموعه ی جدید در تعدادی از غزل ها سعی کرده با آشنایی زدایی ها و ارجاعات و نقب ها و پاساژهای ایجاد شده،خود را به نوعی از ماجراها و دنیا و مکاشفه های مجموعه ی قبلی برهاند.
امّا آیا کفش های سفیدی را که شاعر میپوشد،مخاطبان نوعی نیز میتوانند بپوشند؟
کفشهای سفید نماد کفشهاییست که عروسها به پایشان میکنند،و ازدواج نیز مظهر و سمبل باسمه ای و نخ نما شده ی اوج مسائل عاطفی و عاشقانه است.امّا آیا به واقع این نام گذاری با مضمون تمامی اشعار کتاب میتواند سازگاری داشته باشد؟مضامین رباعی ها که مشخصا جنگ و مسائل مربوط به آن است.غزل ها نیز که تعدادی از آنها را میتوان با این مفهوم توجیه و تفسیر نمود.پس به واقع شاعر چه چیز را میخواسته به مخاطبانش القا بکند؟
لازم است با دیدی وسیع تر و جامع تر به این موضوع نگریست.آیا شاعر میخواسته برداشتی جدید از مسائل احساسی و عاطفی ارائه آدهد؟یا اینکه در سطحی بالاتر،اذهان مخاطبان را کاتالیزوری قرار دهد برای عبور این گونه مضامین؟حقیقت این است که من(در درجه ی اول به عنوان یک مخاطب)این انتخاب عنوان را همراه با مقصودی خاص و از پیش تعیین شده میبینم که البته کمی نیز دیر یاب ازآب در آمده است.هرچند که ممکن است این نام گذاری نیز با دلایلی درونی و شخصی انجام گرفته باشد.

اما در مورد روح تغزل در اشعار کتاب جای بحث فراوان است.برای اینکه به تفسیر اشعار برسیم ذکر مقدمه ای اجمالی ضروری به نظر میرسد.اکتساب لذت،یکی از ویژگی هاییست که بشر را از دیگر موجودات متمایز میکند.این لذت به طور مستقیم و گاهی غیر مستقیم با روح و اندیشه ی انسانی مرتبط است.روح تمام انسان ها در هر دوره ای از تاریخ دارای سرکشی ها و نا آرامی هایی بوده که نیاز به آرامش،تسکین و ارضا داشته است.این مسئله و دغدغه باعث شد که انسان در طول ادوار مختلف،به هنر چنگ بیاندازد و جدای از الزامات و اصطکاک های روزمره ی زندگی به آن پناه ببرد و یا از آن استفاده کند.شعر دریچه ایست که منظره ای باز و چشم نواز را در برابر دیدگان بشر نمایان میکند.اما تفاوت ها و تعدد سلیقه ها و روحیه ها و شخصیت ها باعث شده که هر شاعری به طریقه ای خاص، مخاطبان را با خود همراه کند.و قطعا به اندازه ی همین تعدّد سلیقه ها میتوان برای درون مایه ی اشعار، نقد نوشت.یکی از دلایل این موضوع،تفاوت جایگاه و دیدگاه شاعران نسبت به هستی است.هرچند که در غایت امر حرف اغلب شاعران تقریبا مشترک است.گویی اشعار،از سرچشمه ی واحد ازلی جوشیده اند و به دریای واحد ابدی میپیوندند.
نیچه،فیلسوف شهیر آلمانی میگوید:زندگی بدون موسیقی اشتباه است.اصولا اشعار کلاسیک ما نیز یکی از بارز ترین نمود های موسیقی هستند.یقینا اولین نشانه ی اشعار کلاسیک موسیقی آن ها است.برای بررسی آهنگ یک شعر ابتدا به آهنگ و وزن شعر دقت میکنیم.در صورتی که به همان اندازه موسیقی درونی و نهفته در کلمات نیز موثرند.گوته میگوید:سخن گفتن یک نوع نیاز است،ولی گوش دادن هنر است.اما ما نیاز داریم که گوش کنیم.به تمام جنبه های موسیقایی یک شعر.
مجموعه ی "کفشهای سفید میپوشم"شامل 29 غزل و 7 رباعی است.
بحور رباعی ها که از قبل مشخص شده است و شاعر ملزم به رعایت قوانین در این رابطه است.امّا با دقت در این مجموعه در میابیم که تعداد 21 غزل از این کتاب را غزل هایی با اوزان دوری تشکیل میدهند.شُعرا معمولا اوزان دوری را زمانی انتخاب میکنند که احساس میکنند در شعر حرف زیادی برای گفتن دارند.البته سرودن شعر در اوزان دوری را میتوان از چند جهت بررسی نمود:
عدم تنزّل غزل به روایت گونگی
حفظ موسیقی درونی و بیرونی شعر
نیازردن گوش مخاطب به علّت فاصله ی زمانی ایجاد شده بین قوافی
مدیریت زبان و روح تغزّل
و...

شاعر در این مجموعه هم از اوزان متحد الارکان و هم از اوزان متناوب الارکان استفاده نموده است.امّا نکته ی مهم اینجاست که تمامی غزل هایی که به صورت متناوب سروده شده اند در بحور مجتث و خفیف بوده اند.بدین معنی که از تکرار ارکان "فعلاتن" و "مفاعلن" و یا بالعکس به دست می آیند.(14 غزل).که البته زیبا ترین و چشم نواز ترین غزل های مجموعه غزل هایی هستند که در این وزن سروده شده اند.غزل های متحد نیز به ترتیب کثرت بدین شمایل هستند:
تکرار رکن 4 هجایی مستفعلن:(6 غزل)
تکرار رکن 4 هجایی فاعلات:(5 غزل)
تکرار رکن 4 هجایی مفتعلن(1 غزل)
تکرار رکن 4 هجایی فعلاتن(1 غزل)
تکرار رکن 3 هجایی فعولن(1 غزل)
تکرار رکن 5 هجایی مفاعلاتن(1 غزل)
مشخص است که تعداد 25 غزل از این مجموعه در 3 وزن سروده شده اند که اگر بنا را به وسعت و تنوع آهنگ و موسیقی در شعر بگذاریم،این تکرار ضعفی برای مجموعه به حساب میاید.
البته اینجا ذکر یک نکته ضروریست و آن اینکه شاعر در غزل صفحه ی 48 با مَطلع
"آیینه باشی شمعدان میسازم از خودم/
بیدل شوی هندوستان میسازم از خودم"
در دو هجای پایانی دخل و تصرفی انجام داده است و سعی نموده که با رندی و زیرکی قواعد وزنی را تا حدودی کنار بزند.قطعا در غزل این گونه اعمال ریسک بالایی دارد که البته باید گفت که خانم احمدی با هوش بالا توانسته موسیقی غزل را حفظ کند و حرف خود را به زیبایی بیان کند.

جایگاه زن در کتاب:
خانم احمدی شاعریست که بسیاری از غزل هایش با زنانگی لطیفی همراه است.میتوان اشعار این مجموعه را تحت شعاع مباحث آنیما و آنیموسی قرار داد.زن ِ درون ِ اشعار ِ این مجموعه زن ِ وجود ِ همه ی انسانهاست.مرد باشد یا زن فرقی نمیکند.زیرا شاعر صرفا از زنانگی ِ زن ها سخن نمیگوید.
زمانی که از زن سخن به میان می آید همراه با رنج ها و محنت ها و تبعیض هاست و همه ی ما با این واژگان کاملا آشناییم.این مسئله در این مجموعه پررنگ به نظر میرسد و در بسیاری از غزل ها میتوان رد پای زنان را ملاحظه کرد.در این کتاب نزدیک به پنجاه بار از واژه های"زن"،"دختر"،"مادر" و یا "خواهر"استفاده شده است و این موضوع باعث میشود که به صورت نا خودآگاه ذهن مخاطب و یا خواننده به این سمت برود که شاعر چه چیزی را میخواهد به او اثبات بکند و یا نشان دهد؟
البته پیرامون این موضوع،از صحبت در مورد عنوان مجموعه و طرح جلد کتاب نیز نمیتوان ساده گذشت.عنوان و طرح جلد کتاب به صورتی زنانگی را نمایان میسازد که شاید بتوان گفت که شاعر به نوعی سعی کرده نقبی به وقایع و اتفاقات زندگی شخصی اش در اشعار بزند.و یا وصالی آرمانی را بر پایه ی باورهای ایده الیستی مطرح کند.وصالی که تمامی انسان ها به دنبال آن هستند.
قطعا تصور و طرز تلقّی این "بودن ِ با هم" و "رسیدن سمبولیک و ایده الیستی"در مردان و زنان با هم متفاوت است.این نوع برداشت از زن و سخن از رنج هایش ناخوداگاه نوعی تقابل را در ذهن مخاطب مرد ایجاد میکند و گاهی به خصوصی سازی شعر منجر میشود.هر چند که شاعر در قسمت هایی خود را از زنان جامعه نیز منفک و جدا میسازد که نقطه ی اوجش غزل صفحه ی 34 است.جایی که شاعر میگوید:
دغدغه ی پاشنه ی کفشتان،هم قدِ یک مرد اگر بودن است
دغدغه ی من قلم و دفتر است، شعر به شعر از همه سر بودن است

البته کلیات مسائل مربوط به زنان را در این کتاب باید منفک از هم تلقّی نمود.ظرایف و مسائل مربوط به زنان را میتوان در این مجموعه به دو دسته تقسیم کرد:
(1)آرمان های نمادین ِ زنانه:
مانند
بیت اول از غزل صفحه ی 10

کفش های سفید میپوشم،کفش های سیاه میپوشی
من لباس عروس پولک دوز،تو کتی دلبخواه میپوشی
--------------------------------------------------
بیت اول از غزل صفحه ی 20

بزن،پیانو بزن،شور شرقی آواز
به من بگو زن ِ زیبا،بگو الهه ی ناز
------------------------------------------------
بیت چهارم از غزل صفحه ی 26

عشق معیار هر جهان بینی ست،عشق سرخ است عشق آبی نیست
من زنم یا پرنده ای آبی؟تو بگو من کبوترم یا نه؟

و...

(2)شکوِه ها و نا آرامی های نمادین ِ زنانه

مانند
بیت چهارم از غزل صفحه ی 10

ردّ ِ یک زن همیشه پشت سرت،دکمه های لباست افتاده
شعر پیراهنی ست کنعانی،شعر را اشتباه میپوشی
-----------------------------------------------
غزل صفحه ی 12
به خصوص بیت سوم :
کمر مادر من میسوزد،خواهرم را به غنیمت بردند
نیچه شلّاق به مردان میداد،هیتلر جنگ به میدان آورد
-----------------------------------------------
غزل صفحه ی 14
با مطلع:
من زنی حرم سرایی ام،چند قرن پیش مرده ام
دختران من کنیز تو،مادری فریب خورده ام
---------------------------------------
غزل صفحه ی 16
با مطلع:
آُسیا حلقه ی طنابی بود،پدرانم به دست من کردند
سال ها پیش شوهرم دادند،دختران ِ مرا کفن کردند
--------------------------------------
بیت سوم ازغزل صفحه ی 30

تاریخ،تاوان به رقص آوردن جنگ است
تقدیر شوم دخترانت را تماشا کن

و...

شاعر سعی کرده در کنار بیان و وصف حال شرایط و استفاده از المان های بعضا جدید و بعضا تکراری ،با ظرافت شاعرانگی خاص خودش،هم از نارفیقی ها و نامردی هایی که زنان این مملکت متحمل شده اند بگوید،و هم گاهی ایده آل های درونی خویش را برای مخاطب بازگو کند.هرچند که به زعم من شاعر با اصرار و پافشاری بر این عقیده،زن را به طور ناخودآگاه در مقام و منزلتی بالاتر از مرد قرار داده،و در نهایت در غزل هایی به تساوی نینجامیده است.منظور از بیان این مطلب این است که شعر نباید برای احیای حقوق از دست رفته و نشان دادن پاره ای از وقایع تاریخی،با فشار انگشت یک کفه ی ترازو را به پایین یا بالا هل دهد.به عقیده ی من این زن محوری در اشعار کتاب تا حدودی باعث مرد ستیزی و مرد گریزی شده است که البته شاید بیان احساسات درونی و شخصی شاعر باشد و البته از این منظر نمیتوان این موضوع را به طور کامل نقطه ی قوت یا نقطه ی ضعفِ کار دانست.در مجموع باید بیان کرد که گهگاه اشعار در این مجموعه به جای انسان محوری،به زن محوری تنزّل پیدا کرده است.

موضوع دیگری که میتوان در مورد این مجموعه بیان کرد پیرامون اضافات شعریست که گهگاه به جبر وزن و گاهی هم به دلیل تکرار برخی مضامین ایجاد میشود.تکرار یکی از اجزای جدا نشدنی برخی از غزل های این مجموعه است.این تکرار ها یکی از معرّفه ها و ویژگی های اشعار خانم احمدی شده است،که البته باید گفت به هیچ وجه نمیتوان این ویژگی ها ضعف تلقّی کرد.مهم این است که شاعر بداند در چه مواقعی تکرار را ایجاد بکند و در چه شرایطی نکند.در این مجموعه،این ویژگی در مواقعی باعث زیبایی کار گشته،و در مواقعی نیز شعر را دچار شعار زدگی یا ساده طلبی کرده است.
نمونه ی اضافاتی که به جبر وزن ایجاد شده:
در این مورد میتوان به اولین بیت از اولین غزل کتاب اشاره کرد:

"کفش های سفید میپوشم،کفش های سیاه میپوشی
من لباس عروس پولک دوز،تو کتی دلبخواه میپوشی"
همانطور که ملاحظه میشود در کلمه ی "دلبخواه" حرفِ "ب"گویی از این کلمه بیرون زده است.درصورتی که واژه ای که برای ما آشناست "دلخواه" است نه "دلبخواه".و همانطور که ملاحظه میشود حرف "ب" برای ایجاد موسیقی صحیح آورده شده است که به عقیده ی نگارنده کمی از زیبایی بسیار کار،کاسته است.

نمونه ی اضافاتی که بر حسب تکرار آورده شده است:
در تعدادی از اشعار مجموعه این موضوع به چشم میخورد.امّا برای نمونه به ذکر یک غزل بسنده میکنم:

من زنی حرم سرایی ام،چند قرن پیش مرده ام
دختران من کنیز تو،مادری فریب خورده ام

سلسله به سلسله بخند،مست کن بلند تر بخند
تازیانه شو مرا ببوس،درد را به ارث برده ام

جنگ طعم تلخ زندگی ست،زن غنیمتی همیشگی
پیرهن به پیرهن تو را،دکمه دکمه را شمرده ام

مرد باش و ظالمانه تر،سهم هر شب مرا بده
رنج را به من سپرده ای،ظلم را به تو سپرده ام

تذکره به تذکره بمان،تو نمرده ای نفس بکش
من زنی حرم سرایی ام،چند قرن پیش مرده ام

و...
--------------------------------------------
روح تغزّل و دنیای شاعرانه""

غزلی بسیار زیبا از مجموعه ی "کفش های سفید میپوشم":

آسیا حلقه ی طنابی بود،پدرانم به دست من کردند
سال ها پیش شوهرم دادند،دختران ِ مرا کفن کردند

آسیا حلقه ای شد از آتش،باید از بین حلقه اش بپرم
زندگی سیرک بود و مردانش،حلقه ها را به گوش زن کردند

سرزمینی که سر نوشت مرا،چکمه های سیاه له کردند
بوته های تمشک وحشی را،رام کردند ریشه کن کردند

جنگ یعنی تفنگ را بردار،دکمه های مرا نشانه بگیر
مردهای برهنه و زخمی،تکه های مرا به تن کردند

آسیا حلقه ی طنابی شد،که خودش را به گردنم انداخت
تیغه ی دارشان مدادم شد،تا نگویم چه با وطن کردند

کسی نمیتواند منکر این موضوع شود که این مجموعه دارای دنیای شاعرانه ی نوین و بکریست.برخی از اشعار این مجموعه دنیایی را فراروی مخاطب قرار میدهد که تا بحال شناخته شده نبود.زمانی که شاعر از "حلقه ی آسیا"سخن به میان می آورد و یا از "طرح های چلیپایی"صحبت میکند،از تمام عناصر دنیای قدیم و جدید و یا بهتر بگویم،از اسطوره های ساخته شده یا خود ساخته در شعرش استفاده میکند.این دقیقا نقطه ی عطف اشعار خانم احمدی ست.این مجموعه در بسیاری از مواقع خود را همپا و موازی با مخاطب قرار میدهد و با او همراه میشود.سفر میکنند و میبینند و کشف میکنند.به هیچ وجه نمیتوان از واسواسی که شاعر برای کشف و بیان احساسات جدید و تصاویر غیر باسمه ای و کشف نشده داشته ساده گذشت.برای این مجموعه باید وقت گذاشت تا بهتر و بیشتر سخنان شاعر را عمیقا درک کرد.به سرکار خانم شیما شاهسواران احمدی تبریک میگویم به خاطر سرودن این مجموعه ی زیبا.مجموعه ای که قطعا خوانندگان،دست خالی از سفر به سرزمین درون کتاب بر نمیگردند.به امید موفقیت بیش از پیش خانم احمدی.

کیوان عابدی.تیر ماه 

زخم‌ها زخم و دردها دردند



 

 

زخم‌ها زخم و دردها دردند



زخم‌ها زخم
و دردها دردند 
- گروه فرهنگ و هنر:   «دختری مینیاتوری بودم» نخستین مجموعه شعر شیما احمدی است که در فاصله کوتاهی به چاپ سوم رسیده و در عصری که چه بسیارند کسانی که چاپ اول کتاب‌شان با وجود شمارگان پایین و محدود تا سال‌ها به فروش نمی‌رود و در نهایت با قیمت‌های نازل، سر از حراجی‌های کتاب در می‌آورد. این اتفاق، اتفاقی مبارک و خجسته است و جای بررسی دارد. دلیل این توفیق چیست؟ بی‌شک بخشی از آن به مدیریت هوشمندانه ناشر فصل برمی‌گردد که به ضرب و زوری، کتاب‌های بی‌شمار منتشر کرده‌اش را رد می‌کند. درباره این شیوه هوشمندانه در فرصتی مقتضی به تفصیل سخن خواهیم گفت اما یقینا سهم شاعر در این توفیق نباید نادیده گرفته شود. ویژگی‌های موفقیت شیما احمدی شاهسواران چیست؟
1- صمیمی، باورپذیر و اقناعی می‌سراید: مخاطب در شعر شیما احمدی، احساس نمی‌کند با احساساتی ساختگی که در زبانی شیک ارائه شده، روبه‌روست. اصلا این، از وجوه متمایز شدن شعر شیما احمدی از شاعران زن معاصر خود است. مخاطب با عاشقانگی‌ها، شکست‌ها و کامروایی‌های شعر احمدی، احساس همذات‌پنداری بیشتری می‌کند تا شعر شاعران معاصر او. خواننده شعر احمدی، کیفیات شعر او را عمیقا درک می‌کند و صرفا نظاره‌گر قرائت شاعر از دردهایش نیست:
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند/ که تو را دور از این خانه نگه می‌دارند (ص 50)
2-زنانه می‌سراید: شیما احمدی، اصراری ندارد شعرش مخاطب را در بی‌مرزینگی فراجنسیتی رها کند. بسیاری از شاعران دوست دارند جنسیت شاعر برای مخاطب تبدیل به معمایی بزرگ شود بنابراین بسیار تلاش می‌کنند تا ردپایی از زن یا مرد بودن‌شان در متن باقی نماند. اصراری که هیچ‌گاه دلیلش را نمی‌فهمیم. شگفت‌آورتر اینکه منتقدان و کارشناسانی هم پیدا می‌شوند که در تمجید این شیوه داد سخن سر می‌دهند و صفحه‌ها سیاه می‌کنند تا ثابت کنند ردپای موتیوهای زنانه را در شعر یک شاعر زن پیدا نکردند، یعنی هنر بزرگ آن شاعر در نشستن بر قله ادبیات جنسیت‌گریز؛ یعنی کشف ویرجینیا وولف‌های وطنی، اما شیما احمدی اصراری بر چنین اشتهاری ندارد و در شعرش، عناصر و موتیوهای زنانه را فراوان می‌توان یافت:
از طلا نیست گوشواره من، نخ ابریشمی است در گوشم/ مادرم ناله‌ایست قاجاری، که به یادش شلیته می‌پوشم (ص 14)
3- به بازی‌های زبانی فرمالیستی وابستگی ندارد: در غزل‌های فرمالیستی، عمدتا ناتوانی شاعر در خلق معانی جدید، بهانه‌ای است برای پشتک ‌وارو زدن‌های زبانی. غزل‌هایی از این دست، دستورالعمل‌های مشابهی در حوزه ساخت دارند؛ به عبارت دیگر فرزندان خلف همان شعرهایی هستند که دکتر شفیعی کدکنی به درستی عنوان «شعرهای جدول ضربی» به آنها داده است. در این شعرها، بی‌هیچ منطق خاصی قافیه بی‌دلیل عوض می‌شود، به بهانه وسیع قلمداد شدن دایره واژگانی، هر رطب و یابسی مجوز حضور در شعر را می‌یابد؛ بی‌اینکه ریشه در مبانی زیباشناختی یا رسانگی معنا داشته باشد، هذیان‌گویی بیشتر، معیار و شاخص شاعرانگی بیشتر می‌شود، زبان در افسارگسیخته‌ترین حالت خود به استخدام شاعر در می‌آید، نحو زبان مورد استفاده شاعر با هیچ متر و معیاری، پیشنهاد ازلی- ابدی سرودن می‌شود و... خلاصه تمامی این نقش‌بازی‌ها برای پوشاندن خلأ معنا و مضمون و ناشناخته بودن کارکرد زبان در ذهن و زبان شاعر فرم‌گراست اما شیما احمدی در فهرست چنین شاعرانی ثبت‌نام نکرده و هنوز تعلق‌خاطر عمیقی با آفرینش مضمون و تعابیر جدید دارد .

 

نقدی در روزنامه ی خورشید

بخوانید در  

http://www.khorshidnews.org/?mod=index&np=170&npp=9

استفانو بنی

دیگر تنها نیستی

 

استفانو بنی 

مترجم : محمدرضا میرزایی

 

استفانو بنی  داستان نویس، نمایشنامه نویس ، روزنامه نگار و کارگردان ایتالیایی بود . در سال 1947 در بولونیا به دنیا آمد . نخستین رمان او زمین نام داشت که یک داستان علمی – تخیلی بود و در سال 1983 به چاپ رسید . استفانو بنی نویسنده ای بسیار باهوش و زیرک است . او همچنین مجموعه شعرهایی هم دارد . او طنزپرداز خوبی هم است و همیشه در نوشته هایش رگه هایی از طنز پردازی را جاری می کند .  کافه زیر دریا ، یکی دیگر از آثار اوست .  

در سال 2003 وقتی که آمریکا و متحدان غربی‌ آن در حال آمادگی برای جنگ با عراق و اشغال سرزمین فرات بودند، استفانو بنی نامه‌ای به جورج دبلیو بوش نوشت که در روزنامه مانیفستو ایتالیا منتشر شد، روزنامه‌ای که بنی سال‌ها بود برای آن ها می‌نوشت . این نامه وجهه ی جدیدی به او بخشید .

برای من خیلی سخت  است که با جنگ شوخی کنم . اما می‌توانم آن کسانی را که از جنگ دم می‌زنند به تمسخر بگیرم و یادآوری کنم که مسئولیت این جنگ‌ها با آن هاست. از همه مهمتر، می‌توانم از ریاکاری آن ها بنویسم .  و ...

استفانو بنی

 

کتاب دیگر تو تنها نیستی شامل ده داستان کوتاه می شود ، بومرنگ ، دیگر تنها نیستی ، دانشمند ، دو ماهیگیر ، یک رز سرخ ، لحظه ، درس زیر دریا ، مسئول کنترل ، تنهایی  و عصیان دفاع وسط پولدو و آه. که هر یک از این داستان ها ، جذابیت های متفاوت و خاص خود را دارند . اما نقطه ی مشترک همه ی داستان ها تنهایی است . تنوع و گستردگی فضا ، یکی دیگر از ویژگی های مثبت قلم اوست . او رگه ی طنز را چاشنی داستان های تلخ این کتاب کرده است . او در این کتاب به تنها بودن و تنها نبودن اشاره می کند . او فضایی تخیلی را به آرامی همراه زندگی عادی و مدرن مردم می کند . نو آوری ها و خلاقیت های فضای نوشتاری اش و نحوه ی برخوردش با دنیا ، او را نویسنده ای بسیار مدرن معرفی می کند . 

آخرین داستان این کتاب داستان آه است . داستان مرد جوانی که در کودکی پدرش به زندان می رود و مادر دیوانه و افسرده اش ناگهان غیبش می زند و در پانزده سالگی پسری تنها می شود . آه عمویی داشت که به او تمام فنون دزدی را یاد می دهد و او را برای دزدی به خیابان ها می فرستاد . او هم که پسر بسیار با استعدادی بود ، دزدی حرفه ای می شود . او یک روز کیف یک مافیایی پولدار را می دزدد و آن ها برای پیدا کردن آه تا خانه ی عمویش پیش می روند . از اینرو مجبور می شود آنجا را ترک کند و به محله ای دیگر پناه ببرد . او در زیر پله ای در یک گاراژ زندگی می کرد . آه تصمیم گرفته بود دیگر در خیابان ها دزدی نکند و شبانه خیلی آرام به خانه های مردم برود و دزدی های جزئی انجام دهد . خانه ای را با دقت انتخاب می کرد و برای مدتی زیر نظر می گرفت . وقتیکه با رفت و آمد ها و عادات آن خانه آشنا می شد به سراغش می رفت .

او کم کم به خانه های آنجا می رفت و لوازم جزئی آن ها را می دزدید . مثل فنجان و یا کادر و چنگال هایشان و حتی قاب عکس هایشان را  می دزدید . مخصوصا عکس های خانوادگی آن ها را دوست داشت . گاهی هم به یخچال هایشان دست درازی می کرد. او بعضی از چیزهایی را که دزدیده بود می فروخت و بعضی از آن ها را برای خودش برمی داشت  . آه چیز قیمتی نمی دزدید و فکر می کرد این روش از او محافظت می کند و مردم فکر می کنند  وسایلشان را در شلوغی خانه هایشان ، گم کرده اند و کسی به او شک نمی کند . او در خانه ها آثار فقر و تنهایی را حس می کرد . به عکس های خانوادگیشان با دقت نگاه می کرد . برگه ها و نامه های عاشقانه یشان را با اشتیاق می خواند . حتی به قبض ها یشان هم علاقه نشان می داد . به نظر او هر خانه ای موسیقی خاصی داشت و علاقه ای ویژه ، به موسیقی های خانه ها داشت .  به نظر او بعضی از خانه ها موسیقی سرد و بی روحی داشتند .  او خودش را دوست ، رازدار و نگهبان خانه ها می دانست .  گاهی هم گرد و غبار خانه هایشان را تمیز می کرد و خانه هایشان را مرتب می کرد . نوازد هایشان را آرام می کرد . به مریض هایشان رسیدگی می کرد . کنار تخت هایشان می نشست و به آن ها که خواب بودند نگاه می کرد .

با گذشت زمان جسارتش بیشتر شده بود . با شجاعت بیشتری در خانه ها قدم می زد و دزدی می کرد . یکبار هم یک روزنامه نگاری از او نوشته بود . " دزدی که علاقه ای خاص به عکس های خانوادگی دارد " . اما کم کم همه فراموش کردند . او کم کم خودش را عضوی از آن خانه ها می دانست . به آن ها عادت کرده بود . تنهایی او را به طرف خانه ها هل می داد . اینکه او هم دوست داشت خانواده ای داشته باشد . اما نویسنده با عملکرد قهرمان داستانش به این حسرت اشاره می کند .

او هم مانند هر مرد جوانی با دختر های جوان آشنا می شد . اما دختر ها تا می فهمیدند او دزد است او را رها می کردند . یکبار هم دختری از او خواست برایش کتی از پوست بدزدد . وقتی کت را دزدید و به او داد، پوست کت ، آن چیزی نبود که دختر می خواست واو هم آه را به این  بهانه تنها گذاشت .آه به طور تلخ و غم انگیزی تنها بود .

آه در آخر دوباره به خانه ای می رود که برای اولین بار به آنجا رفته بود . خانه ای که در آن پیرمرد و پیرزنی با دختر جوان مو بنفششان زندگی می کردند . خانه ای پر از مجسمه هایی شیشه ای . آن ها یک آکواریوم هم داشتند که گاهی اوقات آه به ماهی هایشان غذا می داد . خانه خالی شده بود . نه دختر آنجا بود و نه خانواده اش . نبود آن ها او را نگران کرد. خانه خالی و کثیف شده بود . ظرف ها ی نشسته روی هم جمع شده بودند و یخچال هم خالی بود . خانه بوی بدی می داد . او نمی دانست چه اتفاقی افتاده ؟ اعضای آن خانواده کجا رفته اند ؟ چه بر سر آن ها آمده است ؟ در همین افکار بود که ناگهان روی زمین می نشیند و گریه می کند ، برای آن ها گریه می کند . شاید هم برای خودش اشک می ریزد . سپس کفش هایش را درمی آورد و روی تخت خالی دختر مو بنفش می خوابد . پتو را روی سرش می کشد و منتظر می ماند .

تنهایی توهمی در ذهن آه به وجود می آورد . توهمی از عضو خانه ای بودن . توهمی که تنها انسان های تنها می توانند معنی آن را درک کنند . او با حسرت به عکس هایشان نگاه می کرد. به اینکه صاحبان آن عکس ها کجا هستند ؟ نویسنده در این داستان و داستان های دیگر کتاب ، به خوبی تلخی تنهایی را نشان می دهد .

 

 

شیما شاهسواران احمدی

 

اوریانا فالاچی




نامه ای به کودکی که هرگز متولد نشد

 

 

 

اوریانا فالاچی – مترجم محمد صادق سبط الشیخ

 

 

اوریانا روزنامه نگار و نویسنده ای ایتالیایی بود . متولد شهر فلورانس بود و پس هفتادوهفت سال عمر کردن در همان شهر درگذشت . او یک چریک فاشیسم بود . به مصاحبه با شخصیت های سیاسی علاقه ای خاص داشت . با شخصیت هایی چون محمد رضا شاه پهلوی ، یاسر عرفات ، آیت الله خمینی ، گاندی ، هنری کیسیجر ، قذافی ، آریل شارون ، ذوالفغارعلی بوتو ، لخ والسا ، مهندس بازرگان و ... 

نامه از زبان زنی است که باردار شده است و تصمیم دارد فرزندش را به تنهایی به دنیا بیاورد.ابتدا او هنوز اطمینان نداشت که آیا فرزندی وجود دارد یا نه . حس تردید را تا صفحه آخر این داستان بر شانه ها ی خسته اش خط به خط حمل می کند .

 مدام‌ این‌ سوال‌ ترس‌ناک‌ برام‌ پیش‌ می‌اید که‌: نکند‌ دلت‌ نخواهد به‌ دنیا بیایی‌ و متولّد بشوی‌؟نکند‌ یک روز سرم داد بزنی که‌: چه کسی‌ گفته‌ بود مرا به‌ دنیا بیاوری‌؟ چرا درستم کردی‌؟ چرا؟

  البته این کتاب نامه نیست . گفتگوهای او با جنین به دنیا نیامده اش است . او درد های زنانه را آنقدر هوشمندانه بازگو می کند که مردها در برابرش جبهه نمی گیرند و او را می خوانند .  این کتاب مخاطبین مرد بسیاری هم دارد . فالاچی از مظلومیت و ایثار جنس زن می نویسد . مظلومیتی که هیچگاه به حساب نمی آید . اصلن دیده نمی شود . او از زنانی می نویسد که قرار است فرزندشان را بدون پدر بزرگ کنند . از نگاه های سنگین اجتماع ، از برخورد مذهب ، از سختی ها و تنهایی ها و از اینکه کسی چنین زنی را قهرمان نمی داند و همه او را متهم می شناسند . اما تحمل همه ی این سختی روح او را به جای کینه سرشار از دوست داشتن می کند .

من قدم زدن را دوست دارم . خوردن را دوست دارم . سیگار کشیدن را دوست دارم . آزادی را دوست دارم . دوستم را دوست دارم . بچه ام را دوست دارم .

ویا در قسمتی دیگر می نویسد :

امشب به وجودت پی بردم  درست مانند قطره ای از زندگی که از هیچ سرچشمه گرفته است. با چشمانی باز، در ظلمت و ابهامی مطلق دراز کشیده بودم. ناگهان در دل ظلمت و تاریکی جرقه ای از اطمینان و آگاهی درخشیدن گرفت
تو آنجا بودی تو وجود داشتی .
ضربان قلبم از حرکت باز ایستاد و وقتی که دوباره ضربان نامرتب و آشوب گرانه آن را شنیدم احساس کردم که تا حلقوم در ژرفی سهمگین و مخوف از تردید و دو دلی دست و پا می زنم . با تو حرف می زنم اما تمام تار و پودم را وحشت آزار دهنده ای فرا گرفته است .

 

او کتاب را اینگونه آغاز می کند . اشاره اش به بار داری ، جدید و قابل ستایش است . معمولا زنان باردار را با داشتن حالت تهوع که دم دست ترین تصویر است  نشان می دهند . اما او با نگاه ریزبین خود ، با احساساتی زیبا به باردار بودنش اشاره می کند . با قدرت حرف می زند . خط شعور او به عنوان زنی فرهیخته در خط به خط داستان مشخص است . نوع نگاه متفاوتش به اتفاق ها و زندگی کاملن خونمایی می کند . او از وضعیت زن در اجتماع  می نویسد . از دغدغه هایی که در تمام جهان مشترک اند .

 

گاهی سئوال هایش طعم فلسفی به خود می گیرند . اما در تمامی لحظه امید جاریست . او غرور زنانه اش را تا آخر حفظ می کند . غرور زنانه ای که بوی تعصب و خودخواهی را ندارد . از این رو آن را غرور زنانه می نامم . او همرا با دردهای زنانه ، به درد های بشریت هم اشاره می کند . مخصوصن جنگ و قربانی هایش . از سربازها و پدرهایی که در جنگ مبارزه می کردند می نویسد . فقر و حقارت و همین غرور و نگاه زنانه اش است که گیرایی نوشته هایش را چند برابر می کند .

 

گاهی هم به مظلومیت خودش برای دیده شدن اشاره می کند . از درد هایی عمیق می نویسد . دردهایی که به دید انسان های سطحی بسیار بی اهمیت هستند . از اینکه زن بودن خیلی سخت تر از مرد بودن است .

 

 من به خطا تصور کردم که انتخابی را به تو تحمیل کرده ام. با نگه داشتن تو فقط از فرمانی اطاعت می کنم که وقتی جرقه زندگی ات روشن شد به من دادی. من انتخابی نکرده ام. فقط اطاعت کرده ام. از بین تو و من قربانی احتمالی تو نیستی، منم. مگر وقتی که خفاش وار به تنم می آویزی منظورت همین نیست؟ مگر وقتی مرا دستخوش حالت تهوع می کنی همین را نمی خواهی تایید کنی؟ می شود و به این وسیله بهانه ای برای به دنیا آوردنش می یابد و البته آرام کردن خود!

ویا در جای دیگر می نویسد :

اگر پسر باشی می توانی هر وقت دلت خواست شورش کنی! می توانی دوست داشته باشی، بدون اینکه یک شب از خواب بیدار شوی  و حس کنی داری تو باتلاق فرو می روی . می توانی از خودت دفاع کنی بدون اینکه حرف های گزنده بشنوی .

 

در انتهای کتاب جنین در رحم او می میرد. زیرا او فشار های عصبی بسیاری را تحمل می کرد و به دلیل بارداری بسیار ناتوان و ضعیف شده بود .  او دچار عذاب وجدان می شود . از اینکه نتوانست از جنینش مراقبت کند . او برای محاکمه ی خود دادگاهی خیالی در ذهنش تشکیل می دهد . تمامی هیئت منصفه از نزدیکان خودش بودند . دوست او که زنی مهربان بود در دادگاه خیالی ، از او دفاع می کرد . پدر جنین گریه می کرد و او را گناهکار خواند . او مردها را ضعیف و ترسو نشان داده . مردهایی که که یا گریه می کنند و یا فرار  . دوستی که نقش فرشته ی نجات زن ها بود و می خواست به صورت پدر جنین و دکتر او تف بیاندازد . دوست مهربانش حرف هایی می زند که درد زنان در آن نهفته است . حرف هایی که می تواند سطرهایی شاهکار و ماندگار باشند .

: شما مرد ها ما زن ها را تنها می گذارید . بعد که همه چیز مرتب شد برمی گردید و خودتان را یک پدر پشیمان نشان می دهید . به نظر شما پدر بودن یعنی چه ؟یک شکم بالا آمده ؟ درد زایمان ؟رنج شیر دادن به بچه ؟ حاصل پدر بودن را مثل یک پیراهن تمیز و اتو کرده جلویتان می گذارند . اگر ازدواج کرده باشید تنها کاری که بلدید این است که اسمتان را به بچه بدهید و اگر ازدواج نکرده باشید از همان جا فرار می کنید . اگر یک زن با شما همبستر شود مثل یک فاحشه با او رفتار می کنید . توی هیچ لغت نامه ای معنی فاحشه این نیست . چند هزار سال است که شما کلمه ها و بی عدالتیها و امر و نهی هایتان را به ما تحمیل کرده اید .

او در این دادگاه شرکت می کند و عدالت دادگاه رویایی اش را می پذیرد .

 

جمله هایی از این کتاب :

 

زن بودن یعنی بی پروایی پایان ناپذیر، وارد جنگی شدن که تمامی ندارد .

مبارزه کردن بهتر از پیروز شدن است .

آدم بودن اصطلاح زیبایی ست که فرقی بین زن و یا مرد بودن نمی گذارد .

 دنیای بدون بچه ها دنیای کثیف و وحشتناکی است.

در واقع شهامت مترادف با خوشبینی است.

 فکر کردن یعنی درد کشیدن ، فهمیدن و آگاه بودن .

مگر چیزی بدتر از نبودن وجود دارد ؟

درد با خودمان به دنیا می آید ، با ما بزرگ می شود و همیشه با ماست .

زندگی یعنی خسته شدن . یعنی جنگ که هر روز و هر روز ادامه دارد و تمام هم نمی شود .

وقتی به آرزویت رسیدی حس می کنی گمش کردی.

 زندگی ارزش زاده شدن و درد کشیدن، مردن را دارد.

عشق یک پدیده ی پیچیده است .

 

 

شیما شاهسواران احمدی

قمارباز


فئودور داستایوفسکی

او فرزند دوم خانواده اش بود . پدرش پزشک بود . خانواده ی از اوکراین به مسکو مهاجرت کردند . در سال 1811 در مسکو در خانواده ای متوسط ولی فرهیخته به دنیا آمد . در پانزده سالگی مادرش از دنیا رفت . در تابستان 1839 پدرش فوت کرد و مقداری ارث به او رسید که به سرعت همه را به دلیل ولخرجی هایش به اتمام رساند . ابتدا به عنوان مهندس فنون نظامی وارد ارتش شد . ولی پس از مدتی ارتش را رها کرد و به نویسندگی روی آورد . توسط پلیس مخفی به جرم فعالیت بر علیه حکومت دستگیر شد و به زندان رفت و تبعید شد . او چهار سال عمرش را در زندان انفرادی بسر برد . از بیماری صرع رنج می برد و تا وقتی زنده بود این بیماری با او همراه بود .اولین داستان او با نام بیچارگان در سال 1846 چاپ شد . داستان های دیگر او ابله ، جنایت و مکافات ، برادران کارامازوف، خاطرات خانه ی مردگان و آزردگان ... بودند .  در سال 1857 با بیوه ی کارمندی ازدواج کرد که نتیجه ی ازدواجش به تولد دو دختر منجر شد  .او در سال 1881 درگذشت .

فئودور داستایوفسکی نویسنده ای روس که همیشه نگاه ظریفی بر دغدغه های رایج در جامعه دارد . او همیشه زندگی عادی مردم را مد نظر می گیرد . این داستان در طول یک ماه نوشته شده است . اوبرای زود تر تمام کردن داستانش تند نویسی به نام آنا را استخدام می کند .

در این داستان شخصیت هایی از مکان های مختلف جغرافیایی دور هم جمع شده اند . مثل همه ی داستان های او . هر کدام از این شخصیت ها ویژگی خاص خود را دارند که می توانند مقیاسی برای نمایش دادن جامعه ای باشند . او در این داستان رگه های ذهنی خود را درباره ی روس ها بیان می کند . آن ها انسان هایی اهل خطر و شجاع معرفی می کند . همچنین به عیاشی شان اشاره می کند . نویسنده ی این داستان مثل همیشه به پرداخت روانکاوی شخصیت هایش می پردازد . او شخصیت هایی از انگلیس و فرانسه در داستانش می آورد و به توضیح و مقایسه ی آن ها با روس ها می پردازد . با این روش موقعیت یک روس در دنیا و نحوه یبرخورد با او را نشان می دهد. تقریبا همه ی شخصیت های داستانش را خاکستری نگهمی دارد . نه سفید و نه سیاه . هاله ای از ابهام همیشه با شخصیت های داستان او همراه است .

شخصیت های این داستان همگی منتظر مرگ بابیشکا و یا همان مادربزرگ ثروتمند خود هستند . پیرزن ثروتمندی که در سن پترزبورگ زندگی می کرد . اما مادر بزرگ همه را غافلگیر می کند و بی خبر از راه می رسد و همه را متعجب می کند . مادر بزرگ بسیار رک و زبانی تلخ داشت . تلخی زبان او طنزی درونی را هم با خود داشت .  اما الکسی را دوست داشت و از که تازه اخراج شده بود می خواهد بماند . مادربزرگ با الکسی به قمار خانه می رود و بعد از یک برد عالی تا آخر می بازد و ثروت زیادی از دست می دهد . ورود مادربزرگ و خروجش از داستان روند خاصی به داستان نمی دهد . کلا داستان خیلی ملایم و آرام است .

قهرمان داستان ، الکسی پسر جوانی است که معلم است . او به قمار اعتیاد دارد و تا آخر داستان در قمارخانه ها به سر می برد . او معلم فرزندان ژنرال بود .   بازی هایی همچون بازی رولت در قمارخانه ها بر پا بود و طرفدارانش را دور یکدیگر جمع می کرد . در قمارخانه صفت های منفی انسان ها را نشان می دهد . پولینا دختر خوانده ی ژنرال بازنشسته ای ست که قهرمان داستان به این دختر نه چندان زیبا علاقه مند شده است . اما پولینا اصلا علاقه ای به ندارد . ژنرال باز نشسته هم عاشق زنی فرانسوی می شود که به طمع ثروتی که ژنرال از مادر بزرگ می برد آمده بود . شخصیت پولینا شخصیتی مرموز و نافذ است . زن های داستان های داستایوفسکی معمولا اینگونه اند .  بار ها پولیا از او می خواهد برایش کارهیی انجام بدهد و او هر بار گوش می دهد . مثل یک برده ی ناکام که از این وضع  لذت می برد . حتی جایی می گوید : " اگر به من بگویی از پرتگاه بپر من چنین خواهم کرد " او در طول داستان به فرمان پولیا کارهای عجیب و غیر عادی انجام می دهد . مثل برخور الکسی با زوج پیر آلمانی به درخواست او که منجر به اخراجش از خانه ی ژنرال می شود . اما الکسی این اطاعتش را دلیل عشق خود می داند نه حماقت اش .  این عشق تا آخر داستان نافرجام باقی می ماند .

در قمار باز بارها در سطرهایی به چهره هایی فقیر و یا بیمار اشاره می شود که به آن ها اشاره ای کم رنگ می شود . مثل گداهایی که مادربزرگ به آن ها کمک می کند و یا زن بیمار و رنگ پریده ای که الکسی  در قمارخانه پنهانی به او کمک می کند . او همیشه نگاهی مهربان دارد . الکسی که در آخر داستان از رسیدن به عشقش نا امید می شود در قمار خانه بالاترین رقم قمار چند دهه ی پیش را می برد . پول زیادی که زندگی او را دگرگون می کند . زن فرانسوی که از ارث ژنرال نا امید شده بود به سراغ الکسی ناکام از عشقش می آید و با هم به فرانسه می روند و آنجا ازدواج می کنند . پولی که او در قمار خانه برده بود برای زن فرانسوی انگیزه ی قابل توجهی بود . الکسی در زندگی مثل یک دیوار آجری بود . هیچ چیز برایش فرق نمی کرد . آنقدر آنجا ماند تا تمام پول هایش توسط زن فرانسوی و مادرش خرج می شود . سپس تنها به شهر خود بر می گردد. با جیب هایی خالی و دوباره به قمارخانه ها می رود .

داستایوفسکی در طول داستان همزمان به عیاشی و قمار روس ها و همچنین به مظلومیت آن ها می پردازد . داستان قمار باز پر است از نوسان . داستان خیلی آرام و بدون اتفاقی خاص ، با سقوط قهرمانش به پایان می رسد .

داستایوفسکی زندگی را در این داستان قماری به تصویر کشیده است که بر مرز اتفاق و شانس حرکت می کند . او در انتهای داستان باخت و تنهایی را حتی در برد ها نشان می دهد . او به اتفاقی بودن حوادث در زندگی اشاره می کند . مثل همیشه برشی کوچک از کیک زندگی .

 

شیما شاهسواران احمدی

 

 

 

از زبان بامداد درباره ی آیدا


بخوانید در 


http://falsafehayelajevardi.blogfa.com/#_ftn1



یک زن معمولی و ساده یا دختری مینیاتوری بودم؟


نگاهی بر مجموعه غزل کفش های سفید می پوشم، شاعر: شیما شاهسواران احمدی


شعر، پویشی جاودانه در جستجوی حقیقت است. فرانتس كافكا

 

در ادبيات كهن ما، زن حضوري غايب دارد و شايد بهترين راه براي ديدن چهره او پرده برداشتن از مفهوم صوفيانه عشق باشد. با ظهور ادبیات جدید و نو پس از نیما و تعاریف جدید روانشناختی و فلسفی در دنیای معاصر، زن در ادبیات چهره ی جدیدی به خود گرفت. اگرچه هیچ گاه این چهره به حقیقت خود نزدیک نشده و شاعران انگشت شماری بوده اند که به این مسئله توجه داشته اند. شاید مهمترین این شاعران فروغ فرخ‌زاد و سیمین بهبهانی و احمد شاملو باشند. همانطور که می بینیم دو نفر از این شاعران زن هستند و مشخص است که هر شاعری درونیات و تفکرات و جهان بینی خود را در عرصه‌ی هنر به رخ می کشد و یک زن هیچ گاه نمی تواند آنچه را که به عنوان زن در اجتماع و زندگی با آن برخورد دارد نادیده بگیرد. در حقیقت هویتی جداگانه از مسائل کلی یک انسان فارغ از جنسیتش برای یک زن وجود دارد. دکارت می گوید: انسان نباید هیچ امری را به عنوان حقیقت قبول كند، مگر آنكه به راستی در نظر او حقیقت باشد. بنابراین تنها یک زن می تواند چهره ی حقیقی خود را ارائه دهد. اگرچه در هر اجتماعی به خاطر نوع قانونگذاری و فرهنگ و برخورد تاریخی با جنسیت ها و یا سبک زندگی شخصی و زمان، این چهره می تواند متفاوت باشد.

شیما شاهسواران احمدی به عنوان یک شاعر زن که جایگاه خود را با کتاب اولش دختری مینیاتوری بودم اثبات کرده بود و خود را به جامعه ادبی به عنوان یک شاعر مستقل در نوع اندیشه و سبک نوشتار معرفی کرده توانسته در مجموعه دوم خود با ارائه‌ی چهره ای دیگرگون از زن حرکتی در راستای همین امر انجام دهد. اگرچه برخی شاعران هم دوره ی او نیز دراین موضوع خودی نشان داده اند اما همچنان دغدغه های کلی یک انسان را از دید یک زن بیان می کنند و مانند شیما شاهسواران احمدی به دغدغه های جنس زن نمی پردازند. هر اثر ادبی در بخش های مختلفی قابل نقد و خوانش است. اما آنچه که در آثار این شاعر به وضوح مشخص است ابراز اندیشه و طرز تفکر مولف است و خواننده‌ی این مجموعه پیش از آنکه بیت یا جمله ای از شاعر در خاطرش نقش ببندد اندیشه‌ی کار فضای ذهنش را پر کرده است و پس از خوانش هر شعر به صورت جدا و یا کل مجموعه به تفکر واداشته می شود.

تفاوتی که این مجموعه  با کتاب دختری مینیاتوری بودم دارد به وضوح مشخص است. شیما شاهسواران احمدی در این مجموعه ذهنیت خود را سر و سامان داده و زبان خود را پیدا کرده است و دیگر به دنبال ساخت شعرهای دور از فضای ذهنی خود نیست. شعرهایی که فقط به خاطر کسب تجربه و امتحان فضای تازه بود و صرفا در مرحله ی امتحان و تجربه باقی می ماند. او در این مجموعه خط سیر مشخصی را دنبال می کند و سعی کرده است با اضافه کردن تصاویر عینی طرز تفکر خود را برای مخاطب قابل لمس تر بسازد و با دوری از فضاهای انتزاعی که در مجموعه اولش زیاد به چشم می خورد حرف خود را به خوبی بیان کند و به نظر من او هرجا که از فضاهای انتزاعی دوری کرده موفق تر بوده:

پله های پل هوایی را  هفت بار از زمین بیا بالا
تا به معراج دختری برسی  که نگاهش همیشه غم دارد (صفحه 66  )

آسیا حلقه ای طلایی بود پدرانم به دست من کردند
سال ها پیش شوهرم دادند دخترانِ مرا کفن کردند(صفحه  16 )

من زنی حرمسرایی ام چند قرن پیش مرده ام
دختران من کنیز تو مادری فریب خورده ام(صفحه 14  )

مردم صدای صندلم را دوست دارند
تهران زنان ساده را بیچاره می کرد(صفحه  24 )

غزل های او فضا محور هستند و همانگونه که در مجموعه اولش توجهی به بیت محوری، قافیه و ردیف و بازی های زبانی نداشت با پختگی بیشتر و مهارت در وزن شعر بدون نیاز به اینگونه بازی های فرمی و با دوری از تصنع در شعر و نزدیک شدن به طبیعت کلام و صمیمت زبان توانسته است لذت مخاطب خود را به خوبی فراهم کند و این امر به صورت خیلی زیرکانه در عنوان مجموعه که کفش های سفید می پوشم  نام دارد پنهان شده است. البته باید اذعان کرد که بیت های درخشان نیز در این مجموعه کم نیستند:

رد یک زن همیشه پشت سرت دکمه های لباست افتاده
شعر پیراهنی ست کنعانی شعر را اشتباه می پوشی(صفحه  10 )

تیتر کن نام مرا همشهری  قلعه ی کاغذیت را تر کن
 پادشاهی غم جان کندن را  قرن ها پیش به تهران آورد(صفحه  12 )

با عینک دودی جهانت را تماش کن
از پشت پرده آسمانت را تماشا کن(صفحه 30  )

بکش به روی سرت این پتوی وحشی را
بخواب آهوی غمگین ماه پیشانی(صفحه 46  )

هر شعله ی آتش گلستان شو برای من
من هم فروغی مهربان می سازم از خودم(صفحه  48 )

اما به خاطر همین فضامحور بودن، تمام غزل روی لبه ی یک تیغ حرکت می کند. لبه‌ای که یک سوی آن لذت است و سوی دیگر سقوط به ورطه‌ی تکرار در فضاسازی و خسته کنندگی و همچنین بی توجهی و عدم رضایت مخاطب. که البته این امر بیشتر به خاطر پرداخت ضعیف در بعضی غزل هاست. مثلا تکرار زیاد افعال، برای نمونه ببینید که در یک شعر 4 بیتی چند بار فعل به کار برده شده :

گریه می کنم ولی به من بخند شصت و هشت ثانیه به من بخند
آسمان ابری مرا نگیر دختران شهر تو پرنده اند

روسری آبی مرا درآر از غم پرنده ها خبر بساز
باز روزنامه را مچاله کن  صفحه های له شده نمی پرند

سهم تو حریم گرم خانه ات  سهم من حریم سرد دیگران
یا تنیدن مرا نگاه کن  یا در اتاق خواب را ببند

جنگ از تفنگ حرف می زند بوی خون گرفته لهجه ات رفیق
با زبان دیگری سخن بگو یا سکوت کن فقط به من بخند (صفحه 40  )

یا در این غزل:

ما گرسنه ایم آسمان پس کمی برایمان ببار
توپ شو سپس زمین بکوب پرت با لگد به هر کنار

از خودت بپرس جنگ، جنگ  ، با بهار خانه ات چه کرد ؟
چند فصل پیش مرده ایم  خسته ایم خسته از بهار

من به تو تو هم به من بخند دل به رود خانه ها نبند
ماهیان سرخ له شدند  زیر کفش های آبشار

سهم هر که ایستاده بود قسمتی بجز تبر نبود
فکر کن پرنده ای بپر یا ادای پر زدن درآر(صفحه  36 )

شیما شاهسواران احمدی شاعری تواناست که ضعف در تالیف برای او در نمونه هایی نظیر مصرع دوم غزل بالا و نمونه های دیگر که در این مجموعه به چشم می خورد نشان از بی حوصلگی و عدم دقت در پرداخت نهایی کار دارد. و این مسائل قدرت کار او را کمرنگ می کند. بیت هایی که دچار ضعف های تالیفی از قبیل ساختاری، نحوی، تصویری، مفهومی و ... هستند می توانند یک غزل را از اوج خود تا حد یک غزل بی اعتبار و ضعیف پایین بکشانند و این چیزی ست که شاعر باید به آن توجه ویژه داشته باشد. به بیت های زیر توجه کنید که چقدر فضای غزل را تحت تاثیر منفی خود قرار می دهند:

می خوابم اما باز بیدارند  کابوس های من نمی خوابند
کابوس یعنی زندگی بی تو کابوس یعنی تو نمی آیی(صفحه  44 )

آسمان زنان تنها باش  گریه کن , گریه کن اگر بلدی
از زنانی که خسته اند از هم سرخی چشم های تر بنویس(صفحه 54  )

با کدامین کلید شهر مرا آسمان را سیاه تر کردی
لامپ ها را دوباره روشن کن که امیدم جهان تازه تریست(صفحه  32 )

مسئله‌ی اصلی، رسیدن به تکرار در ایجاد فضاهاست. اگرچه شاعر در این مجموعه خط سیر فکری خاصی را دنبال می کند و خواننده پس از خواندن کل مجموعه به این نتیجه می رسد که تمام غزل ها به هم مرتبط هستند اما گاهی بعضی غزل ها و فضاها و یا تعاریفی که از موضوعات و شخصیت ها ارائه می شود عینا تکرار شده و این تکرار مخاطب را  در طی خوانش مجموعه خسته می کند هرچند خود غزل به تنهایی غزل خوبی باشد. به دو غزل زیر توجه کنید:

با عینک دودی جهانت را تماش کن
از پشت پرده آسمانت را تماشا کن

پرواز سهم دیگران سهم تو چایی تلخ
رقص نبات استکانت را تماشا کن

تاریخ تاوان به رقص آوردن جنگ است
تقدیر شوم دخترانت را تما شا کن

دیروز تهران قهرمان سرزمینت بود
امروز مرگ قهرمانت را تماشا کن

در خانه ات بنشین و چایی تازه تر دم کن
از پشت پرده آسمانت را تماشا کن(صفحه 30  )

***

سهم من از آسمان چه بود ؟ تکه ای در استکان تو
استکان تو جهان من  چای دارچین جهان تو

تلخی مرا به هم بزن هم بزن که تلخ تر شوم
من پرنده ام که عاقبت  حل شدم در آسمان  تو

نقش تازه ای به من بده  نقش یک تزار بی سپاه
روی نقشه تکه تکه شد  سرزمین قهرمان تو

از قبیله ام بپرس چای ،چای هم زدن بهانه ایست
رسم مادران خسته ام  رسم تلخ دختران تو(صفحه  42 )

از این دست نزدیکی فضاها در چند غزل دیگر مشاهده می شود و این نکته‌ی دیگری ست که شاعر باید به آن توجه کند. کما اینکه این تکرار در مورد وزن شعرها هم به چشم می خورد و بر خلاف مجموعه اول که تعدد اوزان مناسب بود در این مجموعه بیشتر از چند وزن انگشت شمار وجود ندارد و در یک کتاب با 29 غزل،11 غزل روی یک وزن سروده شده و یا تقریبا تمام غزل ها وزن دوری دارند این امر به صورت خودکار فضای ذهنی را به تکرار می کشاند.

از طرف دیگر و جدا از ضعف های تالیفی، برخورد شاعر با زنی که در مجموعه از او یاد می کند به طور کامل مشخص نیست و اگرچه به خوبی مشکلات و اعتراضاتش بیان می شود اما کار بدون نتیجه رها می شود. این نمی تواند یک نکته ی منفی یا مثبت باشد اما انتظارات مخاطب را برآورده نمی کند. با این حال زنی که در این مجموعه معرفی می شود بسیار کامل تر و تعریف‌پذیرتر از زنی ست که در دختری مینیاتوری بودم معرفی شد. خوشبختانه جنس اعتراض شاعر از آن دسته ای نیست که از آشپزخانه بگوید و از کهنه شویی و خانه داری! او اعتراضش را همیشه به نوع برخورد با جنسیتش و در حقیقت نمایاندن روی دیگر سکه بیان کرده و در مقابل تاریخ این حقیقت می ایستد و نگاهش سطحی و آشپزخانه ای نیست! سقراط می گوید اگر می خواهی هستی را بشناسی، خود را بشناس.

آسیا حلقه ای طلایی بود پدرانم به دست من کردند
سال ها پیش شوهرم دادند دخترانِ مرا کفن کردند

آسیا حلقه ای شد از آتش باید از بین حلقه اش بپرم
زندگی سیرک بود و مردانش حلقه ها را به گوش زن کردند

سرزمینی که سرنوشت مرا چکمه هایی سیاه له کردند
بوته های تمشک وحشی را رام کردند  ریشه کن کردند

جنگ یعنی تفنگ را بردار دکمه های مرا نشانه بگیر
مردهای برهنه و زخمی  تکه های مرا به تن کردند

آسیا حلقه ی طنابی شد که خودش را به گردنم انداخت
تیغه ی دارشان مدادم شد تا نگویم چه با وطن کردند(صفحه  16 )

از سوی دیگر همانطور که در غزل بالا هم می بینید شاعر در غزل های قدرتمند خود بسیار موفق عمل کرده و گاهی با ساده ترین نوع کلام توانسته اثرگذاری زیادی داشته باشد. ارسطو می گوید: هیچ روح برتری نیست که آمیزه ای از دیوانگی و جنون را در خود نداشته باشد. و به نظر من شیما شاهسواران احمدی اگرچه در شعرش خود را یک زن معمولی و ساده نشان می دهد اما عشق خود را با جنون و دیوانگی ابراز می کند و در کنار اعتراض های خشک و سرد خود روح حساس و لطیف و گرم زن زیبای شعرش را نمایان می کند:

غزل عاشقانه ای بنویس غزلی که پر از جنون باشد
باید از زور درد گریه کنی دل تنگت همیشه خون باشد(صفحه 28  )

به من ایمان بیاوری یا نه به تو ایمان بیاورم یا نه
تو نمی دانی و نمی دانم می پرد عشقت از سرم یا نه(صفحه  26 )

بزن , پیانو بزن , شور شرقی آواز
بگو به من زن زیبا ! بگو الهه ی ناز!
(صفحه  20 )

کت آبی بپوش دریا باش آسمان شو پرنده ات باشم
ماهی ام ! نه کبوتری سرخم ! من همانم که دوستش داری
(صفحه  18 )

در انتهای مجموعه نیز چند رباعی با محتوای جنگ موجود است که شاعر توانسته فضای ذهنی خود را حفظ کند و جنگ را از دیدگاه تازه ای نشان دهد.ژان پل سارتر در بازگشت از زندان به «سيمون دو بووار» گفت :«جنگ، معناي تعهد را به من آموخت». شیما شاهسواران احمدی نیز نگرانی ها و تعهدهایی که یک زن به عنوان مادر همسر و فرزند در طول جنگ دارد را به چالش می کشد و آن را در مقابله با ذات جنگ به میدان می فرستد!

دیوانه به چوب و سنگ عادت دارد
شلاق بزن ! پلنگ عادت دارد
از مادر من بپرس موجی یعنی
دستان پدر به جنگ عادت دارد
(صفحه  70 )

البته شیما شاهسواران احمدی در رباعی آنچنان که باید و شاید موفق نیست و آنگونه که در غزل حرفی برای گفتن دارد در رباعی نمی توان درباره او ابراز نظر کرد.

نکته پایانی نیز ترجمه ایست که از آثار او به زبان انگلیسی در کتاب چاپ شده است که نشان دهنده توجه شاعر به ارائه اندیشه خود خارج از محدوده های مرزی و ملیتی است و علاوه بر این تصدیق می کند که شعرهای این مجموعه اندیشه محور بوده و قابلیت ترجمه دارد. مثبت یا منفی بودن این روش را به خوانندگان واگذار می کنم و تنها امیدوارم هرگامی که برداشته می شود به نفع ادبیات و شعر باشد.

در هرحال به نظر من مجموعه دوم شیما شاهسواران احمدی از نظر ساختار و زبان شخصی شاعر و پختگی اندیشه بسیار موفق تر و بهتر از مجموعه اول اوست و آرزومندم کارهای بهتر و نغزتری از او به دست اهلش برسد و مثل همیشه موفقیت های بیشتری کسب کند.

با احترام

حسین جنت مکان

خرداد92

کفش های سفید می پوشم  کفش های سیاه می پوشی   


 


کفش های سفید می پوشم  کفش های سیاه می پوشی

من لباس عروس پولک دوز تو کتی دلبخواه می پوشی

 سرزمین من و تو شطرنجی ست هر دومان پادشاه یک کشور

ترک اسبی سپید خواهم رفت باز رختی سیاه می پوشی

تخت سلول و خانه زندان است  دوست داری شبیه من باشی

دامن راه راه می پوشم  زره راه راه می پوشی

رد یک زن همیشه پشت سرت  دکمه های لباست افتاده

شعر پیراهنی ست کنعانی  شعر را اشتباه می پوشی

آسمان سهم چشم پنجره ها پرده ها را بکش نبینمتان

ماه پیراهنی پر از لکه ست  تو برای که ماه می پوشی ؟

 

 

 

 

 

 شیما شاهسواران احمدی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

I wear white shoes . You wear black shoes .

 

I wear white shoes . You wear black shoes .

I wear a spangle wedding dress . You wear your favorite coat .

Our country is checked . Both of us are kings of one country .

I will ride a white horse , and go . You will wear black clothes again .

The bed is a cell , and home is a prison . You like to be like me .

I wear a striped skirt . You wear a striped armor .

There is always a woman’s trace behind you .The buttons of your shirt are fallen .

Poem is a Canaan shrit . You wear it wrongly .

The sky is the share of the windows’ eyes . Drag the curtains till I don’t see you .

The moon is a shirt , full of spots . Whom do you wear the moon for ?

 

 

Canaan is Joseph’s( prophet) country .

جنایت و مکافات

شعری بخوانید از من در سایت عقربه 


http://www.aghrabe.com/archives/5074



مجموعه ی 

کفش های سفید می پوشم 

چاپ شد 


انتشارات فصل پنجم - ناشر تخصصی شعر 


مجموعه غزل دو زبانه ( فارسی - انگلیسی )


شیما شاهسواران احمدی


تو را من چشم در راهم 


نمایشگاه کتاب 

راهروی 16

پلاک 3

انتشارات فصل پنجم


 

 

فئودور داستایوفسکی

 

 

او فرزند دوم خانواده اش بود . پدرش پزشک بود . خانواده ی از اوکراین به مسکو مهاجرت کردند . در سال 1811 در مسکو در خانواده ای متوسط ولی فرهیخته به دنیا آمد . در پانزده سالگی مادرش از دنیا رفت . در تابستان 1839 پدرش فوت کرد و مقداری ارث به او رسید که به سرعت همه را به دلیل ولخرجی هایش به اتمام رساند . ابتدا به عنوان مهندس فنون نظامی وارد ارتش شد . ولی پس از مدتی ارتش را رها کرد و به نویسندگی روی آورد . توسط پلیس مخفی به جرم فعالیت بر علیه حکومت دستگیر شد و به زندان رفت و تبعید شد . او چهار سال عمرش را در زندان انفرادی بسر برد . از بیماری صرع رنج می برد و تا وقتی زنده بود این بیماری با او همراه بود .اولین داستان او با نام بیچارگان در سال 1846 چاپ شد . داستان های دیگر او ابله ، قمارباز ، برادران کارامازوف، خاطرات خانه ی مردگان و آزردگان ... بودند .  در سال 1857 با بیوه ی کارمندی ازدواج کرد که نتیجه ی ازدواجش به تولد دو دختر منجر شد  .او در سال 1881 درگذشت .

او نویسنده ای روس بود . سورئالیست ها مانیفست خود را بر اساس نظریه ها و آثار او ارائه داده اند . این داستان آنقدر فضای زنده ای دارد که انگار در زمانه ی ما اتفاق افتاده است . شاید برای خود ما و یا برای همسایه ی ما .

این داستان در سال 1866 نوشته شده است . او در این داستان یک نقطه ی منفی انتخاب کرده . این نقطه گناه یا جرم است که در طول داستان از زاویه های روانی و اجتماعی و گاهی عاطفی مورد بررسی قرار می گیرد . نویسنده ادبیات خاص خودش را دارد و همه چیز را کاملن توضیح می دهد . همچنین شخصیت های داستانش را با اعتقاد ها و افکار مختلف انتخاب کرده است . آنقدر دقیق همه چیز را توصیف کرده که تجسم هر صحنه برای خواننده بسیار آسان است . اگر توصیفش بوی کسل کنندگی بگیرید سریع شخصیتی یا اتفاقی معمایی و یا تازه را وارد داستان می کند که جذابیت قلمش از بین نرود . او قبل از نتیجه ی نهایی داستانش ، سه بار سعی کرده داستان را در قالب های دیگری بنویسد . از زبان قهرمان داستان به صورت یادداشت ، به صورت اعتراف ، و روایتی پس از آزادی که در نهایت هر سه را رد کرد . او از جمله های کوتاه استفاده می کند . ابتدا صحنه را به تصویر می کشد . مناظره ای اضافه می کند و سپس به تحلیل گوینده های مناظره می پردازد . هر چه از ابتدای داستان دور تر می شویم هنر قلم داستایوفسکی را بیشتر می خوانیم . داستان با اوجی شگفت انگیز به پایان می رسد .

قتل پیرزنی با نقشه ی قبلی توسط یک تبر و همچنین خواهر جوان او که ناگاه از راه می رسد و او هم با همان تبر به قتل می رسد . قهرمان داستان که دانشجوی حقوق بوده و بارها مقاله هایی درباره ی جرم و تحلیلش نوشته بود ، تا لحظه ی آخر خود را گناهکار نمی داند . هرچند نویسنده ی این داستان به شدت انسان مذهبی بوده اما در این داستان مذهب نقش بسیار کمرنگی دارد . اما وجودش غیرقال انکار است . راسکلنیکف قهرمان داستان مرد جوان بسیار مغروری بود که فقر او را مجبور کرده بود موقتن دانشگاه را رها کند . مرد مهربانی که به اطرافیان خود همیشه کمک می کرد . حتی بیش از توانایی اش . او انسانی آرمان خواه است . در سرتاسر داستان شباهت و علاقه اش به شیلر عنوان شده است . همچنین چند بار علاقه ی او به ناپلئون بیان شده است .  شاید بتوان او را یک آنارشیست نامید . او همه چیز را به چالش می کشد به ویژه قانون را . او تا آخر داستان قتل پیرزن را قتل شپشی می دانسته که کار درستی بوده .

این کتاب گفت­و­گوی میان شخصیت­های داستان، راسکلنیکف و دوستش رازومیخین ( که در انتها با خواهرش دونیا ازدواج می کند )، سونیا و راسکلنیکف، پرفیری پتروویچ و راسکلنیکف و … است . در این گفتگو ها زاویه های مختلف  شخصیت های داستان نشان داده می شوند . هر کسی از زاویه ای نگاه می کند .

شخصیت پردازی های او سفید و یا سیاه نیستند . همه ی شخصیت ها خاکستری اند و ذهن خواننده را برای قضاوت درباره ی آن ها عاجز جلوه می دهند که این هم یکی دیگر از هنر قلم نویسنده است .

داستایوفسکی داستان مردم روسیه را در آن زمان روایت می کند . مردمی که به یکدیگر بی اعتماد بودند . به مستی پناه می بردند . مردمی گرسنه و جنونی رایج بین آن ها .

او رنج و درماندگی را به وضوح در داستانش نمایش می دهد . قصه ی مارمالادف مرد دائم الخمر و بیوه ی مسلولش که در انتها زیر ظلم و درد های زندگی اش به جنون می رسد و می میرد . در اوایل داستان وقتی راسکلنیکف یا همان رودی به کافه ای پناه می برد با آقای مارمالادف که در درماندگی خود دست و پا می زد آشنا می شود  . مرد مستی که داستایوفسکی جملات شگفت انگیز و قابل تفکری را از زبان او بیان می کند . معنی درماندگی و شکسته شدن  .

مارمالادف در مستی :دلسوزی؟ چرا دلتان برایم بسوزد؟ تو می گویی چرا دلسوزی کنند؟ بله! دلیلی ندارد که برایم دلسوزی کنند. مرا باید به صلیب بکشند. به صلیب. نه اینکه برایم دلسوزی کنند. پس به صلیب بکش ای قاضی. به صلیب بکش و پس از آن دلسوزی کن. آنوقت من خود برای مصلوب شدن به پیشت می آیم.چون من تشنه ی خوشی نیستم بلکه غم و اشک می جویم. تو خیال می کنی ای فروشنده که این نیم بطر تو موجب لذت من شد؟ غم و درد در ته آن می جستم. غم و اشک! و چشیدم. ان را به دست اوردم.ام آن کسی دلش به حال من خواهد سوخت که دلش برای همه بسوزد.ان کسی که همه کس و همه چیز را فهمید. او یکی ست و او هم داور است.

 

 برخورد بسیار احترام آمیز با زن و دختری که به بدنامی کشیده شده است . او سه فرزند داشت . قصه ی تلخ سونیا که دخترخوانده ی خانم مارمالداف بود . سونیایی که فقر او را مجبور به تن فروشی کرده بود . داستایوفسکی سونیا که روسپی معروفی بود را به همراه کتاب مقدس و ایمان به مسیح به کار می گیرد . نگاهی فراتر از نگاه های جاری در آن زمان و حتی در این زمان . او انسان را می بیند . بدون مرزو جنسیت هایشان . شاید این نوع زندگی کردن که سونیا داشت در همه جای دنیا منفور و زننده بود ولی در همه جای دنیا هم انسان های بدبخت و درمانده اینگونه عمل می کنند . در ماندگی و بدبختیشان پررنگ از نقششان است .

داستایوفسکی شکارچی ماهری است . نگاه او شکارچی درد های بشریت است . او حتی به خوبی مشکلات و ظلم هایی که به زن ها وارد می شود را شرح می دهد . بی تعصب ذهنی همه چیز را می نویسد .

نقش سونیا بسیار پر رنگ بود . او می تواند نشانه ای از رگه ی مذهبی نویسنده در داستان باشد .

در جایی در داستان به غرور فقیرانه ای اشاره می کند . نگاه جزئی نگر او یکی از رمزهای موفقیت اوست . اینکه گاهی فقرا حاضرند تمام سرمایه یشان را بدهند ، حال می تواند تنها چند سکه ی بی ارزش باشد تا بتوانند شبیه آدم های معمولی زندگی کنند . این را در جایی که خانم مارمالادف برای مرگ شوهرش مراسمی فقیرانه و ساده می گیرد را عنوان می کند . راسکلنیکف همه ی پولی را که داشت پس از مرگ آقای مارمالادف به بیوه ی بدبختش می دهد و او هم با این پول برای شوهرش مراسمی ساده می گیرد و هر میهمانی را به دلیلی دعوت می کند . و همین دلیل ها هر یک داستان غم تنگیز دارند .

 

او به بدبختی اشاره می کند . نکته ها و تجربه هایی که نویسنده قطعن در آن سهیم بوده و یا شاید وصف حالاتی از زندگی خودش بوده . در قسمتی از داستان به سونیا اشاره می کند که برای پیشگیری از دردسر ها و مشکلات ، در برابر هر کس سریع با فروتنی تسلیم می شود . این نکته را فقط آن هایی می فهمند که بدبختی و بی پناهی را در حد نهایت تجربه کرده اند .

 سويدريگايلفی هم یکی دیگر از شخصیت های این داستان است که در آخر خود کشی می کند . مرد بی بند و باری که مقدار زیادی پول به سونیا و بچه های خانم مارمالاف می بخشد تا در یتیم خانه ای زندگی کنند . او به سونیا پول می دهد تا بتواند به سیبری برود و در کنار راسکلنیکف زندگی کند . مردیکه چند روز قبل از مرگش می خواست خواهر راسکلنیکف را برای نجات برادرش مجبور کند تا با او ازدواج کند . مردی که سال ها پیش باعث شده بود خواهر راسکلنیکف ، که معلم زیبا وجوانی بود مورد اتهام قرار بگیرد . توسط همسری که گویی او را خریده بود . همسرش که از او بزرگتر بود و ثروتمند هم بود او را به دلیل بدهی در زندان بود آزاد می کند .  همسرش به دونیا خواهر راسکلنیکف  تهمت می زند که با شوهرش ارتباط دارد و این تهمت را در شهر پخش می کند . همیشه به مردمان فقیر راحت می شود تهمت زد .  این مرد بی بند بار بعد از مرگ همسرش که پنجاه ساله شده بود با دختری شانزده ساله نامزد می کند . او پول داشت و همین دلیل خوبی برای وصلت بود . البته کارش به ازدواج نمی کشد و خودکشی می کند .

راسکلنیکف در انتهای داستان به گناه خود اعتراف می کند و  مجازات می شود به هشت سال حبس در سیبری . البته داستایوفسکی در طول داستان او را مجازات کرده بود .  او همیشه کابوس می دید و گاهی حتی از سایه ی خودش هم می ترسد . مادرش در این زمان می میرد . سونیا با او همراه می شود و او عشق را با دستان سونیا حس می کند . شاید نوعی رستگاری برایش اتاق می افتد .

 

 

جمله هایی از جنایت و مکافات :

 

جالب است بدانیم انسان ها بیشتر از چه می ترسند . برداشتن گامی جدید و بیان حرفی که همیشه از بیان آن واهمه دارند .

آدم باید جایی برای رفتن داشته باشد .

وقتی که فقیر هستی هنوز نمی توانی نجابت ذاتی احساساتت را حفظ کنی ، وقتی تهیدست می شوی دیگر هرگز نمی توانی .

یک انسان را به خاطر تهیدستی با چوب نمی رانند ، بلکه او را با جارویی از اجتماع مردان نجیب با تحقیر آمزترین حالت ممکن می روبند .

کلام کردار نیست .

کتت را به اندازه ی پارچه ات بدوز .

آدم نجیب و حساس سفره ی دلش را باز می کند و آدم زرنگ گوش می دهد و غذایش را می خورد سپس انسان را می بلعد .

رنج و درد همیشه برای آدم هایی که فهم زیاد و احساساتی عمیق دارند ، ضروری است .

محیط ریشه ی همه ی کارهای شیطانی است نه چیز دیگر.

اگر کسی را متقاعد کنید که چیزی برای گریه کردن ندارد ، دیگر دست از گریه برمی دارد .

دیوانگی یک اشتباه منطقی ،یک خطا در قضاوت و یک دید نادرست است .

تاریخ چیزی نیست جز ثبت حماقت ها و بدنامی ها .

حقیقت از بین نمی رود اما زندگی را به راحتی تحت الشعاع قرار می دهد .

و ....

 

 

شیما شاهسواران احمدی

چنگیز


بخوانید درباره ی خواجه تاجدار در وبلاگ دوست شاعر حسین جنت مکان 

http://danzanestan.blogfa.com/



گزارشی از یک خوانش

 


 

 

 

چنگیز که همان تموجین است به معنی فولاد آبداده است . نام چند جهانگشای دیگر هم به معنی فلز بوده . مثل تیمور ، آتیلا ، اسکند ، استالین و ..... . شاید تاریخ به ما می گوید مواظب انسان هایی باشیم که معنی اسمشان فلز است . هفتصد سال پیش نصف جهان را به دست آورد . چنگیز در سال هایی بین ۱۱۶۲ تا ۱۱۶۷ میلادی به دنیا آمد. اولین پسر یسوکای ، رئیس قبیله ی کیاد، از خاندان برجیگین بود . درآن زمان و آغاز دوره ی  چنگیز قوم های مغول و تاتار در خدمت یکدیگر نبودند و هر یک ازآن ها  دارای رئیس قبیله خودشان را داشتند .همیشه  میان آن دوجنگ بود.او در قبیله ای به دنیا آمد که اول مردان غذا می خوردند . سپس پیرمردان و زنان و بعد کودکان . اگر غذایی می ماند قسمت سگ ها می شد . کودکی سخت و دشوار را تجربه کرده شرایطی شرایطی سخت  کودکی از. در فن های رزمی بسیار درخشان بود و سرشار از خشونت .

در کودکی برادرش را با کمک برادر دیگرش می کشد . تنها به جرم دزدیدن یک ماهی . چنگیز مردی بود که نام مغول را در تاریخ با بوی خون ثبت کرد . بعدها تیمور این خصلت را دوباره احیا کرد .چنگیز خان مغول ها بود که به اتحاد بین مغول ها اعتقاد داشت . او صحرای قراقوروم که به معنی ریگ سیاه بود را پایتخت خود معرفی کرد . سرزمینی که متعلق به اجدادش بود .  همچنین نزدیک محله ی او روحانیان ، معابد بودا ، مساجد ، مسیحیان و یهودیان در کنار هم زندگی می کردند . به شرط احترام به قانون یاسا و به مغول ها . چنگیز خط اویغوری را خط رسمی معرفی می کند و دستور می دهد تا همه این خط را یاد بگیرند .

تیمور در خاطراتش ، بارها می نویسد که از نوادگان چنگیز است . اما در حقیقت چنین نبود و او برای فخر و به دروغ اینگونه می نوشت . تیمور در طول زندگی اش کتاب یاسای چنگیز را الگو ی خود قرار داده بود .

( مغول ها با چینی ها از یک نزاد نبودند . آن ها از قوم تنگوز بودند و به مرور زمان با ایرانیان و ترک ها پیوند خورده بودند .امروزه آن ها اورال آلتایی می نامند . )

 

چنگیز چهار سال بعد موفق می شود نزد عروسش که سیزده ساله بود برگردد . دختری به نام بورته که پدرش مونلیق نام داشت ، و بعدها تاریخ او را ملکه بورته فیجن نامید و مادر سه پسر شد . او از زن های متعدد فرزند های زیادی داشت . بورته فوجین، کنجاخاتون، جاکمبو، دختر تایر اورسون و دختر تایانگخان معروف ترین زن های او بودند .  چنگیزخان چهار پسر داشت به نام های تولی، اوگتای، جوجی و جغتای. جوجی اولین پسرش بود . که پیش از مرگ پدر درگذشت. جغتای پسر دومش بود که چنگیزبعد از بازگشت از جنگ خوارزمشاه حکومت بعضی از قلمروی خود را به جغتای سپرد. اوگتا پس از مرگ پدر رئیس مغول ها شدو تولی که از همه کوچک تر بود .

 

پدرش یسوکای  وقتی چنگیز سیزده ساله بود در شبی که میهمان قبیله ای دیگر بود، مسموم می شود و می میرد . مادری بسیار زیبا و با درایت داشت که نامش اولون بود  . در آن دوران چنگیز با دختری نه ساله از قبیله ای دیگر تازه نامزد کرده بود . مادر پس از مرگ شوهرش ، چنگیز را به عنوان رئیس قبیله به تخت نشاند . آن ها دشمنان زیادی داشتند . دشمنان که یک زن و بچه هایش را جدی نمی گرفتند خواستند تا با نابودی آن ها اموالشان به دست بیاورند . آن ها در شمال صحرای گوبی بهترین مراتع را داشتند و همین امر دشمنان را وسوسه می کرد .چنگیز به همه بد بین بود و همه را دشمن می دانست . چنگیز از دست دشمنان فرار می کرد و به سختی از  اموال وخانواده اش محافظت می کرد .

چنگیز اولین اقدامی که بعد از رهبری کرد ،  این بود ارتشی برای حمله به تاتارها تشکیل دهد که پدرش را به قتل رسانده بودند . در جنگ بین آن ها تاتار ها تا آخرین قطره ی خون مقاومت کردند اما چنگیز دستور قتل آن ها داده بود . حال در هر سنی که باشند . یک روز تیری به گردنش اصابت کرد و مدتی در برف ماند . اما یارانش او را نجات دادند . مقاومت بدنش بسیار بالا بود . در جنگی همسر جوانش را دشمنانش به غنیمت بردند . او پس از مدتی با لشگرش به ذنبالش رفت و در چادر دشمن پیدایش کرد . اما تا مدت ها به پدر فرزند اولش شک داشت . اما تا آخر عمر بین فرزندان این زن و فرزاندان دیگرش از زن های متعددش فرقی نمی گذاشت . این جنگ اولین فتح و جنگش بود .

مارکوپولو جهانگرد معروف در خاطرلتش به نیکی از چنگیز یاد می کند و می گوید فقط سرزمینی را فتح می کرد و به بقیه امان می داد . اما دلیل این حرفش هنوز مشخص نیست . زیرا چنگیز پس از حمله به جایی ، مردمان آن سرزمین  را قتل و عام می کرد . زنان زیبا را به لشگرش می بخشید و کودکان را بین زنان طایفه اش تقسیم می کرد . یکی از افتخارات بزرگ چنگیز شکست چین و عبور از دیوار عظیمش بود . هرچند پیروزی اش سال ها طول کشید .

چنگیز بخارا و سمر قند و نیشابور را به وحشیانه ترین روش از بین می برد و همه را به قتل می رساند . نیشابور در طول تاریخ بارها طعم مرگ را تجربه کرده است . او حتی به سگ و گربه های آن سرزمین رحم نمی کرد .

ویترفورد که سالها  در دانشگاه های مغولستان به تحقیق و مطالعه مشغول بوده با استفاده از اسناد و مدارک تاریخی در کتاب نیمه ی پنهان ملکه های مغول از دختران چنگیز خان نوشته است که در قانون گذاری و تصمیم گیری های کشوری دخالت مستقیم داشت۱۸ اوت (۲۷ مرداد) سال ۱۲۲۷ میلادی (رمضان ۶۲۴ هجری)، چنگیزخان مغول پس از تصرف سرزمین هایی از چین تا حاشیه اروپا، در ۷۲ سالگی درگذشت .

 

امپراتوری چنگیز در قرن چهاردهم میلادی رو به نابودی رفت . بعد از مرگ چنگیز سران مغول نمی خواستند در آینده کسی به قبر چنگیز تجاوز کند و برای همین محل قبرش را پنهان کردند . چند سرباز جنازه اش را به قبر بردند که همگی و همچنین همه ی شاهد ها توسط اگتای پسرش بعد از خاکسپاری به قتل رسیدند . قربانیان بین بیست تا چهل هزار نفر بودند . البته بعد ها پس از چهل سال تحقیق قبرش پیدا شد . در اتاق کوچکی که بالای تپه ای قرار داشت . در آن اتاق قبرهای دیگری هم وجود داشتند .

 

 

جمله هایی از چنگیز...

 

 

کسیکه مانند گدایان با دست خالی نزد بزرگی برود ، به جای جلب دوستی ، تنفر او را جلب می کند .

فقط مردان جنگجو و شدیدالعمل در جهان فرمانروایی می کنند .

برای رئیس قومی ، بدقولی و بد پیمانی صفتی قبیح است .

یک شخص خائن ممکن است قبیله ای را به خرابی بکشاند و سپاهی را بدام دشمن بیندازد .

چه می شود گفت به مردی که صبح وعده می دهد و روز فراموش می کند .

هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است .

یک دوست، حتا وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست .

 

 

 

 

چنگیز خان هارلد لمب ترجمه ی رشید یاسمی

خاطرات محرمانه

تاریخ مغول عباس اقبال انتشارات امیرکبیر

 

شیما شاهسوارن احمدی

 

پاییز در بهشت

 

 تبریک به حسین جنت مکان برای چاپ کتاب سومش   

پاییز در بهشت

نشر فصل پنجم

 

 

پشت پرچینت اگر بزم، اگر مهمانی ست

پشت پرچین من این سو همه اش ویرانی ست

انفرادی شده سلول به سلول تنم

خود من در خود من در خود من زندانی ست

دست های تو کجایند که آزاد شوم؟

هیچ جایی به جز آغوش تو دیگر جا نیست

ابرها طرحی از اندام تو را می سازند

که چنین آب و هوای غزلم بارانی ست

شعر آنی ست که دور لب تو می گردد

شاعری لذت خوبی ست که در لب خوانی ست

دوستت دارم اگر عشق به آن سختی هاست

دوستم داشته باش عشق به این آسانی ست !

 

 

احمد امین در النقد الادبی به روایت پیامبر می نویسد : این است که اگر مردم را عیب گیری , به تو عیب می گیرند و اگر کاری به کار آن ها نداشته باشی کاری به کار تو نخواهند داشت .

اسکار وایلد می گوید : من از حرف زدن با دیوار آجری خیلی خوشم می آید چون در تمام دنیا این تنها چیزی است که با من مخالفت نمی کند .

فران لبوویتس می گوید :متضاد کلمه ی حرف زدن , منتظر ماندن است نه شنیدن .

به اندازه ی تعداد نگاه های دنیا می توان زاویه هایی  پیدا کرد که شعر را نقد کرد . اولین قدم برای نقد اثر , داشتن فرهنگ نقد کردن است . قلم منتقد باید با فضا و اثر روبه رو باشد . فرهنگ نقدپذیری هم باید وجود داشته باشد که به مولف مربوط می شود .شاعر باید آستانه ی تحملش را بالا ببرد . به قول معروف جوش نیاورد.

پل الوار می گوید : ما در درجات مختلف به جوش می آییم .

 شاید نقد ادبی , زیر مجموعه ای از ادبیات است . اما نمی تواند غایت باشد و پیشنهاد هایش همیشه بعد از شعر و یا اثر ادبی قرار می گیرد . شاید شعر به نقد راه نشان می دهد نه نقد به شعر . برای رسیدن  به مرحله ی فهم , همیشه باید آن را درونی کنیم . ذهن حالت تدافعی اش را از دست می دهد و سپس شعر بر آن حاکم می شود . فهمیدن شعر موفقیت است . شعر زبان شاعر است. پنجره ایست که شاعر به جهان نگاه می کند . شعر گزارش روان شاعر است . رشته ای مستحکم با علم روانشناسی دارد . فروید بر این باور است که نیروی انگیزه ی اغلب اعمال ما قوای روانی هستند . که قدرت تسلط ما بر آن ها کم است . به نظر او نویسندگان و در کل هنرمندان در حکم بیماران روانی هستند و اثری که آن ها خلق می کنند گزارشی از بیماری آن ها ست .

 ( می خواهم به این نتیجه برسم که قضاوت در مورد فصاحت یا شعر , خالی از اشتباه نخواهد بود اگر آن را در تنهایی و زیر چراغ ,مطالعه کنیم . )    هلاک عقل به وقت اندیشیدن – یدالله رویایی

 

او به جنس زن نگاه ته نشین شده و باکمالی دارد . گاهی اگر شاعری از زن بنویسد و یا زنی از زن بودنش , متهم به داشتن جهان بینی محدود می شود . حل آنکه این موضوع نیست که جهان بینی را می سازد . بلکه کیفیت و زاویه ی نگاه کردن است . در هر شعر جهان بینی وجود دارد که در لایه های اثر پنهان است و این جهان بینی به پایگاه فکری شاعر بر می گردد که توسط مواردی چون خلاقیت و ... می تواند آن را ارتقا بدهد . همیشه شاعر اندیشه و نگاه خودش را با حقیقت گره می زند و هر چه این گره محکم تر باشد او موفق تر بوده است . هیجان او درباره ی زن , هیجان بالغی است . زن را مقدس می داند که این نشان ادب ذهنی و شعور بالای هر مردی است . او زنِ شعر هایش را دوست دارد و  مخاطب به خوبی حرارت عشقش را درک می کند . گاهی سوزِعاشقانه اش و گاهی لذت عشقش را شرح می دهد .

 

پال جرالدی می گوید :همین که نتوانستی چیزی را از زنی پنهان کنی , بدان که دوستش داری .

 

خاتون خوب کاخ نشینم خوش آمدی!

منّت گذاشتی به سر خانه زادها

 

تو سبز سبز هستی زردها هرگز نمی فهمند

زن زیبا! تو را نامردها هرگز نمی فهمند

 

تمام جنس خوب ما فقط این حُسن یوسف هاست

زلیخا شو که بازار محل از رونق افتاده

 

چشم حسود كور، نگاهش مرا گرفت

بین نگاه ما گره ها آفریده شد

 

تعجب نکن بانوی من اگر امشب

برآورده شد آرزوی تو در کافه...

 

 

گاهی نقد و تحلیل شعر بهانه ای می شود برای شناخت برداشت های دیگر . برای استفاده از این برداشت ابتدا باید ذهن جبهه گیر را از بین برد تا استفاده ی بیشتری داشته باشیم . جبهه ی ذهنی با خود تعصب می آورد و تعصب آفت پویای است که پویایی یکی از مهمترین نشانه های شعر موفق است . پاییز در بهشت سومین مجموعه ی غزل حسین جنت مکان است . مجموعه ی اول او تبعید در آیینه بود که شامل غزل بود. دومین مجموعه ی او برفک بود که رباعی بود. غزل زبان و غالبی رازآلود است . معنی این جمله را تنها شاعرانی می فهمند که به طور جدی غزل نوشته باشند . شاید بتوان غزل را مادرذات شعر نامید . هرچند تمام فورم ها راهی برای رسیدن به شعر است . فرم از محتوا جدا شدنی نیست . اما این معنی و محتوا است که دلیل برتری و ارزشمند شدن فرم می شود . هر ذهنی فرمی می طلبد .

شاعر این مجموعه از تکنیک های متفاوتی استفاده کرده است .با خوانش مجموعه ی او خواهیم دید که گاهی به سراغ تکرار کلمه ای رفته است . این فن را در بیشتر شعرهایش به خوبی اجرا کرده است . او کلن در اجرای فن و انتقال آن موفق تر از انتقال احساس و اجرایش بوده است .  هرچند ضعیف ترین شعر ها هم از احساسی ناب متولد می شوند .خواننده شعر های حسین جنت مکان احساس می کند دارد با خواندن این بیت ها خودش هم زمزمه می کند . شاعر نباید تصمیم بگیرد فنی را تعمدی وارد شعرش بکند . بلکه باید با آماده کردن ذهنیتش که در طول گذشت زمانی اتفاق می افتد , این فن را در ذات زبان و اندیشه ی شعری خود بگنجاد . آنقدر که جنس زبان او و جنس نگاهش اینگونه شود . اگر شاعری با تمام حرفه ای بودن و مهارتش فن را از عمد به شعرش اضافه کند خواننده متوجه خواهد شد . فن باید در کنار شعر حرکت کند . داشتنِ فن خالی به خواننده نوعی حس تصنع هم انتقال می دهد . حسین جنت مکان , همیشه به فنی نوشتن بهای بیشتری داده تا احساس . اما در این بیت ها گویا از حس غافل نبوده است .

دور و برم خالی ست از هرچه به غیر از تو         لیلاست یا لیلاست یا لیلاست یا لیلاست

 

پرواز کن! پرواز کن! پرواز کن! هرچند               زخمی شده بال من و زخمی شده بالت

  

چه بگویم؟ چه بگویم؟ چه بگویم؟ سهراب!               خبر تلخ به تهمینه كجایش خوب است؟!

 

رد شدیم از نظر هم ولی افسوس افسوس                 تو زن خواستنی ... من یکی از عابرها

 

تنهایی است و دود - بی تو- دود و تنهایی                 این قصه از آغاز تا پایانش آلوده ست

 

و ...

 

رگه های نو اندیشی در این مجموعه درخشان تر از مجموعه ی تبعید در آیینه بود . همچنین استقلال ذهنی این مجموعه , پر رنگ تر است . هرچند جنس زبان او , زبانی کلاسیک است . اما در بعضی جا ها تلاش می کند از این پایگاه زبانی جدا شود . نحوه ی برخورد او با جهان و شعر نیز اینگونه است . حتی جنس ذهنیتش . اما این دو نوع نوشتن را با هوشمندی در کنار هم می نشاند . این دو فضا را به خوبی تلفیق کرده است . اما بُعد کلاسیکش بیشتر به چشم می خورد . حال , این حسن شعر اوست یا نه ؟ به نمونه هایی که از کلاسیک برخورد کردنِ با شعرش فاصله گرفته , اشاره می کنم . نتیجه ی این فاصله گیری درخشش بیشتر این ابیات هستند .

آنقدر موفق که با یک شنیدن آن را حفظ می کنیم و از دوباره شنیدنشان لذت می بریم .

 

ابرها طرحی از اندام تو را می سازند

که چنین آب و هوای غزلم بارانی ست

 

کاشکی فقط تو بودی و هیچ کس در این جهان نبود

کاشکی خودِ جهان نبود، کاشکی... اگر... خدا کند...

 

تو سبز سبز هستی زردها هرگز نمی فهمند

زن زیبا! تو را نامردها هرگز نمی فهمند

 و ...

 

حسین جنت مکان سعی کرده با بی پروایی حرف بزند . اما همیشه این بی پروایی را در انتهای الویت های دیگر قرار داده است . شاعرِ محافظه کاری ست . اما به خود سانسوری نرسیده است .

 

والت ویتمن می گوید : آلوده ترین کتاب , کتابی است تطهیر شده .

 

 او آیه هایی از کتاب مقدس را در شعرهایش آورده است . تلفیق آیه های قرآن با موضوع های انتخابی اش را به خوبی در کنار هم نشانده . پشتوانه ی شعرش را در این مثال ها , آیه های قرآن قرار داده است . شاید بتوان گفت لفظ قرآن را به خوبی اجرا کرده است و زیبایی این ابیات در الفاظ خلاصه می شود . زبان کتاب مقدس را آورده است . قداست این نشانه ها شاید بتواند زبان غریبشان را توجیه و کم رنگ کند . اما اینگونه که او از این آیات استفاده کرده مخاطب را به کسانی که قرآن را می شناسند محدود می کند .شاید بهتر بود مفهوم را از قرآن بیرون می کشید تالفظش را . در کل شاعر این مجموعه همیشه پشتوانه ای را به دنبال شعر خود می کشاند . گاهی از اسطوره های تاریخی نیز کمک می گیرد . گاهی از دنیا و الفاظ موسیقی استفاده می کند .

 

راز حروف هر غزل تازه ی منی

ای رمز جاودان الف لام میم ها !

 

عصر یک شنبه قسم خوردم و عاشق شده ام

اِنَّ الانسان لفی خُسر به جز شاعرها

 

ن والقلم یعنی از قلم چه باید خواست؟

نان نمی شود هرگز هرچه می نویسم نون

 

 

الذی انقض ظهرك دل من بود كه مُرد

شرح تنهایی این سینه كجایش خوب است!

 

 

غزل های او قابلیت ترجمه پذیری را دارد . زیرا بیشتر شعر هایش در بازی های زبانی و لفظ و وزن خلاصه نمی شود .  برای مثال غزلی را ترجمه کرده ام تا بیشتر مشخص شود . برداشت غلط و رایجی در ادبیات ایران وجود دارد . آن هم این است که غزل ترجمه نمی شود . غزل خوب و موفق این برداشت را پاک کرده و به خوبی ترجمه می شود . شاید زیبایی شعر با زبان اصلی بیشتر باشد که این شامل تمام شعر های دنیا می شود اما پس از عبور از پل ترجمه شعر هنوز نفس می کشد . معنی و تصویرش حفظ می شود . مگر می شود شعر را به مرزهای جغرافیایی محدود کرد ؟ شعر جهان بینی است و جهان بینی زبانی مشترک برای بشریت است .

 

 

ترجمه ی غزل

 

پشت پرچینت اگر بزم، اگر مهمانی ست

پشت پرچین من این سو همه اش ویرانی ست

.....

 

 

If there are banquet , and party behind your fence

There is ruination behind my fence

The cell by cell of my body became sporadic

Myself in myself , is prisoner in my self

Where are your hands untill I become free

There is no where but your arms

The clouds draw of your body

Because of that the weather of my Ghazal is rainy

Poem is an instant that twirls your lips

Being a poet is a good pleasure that is in lip reading

I love you if love is thereto so hard

Love me , love is so easily

گاهی اندیشه ی شعر از اجرایش زیبا تر است . انگار بخشی از اندیشه در اجرای شعر از دست می رود . شاید بتوان گفت معنی , قدرتمند تر از زبان شعر حرکت کرده است . شاعر زیادی احتیاط می کند . در بعضی جا ها باید دل به دریا می زد . هیجان وعصیان شعر را برجسته می کنند . زبان مستحکم تنها خصوصیت شاعری است که تجربه ی سرایش دارد .  گاهی شاعر استحکام زبانی را از یاد می برد .

آهای خطابه ای است که زیبا نیست . و یا شاید بهتر بگویم در این بیت خوش ننشسته است .

آهای حضرت حوّا! مگر شده شیطان

تو را ببیند و با اخم آدمش نكنی

 

ضمیر تعلق آن در این مثال موجه نیست . نشاندن ضمیر تعلق در شعر دشوار است و شاعر باید با وسواس بیشتری از آن استفاده کند .

من بغض جبرئیلم جایی که بال هایش

از دست تو جدا شد و آن انتها کم آورد

 

و یا در این بیت ها ضمیر این ... در اینجا این نه تنها تاکید نکرده بلکه نقش من را هم با افت مواجه کرده است .

شعر می کشد تو را به پیش... تا من و تو را جدا کند

پس چگونه این منِ غریب دامن تو را رها کند؟

 

در این بیت این هنوز ناموفق است اما از مثال بالا بهتر نشسته است .

صحبت از غربت دیرینه كجایش خوب است؟!

روی دستان من این پینه كجایش خوب است؟!

 

 

و آوردن اما در این بیت . با حذف اما اتفاقی برای شعر نخواهد افتاد .

با اینکه صاف و ساده ام فهمیده ام اما

هر چیز غیر از عشق نیرنگ است در دنیا

 

 

اما گاهی هم به خوبی با آن و این  کنار آمده است .

دوستت دارم اگر عشق به آن سختی هاست

دوستم داشته باش عشق به این آسانی ست !

 

 تمامی این مثال ها نشاندهنده ی این است که شاعر گاهی اجازه می دهد وزن بر او حکومت کند . ولی این شاعر است که باید حاکم باشد .

و ...

و گاهی اندیشه و اجرای شعر در کنار هم حرکت کرده اند . کشف جدید از یک مفهوم آشنا و قدیمی را نیز چاشنی شعر هایش کرده است . از تصویری شنیده شده و آشنا بار تازه ای کشیده . در این فضا ها شاعر پیروز بوده است . شاید موارد زیادی مورد استفاده قرار گرفته باشند و تکرار گیرایی اش را کم می کند . اما شاعر اگر بتواند این موارد آشنا را غریب بیان کند بهتر است . گذشته ی ادبیات از وزن گرفته تا بیان برای ما عادی نخواهند شد . حسین جنت مکان برای شعرش مهندس خوبی است .

ای چشم تو بیت المقدس! سرزمین شعر!

این روزها افتاده ام در فکر اشغالت

 

از سر میخانه ها فکر شراب افتاده است

با لب سرخت دهان خضر آب افتاده است

 

شهر من همین شعر است، آرمانی و مطلوب

من رسیده ام در شهر! پس کجایی افلاطون؟!

 

در تو نظر دارند عارف های دنیا

آموخته عین القضات از چشم هایت

 

و گاهی بار تازه ای به چشم نمی خورد . شعر با همان نگاه قبلی اش حفظ می شود . هرچند احساس را قوی تر کرده است . با بالا بردن حس خواسته صمیمت را جایگزین کند . داشتن زبان صمیمی یکی از محاسن شعر است که این نوع شعر را از شعرهای دیگر یک قدم جلو می کشاند . اما صرفن زبان صمیمی کافی نیست  ولی بستری است که مستعد مراحل بعدی ست . شاعر اگر ارجاعی برون متنی می آورد نباید از درونش غافل شود .این ارجاع می تواند بیت یا جمله یا معنی ویا هر چیز دیگر باشد . اگر بیرونی موفق تر باشد او شکست خورده است و شعرش وام دار و وابسته می شود بی آنکه بوی استقلال ذهنی استشمام شود . شکست یک شاعر در چاپ کتاب اتفاق نمی افتد . بلکه در هر مصراع یا سطر او امکان وقوع دارد . البته شاعر این مجموعه همیشه با ذکاوت و مهارتش در ساختار سعی کرده است از شکست فرار کند .

نام تو را الهه ی ناز شکوهمند!

آواز خوانده است بنان از قدیم ها

 

مولوی! دستارها را در سماع آورده ام

باز می بخشید اگرهم سرسری رقصیده ام

 و ...

او عشق و تاوانش را مایه افتخار می داند . و گاهی حتی جنس خودش را لایق نمی داند . از خود گذشتگی اش را با زبان دیگران مطرح می کند .  به گونه ای دیگر نگاه می کند و تعاریف گذشته را به چالش می کشاند . در کل او به چالش کشیدن را دوست دارد .

شاعر این مجموعه دغدغه های عمیق عاشقانه دارد . رگه ی اعتراض او بسیار کم رنگی دارد .  گاهی حس می شود شعر اعتراض نشاندهنده ی قهرمانی شاعر است . اما آخر اعتراض به چه ؟ به اینکه جواب دوستت را بدهی و یا در شعر به نفع خودت فحاشی کنی ؟ دلیل اعتراض باید موجه باشد . اعتراض حق همه است . اما یک شاعر باید به گونه ای برتر اعتراض کند . شاعر نیازهای خود و مردم را مرح می کند . شعر از جامعه ای می آید که شاعر در آن زندگی می کند . ماياكوفسكي، شاعر بزرگ روس می گوید : شعر، سفارش جامعه است و شاعر برای عرضه ی آثارش بايدمتقاضيانش را بشناسد.

شاعر این مجموعه به منزوی علاقه ای خاص دارد . و مشخص است که سعی کرده او را الگوی خود قرار بدهد . اما اینکه آیا می تواند راه منزوی را ادامه بدهد ویا اینکه فقط به او علاقه مند باشد را آینده مشخص خواهد کرد . منزوی پدر غزل نو است و متعلق به همه ی شاعران . در این مجموعه غزلی را به حسین منزوی تقدیم کرده است .

خیال خامم بر دوش عشق بال شدن بود

دریغ و درد كه قسمت فقط وبال شدن بود

 

حسین جنت مکان دغدغه ی ذهنی اش بر مدارعشق حرکت می کند . کمتر نگاه اجتماعی دارد . گاهی مخاطب شعرش یعنی کسی که شعر برای او سروده شده را مخاطب قرار می دهد و شرحش می دهد و گاهی حال و روز خودش را می نویسد . اگر هم نگاهش در بعضی جاها اجتماعی بوده کم رنگ به نظر رسیده . اما این رفتار به این معنی نیست که غزل جای این حرف ها نیست و باید عاشقانه باشد . در غزل دیگر شاعران نگاه و جایگاه اجتماعی را در این قالب به خوبی می بینیم . مثل شعر های بانوی غزل سیمین بهبهانی. اما شاعر این مجموعه با غزل هایش این زاویه را انتخاب کرده است . و این رفتار بهتر از تظاهرو به گونه ای دیگرنوشتن است . شاعر همیشه باید از اعتقادهایش بنویسد . به محض اینکه بخواهد ادا درآورد شعرش سقوط می کند . جنس ذهن شاعر است که قلمش را به رقص در می آورد . شاعر مترجم اندیشه های ذهنی اش است . غرل قابلیت های گسترده ای دارد که او این قابلیت را انتخاب کرده است . نمی توان گفت غزل کارکرد محدود دارد . غزل از دور دریایی طوفانی به نظر می رسد . وزن و چهارچوبش امواج خروشانش هستند . اما همینکه شاعری دل به دریاش بزند می فهمد که چقدر در اشتباه بوده است . اما باید دل به دریا بزند نه اینکه تنها از دور نگاه کند و یا تا دم ساحلش بیاید و پایی به آب بزند و در توهمش فکر کند تا اعماقش رفته است  . گاهی بعضی از انسان ها در توهمات خود آنچنان فرو می روند که دیگر حقیقت را نمی بینند .

 

آیا منم؟ نه نیستم!... نه! هستم ... اما نه...

عکسِ در آیینه منِ تنهاست یا لیلاست؟!

 

شعر آنی ست که دور لب تو می گردد

شاعری لذت خوبی ست که در لب خوانی ست

 

آینه تویی! غزل تویی! جز نگاه شعرخوان تو

کیست تا مرا به درد عشق، لحظه لحظه مبتلا کند؟

 

پلکی بزن! دستی بچرخان! پا بکوب! ای زن

باید غزل گفت این چنین بر وزن افعالت

 

اگر روح بیابانی نباشد عشق ممکن نیست

جنونت را خیابان گردها هرگز نمی فهمند

 

شک کرده بودم بین چشمان تو و قبله 

حالا یقین دارم دلم ایمانش آلوده ست

 

بلا نگاه تو بود و سر من آمده است

خدانكرده بلای مرا كمش نكنی !!

 

و ...

 

به امید آینده ای روشن تر برای دوست شاعر حسین جنت مکان

 

 

 

 

شیما شاهسواران احمدی

 

 

 

روزنامه خورشید

نقدی بر کتاب ( دختری مینیاتوری بودم )

نقدی بر کتاب ( دختری مینیاتوری بودم ) 

 

بسمه تعالی

زمانیکه کتاب (دختری مینیاتوری بودم ) به دستم رسید با آن که اکثر غزل های آن را در جلسات متعدد از زبان شاعر این کتاب خانم شیما شاهسواران احمدی شنیده بودم یک بار از اول تا آخر آن را دقیق خواندم احساس کردم شعرهای این کتاب به گونه ای است که دلم می خواهد دوباره و سه باره آن ها را بخوانم و همین کار را هم کردم (البته قبل از اینکه این مختصر را بنویسم )بدون هیچ گونه تعارف خواندن اشعار این کتاب به من لذتی خاص می داد که عوامل مختلفی آن را باعث می شد.

من کتاب های شعر، زیاد خوانده ام و در مقایسه با کتاب شعر شاعران جوان دیگر مشاهده کرده ام بر عکس آن ها که شکل و مضمون ومحتوای مشابه دارند کتاب خانم شاهسواران احمدی یکی از استثناهاست . به خصوص بعضی از مضمون هایی که ایشان به کار گرفته همین طور در انتخاب ردیف و قافیه و حتی اوزان عروضی که ایشان در شعرها استفاده کرده است.

ابتدا به طور مختصر اشاره می کنم به اوزان عروضی :

تذکر –  بعضی از اوزان عروضی که در قالب غزلی می نشینند و بسیار زیبا هم هستند عبارتند از بحر رمل و بعضی  زحافات آن بحر رجز و ... که بسیار خوش آهنگ است و بحر مضارع و ...

شاعر کتاب (دختری مینیاتوری بودم ) در اثر خود پنجاه غزل را اختصاص داده که در نیمی از آن از دو بحر رمل و رجز استفاده شده که در بسیاری از آنها خوب از پس کار بر آمده است مثل :

غزل ده      

 

 خسته از سوختن و ساختن حق داری

 خسته از اینهمه پرپر زدنی حق داری

 

غزل دوازده      

 

 آرامش اینجا با خطر فرقی ندارد

این عصر با عصر حجر فرقی ندارد

 

غزل چهل و شش 

 

  تو آخرین روز زمستان من اولین روز بهارم

 هر چند نزدیکیم اما یک سال با تو فرق دارم

 

حدود هفده غزل این کتاب دوری هستند ( اابته بعضی از آن ها تکرار وزن در یک مصرع می باشد )

که بیشتر آنها بحر (فاعلاتن مفاعلن فعلن ) می باشد که همین دوری بودن  و تکرار وزن در یک مصرع به آهنگ شعر زیبایی خاصی داده است. مثل

غزل پنج     

 

  از طلا نیست گوشواره ی من نخ ابریشمی است در گوشم

 مادرم ناله ای است قاجاری که به یادش شلیته ای می پوشم

 

غزل سه          

 دل به دریا بزن تو موسایی    چشم های من است پشت سرت

  دل بکن از عصای پوسیده معجزه یک زن است پشت سرت

 متذکر می شوم که ذوق و سلیقه ی هر شاعری با وزن های خاصی سازگاری دارد و بیشتر در همان اوزان موفق است و ذوق خانم شاهسواران احمدی بحر رمل و رجز را بیشتر می پسندد به طوری که قبلا نیز ذکر کردم در بیشتر از نیمی از کتاب  از بحر رمل و رجز استفاده کرده  و از بحر مجتث فقط یک بار و مضارع دو بار

ب :

موضوع دیگری که باید به آن بپردازم ( اگر چه مختصر ) حسن سلیقه ی شاعر در انتخاب واژگان جهت قافیه و ردیف است . ما می دانیم همانگونه که انتخاب وزن زیبا به موسیقی و گیرایی شعر کمک می کند قافیه و ردیف مناسب نیز در این مقوله بسیار موثر است و خانم شاهسواران احمدی در این مورد نیز تلاش خود را کرده و در بعضی مواقع موفق بوده است. به ابیات زیر توجه کنید

 شعر می کشد مرا به پیش هر قدم گرفته ای مرا

 دست کم گرفته ام تو را دست کم گرفته ای مرا

 و

 سبک هندی مرا غزل بسرا   زن هندو بیافرین از من

  طبع شعرم شبانه گل کرده است گل شب بو بیافرین از من

 و

   خسته از سوختن و ساختن حق داری

   خسته از اینهمه پرپر زدنی حق داری

خانم شاهسواران احمدی شاعری صنعت گراست که در عین حال به زبان نیز توجه دارد. در ایجاز و ایهام و تناسب میان کلمات نیز انصافا پخته عمل می کند و ویژگی ایشان این است که ذاتا شاعرند و شعر را به قول معروف نمی سازند به همین علت است که غزل هایشان اکثرا دلنشین است و با ذوق اکثریت همخوانی دارد.

ایشان در بکارگیری کلمات بخصوص کلماتی که شاعران دیگر کمتر از آن ها استفاده کرده اند واهمه  ندارند . به این ابیات توجه کنید

یورتمه می روند پشت سرت اسب های سپید تر کمنی

جاده ها را گلیم می بافد رج به رج عطر دختری ختنی

 

پس از تو عطر لاهیجانی صد قوری چینی

پس از تو چای مهمان کرده ام هر حجله شیطان را

 

از طلا نیست گوشواره من نخ ابریشمی است درگوشم

 مادرم ناله ای است قاجاری که به یادش شلیته ای می پوشم

 

موشک بساز از دفترم بگذار سهمم کینه ات باشد

هر صفحه را تسلیم آتش کن تا شعله شومینه ات باشد

تذکر – ابیاتی که برای مثال انتخاب شده اند شاید فرازهای دیگری هم داشته باشند و یا  احیانا ایراداتی ، که حقیر فقط به عنوان مثال جهت موضوعی خاص ذکر کرده ام.

زبان آوری و تخیل هر دو در شعر خانم شاهسوارات احمدی به چشم می خورد . در جایی زبان و در جایی تخیل شاخصه ی شعر او شده که البته به نظر من نیز حسن است و نشان می دهد که شاعر فقط متکی به زبان و یا تخیل به تنهایی نیست.

ایشان به هر دو سبک هندی و عراقی گرایش دارند و گاه در یک غزل امکان روبه رو شدن با هر دو سبک هست.

البته منظورم از گرایش ایشان به سبک هندی این نیست که مثلا از صنعت معادله و تمثیل که به وفور در اشعار صائب یافت می شود ایشان نیز استفاده می کند. بلکه مضمون گرایی و هم چنین تشبیه و استعاره و در نهایت تخیل در حد افراط باعث می شود که احساس کنیم شاعر به سمت سبک هندی نیز گرایش دارد.

  بغض من تنگ بلوری است پر از ماهی سرخ

بشکن بغض مرا تشنه ی دریا شدنم

و

 ماه خیره شده بر پنجره ی خانه ی من

  عاشق شیوه ی این گونه تماشا شدنم

موضوع قابل تامل دیگری که در شعر خانم شاهسواران احمدی خودنمایی می کند عنصر زنانگی است. در اشعار ایشان غیر از عنصر مذکور پرداختن به امور زنان نیز دیده می شود. پرداختن به این دو عنصر (به طور جداگانه )را می گذاریم برای فرصتی دیگر ولی همین اندازه بسنده می کنیم که این دو وجه متناسب است با روح و طبع شاعر.

چادرم را بکش به روی سرم تا نبینم چه بر سرم آمد

دختری مینیاتوری بودم عکس های مرا دوباره ببین

 و

فرض کن من دختری سلجوقی ام

سفره ام خالی است اما پر ببین

 و

استکانم که نیم من اشک است نیمه ی خالی مرا پر کن

زور تاریخ می رسد به زنان مادرم گریه کن در آغوشم

 و

هر شب عروس ام بود هر حجله می شکستم

من بیوه ی سیاهم نشینی گزنده دارم

                      

موضوع دیگر تنوع در اشعار نامبرده است . بعضی از شاعران را دیده ایم که در شعرشان دچار تکرار می شوند. یعنی از شعرهای همدیگر گرته برداری می کنند که خوشبختانه سبک خاص شعر خانم شاهسواران احمدی به گونه ای است که نامبرده را از این مورد خاص مستثنی می کند . ایشان سعی می کنند به موضوعاتی  بپردازند که دیگران تا به حال از آن موضوعات استفاده نکرده اند . یعنی نگاه شاعر مورد نظر ما با دیگران فرق دارد و اگر ایشان این امتیاز را در خود حفظ کنند و به تقویت آن همت گمارند فکر می کنم آینده ای درخشان در انتظارشان خواهد بود.

دست تو به من نمی رسد ای پلنگ بیشه زارها

چادرم خسوف کهنه ای ست دست کم گرفته ای مرا

 

    و

 بیشه ها سر به سر پر از آهو چشم تو جز را نمی بیند

 من پلنگ آفریده ام از تو  ماه بانو بیافرین از من

 

لازم به ذکر است که خانم شاهسواران احمدی فقط غزل می سرایند یا لا اقل تا آنجایی که من ایشان را می شناسم و اکثر اشعارشان را از زبان خودشان در مجالس و محافل مختلف شنیده ام در قالبی غیر از غزل نخوانده اند که این مطلب نیز به طبع زنانه شان می خورد. به همین علت است که از عنصر عاطفه در قوت بخشیدن به شعر بخوبی استفاده می کند .در ضمن اینکه نامبرده بیشتر آثارش عاشقانه و اجتماعی است.

حسن کارهای ایشان این است که از ساختن اشعار پرهیز می کند و بیشتر سعی می کند شعر بسراید  و به همین دلیل ما صمیمیتی خاص را در بیشتر اشعار ایشان احساس می کنیم . همین طور که ملاحظه کردید در مطالبی که آمد بیشتر از نکات مثبت کتاب ( دختری مینیاتوری بودم ) گفتم اجازه بدهید کمی هم از نکات منفی کتاب که زیاد هم نیستند بحثی به میان آید.

 

همانطور که در صفحات گذشته آمد اشعار این کتاب پر از حسن و زیبایی است و اگر کاستی هایی در بعضی ابیات به چشم می خورد نتیجه سهل انگاری شاعر بخصوص در اوایل کار ایشان است. گفتم اوایل کار ، زیرا تا آنجایی که خانم شاهسوارات احمدی را می شناسم در حال حاضر نسبت به کارهای خود بسیار سخت گیر و سخت کوشند.

باید به این نکته نیز توجه داشت که کتاب ( دختری مینیاتوری بودم ) اولین اثر شاعر است و این اثر نشان می دهد که شاعر مورد نظر ما می تواند بسیار موفق تر از اینکه هست عمل کند. اینک می پردازم به بعضی از نکات در غزل شماره سیزده 

 ( گناه  بوسه ی دزدانه طعم شیرینی است    ولی قیامت این عالم از کجا معلوم )

نکته اول – چنانکه مشاهده می شود ارتباط بین دو مصرع ضعیف است و کلمه طعم در مصرع اول حشو می باشد.

نکته دوم – اینکه مصرع (گناه بوسه ی دزدانه طعم شیرینی است ) ضعف تالیف دارد.

در بیت بعد در همین غزل

(بهشت جای گناه و هوس نبود از عمد    فریب وسوسه خورد آدم از کجا معلوم)

وقتی می گوییم (از عمد آدم فریب وسوسه خورد ) این جمله موکد است . بنابراین ( از کجا معلوم ) بیکاره افتاده است. در ضمن اینکه وسوسه مفعول بی واسطه است و ( را ) نیاز دارد.

در غزل شماره شانزده در (بارها در بای پرشور نگاه فتنه اش ) علاوه بر تتابع اضافات که به موسیقی شعر لطمه زده است اضافه ( نگاه فتنه ) نا مانوس است هر چند مشخص است منظور شاعر از نگاه فتنه (نگاه فتنه انگیز ) می باشد.

در غزل شماره هفده

 ( خودکار شاعر می شود وقتی تو می آیی  جوهر برایت قطره قطره شعر می بارید ) .

دو فعل (می آیی و می بارید ) از نظر زمان مطابقت ندارد یعنی فعل دوم بهتر است ( می بارد ) باشد هر چند که در این غزل می بارید قافیه است.

در غزل شماره بیست و سه بیت

اید به چشم های تو ایمان بیاورند   چون آیه های سوره یاسین شنیدنی ) ضعف تالیف دارد .زیرا منظور شاعر اگر این باشد که آیه های یاسین را مقابل چشم ها آورده باشد بنابراین کلمه شنیدنی اضافه است . یعنی به این صورت باید باشد. باید به چشم های تو ایمان بیاورند   مثل آیه های سوره یاسین که در این غزل مانند این بیت باز هم هست.

در غزل سی وشش

 (اسپند آتش کن سرت را هی بچرخانش   سیلی بزن بر صورتت دف را بچرخانش )

در این بیت نیز ( شین ) بچرخانش حشو است یعنی اگر حذف کنیم معنی کامل است ( اسپند آتش کن سرت را هی بچرخان ) در ضمن اینکه بنده متوجه نشدم که اینجال ( سیلی بزن بر صورتت ) به چه منظور آمده است. و یا در بیت دیگری از همین غزل 

 ( بازیچه هر پنجه کوتاه در بیشه     از توست دریا شورشش ، هر موج طغیانش )  که منظور شاعر مشخص نیست  و یا لا اقل من معنی و ارتباط دو مصرع را با هم متوجه نمی شوم در ضمن اینکه ما ( دست کوتاه ) داریم ولی ( پنجه ی کوتاه ) نه.

در غزل چهل و دو

 ( تو را پرده به پرده پس زد و مغرورتر می کرد      دلیل ریتم زیبا و پر شور بنان بودن )   که در بحر هزج مثمن سالم سروده شده  ولی مصرع دوم  از وزن ساقط است  که من احتمال می دهم که اشتباه چاپی باشد.

در غزل چهل و چهار _

 دهان بسته ی هر غنچه طوفان را نسیمش کرد 

 باز( ش ضمیر ) حشو است و مصرع ضعف تالیف دارد و از نظر معنا دچار مشکل شده است.

اجازه می خواهم به همین  مختصر بسنده کنم و در نهایت برای شاعر کتاب دختری مینیاتوری بودم خانم شیما شاهسواران احمدی آرزوی موفقیت روز افزون دارم.

 

سیف الله خادم

سمفونی مردگان

گزارشی از یک خوانش

 

سمفونی مردگان

عباس معروفی

ناشر انتشارات ققنوس

داستانی که همه ی جهان آن را خوانده اند .

 

این داستان در روایت سال هایی سیاه است . سال های 1310 تا  1330

جنگ جهانی دوم

این داستان توسط شخصیت های مختلفی که در آن حضور دارند روایت می شود و به شدت متکی بر ساختار است  . با طعمی کاملن سیاسی که هر شخصیت بیانگر و نماد گروهی خاص است . داستان از خانه ی جابر اورخانی و همسر و چهار فرزندش در اردبیل آغاز می شود .

داستان در پنج موومان بیان میشود . در هر بخش روایت کننده فرق می کند . رمان به گونه ی سمفوني نوشته شد است .هر سمفوني چهار موومان دارد و يك مقدمه يا اورتور .

سمفونی مردگان داستانی ست که به شدت کشش دارد . گیرایی و قلم عباس معروفی تا کلمه ی آخر داستان ، دست از سر مخاطب برنمی دارد . داستان آیدینی که به گونه ای دیگر به زندگی نگاه می کند و برخورد جامعه ی آن دوره با او که البته فرقی با این زمانه و یا زمان های آینده ندارد و نخواهد داشت . تنهایی غریبی که سهم این قشر می شود .  داستان در زمان های مختلف جریان دارد و اوج درخشش سمفونی مردگان چیدمان داستان و حرکتش در زمان های مختلف است . گاه حال ، گاهی گذشته و آینده .به گونه ای که مخاطب خط داستان را گم نمی کند و انسجام تصویر ها به شدت او را به دنبال خودش می کشد .

سمفونی مردگان در یک خانه ی تاریخی روایت پیدا می کند . از این خانه و افرادی که در آن زندگی می کنند به جریانات اجتماعی می رسد . داستان پر است از شخصیت هایی که دنیا و فضای خودشان را دارند . داستان پدری سخت گیر ولی مهربان که با قواعد و سطح شعورش می خواهد فرزندانش را تربیت کند . عباس معروفی به خوبی سعی کرده درباره ی پدر بی انصافی نکند  . پدر در چهارچوب مذهبی خود گیر کرده بود و همه را به نوعی درگیر و قربانی آن کرده بود . از سخت گیری هایش و همچنین از گریه هایش ، از غرورش نوشته . از مادری که مهربان و دلسوز است و بسیار سازگار که زندگی و غم فرزندانش هر روز شکسته ترش می کند . پسر بزرگ آن ها وقتی می خواست ادای چتر باز های روسی را دربیاورد ، با چتر پدر به زمین افتاد و از آن حادثه به بعد دیگر نمی توانست حرکت کند و با جنازه فرقی نداشت . يوسف كه هر روز از ايوان محو تماشای چتربازها مي‌شد، روزی تصميم می گیرد تا خودش پرواز كند . با چتر بزرگ و سياه پدر از لبه ی بام پرواز می‌كند و تبديل به چيزی مي‌شود بين آدم و حيوان. مرده و زنده. يك تكه گوشت. يك جانور كه مدام مي‌بلعد.غم یوسف خانواده را فرسوده تر می کرد .

آیدین و آیدا دو قلو بودند . و اورهان پسر آخر خانواده بود که به شدت راه پدر را ادامه می داد و حجره ی آجیل خشکبار پدر را به دست گرفته بود . او شبیه مردمانی بود که تقلید وار زندگی می کردند که البته در آخر داستان به زیان ها و نتایج اینگونه زندگی کردن می پردازد . آیدین نماد روشن فکری بود . البته مادرش هم می توانست نماد این خصلت باشد . زیرا چند نوع تفکر را هم زمان پذیرفته بود و با دموکراسی خودش بین آن ها روابط را حفظ می کرد . به دور از تعصب های ذهنی .

 

 عباس معروفی به خوبی به یوسف اشاره و پرداخته است در این داستان . درجنگ وقتی سربازهای روسی با چتر به شهر می پریدند یوسف یاد گرفته بود و به نوعی خود و خانواده ی خود را زخمی آن دوران کرده بود. هرچند این خانواده از طبقه ی خوبی بودند و عباس معروفی جریانات را طوری شرح داده بود که بتوان به غم همه ی مردم از هر طبقه ای پی برد .

خودسوزی آیدا و فلج شدن یوسف تلخ ترین غم های این داستان بودند . اما معروفی منزوی شدن آیدین را برابر با این اتفاق ها و شاید مهمتر و تلخ تر می داند . او از رسوم خشک می نویسد . از نوع برخوردشان با دختران و زنانشان . قلم معروفی قلم روشن فکری است ودر زمان داستانش این خصلت خود را تا پایان به شدت با خود حفظ می کند . آیدا می توانست نماد دختران و احساساتشان باشد . آیدا با مردی از قشر ثروتمند که ناگهان پیدایش می شود بعد از مخالفت های پدر ازدواج می کند و به شهری دور می رود . صاحب پسری به نام سهراب می شود . بعدها در روزنامه ها می نویسند زنی در مقابل چشم های پسر خوئد خود سوزی کرد و جان داد . دلیل خود سوزی مطرح نشد و عباس معروفی این بحث را با برداشت آزاد خواننده رها کرد . دلیلی مربوط به آبادانی که به آمریکا بازگشت و سهراب را با خود برد .  

عباس معروفی تکرار های به جایی در این داستان دارد . گاهی روایتی و یا جمله ای را در طول داستان تکرار می کند که این تکرار به شدت در خدمت داستان است . شاید جنس درد های سمفونی مردگان درد های جانسوز نباشد . اما درد هایی قابل تامل هستند .

بعد از اینکه پدر از سر نگرانی اتاق و کتاب هایی که آیدین  می خواند را پس از مشورت با ایاز پاسبان به آتش کشید ، آیدین خانه را ترک می کند و با کمک  زن بیوه ای که همسایه ی آن ها بود و به او علاقه داشت در جایی دور کار پیدا می کند و برای همیشه خانه را ترک می کند . نزد خانواده ای ارمنی نجاری می کند و بعد ها بین او و سورمه دختر خانواده ای که به او کمک می کردند عشق به وجود می آید . سورمه شوهری داشت که او را در یک تصادف از دست داده بود و از تنهایی هایش به آیدینِ تنها تر از خودش پناه آورده بود . آیدین مرد جوان و زیبایی بود که چهار سال در زیرزمین کلیسا مخفیانه کار می کرد تا پولی پس انداز کند تا بتواند به تهران بیاید و درسش را ادامه دهد . او می خواست کاملن مستقل باشد و کمک هیچ کس را قبول نمی کرد . پدر که می دانست او سربازی نرفته و می خواست او را برگرداند به این بهانه با کمک ایاز پاسبان به دنبال او می گشت اما خانواده ی ارمنی به او کمک می کردند تا خود را پنهان کند تا بتواند کار کند و پول پس انداز کند . به شعر های او گوش می دادند و لذت می بردند . تنها یک شاعر می تواند لذتی که آیدین از توجه آن ها به شعرهایش را می برد ، درک کند . آیدین در بین قشر ادبیاتی ها شاعر معروفی هم شده بود . روزنامه ها شعر هایش را چاپ می کردند . در لابلای داستان معروفی چند نمونه از شعر های آیدین را می نویسد و از علاقه ی او به نیما می گوید . توضیح دقیقی یا اشاره ی خاصی نمی کند . کلن داستان زیر لایه ای از ابهام در جریان است .

مادر كه تنها دلخوشی‌‌اش آيدين است پس از ديوانگی او به دلیل بيماری آسم می میرد . نگهداری يوسف ديگر برای اورهان سخت شده بود . اورهان یوسف را را به بيابان می‌برد و با سنگ به سر او می‌زند و همانجا برادرش را دفن می کند .به این دلیل به اورهان برادر كش می گويند. آیدین به جنون پناه می برد . عباس معروفی سرنوشت این قیبل آدم ها را اینگونه پیش بینی می کند .

 

اورهان در ازدواج با آذر متوجه می شود که نمی تواند بچه دار بشود و از آذر جدا می شود . اما آيدين با سورمه ازدواج می کند و صاحب دختری می شود . دختر او برای ثروت خانوادگی آ ن ها خطری بزرگ بود . اورهان به پيشنهاد اياز پاسبان به دنبال آيدين می رود تا او را از بین ببرد . او دیگر در شهر مرده‌ها زندگی می‌كند، هميشه به دنبال آيدين است، اما اين بار او را پيدا نمی كند و  با پيرمردی كه در نقش عزرائيل است ملاقات می كند و روح از بدنش خارج مي‌شود، بعد از مدتی کار های خود را به شكل گرگ‌های وحشی می ‌بيند و در پايان از شدت سنگيني برف و سرما از پا در می آید.

 

داستان با مرگ شخصیت ها به پایان می رسد . پدر می میرد . مادر هم می میرد . برادر کشی طعم تلخ پایان داستان میشود . تصویر های بریده بریده و پراکنده ی داستان به خواننده استرس و تشویش را انتقال می دهد .

 

احمد شاملو در مورد سمفوني مردگان گفته : اين كتاب به جای اين كه سمفوني مردگان باشد و با آدميزاد سر و كار داشته باشد، بيشتر برايم تداعی گر اسيران خاك بود.از آن جايی كه با مردن هيچ مشكل و مسئله ای ندارم، در نتيجه اين که آدم‌ها چگونه می ميرند، به خصوص آدم‌هايی كه مرگشان ادامه زندگيشان نيست، اصلن برايم جالب نيست.

 

جمله هایی از سمفونی مردگان ...

 

با دو دسته از آدم ها بحث نکنید . با بی سواد ها و با سواد ها .

آدم ها هر کاری بخواهند می توانند بکنند . به شرطی که طبیعت سر جنگ نداشته باشد .

آدم ها فقط یک بار می میرند و همین یکبار چه فاجعه ی درد ناکی ست .

مردم پشت سر خدا هم حرف می زنند .

گاهی حضور کسی اهمیت ندارد اما غیبتش خیلی آزاردهنده خواهد بود .

زمانی که آدم ثروتمند کمی شود در هر سنی که باشد احساس پیری می کند .

تنهایی را فقط در شلوغی می توان حس کرد .

وقتی آدم تنها می شود ، تمامی غم دنیا در وجودش خیمه می زند .

دنیا مثل آتش گردان است . هر  چه سرعتش را تند تر می کند ، آدم زود تر به بیرون پرت می شود .

وقتی آدم یک نفر را دوست دارد بیشتر تنهاست . چون نمی تواند به هیچکس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد .

 

و .......

 

 

شیما شاهسواران احمدی

تیمور

من و دوستان شاعرم


















جغرافیای مطالعه ی یک شاعر مرز ندارد . و یکی از سختی های این راه همین است . هر چه بخواند کم است .

وقتی یک شعر می گویم احساس می کنم تشنه ی کتاب های تازه تری شده ام .

 

 

 

تیمور لنگ

 

 

 

گزارشی از یک خوانش .......

 

 

تیمور به معنای آهن است . معنی نام چند جهانگشای دیگر هم فلز بوده است . مثل آتیلا که از ریشه ی اتزل  به معنای آهن است و همچنین اسکندر که به معنای مفروغ است . استالین هم به معنای پولاد است . تیمور انسان بسیار عجیبی بود . ظلم او زبانزد جهانیان است . گاهی سخاوت هایی هم داشت که خود او و دیگران به آن اشاره کرده اند .

اسقف سلطانیه در خاطراتش درباره ی تیمور می نویسد : من تصور نمی کنم در جهان بی رحم تر از( تیمور بیک)  مردی آمده باشد و شاید هرگز نیاید . او درباره ی ثروت و دربار تیمور بسیار نوشته است .

تیمور از نسل چنگیز نبود و برای فخر فروشی ادعا می کرد که از نسل چنگیز است . او زبان های فارسی ، ترکی و عربی را خوب می دانست . از کودکی فنون نظامی را فراگرفته بود . پدرش ، سمر طرخان ، استاد شمشیر بازی را برای آموزش این فن به او استخدام کرده بود  . بعد ها آموزش های سمرطرخان بارها زندگی او را نجات داده بود . آنقدر باهوش بود که هر شعر یا آیه ی قرآن را ، پس از یک بار شنیدن حفظ می کرد و توانست حافظ قرآن بشود . اولین استاد او پیرمردی به نام ملا علی بیک بود .در هفت سالگی به مکتب شیخ شمس الدین رفت و سپس نزد عبدالله قطب علم را آموخت .

وقتی به سن شانزده سالگی رسید ، بر همه ی علوم مسلط بود .غیر از طب و نجوم که از کودکی به آن ها علاقه ای نداشت . اولین قتلی که انجام داد ، قتل ( یولاش ) در سن نوجوانی بود . یولاش یکی از هم کلاسی های تیمور در مدرسه ی عبدالله قطب بود . او که مانند تیمور پسر نوجوانی بود قصد برقراری ارتباط با تیمور که پسر بسیار زیبایی بود، را می کند و تیمور که به شدت از این کار متنفر بود ، یولاش را به قتل می رساند .آن جوان طبق قانون یاسا که چنگیز باقی گذاشته بود ، به حق کشته شده و واجب القتل بود . تیمور توانست اثبات کند که یولاش نسبت به او سو ء نیت داشته است . بعد ها در زمان حکومت او ، پسرهای زیبا و جوان ، به راحتی و در کمال امنیت زندگی می کردند . زیرا اگر کسی حتی نیت ارتباط گرفتن و یا آزار آن ها را می کرد ، سرش از بدنش جدا می شد .

او به خدمت امیری در سمرقند به نام امیر یاخماق رفت و این ابتدای کسب ثروت برای تیمور بود . با مرگ امیر و درگیری با برادر زاده ی او ثروتمند تر شد . هرچند نیمی از اموال امیر را به برادر زاده اش برگرداند .

او در سفرش قبل از اینکه از سرزمین قبایل قره ختایی خارج شود ، چشمش به دختر جوانی افتاد که بعد ها با او ازدواج کرد . او چندین زن گرفت . زن اول او ، همان دختر قره خطایی ، سه پسر به نام های جهانگیر ، شیخ عمر و میران شاه به او داد . از زن های دیگرش هم ، چندین پسر داشت .  شاهرخ ، خلیل ، ابراهیم - سعد وقاص .از میان هفت پسر او تنها شاهرخ به پادشاهی رسید . او پسرهای دیگری از زن های دیگرش به دنیا آورد . تیمور دخترانی هم داشته که نام یکی از آن ها زبیده بوده که با یکی از فرماندهان سپاهش ازدواج می کند.

همچنین از سفرش به زابلستان می نویسد . امیر زابلستان که مردی یک صد ساله بود بعد از این که می فهمد او برای جنگ به آنجا نیامده ، به گرمی از او استقبال می کند . تیمور قبل از ورود به آنجا کوه سیاه رنگی را می بیند که سیاه کوه نامیده می شد .و به یاد فردوسی که از این کوه یاد کرده بود می افتد . او اشعار فردوسی را کاملن خوانده بود و با فضای شعری او آشنا بود .امیر زابل قلعه ای را به او نشان می دهد که رستم هزار و پانصد سال قبل در آنجا متولد شده بود . همچنین کوهی که رستم در کودکی از آن بالا می رفت و با عقاب ها می جنگید . تیمور می خواست از مردهای تنومند و قد بلند آنجا سپاهی درست کند . اما مردان آنجا فقط می خواستند سربازان سپاه ایران باشند و قبول نکردند .

او با استدلال های خودش به شهر هایی که در برابر او مقاومت می کردند حمله و مردمانش را به قتل می رساند و زنان و کودکان را به اسارت می گرفت . البته کسانیکه تسلیم می شدند را امان می داد . وقتی که تیمور فرمان قتل وعام  و چپاول را در شهری صادر می کرد پرچم سیاه تیمور برافراشته می شد .

تیمور با سپاهش به شبستر می رسد . به احترام محمود شبستری که کتاب گلشن رازش بر تیمور تاثیرهای مفیدی گذاشته بود مردم آنجا را به قتل نمی رساند و به جوان ها طلا می دهد . دلیلش را هم به کسی نمی گوید . بعد ها در خاطراتش می نویسد .

یکی از جنایت های او حمله به سبزوار بود . او آن ها را مرتد می دانست . البته این نظر او درباره ی شیعیان بود .سربازانش به حسابداران تیمور یک صد و پنجاه سر بریده ی مردم سبزوار را تحویل دادند و پانصد هزار دینار از حسابدارن تیمور پاداش گرفتند . تیمور دستور داد با آن سر های بریده یک هرم بسازند که رو به قبله باشد . دو مخروط می سازند به شکل هرم و از بالای آن چراغی در شب ها روشن می کردند که سر ها همیشه در دید باشند .

امیر سبزوار و پسرش قبل از اینکه در جنگ با تیمور کشته شوند ، زن های خانواده ی خود را به قتل رساندند . تیمور زن های جوان را بین سپاهیان خود تقسیم می کرد . و فکر می کرد حلال سربازهایش هستند .

تیمور شهر به شهر به مردم حمله می کرد و آن ها را به قتل می رساند . اما با عالمان ، دانشمندان ، صنعت گران و شاعران کاری نداشت و به آن ها رحم می کرد. تیمور پوست تن کسانی که به او خیانت کرده بودند را زنده زنده می کند . تا آنجا که اگر سربازی خطایی مرتکب می شد خودش شاهرگش را می زد تا توسط تیمور محاکمه نشود . دشمنانش را به قتل می رساند و از دیدن فواره ی خونی که از بدنشان خارج می شد لذت می برد .

 

او در خاطرات خود به شهر بشرویه اشاره می کند که همه ی اهالی آنجا دانشمند هستند .تیمور به شهر آن ها می رود و اعتراف می کند همه ی مردم آن شهر حافظ قرآن و عالم هستند . او می نویسد که همه ی مردم شهر با آیه های قرآن با هم حرف می زدند و آنقدر درویش و قانع بودند که طلاهایی که تیمور به آن ها به عنوان هدیه داده بود را نپذیرفتند .

در خاطراتش می نویسد که وقتی وارد شیراز می شود دستور می دهد شمس الدین محمد (همان حافظ ) را نزدش بیاورند . تیمور از آنجایی که خود حافظ قرآن بود و مغرور ، حافظ را با نام حافظ صدا نمی زد . حافظ در آن زمان پیرمردی خمیده بود . تیمور در آن زمان شیراز را سی راز تلفظ می کرد . به حافظ پیشهاد داد که به سمرقند برود و زیبایی آنجا را ببیند . اما حافظ به دلیل کهولت سن قبول نکرد .  او از حافظ می خواهد از آنجایی که حافظ قرآن است آیه ای قرآن را برعکس هم بخواند . اما حافظ نمی تواند . آنگاه تیمور آیه ها را ار آخر به اول می خواند .

گاهی جنگ های بزرگ دلیل های احمقانه ای دارد . تیمور برای رسیدن به فارس و سرکوب امیر فارس( سلطان منصور مظفری ) به اصفهان حمله می کند تا دسترسی بهتری به فارس داشته باشد . برای رسیدن به اصفهان از مردمان سده و مورچه خورت اطلاعاتی کسب می کند و اصفهان را با خاک یکسان می کند و مردمانش را قتل عام می کند . مدتی قبل از حمله به فارس ،  در یکی از سفرهایش به خراسان دچار گرمازدگی می شود ، تیمور بیمار می شود و طبیبش به او می گوید : داروی تو لیموی فارس است . او نامه ای دوستانه به امیر فارس می نویسد و از او می خواهد برایش لیموی فارس بفرستد . اما امیر فارس در جواب نامه ی تیمور به او ناسزا می گوید و می گوید همان بهتر که نوادگان چنگیز هلاک شوند . و همین دلیل احمقانه ، تیمور را راهی فارس می کند و در این راه اصفهان که در آن زمان شهری بسیار قدرتمند و مهمی بود را ویران می کند . قبل ورود به فارس متوجه می شود سمرقند در خطر است و به سرزمینش باز می گردد. او از مردمان اصفهان نامه رسانی با کبوتر را یاد می گیرد و بعدها از این روش برای کسب خبر استفاده می کند . تیمور اصفهان را هم ،  به خون و آتش می کشد .

 پس از مدتی دوباره به فارس حمله می کند و امیر فارس و خانواده اش را گردن می زند . اما به احترام شاعران شیرازی به مردم آنجا امان می دهد . اودر خاطراتش از زنان زیبا و مهربان شیرازی یاد کرده است .مردم شیراز که از آل مظفر و جنایت های معروف و تلخشان به ستوه آمده بودند از مرگ او خوشحال بودند . همچنین از شیخ بهاالدین اردستان که از علمای برجسته ی شیراز بود و دیگر عالمان می نویسد که با آن ها بحث می کند . بعد از مدتی که شیخ عمر را حاکم آنجا می کند به او خبر می دهند او را هنگامی که به شکار رفته بود به قتل رساندند . برای خونخواهی باز می گردد . حافظ در آن که تیمور دوباره به آن شهر رفته بود  مرده بود . تیمور قاتلین را که از شهر های اطراف بودند پیدا می کند و آن شهر را ویران می کند و زن و مردش را به قتل می رساند .

همچنین در جنگ با توقتمیش سپاهیان او بعد از پیروزی سه روز کشته شدگان را دفن می کردند . تعداد کشته ها آنقدر زیاد بود که قبری عمیق برای گروهی سرباز مرده می کندند .

او به روم رفت . شهری که بین ارمنستان و انگوریه ( آنکارا ) آنجا را محاصره کرد و وقتی وارد شهر شد مردم آنجا را درچاه های آن شهر انداخت و چاه ها را با جسد و مردم  زنده پر کرد .

در قسمتی از خاطراتش تیمور می نویسد : ای کسی که سرگذشت مرا می خوانی بدان که من که امیر تیمور فرزند چنگیز هستم و جهانیان از شنیدن نام من به لرزه می افتند ، از سرزمین گیلان گریختم و آنچه مرا وادار به فرار کرد زن های زیبای گیلان بود . در هیچ نقطه ای از دنیا زن هایی به زیبایی زن های گیلان ندیدم و اگر بگویم گیلان یک بهشت است پر از حوری به گزاف نگفته ام . تیمور از سرزمین های جنوب دریای خزر که آن موقع دریای آبسکون نامیده می شد دیدن می کرد . با فرهنگشان آشنا می شد و با آن ها حرف می زد . همچنین از سد آهنی که توسط یکی از پادشاهان ایرانی ساخته شده بود دیدن کرد . دروازه ای آهنی که پنجاه سال سا ختنش طول کشید و چون تمامن از آهن بود بعد ها زنگ می زند و از بین می رود . سدی به نام یاوج ماجوج . همچنین از شهر هایی در شمال ایران حرف می زند که امروز دیگر وجود ندارند . همچنین به زن های خوی اشاره می کند و چون گیلان از بیم زن های زیبا، سریع آنجا را ترک می کند .

در بخش خاطرات تیمور درباره ی هندوستان او از رسم ها ی عجیب و حیوانات هندوستان می نویسد. سعد وقاص پسر دیگر تیمور توسط کاتار کشته می شود . کارتار قلب او را در می آورد و بدنش را پر از کاه می کند و آویزانش می کند . آنگونه که چشم های او را پرندگان درمی آورند . تیمور هم ، انتقام پسرش را می گیرد و با جسد او نیز همین کار را می کند . اما به دلیل قتل و عام های تیمور با پسرش اینگونه رفتار می کنند . اما تیمور اینگونه فکر نمی کرد. او قتل بی رحمانه ی پسرش را شرح می دهد اما قتل و عام های خودش را نه .

او همچنین از شام می نویسد . و از جنگ با ایلدرم عثمانی و آذربایجان . ایلدرم با یزید بیمار می شود و در نامه ای از تیمور می خواهد سلطنت را به پسرش بدهد . سلیمان پس از پدر به سلطنت می رسد . تیمور وقتی بایزید عثمانی را شکست می دهد از پادشاه عثمانی می خواهد که زنش از سربازانش پذیرایی کند .عثمانی ها آن اتفاق را ننگ تاریخ عثمانی می دانند . اما تیمور در خاطراتش از این ماجرا چیزی ننوشته است . او وارد قونیه که می شود سر مزار مولوی نمی رود زیرا از او و شعر هایش نفرت داشت . گویا حرف های مولوی برای ذهن چهارچوبی تیمور سنگین بودند خواندن مفصل تر کتاب هایی که درباره ی اوست  نکته هایی فراوان در خود دارد . از قتل و غارت مردمانی که از خود دفاع می کردند . اما همیشه با عالمان و دانشمندان مهربان بود و به آن ها طلا می داد . او همچنین از تبریز و بازار هایش می نویسد . از جواهر فروشانش و کارگاه های مخصوص تقطیر عطر .

خاطرات تیمور در بخش( در آذربایجان چه کردم و چه دیدم ) تمام می شود . او در آخرین صفحه ی خاطراتش از نامه ی پادشاه چین می نویسد  که نوشته بود : تیمور خود را بزرگتر از آنچه هست می داند . او در جواب دعوت تیمور به خانه اش نوشته بود : تو چطور جرات می کنی مرا به خانه ی حقیرت دعوت کنی و ... در نامه اش تیمور را خوار و کوچک می داند . تیمور برای جنگ با پادشاه چین راهی می شودو در را همان گونه که قبلن خواب دیده بود دچار سکته می شود و هفت روز در بستر می ماند . او در روز هفتم می میرد و جسدش را به سمر قند منتقل می کنند .

 

 

حرف های تیمور :

 

 

انسان تا وقتی کوچک و ناتوان است ، دشمنان خود را بزرگ می بیند . ولی بعد از آنکه بزرگ و توانا شد ، دشمنان قدیم طوری در نظرش حقیر می شوند که ننگ دارد از آن ها انتقام بگیرد .

زخم شمشیر بهبود پیدا می کند . اما زخمی که از حرف تلخ به وجود می آید ، هرگز .

ای که نوشته ی مرا می خوانی بدان که هر استعداد خدا دادی است . اما باید آن را تربیت و تقویت کنی .

  سرباز در میدان جنگ آسوده خاطر است زیرا مسئولیتی ندارد جز کشتن دشمن وحفظ جان خود .

لهو و لعب ، قاتل روح سلحشوری است .

و ...

 

 

 

 

منم تیمور جهانگشا

نشر بهزاد

مارسل بریون فرانسوی

ترجمه : ذبیح الله منصوری

و

ابن خلدون و تیمور لنگ

سعید نفیسی

 

خواندن این کتاب ها را به آن هایی که نخوانده اند ، پیشنهاد می کنم .

 

شیما شاهسواران احمدی

پسرم

 من و دوستان شاعرم

 


 








درختان سرشار از شکوفه ی بادام را دیگر فراموش کن

اهمیتی ندارد

در این روزگار

آنچه نمی توانی بازیابی را به خاطر نیاور

موهایت را در آفتاب خشک کن

عطر دیر پای میوه ها را بر آن بزن

عشق من

عشق من

فصل پاییز است

 

 

ناظم حکمت

 

 

 

 

چند جمله ی زیبا و آموزنده :

 

با رقیب هایم معامله می کنم . آن ها از دروغگویی درباره ی من دست بردارند تا من هم از گفتن حقیقت درباره ی آن ها دست بکشم .

آدلی استیونسون

برای یافتن دوست یک چشم خود را باید بست و برای نگه داشتنش هر دو را .

نورمن داگلاس

 

دوست تو کسی است که از همه چیز ت باخبر است و با این حال دوستت دارد.

البرت هابارد

بی رحمانه ترین درو غ ها  اغلب با سکوت گفته می شوند .

رابرت لوئیس استیونسون

 

 حقیقت خودش وجود دارد . دروغ است که ساخته می شود .

ژرژبراک

 

 

 داستانی کوتاه از

 

 

شيما شاهسواران احمدي

 

 

پسرم


 

از پشت ويترين به طلاهاي چيده شده نگاه مي كردم. انعكاس تصوير آسمان در شيشه ی ويترين، طلاها را زيباتر مي كرد.

مغازه دار پيرمردي بود كه مرد جواني به او كمك مي كرد. داخل مغازه شلوغ بود. چند زن و دو مرد در حال خريد بودند.

يعني اين زن‌ها هم مثل من مجبور بودند روزها كار كنند و شب ها بيدار بماند تا بتواند پولي جزئي جمع كنند و با آن طلا بخرند. به انگشترهاي چيده شده نگاه كردم. چقدر زيبا بودند اما پول من براي بدست آوردن آن‌ها خيلي كم بود.

آخرين باري كه تكه اي طلا خريدم چهار سال پيش بود. يك جفت گوشواره كه مجبور شدم آن را هم براي خريد داروهاي پسرم بفروشم.

زن‌هاي در مغازه چقدر شاد بودند. يادم رفته بود كه اصلا طلا چه قيمتي دارد. اي كاش روزنامه مي گرفتم و حداقل قيمتي دستم مي آمد. پول ها در جيبم بود و دستم را محكم روي جيبم گذاشته بودم. انگار تمام مردم شهر مي خواستند دست در جيب من كنند و پول‌هاي مرا بردارند.

پول كمي است اما براي من اين معني را ندارد.

در مغازه را باز كردم. آن ها با صداي بلند حرف مي زدند. به سمتي رفتم كه پيرمرد آنجا نشسته بود.

او رو به من خنديد و خوش‌آمد گفت. پول هايم را روي ميز گذاشتم و آرام گفتم:« مي خواستم به اندازه پول‌هايم  تكه اي طلا بخرم.»

مرد جوان فروشنده زير چشمي به ما نگاه مي كرد. چقدر خوب بود كه آن زن‌ها با صداي بلند مي خنديدند. اگر پيرمرد بگويد پول‌هايم كم است كسي متوجه من نخواهد شد. پيرمرد هنوز داشت آرام آرام پول‌ها را مي شمرد. مي توانست از دستگاه پول‌شمار استفاده كند. خدا كند تا آخر شمارش اين پول‌ها آن ها ساكت نشوند. پيرمرد پول ها را روي ميز گذاشت و به من نگاه كرد. من باید زود تر به خانه برگردم.

مي دانستم با اين پول نمي توانم چيزي بخرم. دلش براي من سوخته بود. يا شايد هم... نه پيرمرد خوبي بود اما او هم يك پيرمرد بود. چشم‌هايش شبيه پدرهاي مهربان بود اما نه همه ی پدرها. سرش را كمي جلو آورد و گفت:« طلاي دسته دوم دارم»

براي اولين بار بود كه مي شنيدم طلا هم دست دوم مي شود. چقدر جالب!

پيرمرد گفت كه طلاهاي دست دوم ارزان تر هستند. به او گفتم كه برايم فرقي ندارد و براي پس انداز،‌ طلا مي خرم.

پيرمرد خنديد و چند تكه طلا از پشت ميز بيرون آورد و نشانم داد.

آن زن‌ها هنوز بلند بلند حرف مي زدند و طلاها را نگاه مي كردند.

خدا كند حالا حالاها نروند. چند انگشتر ساده نشانم داد.

باز خدا را شكر كه مي توانستم بخرم. حالا دسته اول با دسته دوم چه فرقي مي كرد ما با دسته دوم‌ها زندگي مي كرديم.

انگشترها را امتحان كردم. يك حلقه ی ساده به دستم خورد. همان را انتخاب كردم. پيرمرد انگشتر را در جعبه اي زيبا گذاشت و به من داد.

از مغازه، از بين آن زن‌هاي شاد رد شدم. هنوز حرف مي زدند و مرد جوان هنوز به من نگاه مي كرد.

از مغازه كه بيرون آمدم نفس عميقي كشيدم. چقدر طلا خريدن سخت است. انگشتر را از جعبه درآوردم و سريع به دستم كردم. مدت‌ها بود كه طلايي نداشتم. جعبه ی زيبايش را هم در كيفم گذاشتم. با آن حلقه چقدر زيبا شده بودم. يعني صاحب قبلي اين حلقه كه بود؟

خيابان را تند تند قدم مي زدم. احساس خوبي داشتم.

احساس مي كردم همه ی مردم شهر به دستم نگاه مي كنند. مردمي كه خوشبخت بودند و گاه گاهي هم لباس هاي پاره و كهنه یشان را به ما مي بخشيدند. چند روز پيش بود كه خانمي كيسه اي پر از لباس هاي دسته دوم به خانه آورد. خانم مهرباني است. اما اگر بفهمد من يك حلقه ی طلا خريدم ديگر به ما كمك نمي كند. اصلا چه كسي باور مي كند كه اين حلقه را با پول هايي كه چندين ماه جمع كردم، خريدم.

حتما فكر مي كنند كسي برايم خريده. انگشتر را از انگشتم درآوردم و در جيبم گذاشتم. همسايه ها چه خواهند گفت. زن بيچاره چه؟ لباس هاي دسته دوم چه مي شوند. يك جفت كفش پاشنه بلند سفيد رنگ در آن لباس ها بود. چرم كفش پاره شده بود و كهنه. اي كاش صاحبش زودتر آن ها را مي بخشيد. درست اندازه ی پاي من بودند. تا لباس ها پاره نشوند كه بخشيده نخواهند شد. گاهي احساس مي كنم خانه ی من سطل زباله‌ايست كه انسان هاي خوشبخت هرچه را كه دور مي ريزند به آن مي بخشند.

اما من و پسرم دلمان به همان ها خوش است. پسرم هر بار كيسه را با خوشحالي بيرون مي ريزد و لباس‌ها را بين من و خودش تقسيم مي كند. پسرك بيچاره ی من.

وقتي براي خودش مردي شود،‌ اين لحظه‌ هاي شاد به جهنمي ترين دقيقه هاي عمرش تبديل مي شوند.

پسرم عاشق كلاه است. روزي كه كلاهي در كيسه پيدا كند،‌بهترين روزش خواهد بود.

اما من از اينكه او كلاه روي سرش مي گذارد بيزارم.

از همه ی كلاه هاي جهان بيزارم و هربار كه كلاهي را روي سري مي بينم، بغض مي كنم.

چقدر امروز راه خانه دور شده است.

به خانه آمدم. پسرم داشت با يك هواپيماي دسته دوم بازي مي كرد. او مثل همه ی پسربچه‌ها دوست دارد خلبان بشود. انگشتر را نشانش دادم. فقط خنديد و به بازي‌اش ادامه داد. پسرم خيلي كوچك‌تر از آن بود كه بفهمد من توانستم يك حلقه ی طلا بخرم.

چقدر دلم مي خواست حلقه را دستم كنم، امّا...

حلقه را در جعبه‌اش گذاشتم و در كمد، پشت لباس هايم پنهان كردم.

پسرم هنوز داشت با هواپيماي دسته دومي كه در كسيه ی لباس ها پيدا كرده بود، بازي مي‌كرد. تا شب بايد بیست تا شمع درست مي كردم.

فردا صبح كارفرمايم مي آمد و شمع‌ها را تحويل مي گرفت و پول‌شان را هم مي داد. اما دوباره خانه بوي پارافين مي گرفت.

من با عشق شمع درست مي كنم. حتما اين شمع‌ها وقتي روشن مي شوند، بوي عشق مي‌دهند.

وسايلم را برداشتم و مشغول شدم. بوي پارافين بلند شد. پسرم بوي پارافين را دوست نداشت.

با هواپيما به سمت در رفت تا به خيابان برود و با بچه‌هاي همسايه بازي كند. در را باز كرد. اما ناگهان برگشت و كلاه لعنتي آبي رنگش را روي سرش گذاشت و به بيرون رفت. پسر بيچاره ی من، از بوي پارافين به خيابان پناه مي برد. با يك كلاه آبي و يك هواپيماي دسته دوم. چقدر دوست داشتم اين لحظه‌هاي تلخ را كتاب كنم تا مردم بخوانند. اما چه فايده‌اي دارد، چه كسي حوصله ی دردهاي احمقانه ی من را دارد.

بوي پارافين اتاق را پر كرده بود.

پارافين را در قالب ها مي ريختم و روي ميز مي گذاشتم تا خنك شود. رنگ ها را درون قالب‌ها مي ريختم. آبي، سبز، قهوه اي،‌سياه. شمع‌هاي سبز و آبي طرفدار بيشتري دارند.

عطر هم اضافه مي كردم تا وقتي روشن مي كنند بوي عطر بلند شود. عقربه ها دنبال هم مي دويدند و روز را به شب مي رساندند. در باز شد. پسرم با هواپيما و كلاهش آمد. كلاهش را برداشت بدون اينكه حرفي بزند جلوي تلويزيون نشست و آن را روشن كرد. نكند باز در كوچه كسي او را مسخره كرده باشد. نكند كلاهش را برداشته باشند. اما نه كلاهش امروز خاكي نبود.

به من نگاه كرد. خنديد. خيالم راحت شد اما او هميشه مي خندد. شمع‌ها در قالب سرد شده بودند و بوي پارافين داغ شده هم رفته بود.

با پسرم شمع‌ها را دانه دانه از قالب درآورديم. او اين كار را دوست دارد. به دورش كاغذ ‌پيچيديم و در جعبه گذاشتيم تا فردا تحويلشان بدهيم.

پسرم يك شمع آبي انتخاب كرد.

هر شب زيباترين شمع را انتخاب مي كرديم و تا صبح روشن مي گذاشتيم.

شمع‌ها آنقدر بزرگ بودند كه تا صبح دوام بياورند.

شام را روي ميز چيدم. من نمي توانم شام رنگيني براي پسرم روي ميز بچينم بجز شب‌هايي كه پيرمرد اجازه مي داد شام بياورم. او با لبخند غذايش را مي خورد و مثل يك فرشته ی كوچك روي تخت خواب كوچكش مي خوابيد.

و من كنارش دراز مي كشيدم و روي سر كچل كوچكش دست مي كشيدم.

چقدر دوستش دارم. موهاي سرش ديگر درنمي آمدند. در جلسه‌هاي شيمي درماني، پيازه هايش سوخته بودند. جاي جراحي روي سرش مشخص بود. پسرم خجالت مي‌كشيد كسي سرش را ببيند. هميشه سر كوچكش را زير كلاه پنهان مي كرد.

چقدر جلسه‌هاي شيمي درماني طولاني بودند.

پول شمع سازي براي شيمي درماني كافي نبود. بيمارستان هميشه شلوغ بود و ما مجبور بوديم ساعت ها در صف بمانيم. بعد از شيمي درماني،‌لب‌هايش خشك مي‌شد و نمي توانست راه بيايد. تمام راه بغلش مي كردم. او هر روز لاغرتر مي شد اما براي من سنگين‌تر.

ديگر براي ادامه ی شيمي درماني پول نداشتم. يعني بايد قبول مي كردم كه پسرم بايد بميرد.

مجبور بودم تا صبح بيدار بمانم تا شمع بيشتري درست كنم.

باز هم كافي نبود.

صاحب خانه ی ما، پيرمرد مهرباني بود. از من بابت زندگي در يك اتاق كوچك پولي نمي‌گرفت، اما همسايه‌ها نمي دانستند. همسايه‌ها شب‌ها زود مي خوابيدند. من با او ازدواج کرده بودم . همیشه به مادرم می گفتم چرا به سرنوشت های تلخ تن می دهی ؟ اما خودم این روز ها مطیعانه تر از او رفتار می کردم . من به هر چه از راه می رسد تن می دهم .

هرچند شب، يكبار مجبور بودم به خانه ی پیرمرد بروم.

كارهاي خانه اش را انجام مي دادم. برايش غذا درست مي كردم. زنش يك تكه گوشت بي‌تحرك بود که روي يك تخت مي خوابيد. تنها مي توانست سرش را تكان بدهد.

من نمي دانستم او زن دارد. البته اهمیتی هم نداشت .اگر هم می دانستم همین کار را انجام می دادم پسرم مهمتر از زن اوست . روزهاي اول در اتاق زن بیچاره قفل بود و من حق نداشتم در را باز كنم. پيرمرد مي توانست هم سال پدربزرگ من باشد. من مجبور بودم با او بخوابم. چقدر وقتي در آغوش او بودم، از خودم بيزار مي شدم.

آن روز از پشت در قفل شده صداي گريه آمد. و فهميدم زن بيچاره تمام اين لحظه‌هاي لعنتي را شنيده است. چقدر آن روز از خودم بدم مي آمد.

امّا پسرم، ما جايي را نداشتيم. او نمي توانست در خيابان بخوابد. ما خانه‌اي كوچك داشتيم. او روي تخت خواب كوچكش مي خوابيد. مي توانست حمام برود. تلويزيون تماشا كند.

زن بيچاره اين ها را كه نمي دانست.

پيرمرد به من كمك مي كرد. شيمي درماني‌ها تمام شدند. پسرم هنوز زنده است. داروهايش خيلي گرانند. اي كاش زن بيچاره اين ها را مي دانست. پيرمرد دوست داشت بخندم و من هم به زور مي خنديدم.

وقتي پسرم مي خوابيد به خانه ی پيرمرد مي رفتم.

همسايه ها هم بايد مي خوابيدند.

من زن زيبايي هستم. نمي دانم! زيبايي به چه دردم مي خورد من يك جنازه ی متحركم. گاهي احساس مي كنم لياقت ندارم مادر فرشته اي كوچك و زخمي باشم.

از وقتي به خانه ی پيرمرد مي رفتم زندگي تلخ تر ولي براي پسرم آسان تر شده بود. پيرمرد در پرداخت هزينه ی عمل پسرم كمكم كرده بود. من با پول شمع سازي توانسته بودم يك حلقه ی طلا بخرم.

 دوست داشتم پیرمرد را دوست داشته باشم . مهربان بود اما از نسل و فرهنگی بیگانه با من آمده بود . چقدر دوست داشتم مردي مرا به نام كوچك صدا بزند. مرا دوست داشته باشد و به من بگويد كه زيباترين زن دنيا هستم. برايم حلقه ی طلا بخرد.

داروهاي پسرم خيلي گرانند.

پسرم آرام روي تختش خوابيده بود و من بايد به خانه ی پيرمرد مي رفتم و كارهايشان را انجام مي دادم.

موهاي زن بيچاره اش را شانه مي كردم. لباس هايش را مرتب مي كردم. روزها پيرمرد خودش به او مي رسيد. زن بيچاره چقدر دلش مي خواست دستانش را مي توانست تكان بدهد و سيلي محكمي به صورت من بزند.

اما فقط مرا نگاه مي كرد. او فقط مي توانست نگاه كند. سرش را تكان بدهد و گريه كند. همين.

اي كاش هرگز به اينجا نمي آمدم. اي كاش هرگز پسرم به دنيا نمي آمد. اي كاش هرگز شوهرم نمي دادند.

پسر كوچكم به دنيا آمده بود تا درد بكشد. من به دنيا آمده بودم كه درد او را تماشا كنم.

وقتي شيمي درماني شروع شد موهايش شروع كرد به ريختن. تمام آينه ها را برداشتم. با قاشق پلاستيكي غذا مي خورديم تا خودش را در قاشق استيل نبيند.

پرده ها را هميشه مي كشيدم. اما يادم رفته بود كه اگر تلويزيون خاموش باشد مي تواني عكس خودت را در آن ببيني. پسرم با تلويزيون خاموش خودش را ديد. فقط گفت:« مامان من كچل شدم» و دست هاي كوچكش را روي سرش مي كشيد. همين.

او گريه نكرد. فقط خودش را نگاه كرد. پسرم مرد كوچكي بود.

چقدر خسته‌ام. اي كاش امشب مجبور نبودم به خانه ی پيرمرد بروم. تلفن تك زنگ خورد. يعني بيا، دير كردي... دوست داشتم پیرمرد به جای تک زنگ زدن به دنبالم بیاید .

با همان لباس هاي دسته دوم راهي شدم. پيرمرد دوست داشت موهايم را باز بگذارم و لبانم سرخ باشند. او چشمان ضعیفی داشت اما این لحظه ها را به خوبی می دید .

زن بيچاره، چقدر از من متنفر بود. از نگاه غمگينش اين را مي فهميدم. او حتي نمي‌توانست حرف بزند.

ما فقط به هم نگاه مي كرديم. بعضي شب‌ها برايش كتاب مي خواندم.

آن ها كتابخانه ی بزرگي داشتند. پيرمرد استاد دانشگاه بود. دیگر درس نمی داد . بازشسته شده بود .آن ها با کسی رفت و آمد نمی کردند .

پیرمرد هيچ گاه با من حرف نمي زد مگر روي تخت كه اي كاش آن جا هم دهانش را می بست. او فقط مي خواست با من بخوابد، همين.

من از كتابخانه ی بزرگش، كتاب به خانه مي آوردم و مي خواندم. با زن بيچاره هم مي توانستم كتاب بخوانم. خانه را تميز كردم. پيرمرد با يك عينك ته استكاني مشغول مطالعه بود. در اتاق ديگر قفل نبود. غذا درست مي كردم و بعضي وقت ها اجازه مي داد براي پسرم هم غذا بياورم. پسرم مي توانست بعضي شب ها غذاهاي خوب هم بخورد.

زن بيچاره هنوز بيدار بود.

در را باز كردم. او مي توانست گريه كند، پس حتما مي توانست بخندد. اما هيچ گاه به من نمي خنديد.

چقدر دلم مي خواست از پيرمرد بپرسم كه آيا مي تواند بخندد؟ نمي دانم چرا دوست داشتم بدانم.

اي كاش حلقه ی طلايم را دستم مي كردم و به زن بيچاره نشان مي دادم. اما براي او چه فرقي مي‌كرد.

در انگشت‌هاي بي حركتش چندين انگشتر طلاي گران قيمت داشت. آن ها خانواده ی ثروتمندي بودند.

اتاق زن را تميز كردم. كتاب كنار ميز را برداشتم و ادامه ی داستان را برايش خواندم. او به سقف نگاه مي كرد.

بیست سی صفحه كه خواندم پيرمرد صدا كرد: «خانم... »

زن، به من نگاه كرد. چقدر شنيدن صداي خانم سخت و تلخ بود. شاید تلخ تر از تک زنگ تلفن . خانم يعني بيا با من روي تخت بخواب و من و زن بيچاره اين را مي دانستيم. ديگر دوست نداشتم كسي به من بگويد خانم. و هرگاه بيرون مي رفت دست كم يكي، دو بار اين كلمه ی لعنتي را مي شنيدم. زن تا وقتي كه از اتاق بيرون رفتم به من نگاه مي كرد. سنگینی نگاه های تکراری اش مرا هم سنگین تر می کرد و قدم برداشتن برای رسیدن به اتاق پیرمرد سخت تر می شد .ديگر نه مي خنديد نه گريه مي كرد.

فقط نگاه مي كرد و من چقدر دوست داشتم به او بگويم كه داروهاي پسرم هر روز گرانتر مي شوند. اما او حق داشت به من بگوید: تو و پسرت به من و شوهرم ربطی ندارید .

داشتم از خستگي مي مردم.

اما پسرم... او نمي تواند در خيابان بخوابد. داروهايش... در اتاق خواب سرد و تاریکش را باز کردم .

به خانه آمدم ساعت دو بود. انگار همه ی دنيا خوابيده بودند بجز من و زن بيچاره.

شمع هنوز روشن بود. نكند پسرم بيدار شده باشد و تا پشت در خانه ی پيرمرد به دنبال من گريه كرده باشد.

نكند صدايم كرده ولي من نشنيدم. چقدر فكرهاي بي خودي مي كنم. فرشته ی كوچك و زخمي من خواب است و شمع آبي هنوز روشن. چقدر اتاقمان را دوست دارم. پيرمرد يك پلاستيك بزرگ پر سيب سرخ و پرتقال به من داد. پلاستيك را كنار در خانه‌اش مي گذاشت. كنار ميز ناهارخوري. هرچه كه آنجا بود مال من بود.

گاهي ميوه، گاهي پول، گاهي گوشت و مرغ.

امّا هيچ گاه كتابي آن جا نمي گذاشت و گاهي هم چيزي نبود.

با چيزهايي كه كنار در مي گذاشت، پول شمع سازي من و پسرم مي توانستيم زندگي كنيم. اما پول داروها مثل خوره به جان زندگي ما افتاده بود. 

خانم مهرباني هم كه هرازچندگاهي براي ما ظرف يا كيسه ی لباس مي آورد و سالي يكبار به پسرم عيدي خوبي مي داد،‌ بود. پسرم قلك كوچكي دارد كه پول هايش را جمع مي كند تا روزي بتواند مو بكارد و ديگر مجبور نباشد كلاه روي سرش بگذارد. هر روز پاي تلوزیون مي‌نشيند و به تبليغاتي كه درباره ی كاشتن مو‌ست نگاه مي كند.

چقدر دلم مي خواست اين موقع‌ها گلدان رو ميز را بردارم و به شيشه ی نفرين شده ی تلويزيون بکوبم.

او حق داشت و من آنقدر خودخواه بودم و حق تماشاي اميدواري پسرم را مي خواستم با همين گلدان روي ميز بشكنم.

اين اتفاق هاي تلخ را چگونه مي توانم براي هميشه پاك كنم. آنقدر تلخند كه مي ترسم به آن ها فكر كنم. پسرم مهمترين اتفاق زندگي من است و همين براي من كافيست.

بايد اين قصه ها را بنويسم و شبي براي زن بيچاره بخوانم. اما نوشتنش كمكي به من و پسرم نخواهد كرد. داروها خيلي گران شده اند.

از همه پيرمردها، از شنيدن كلمه ی خانم،‌ از شيشه ی تلويزيون‌ها ی خاموش، از بوي پارافين داغ متنفرم. فقط دلم براي پيرزن‌ها و پسر بچه ها  مي سوزد.

صبح شده، چقدر زود. يعني تمام شب را بيدار مانده ام.

پسرم هنوز خواب است. اما چرا صورتش اينقدر سرد است؟

حتما لاي پنجره را باز گذاشته ام!

 

 

پایان

 

 

 این داستان قبلن به زبان انگلیسی ترجمه و چاپ شده است  

 

 

بادبادک باز

 




 

 

 

 

 

 

 



 

مدتی قبل چیزی حدود یک سال پیش در سایت ادبی زیر جشنواره ای برپا شد که طبق گفته ی خودشان شعارشان این جمله بود .

اعتقاد ما بر این است که:
این جایزه بهانه‌ای است برای زنده نگه داشتن روشنای نزدیکی که در راه است.

گاهی شرکت در جشنواره  تنها منفعت مالی ندارد . منفعت معنوی و حس همکاری با کسانی که اقدامات فرهنگی می کنند را نیز دارد . نوعی اعتماد دو طرفه .

 من به عنوان نفر دوم انتخاب شدم که شرح کاملش در سایت خودشان وجود دارد . اما تا همین امروز از طرف ان سایت با من تماسی نگرفتند . من چندین بار تماس گرفتم و برایشان میل فرستادم . اما باز هم جوابی ندادند .

حتی آن ها فراخوان بعدی خودشان را اعلام کردند .

سومین فراخوان جایزه ادبی ایران

طبق ادعای خودشان در سایت برگزیده ها جوایزی که ذکر کرده اند را دریافت کرده اند . اما من صحت ادعایشان را تکذیب می کنم.

روند کاری این دوستان برخلاف شعارشان است . همچنین جواب ندادن به پیام های من که برایشان ارسال می کردم .

دوستان سایت تا به این لحظه پاسخی به من نداده اند . از همین جا از دوستان می خواهم حداقل به شعار خودشان وفادار باشند .

معرفی برگزیدگان دوره ی دوم سایت ادبی ایران

سایت ادبی ایران

 

 

شیراز

 

شیراز

....................................................................

 

 

بادبادک باز

نشر نیلوفر

 خالد حسینی نویسنده ی افغانی , متولد 1965 در کابل است . بادبادک باز و هزار خورشید رو , دو رمان درخشان ترش بودند . او داستان هایش را به زبان انگلیسی می نویسد و هم وطن هایش از او به این دلیل دلگیرند. مادرش مدرس فارسی و تارخ بود و پدرش  اهل سیاست . او به همراه خانواده اش به ایالات متحده کرد .  رشته ی پزشکی را دنبال کرد . بادبادک باز اولین داستان اوست که در سال 2003 منتشر شد . داستانش به عنوان سومین اثر پر فروش آن سال معرفی شد . در سال 2007 فیلمی از این رمان ساخته شد . رمان هزار خورشید رو نیز به عنوان یکی از پرفروش ترین ها در آمریکا معرفی شد . او نام این رمان را از یکی از بیت های صائب تبریزی گرفته است .

حساب مه جبینان لب بامش که می داند     دو صد خورشید رو افتاده در هر پای دیوارش

درخشان ترین حسن نویسنده , شجاعتی است که قلمش اعتراف می کند . همچنین نگاهی که مثل پرنده ای آزاد در داستان پرواز می کند و از زاویه های مختلف جهانش را می بیند و روایت می کند . همچنین انصاف نگاه داستان که همیشه هراس دارد مبادا چیزی را به حق روایت نکرده باشد. روشن فکری نویسنده در تمام فضای داستان به چشم می خورد . بادبادک باز به ما نکته های مهمی را یاد می دهد .  خواندن تنها اصلن اهمیت ندارد . آموختن از خوانش , اصل مطلب است . از جنگ می نویسد . از حاشیه ی جنگ و بلاهایی که به مردم وارد می کند .

خالد حسینی : برای نویسنده شدن باید نوشت .

این داستان مربوط به دورانی است که حکومت سطنتی در افغانستان وجود داشت .   داستان دو پسر که یکی امیر , ارباب زاده و دیگری حسن , نوکر زاده ای از قوم هزاره بود . قومی دردکشیده و قربانی . او در لابلای داستان به دو قوم پشتون ها و هزاره ها اشاره می کند . به اختلاف های مابین آن ها.  علی , پدر حسن مرد بیچاره و فقیری بود که زن بسیار زیبایی داشت به نام صنوبر . او زنی بود که با تمام مردها می خوابید . حتی با ارباب خانه ای که علی , شوهر آن زن زیبا , از کودکی نوکری وفادار برایش بود .

سرباز داد زد : آهای هزاره ! وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن! سیگارش را به بغل دستیش داد و با انگشت هایش شست و نشانه ی یکی از دست هایش حلقه ای درست کرد . انگشت نشانه ی دست دیگرش را توی ان حلقه فروبرد و چند بار تکرار کرد . " مادرت را می شناسم . می دانستی ؟ خیلی خوب می شناسم . یکدفعه آوردمش پشت آن نهر , آنجا " سرباز ها خندیدند . صدای یکیشان به جیغ می مانست . به حسن گفتم : یکراست برو جلو , برو .سرباز داشت می گفت : چه تن و بدنی داشت ! با دیگران دست می داد و پوزخند می زد . به سینما که رسیدیم , توی تاریکی , فیلم که شروع شد , صدای حسن را شنیدم که داشت گریه می کرد .

صنوبر بعد از تولد حسن با گروهی رقاص و نوازنده فرار می کند و علی و پسرش را تنها می گذارد . می گویند موقع زایمان درد کمی داشته است . اما نوزاد لب شکری اش را حتی نگاه هم نکرده است . پدر امیر بشدت به حسن و امیر که پسر خودش بود , توجه می کند . اما این یک راز بود . انتهای داستان مشخص می شود که حسن فرزند نامشروع پدر امیر بود و آن ها با هم برادر ناتنی هستند . رحیم خان , دوست پدر امیر در آخر داستان برای امیر تعریف می کند .

خالد نام کتابش را از یکی از رسوم مردم افغان گرفته است . در فصل زمستان , وقتی اوج وزیدن باد بود , آن ها بادبادک بازی می کردند .مردم در پیاده روها و بام ها جمع می شدند تا برایشان هورا بکشند . بادبادک بازی رسم پرطرفداری بود .مسابقات جنگ بادبادک در افغانستان یک سنت قدیمِیِ زمستانی بود .صبح زود شروع می شد و تا وقتی آخرین بادبادک در آسمان بود ادامه داشت . خیابان ها پر از بادبادک می شد و بادبادک باز ها سعی می کردند نخ رقیب هایشان را ببرند تا تنها بادبادک خودشان در آسمان بماند .

 امیردر آن مسابقه برده بود و حسن به دنبال بادبادک دویده بود تا آن را برایش بیاورد . اما برنگشته بود . دیر کرده بود و امیر نگرانش شده بود و به دنبالش رفت .  حسن را پیدا می کند که سه پسر راه برگشتش را سد کرده بودند . دشمنان کودکی هایشان بودند . آصف سردسته ی آن ها بود که به شدت با هزاره ها دشمنی داشت و هیتلر را می پرستید .  امیر از ترس گوشه ای پنهان شده بود و تماشا می کرد . حسن بار ها از او دفاع کرده بود اما امیر نمی توانست . شاهد بود که آن ها می خواستند بادبادک را بگیرند و حسن مقاومت کرد . تا آنجا که آن پسر ها به او تجاوز جنسی کردند . اما حسن با بادبادک برگشت . امیر تنها فرار کرد . به کسی , حتی حسن هم نگفت چه دیده است . اما این عذاب وجدان را تا آخر عمر با خود حمل می کرد . امیر دیگر نمی خواست حسن را ببیند . هربار که او را می دید عذاب وجدانش پررنگ تر می شد . کم کم از حسن دور شد . آخر سر برای پاپوشی درست کرد . ساعت و مقداری پول زیر تشک حسن گذاشت و به او تهمت زد . پدرش که ماجرا را فهمید از حسن پرسید و حسن هم تایید کرد . حسن فهمیده بود امیر می خواهد آن ها از آنجا بروند . پدر او را بخشید . اما آن ها از آنجا رفتند . پدر امیر التماس می کرد اما آن ها رفتند .

خالد حسینی کودکی امیر را در افغانستان شرح می دهد . به جهل های این چونینی اشاره می کند . به درد زن های افغان . به  خوبی ها و بدی هایشان .  بعد از مهاجرت امیر و پدرش به آمریکا به دلیل جنگ , نویسنده به درد ها و مشکلات مهاجران اشاره می کند . پدر امیر با آنکه باهمسر نوکرش خوابیده بود و فرزندی نامشروع داشت , در این داستان مرد قهرمانی بود که به شدت به شرافت پایبند بود . مردی که در افغانستان یتیم خانه ساخته بود . به مردم کمک می کرد . از ناموس دیگران تا پای مرگ دفاع می کرد . در ایلات متحده , پدر امیر نمی توانست خودش را با محیط و شرایط وفق بدهد . امیر در آنجا ازدواج میکند . حتی خالد حسینی در ازدواج او هم کلی درد انتقال می دهد . با دختری که در 18 سالگی با دوست پسرش فرار کرده بود ولی پشیمان شده و برگشته بود . ولی تا به امروز کسی بین افغان ها به خواستگاری اش نمی رفت . اما امیر رفت . نویسنده در اینجا هم به بدبختی و فرهنگ مردمی که دختری را تنها به خاطر اشتباهی کوچک تباه می کنند ,  اشاره می کند . در بین افغان ها گویا دختر ها هرگز نباید اشتباه کنند. البته این ایده ی غلط تنها سهم افغان ها نیست . سهم عقب ماندگی فکری مردمی است که بر این باورند , حال در هر کجای جهان که باشند . امیر کم کم رشد می کرد و پدر کم کم از بین می رفت تا آنجا که بر اثر بیماری سرطان می میرد . خالد حسینی از هر فرصتی استفاده می کند که حرف های مهمش را بزند . از ردوبدل نگاه هایی ساده تا رخداد اتفاق هایی تلخ . او در تمام داستان همیشه به دنبال بهانه ای برای تحلیل و موشکافی است . زن گویا در همه ی دوران و در همه جا مظلوم واقع شده است . شعور بالای خالد حسینی او را وادار می کند از زن ها بنویسد . او نگاه تازه ای به زن های قربانی دارد . اینکه آن ها ادامه دارند .

درلابلای داستان به محرومیت زن ها و اشتیاق آنها برای با سواد شدن اشاره می کند .  ثریا همسر امیر چند سال پیش نوکری به نام زیبا داشتند که بی سواد بود . همیشه سواد سهم کسانی می شود که پول دارند . ثریا به او نوشتن و خواندن یاد می داد . زیبا در آشپزخانه , با دستی آشپزی و با دست دیگر با مداد تمرین می کرد . تا توانست اولین نامه اش را به خواهرش که در ایران , در مشهد بود , بنویسد .  ثریا از آن روز ها دوست داشت معلم بشود تا جهل و بی سوادی آن ها را ریشه کن کند . و پس از ازدواج با امیر همین کار را هم کرد .

امیر پس از مرگ پدر توسط رحیم خان به افغانستان فراخوانده می شود . آنجا می فهمد حسن و همسرش فرزانه توسط طالبان به قتل رسیدند . و پسری از آن ها باقی مانده به نام سهراب . حسن سواد نداشت اما به شدت به داستان های شاهنامه که امیر در کودکی برایش می خواند علاقمند بود .نام پسرش را هم از شاهنامه گرفته بود . حسن بخش سهراب و رستم را بیشتر دوست داشت . ورود دوباره ی امیر بعد از سال ها به افغانستان او را با دردهایی جدید و جو وحشیانه ی طالبان روبرو می کند . خط به خط این داستان پر از درد و داستان ها ی غمگین است . سهراب به یتیم خانه ای فرستاده شده بود و از آنجا مردی طالب او را خریده بود .

مرد طالب همان آصفی بود که به حسن در کودکی تجاوز کرده بود. پسری که از همان کودکی سادیسم داشت . امروز هم پسر حسن را خریده بود . امیر با سختی سهراب را پیدا می کند . سهراب را آرایش کرده بودند . به او هم , مانند کودکان بیچاره ی دیگر تجاوز می کردند . این رسم را طالبان دوست داشتند . امیر تا پای مرگ می رود و سهراب را نجات می دهد . شاید دلش می خواست زود تر گناهانش را با این کار جبران کند و موفق می شود فرزند برادرش سهراب را به آمریکا ببرد . او و همسرش نمی توانستند بچه دار شوند و سهراب را پسرشان خواندند .

خالد حسنی آنچنان تلخ , موقعیت سهراب و بچه هایی مثل سهراب در افغانستان را شرح داده است که ناخودآگاه اشک از چشمان خواننده جاری می شود . او از قتل عام های مردم افغان می نویسد . از طالبان . از فقر و گرسنگی . از شرافت مردم بیچاره . از کودکان و زن ها . از مبارزه ی آن ها . از تسلیم نشدن و قهرمان ماندند . افغانستان قهرمان های زیادی  دارد که نام آن ها همیشه گمنام خواهد ماند .

قلم خالد حسینی آنقدر گیرا ست که خواننده نمی تواند چشم آز آن بردارد . البته این داستان به زبان انگلیسی نوشته شده است و نباید از هنر ترجمه ی مترجم این داستان ,مهدی غبرائی غافل بود . ترجمه ای عالی و درخشان .

خالد حسینی با ظرافت و صداقتی مخصوص دردهایی که مردم افغان کشیده اند را شرح می دهد . دردهایی متعلق به مرز جغرافیایی نیستند و می توانند بر سر مردمان هر منطقه ای فرود بیایند .  اما در تمام این بدبختی ها رگه های امید موج می زند . او انسان را با هرپشتوانه و گذشته ای پویا می داند . چه مرد و چه زن .  چه کودک و چه پیر . بادبادک باز آنقدر حرف دارد که وقتی داستان را تمام می کنی و کتاب را می بندی , ادامه اش را در اطراف خود خواهی دید . از خانه ات گرفته تا کشور و جهانت .

جمله هایی از بادبادک باز ...

سرطان مانند شیطان , اسامی گوناگونی دارد .

زندگی به من آموخت آنچه درباره ی از یاد بردن گذشته ها می گویند , درست نیست .

گذشته با سماجت راه خود را باز می کند .

چشم ها , پنجره ی روح هستند .

مردها درست و حسابی شعر نمی خوانند , چه برسد به اینکه شعر هم بنویسند .

آدم ها کتابچه های رنگی نیستند , نمی شود آن ها را با رنگ های دلخواه رنگ کرد .

کسی که استعدادهای خدا دادی اش را هدر می دهد , گوساله ای بیش نیست .مشکل آن هایی که به هرچه می گویند عقیده دارند , این است که فکر می کنند , همه اینگونه اند .

رنجیدن از حقیقت , بهتر از تسکین با دروغ است .

وقتی آدم خیلی خوشحال است , سرنوشت آماده است چیزی از او بگیرد .

کلیشه ها مانند طاعون هستند , باید از آن ها دوری کرد .

و ...

شیما شاهسواران احمدی

 

 

نگاهی به مجموعه شعر «دختری مینیاتوری بودم»

 




نمک نشناسی فرزند غرور است .

ضرب المثلی اسپانایی

 

 فایل صوتی جلسه نقد کتاب دختری مینیاتوری بودم. منتقدین : حامد ابراهیم پور - هادی خورشاهی - مریم آذرمانی جعفری - ابوالفضل جلال 

  ............................................................................

 

  

تصویر زن در ادبیات در روزنامه ی آرمان

 

روزنامه ی آرمان

 

 

 

 تصویر زن در ادبیات

 

 

 

نگاهی به مجموعه شعر «دختری مینیاتوری بودم» سروده شیما شاهسواران احمدی

در خوانش فمنیستی از آثار ادبی  همواره با دو گرایش عمده روبرو هستیم. گرایش نخست به زن در حکم مصرف کننده ادبیاتی که مردان تولید می کنند و به دریافت هایی که خواننده زن از متون ادبی بدست می آورد، می پردازد. و گرایش دوم توجه خود را به زن در حکم نویسنده اثر ادبی معطوف می کند، در واقع به زن در حکم تولید کننده معنای متنی و ساختارهای ادبیاتی که زنان تولید گنندگان آن هستند می پردازد. در گرایش نخست به تصویر ها و کلیشه هایی که زنان را با آن نشان می هند پرداخته می شود. کلیشه هایی که زن را در حکم موجودی وسوسه گر، غیر اخلاقی و خطرناک، موجودی جذاب و دلنشین اما ذاتاً ناتوان در نظر می گیرند. این کلیشه ها در ادبیاتی ظهور می کند که تولید کننده آن مردانی هستند که خواستار استمرار سلطه فرهنگی و اجتماعی مردان هستند. و گرایش دوم به موضوعاتی همچون زبان زنانه و خط سیر فردی و اجتماعی ادبیات زنانه می پردازد. در خوانش مجموعه شعر «دختری مینیاتوری بودم» سعی می شود با توجه به این دو گرایش به بررسی گوشه ای از اثر بپردازم.

مگی هام در فرهنگ نظریه های فمنیستی هویت را این گونه تعریف می کند «از نظر فمنیست ها هویت هدف نیست بلکه به معنای دقیق تر نقطه آغاز هر فرایند خودآگاهی است. آنان می گویند درک زنان از هویت، متکثر و حتی تعارض آمیز است.»

در ادبیات مردسالارانه هویت زنانه را مترادف با ضعفی تاریخی می دانند که شاعر در بیت پایانی غزل پنجم این کتاب به خوبی به آن اشاره می کند،

«استکانم که نیم من اشک است نیمه ی خالی مرا پر کن

زور تاریخ می رسد به زنان مادرم گریه کن در آغوشم»

در این غرل ما با نوعی گمشدن هویت زنانه روبرو هستیم که شاعر این گمشدن و فراموشی هویت را با واژه «شجره نامه» نشان می دهد و دلیل این گمشدن را اختراع قطار می دانند که در این شعر نشانه هایی از پیشرفت و صنعتی شدن است و جامعه ای را تصویر می کند که با پیشرفت رو به رشد خود هویت فردی را از انسان و به خصوص از زنان می گیرد و منجر به از خود بیگانگی انسان مدرن می شود.

«شهر من زیر ریل ها له شد اختراع قطار تاوان داشت

آن قدر بی نشان شدم که شده ست شجره... نامه ام فراموشم»

در شعرهای ابتدایی مجموعه شعر با گم گشتگی هویت فردی مواجه هستیم و این مخاطب را ترغیب می کند تا ادامه شعر ها را دنبال کند تا سرنوشت این گم گشتگی را دریابد و این اتفاق در غزل سی اتفاق می افتد، که برای زن صفاتی چون؛ روح سرکش، طغیان گر، نجابت و رها بودن قائل می شود که به هیچ وجه با صفاتی که ادبیات مردسالار برای آنها توصیف می کند همخوانی ندارد و شاعر در این شعر در برابر کلیشه ها می ایستد و هویتی مستقل و خودآگاه از زن را ارائه می دهد.

نکته دیگری که در این مجموعه شعر توجه مخاطب را جلب می کند جابجایی جایگاه مرد و زن است. همانطور که پیش تر اشاره شد در ادبیات مردسالار، زن در موضع ضعف نسبت به مرد قرار دارد. به طور نمونه در غزل شماره هفت ما با این جایجایی روبرو هستیم؛

«سقراط شو سقراط شو سقراط اسطوره ی دنیای منطق باش

رستم نخواهی شد اگر هر زن در قصه ها تهمینه ات باشد»

و یا

«گنجشگکی در حوض نقاشی مفهوم دریا را نمی فهمی

جر صورت سرخت چه می بینی هر حوض تا آیینه ات باشد»

در این غزل، زن در نقش انسانی منطقی، بزرگ اندیش و انسانی که افق های گسترده تری را می بیند ظاهر می شود و مرد انسان کوچکی است که جز به ظواهر توجهی ندارد و از دریا تنها گوشه ای کوچک به اندازه حوض می بیند.

در بیت آخر غزل دهم نیز شاعر با اینکه خود را بزرگتر از مردان نمی بیند، خود را کوچکتر نیز نمی بیند و در مقام برابری با مردان ظاهر می شود که این نیز خود نشان از تغییر بیان و دیدگاه نسبت به زنان دارد.

«ما دو کوهیم که هرگز نرسیدیم به هم

سرد و مغرور تو هم مثل منی حق داری»

به نظر می رسد در این مجموعه شعر شاعر توانسته است تصویر متفاوتی از زن را نسبت به ادبیات گذشتگان که تا حدودی در زیر سلطه نظام مرد سالاری بوده است به نمایش بگذارد. و شاعر این شعر ها شخصیت مستقلی از زن را در روند کلی این مجموعه ساخته و پرداخته است.

 

ابوالفضل جلال

خشم فرشتگان

 

 

 درود

 دوستان عزیزم خواسته بودند غزلی جدید هم در وبلاگم بنویسم . این غزل از مجموعه ی دوم من به نام کفش های سفید می پوشم که به زودی در اختیار شما دوستان قرار خواهد گرفت است .

 کفش های سفید می پوشم در راه است

 

 

گریه می کنم ولی به من بخند

 

 

 

گریه می کنم ولی به من بخند شصت و هشت ثانیه به من بخند

آسمان ابری مرا نگیر دختران شهر تو پرنده اند

روسری آبی مرا درآر از غم پرنده ها خبر بساز

باز روزنامه را مچاله کن صفحه های له شده نمی پرند

سهم تو حریم گرم خانه ات سهم من حریم سرد دیگران

یا تنیدن مرا نگاه کن یا در اتاق خواب را ببند

جنگ از تفنگ حرف می زند بوی خون گرفته لهجه ات رفیق

با زبان دیگری سخن بگو یا سکوت کن فقط به من بخند

 

 عکسی با آزادی

 

جلسه غزل

 

خشم فرشتگان

 

سیدنی شلدون

مترجم : هادی عادلپور

نشر نوین

 

 

سیدنی شلدون نویسنده ای آمریکایی بود . او قبل از رمان نویسی نمایشنامه و فیلمنامه هم می نوشت . در سال 1917 در شیکاگو متولد شد . در 17 سالگی در استودیوی یونیورسال مجبور به کار کردن شد .او از آنجایی که در خانواده ای متوسطی به دنیا آمده بود و در آن دوران آمریکا با رکود اقتصادی مواجه شده بود ، برای کمک به آن ها کارهایی مانند گویندگی تئاتر، فروشندگی کفش و حتی گارسونی در رستوران را تجربه کرد .تحصیل را نیمه رها کرد و در جنگ جهانی دوم در ارتش آمریکا خدمت کرد . او همچنین به طنزنویسی هم روی آورد  . او دو بار ازدواج کرد . سیدنی در بیمارستان به دلیل ذات الریه در سن 89 سالگی درگذشت .

رمان های دیگر او دنیا به آخر می رسد، خاطرات نیمه شب ، صورت های عریان ، خط خون ، اگر فردا بیاید ، غریبه ای در آینه ، استاد بازی ، صبح ظهر و شب  ، بهترین نقشه های حساب شده و... بودند . صورت عریان نخستین رمان او بود که در 52 سالگی نوشت .آخرین نوشته های او رویاهایت را به من بگو ، تو از تاریکی می ترسی و آسمان به زمین می آید بودند . نمایشنامه وفیلمنامه های او نیز بسیار مورد توجه قرار گرفتند . کتاب های او در آمریکا بسیار پرفروش بودند .

او در سال 1947 جایزه ی اسکار را برای فیلمنامه ی مرد مجرد و بابی بوکسور کسب کرد و در سال 1959 با نوشتن نمایشنامه ی موی برادوی جایزه ی تونی را بدست آورد .  

داستان خشم فرشتگان درباره ی دختری جوان به نام جنیفر پارکر است که تازه رشته ی حقوق را تمام کرده بود و به دسته ی وکیل ها پیوست . پدر او نیز وکیل بود و جنیفر از کودکی با این دنیا آشنا بود . او شاگرد ممتاز دانشگاه بود .داستان ابتدا با سقوط او و سپس اوج و درخشش آغاز می شود و با سقوط مجددش به پایان می رسد. سیدنی شلدون آنقدر دقیق دنیای جنیفر را روایت کرده که باور کردن اینکه نویسنده ی این داستان مرد باشد باور کردنی نیست . زاویه ی دید زن ها را آنگونه که حقیقت امر است نوشته است . جنیفر در ابتدای داستان قربانی توطئه ای حرفه ای و حساب شده می شود . آن هم با جسد یک قناری زرد که در پاکتی به او تحویل داده شد تا به دست متهم پرونده برسد . قناری زردی که تا آخر داستان ابهامش را به دوش می کشد . نوعی تهدید برای شاهد پرونده ای که با دریافت پاکت از شهادت دادن منصرف می شود. و او به عنوان وکیل به شراکت با مافیا متهم می شود . و دشمن خونی دادستان با تجربه و مشهور پرونده دی سیلوا می شود. مایکل مورتی که از اعضای مافیا بود قرار بود با شهادت شاهد متهم شناخته شود که با پیاده شدن این بازی توسط جنیفر از همه جا بی خبر آزاد می شود و تمام زحمت های دادستان به باد می رود . صحنه های داستان آنقدر زنده هستند که خواننده احساس می کند در طول داستان گوشه ای ایستاده و در حال تماشا کردن است نه خواندن .

جنیفر از جامعه ی وکلا طرد می شود . همه او را وکیلی خیانت کار شناخته بودند . در روزنامه ها درباره ی او می نوشتند . او که پدرش را از دست داده بود و امید آینده اش به کار کردن در این رشته بود به فقر کامل رسیده بود . می خواستند او را از وکلالت خلع کنند که شخصی که این ماجرا را پیگیری می کرد با این کار موافقت نکرد و او را همچنان وکیلی جوان باقی گذاشت . آدام وارنر شخص با نفوذی بود که آینده ی سیاسی روشنی داشت و برای رسیدن به آرمانهایش به شدت تلاش می کرد . او به سناتور شدن و رئیس جمهور شدن فکر می کرد .

جنیفر با کمک آدام وکیل باقی ماند . به سختی دفتری را پیدا کرد که مردی به نام کن بیلی اتاقی را به او اجاره داد . کن بعد ها دوست نزدیک او شد . این اتاق در آینده سکوی پرتاب جنیفر شد . کم کم بین او و آدام رابطه ای عاشقانه صورت می گیرد . حتی همسر آدام هم متوجه این رابطه می شود اما همسر آدام هم مثل خود او سیاست مدارانه برخورد می کند . جنیفر و آدام تصمیم می گیرند که ازدواج کنند اما بار دار شدن همسر آدام این ماجرا را متوقف می کند. سیدنی شلدون تمام این اتفاقات شخصی را کمرنگ تر از روند کاری جنیفر نمایش می دهد . آن ها مجبور می شوند به خاطر موقعیت حساس آدام از هم جدا شوند و نتیجه ی این جدایی پسری باهوش می شود . بعد از آدام به دلایلی مایکل مورتی وارد زندگی او می شود و ورود او همراه با نابودی جنیفر است . تا آخر داستان نام پدر پسر جنیفر یک راز غم انگیز باقی می ماند . حتی آدام هم متوجه نمی شود که پسری دارد .

در بخشی از داستان مایکل مورتی با جنیفر در رستوران دوناتو ، با هم قرار دارند . مایکل در آنجا خاطره ی تلخ و تکان دهنده ای برای جنیفر از دوران جوانی اش که در فقر سپری می شد تعریف می کند .

یک سال تابستان به مکزیکو سیتی رفتم . هیچ پولی نداشتم . یک شب دوستی مرا به یک میهمانی بزرگ در یک رستوران دعوت کرد . برای دسر یک نوع کیک مخصوص مکزیکی سرو شد که در داخل آن یک عروسک سفالی گذاشته شده بود . یک نفر توضیح داد که رسم بر این است که هر کس عروسک ، داخل قطعه کیک او پیدا شد ، باید پول شام را بپردازد . من کسی بودم که آن شب عروسک را پیدا کردم .

مایکل لحظه ای ساکت ماند و بعد گفت : و من آن را بلعیدم ...

سیدنی شلدون چنین اشاره هایی تکان دهنده را در طول داستانش دارد . روایت هایی که ناخود آگاه در ذهن خواننده حک می شود . همچنین قلم گرمش خواننده را جمله به جمله به دنبال خود می کشاند . او تقریبن در همه ی نوشته هایش از عشق غافل نشده . عشق چاشنی جهان بینی اوست .

 جنیفر در ابتدای کار موکلی نداشت اما کم کم با حمایت های آدام وارنر، به طور غیر مستقیم توانست پرونده هایی را بگیرد و تقریبن موفقیت در هر دادگاه سهمش می شد . البته کسب چنین موفقیت هایی آن هم توسط یک وکیل جوان کمی خواننده را از همراهی داستان با حقیقت دور می کند . او حتی در دادگاه مردی سیاه پوست که قرار بود روی صندلی الکتریکی بنشیند توانست دادستان دی سیلوا را شکست بدهد .

او کم کم در هر دادگاه به قهرمان تبدیل شده بود . دوباره تیتر روزنامه ها شد و همه او را اینبار قهرمان می شناختند .سیدنی شلدون به خوبی نگاه زنان را چاشنی این داستان کرده است . حتی نگاه مادرانه را می شناسد. . پسر جنیفر در کودکی بر اثر ضربه ای که به سرش خورده بود می میرد . او که  وارد جریان مافیایی مایکل شده بود ، با واکنش شدید مردم مواجه می شد . مردمی که همکاری او با مایکل مورتی  به عنوان عضوی از مافیا را انتقاد می کردند . او مجبور شده بود به خواسته ها و پرونده هایی که مایکل مورتی به او می دهد تن بدهد . مایکل جان پسرش را در بخشی از داستان نجات داده بود . و برای بار دوم او را در بازی خود شرکت داده بود . او در آخر داستان به دلایل بسیار پیچیده دوباره سقوط می کند . اما همچنان می ایستد و نابود نمی شود . سیدنی تسلیم نشدن زن ها را به خوبی و بدون افراط مطرح کرده است . او نگاه بسیار منصفانه ای به زنان دارد . از قهرمان کردن زن نمی ترسد و این شجاعت او ستودنی است .

 انتخاب درد های موکلین او هم ناشی از ذهن آزاد اوست . هر کدام از این درد ها از گوشه ای پیدا می شوند و کوچک ترین ارتباطی به درد قبلی داستان ندارند .سیدنی شلدون نگاهی متعصبانه نداشته و در همه جای داستان تعادل ذهنی را در برخوردهای زنان ومردان داستانش حفظ کرده است . گویا داستان از ذهنی ته نشین شده بر می آید . وقتی ذهنی به مرحله ی ته نشینی می رسد تازه آماده برای به اوج رسیدن و درخشش خلاقیت می شود  . ذهنی که هیجان ها یش را در اختیار خود قرار داده است . او در داستان خشم فرشتگان حتی به طور غیر مستقیم قهرمان داستان خود را مجازات می کند و هر آنچه که به او داده بود از او پس می گیرد . اما پویایی او را از او پس نمی گیرد .

سیدنی شلدون درباره ی کتاب هایش گفته بود: داستان هایی که می نویسم بسیار مهیج و پر ماجرا هستند . این دو عنصر غالبن در رمان های من توجه بسیاری را به خواندن کتاب هایم جلب می کند .

 

جمله هایی از خشم فرشتگان که قابلیت شعار زندگی شدن را دارند .

 

انتقام غذایی ست که باید سرد خورده شود .

تنفر ناش از خشمی پنهانی است .

من تنها نیستم .

زمان رودخانه ایست که جریان تندی دارد و هیچ نقطه ی پایان و حد و مرزی را نمی شناسد .

جذابیت فقر ،  فقط در کتاب های رمانتیک وجود دارد.

و ....

 

 

 

شیما شاهسواران احمدی