ادامه فصل دوازده

 

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

 

بعدازظهرساکنین خانه همگی به چرت بعد از ظهری مشغول بودنددکتر وارد راهروی فرعی که

به اتاق یاسمن منتهی میشد رفت ودرزده اجازه دخول خواست.

یاسمن اینبار آماده تر از قبل برای پذیرایی مهمان ناخواندهاش بود وخودش برای گشودن دررفت

دستگیره راچرخاند ودررابازنمود.ای خدا چه دیدنی است حال عاشقی که درانتظاریار گلگون

باشد ویاسمن دخترک چابک سوارجاده های زندگی گلگونی عشق رابا نگه داشتن کتابچه برروی

قلبش رنگینتر کردوجواب مثبت داد.

دنیا برای دکتر رنگ جوانه های همیشه سبزرنگ بکرآسمان آبی ورنگ تمام زیبائیهای هستی

با قدرت مافوقش بود.ودکتر شاخه ای زا گل رز راکه مظهر عشق بود تقدیم یاسمن کرد ودیگررا درنگ راجایز نداست وبا نلفنی از خواهرش خواست تا همان شب به اتفاق مادرش یاسمن را خواستگاری

کنند.

خواهر دکتر عصر همان روز آمد وموضوع را به خانواده اش گفت وپدرش خواستگاری رابعد از

شام موکول کرد.بعد زاشام مادر دکتر با مقدمه چینی که:

ازدواج یک امر طبیعی ویک قرداد الهی است وبرای هرجوانی که درخود آمادگی اداره یک زندگی

را ببیند واجب است وسنتی است که پیغمبرراآن ستوده وبر آن سفارش مبرم کرده است ما هم طبق

همان سفارش دختر شمارابرای پسرمان خواستگاری میکنیموامیدواریم در این امرخیرومبارک

اماو اگری نباشدچون یک ماه بهترین فرصتی بود که سرنوشت آنرا رقم زدهبود تا دوخانواده با هم

آشنا شوند.بعد خواهر دکتر ادامه داد:

آقای مهدوی ما نمک خورده ونمیخواهیم از ماندگار شدن شما در خانه خود سوءاستفاده کنیم جواب

شما حتی اگر منفی هم باشد برایمان همانطور گرامی خواهید بودولی خواهش میکنم راضی نباشید

برادرم عشقی را که با دختر شما و جوار دخترتان به دست آورده ازدست بدهدودر زندگی درونی

سرخورده به حساب آید.درادامه پدر دکتر افزود:

میدانم باید طبق رسوم در خانه شما از دخترتان خواستگاری میکردیم ولی این پسرماترسید تاآمدن

به شهر شما یاسمن خانم ازدواج کرده باشد برای همین ما جواب بله را همین جاازشما میگیریم

تا طولانی بودن راه برای ما شیرین شود.

مهدی به لیلی و سمیه نگاه کرد وبا نگاههایش از آنها استمداد جست.

سمیه به یاری دامادش شتافت وگفت:

اگر اجازه دهید امشب با دخترمان صحبت کرده وفردا جواب را به سمع شما برسانیم.

مهدویها قبول کرده وآن شب رابه انتظار فردا به سر کردند.

لیلی آنچه راکه بین او دخترش گذشته بود کم وبیش به اطلاع مادروهمسرش رساند در نهایت

جواب را به یاسمن موکول کردند.لیلی به اتاق یاسمن رفت وخوب به سیمای دخترش دقیق شد

او شادابی وسرزنده دلی را در سیمای دخترش میدیدوفهمید دخترش به عشق دکتر پاسخ مثبت

داده امابازخواستگاری مهدویها را اعلام داشت واز دخترش جواب خواست.

یاسمن رو به حیاط کردوگفت:

مامان به راستی هنگام خواستگاری بابا از شما یکباره جواب مثبت خودرا اعلام داشتید؟

لیلی خندید وگفت:

نه دخترم چطورمگه؟

یاسمن گفت:میخواستم بدانم شما چگونه به بابا بله گفتید؟

لیلی با انکه منظور دخترش را فهمیده بود وجواب مثبت اورامیدانست اما خواست دخترش هر

طور راحت است حرفهایش را بزند واامه داد:

یاسمن جان راستش رابخواهی وقتی پدرت از من خواستگاری کرد ومورد قبول مادرم شد شرایط

زندگی من با تو فرق داشت ومن ازدواجم را حمل بر رضایت مادرم قراردادم.آن وقت یاسمن

چشمهایش را بست وبطرف مادر رو برگرداند وگفت:

پس من نیز رضای به رضای شما وبابا.

آن وقت به آغوش مادر و پناه بردوسربه سر شانه های او گذاشت وبازباننی با مادرهم صحبت شد.

لیلی به آرامی در گوش دخترش نجوا کرد:

دخترم عروسیت مبارک

آنگاه پیش  همسرومادرش برگشت ورضایت دخترش را اعلام داشت وهر کدام با افکاری گوناگون

به خواب رفتند اگر خواب یهم برایشان بوده باشد.

یاسمن وقتی تنها شد به سراغ نسترن رفت ودید او هم بیدار است وبه کشیدن کاریکاتورمشغول

است اوروبه روی خواهرش نشست وبه او که تند تند قلم میزد و معلوم بود از روح نارام او

سرچشمه میگیرد نگاه کرد ودستش رازیر چانه او بردوسر خواهرش رابلند کردهمینکه چشمان

هردو در هم گره خوردنسترن نتواست خودراکنترل کندودستانش رادور گردن حلقه زدوگفت:

خواهر جان روزی که برای سفر وتحقیق از خانه میرفتی من راضی نبودم وکارتراظلمی در حق

خود میدانستماما امروز که میخواهی ازدواج کنی وبار دیگرمراتنها بگذاری دلشادم برای اینکه

میدانم خواهرم به معنای واقعی بزرگ وفهمیده شده است وکاری میکتند که آینده اش را ریشه دار

وتضمین میسازد.

یاسمن در خواهرش درخشش بارانی را دید که به زور از فروریختن آنها جلو گیری کرده است

برای همین با شوخی گفت:

راستی دختر بعد از ازدواجم جای تو دراتاق باز شده ودیگر کسی شبها بازنده داریهایش خواب ترا

آشفته نخواهد کرد پس دختر شاد باش و جشن بگیر.

نسترن که تا آن زمان خودرا کنترل کرده بود نتوانست ادامه بازی را دنبال کند وبا مشتهای پی درپی

بر شانه های یاسمن باران چشمانش را بی مهابا برصورتش جاری ساخت وگفت:

دختره سر به هوا تو دیوانه ای ،دیوانه ای که عمل جمجمه هوش و عقلش را زایل کرده است.

آنگاه هر دو با هم گریه را سر دادند.

نسترن دید اگر بیش از این ادامه دهند شاید در تصمیم خواهرش خللی وارد سازد از آغوش یاسمن

جداشدواشکهایش را پاک کرد وگفت:

راستی یاسمن به کاریکاتوری که دارم میکشم توجه کرده ای؟

بعد کاریکاتوررا پیش آوردومقابل خواهرش گذاشت کاریکاتوری باسری بزرگ وچند بخیه با

چشمهای ور آمده تقدیم به خواهرم.

حالا نخند کی بخند واین صدای شادی دو خواهر بود که فضارا پر کرده بود


فصل دوازدهم


جولان عشق


 

مادردکتر اتاقی رابرای یاسمن درنظرگرفته بود که پنچره هایش رو به استخر باز میشد ودرهر گوشه

استخر چراغهای رنگارنگی نصب کرده بودند که هنگام شب گویی رنگین کمان آسمان با امواج استخر

درتلالو بودند.

یاسمن با وجود ضعف و بیماری صندلیش را کنارپنجره میگذاشت وبه آسمان بالای سر واستخر زیر

پایش نگاه میکردآسمان آبی وآب زلال وصاف که عکس ماه در آن خودنمایی میکرد گوئیا در هم

ادغام میشدندومنظره ای بدیع از آفرینش رابه نمایش میگذاشتندویاسمن غنچه ای از گلهای رز راکه

به حریم پنجره اتاق وی قد کشیده بودند میکند وبه روی آب مینداخت تا امواج ناهمگون آب منظره ای

از رقص ماه را برایش به ارمغان آوردوآن زمان بود که دل یاسمن میجوشید میخروشید وناگفتنهای

دلش رابیرون میریخت وبرزبان جاری میکرد

دلادر اوج فقربی نیازی هنراست

نفرت را زیررادیکال بردن هنراست

ازراهمردزندگی برگیر وبگسترکرمی

که عشق را به توان رساندن هنراست

ایدل  دل ای دل اسب بیسوارمباش

ایدل دل ای دل رفیق نیمه راه مباش

امشب بیندازنگاهی برقافله راهت

ایدل دل ای دل خارمغیلان مباش

والی اخر

دکترتوصیه کرده بودتا مدتی دست به قلم نزند وسرش را پایین نیندازد اما مگر میشد که دل پرازآشوب

وجوانیش رادرزیراحساسات خود دفن کند نه این کاربرای برای دختری که ازکودکی سروده وبه

احساساتش بارو برگ وبه قلمش اجازه جولان درفضایآرزوهایش داده است امری غیرممکن بودواو

باید آتشفشان درونش را که هرلحظه شعله ورتر میشدآرام میکردواینبارنسترن خواهربه ظاهربازیگوش

ودرباطن جدی به احوال ووقایع به یاری خواهرش شتافت وسروده های خواهرش را درصفحات

کاغذ به رشته تحریردر آورد وبه یاسمن سپرد تادرتنهائیش نوشته های کاغذ مرهم زخمهای دلش باشد.

از آن طرف یک روز در میان لیلی برای عیادت رعنا به بیمارستان میرفت وبه بهانه دیدار رعنا ساعتی با فریبا گپ میزد.دریکی از همین روزها لیلی پرسید:

فریباراستی چراتاحال کسی ازاقوامتان به دیدنتان نیامده است؟

فریبانگاهی پرازاندوه به لیلی کردو گفت:

لیلی جان دلمراپرزخون کردی،نمیدانی دراینچند هفته که دربیماستان بودم چه برمن گذشت روزی صدبارمردم و زنده شدم هرساعت هنگام ملاقات که مرئم دسته دسته برای عیادت بیمارانشان میامدند مندلم میخواست زمین

دهن باز میکرد ومرا باخود فرو میبردوبرای من بیکسی راتحفه نمیاوردواین چنین خوارو ذلیل نمیکرد.

لیلی ناراحت شد وگفت:

فریبا حان ای کاش چنین سوالی را نکرد بودم تاچنین غمزه ات نکرده باشم.

فریباگفت:

نه دوست من این تقصیر تو نیست بلکه کار روزگار است یکی راعیش میبخشد یکی را نیش ومن از آن

نیش زده ها هستم که هنگام کودکی زمانی که هشت سال بیشتر نداشتم مادرم مرد وچند ماه بعد به دنبالش

پدرم به رحمت ایزدی رفت ومن تابیایم خودم رابفهم خواهرها و برادرهایم پراکنده شدند ومن در پرورشگاهی

بزرگ شدم که فقط دیوارهای آبی آن همدم روزها وشبهار من بود.

از آن به بعد من گوشه گیر شده وازهمه واهمه داشتم تادرسن دوازده سالگی مربی پرورشگاه که خدا نگهدارش

باشه مراباگلدوزی آشنا کردوآرام آرام مرا بازندگی آشتی دادودر سن بیست سالگی ازمن یک گلدوز معروف

ساخت طوری که دست دوزهای من در بازارهای شهر به فروش میرفتند وکارگاههای تولیدی سفارش کارهای

گلدوزیشا ن را به من میکردند.درهمین زمان پسرس که از پرورشگاه تازه به جامعه قدم گذاشته بود وبه

سفارش همین مربی در اداره پست مشغول به کاربود به خواستگاریم آمد وبا هم ازدواج کردیم وزندگی

نوینی راآغاز نمودیم ازآن روها سالها میگذرد ولی هنوز تلخی بی کسی و غریبی ازرندگی ما رخت

نبسته است.

ولی لیلی جان باید یک چیزی را اعتراف کنم نمیدانم این چه سری است که برای اولین باربا دیدن تو دلم

فرو ریخت وهنگام آغوش کشیدن بوی تن تو برایم آشنا بود انگار سالیلانی بود که ترا میشناختم.

لیلی گفت:فریباجان واقعیتش را بخواهی من هم ااحساس ترا داشتم دیدن تو برایم روشنایی یک ستاره

در دل آسمان تاریک شب بوداز آن به بعد هر روزفریبا ولیلی بیشترباهم اخت میشدند.

مهدی تصمیم گرفت آماده سفر به شهر و دیار خود باشند دریکی از شبها اوایل تابستان وقتی با

خانواده دکتر کناراستخر روی صندلیهای استیل گپ میزدندرفتن خودرا اعلام داشت باشنیدن این حرف

دکترناراحت شده وجمع راترک نمود همه فهمیدند سخن برای دکتر ناخوشایند بود وگرنه بدون مقدمه

جمع راترک نمیگفت.اما بشنوید از دکتر ،اوبلافاصله به اتاق خودرفت وتند کتابچه ای را از کشوی

میزش بیرون آورد ودراتاق یاسمن را زد واجازه ورود خواست.

یاسمن اجازه داد واز رختخوابش بلند شدونشست وبه دکتر که رنگ پریده ومضطرب به نظر میرسید

نگاه کرد.

دکتر بدون مقدمه گفت:

یاسمن خانم من به خاطر مریض احوال بودن شما به خود نهیب میزدم که راز دورنم راآشکار نسازم

ولی اکنون کلام پدرتان مرا واداشت تا بیش از این سکوت نکنم وقبل از دیگران بین ما قضاوت کنند

از شما خواهش میکنم با خواندن این کتابچه خودت بین من وخودت قاضی باش وخواندن کتابچه رااز

همین امشب شروع کن چرا که ممکن است برای فردا دیر باشد.

بعد لحظه ای چشم در چشمای یاسمن دوخت و گفت:

راضی مباش اکنون که کشتی آرزوهای من در ساحل خوشبختی لنگرانداخته است وتمامی آرزوهایش

رادرتو جستجو میکند بهجای ساحل در گرداب دریا غرق شودوهمانطور که مضطرب آمده بود هراسان

هم برگشت.یاسمن را با دریایی از افکار خود تنها گذاشت.

خدایا واقعا عشق چیشت؟

چه معنا وحکمتی در کلمه عشق نهاده ای؟

این چنین قلبهارادرخود تسخیر میکند،میکوبد،میسازد،هر ویرانه ای را به آبادی وهر آبادی را به قصر

مبدل میسازد.عشق رشه ای در گردن عاشق می اندازدکه اوراباخودبه همه جا میبردبدون اینکه بفهمد

آیا به کعبه میرود یا دیر؟

.به قول فلاسفه شرق کل زندگی و هر حرکت وجنبش جهان ناشی از یک نوع"عشق"میباشد که

خداوند خلق کرده است.

دکتر پیش جمع برگشت وواردگفتگوی آنها شد امادردلش غوغا بوداگر او همین حالا   ازطرف یاسمن

مطمئن بود ،مطمئن بود همانطورکه او مانند بلبل عاشق گل است گل نیز به خاطر او دست افشانی

خواهد کردبدون اینکه خارهایش را در تن او فرو کندآن وقت با تمام وجود فریاد میکشید:

زندگی او زندگی یاسمن است ولحظه های زندگی با نام یاسمن ورق میخورد.امااو زا احوال دل یاسمن

بی خبر بودونباید بیگدار به آب میزد

یاسمن کتابچه را باز کردوصفحه ای از صفحات آنرا ورق زد آیاآنچه رامیدید واقعیت داشت؟

در صفحه اول کتابچه عکس یاسمن حک شده بود آن هم با دستها وقلم دکتر.

راستی مگر دکتر نقاش بود؟

واگر بود چرا یاسمن متوجه نشده بود؟

اما اوباید به دقت گذشته هایش رادربیمارستان مرورمیکرد.روزهایی راکهدکتر با قلمی دردست برای

لحظات تنهایی او کتاب میخواندهمان موقع نیز تصویر اورابه روی کاغذ حک میکرد.دکتر درزی

عکس نوشته بود این امانتی است از طرف یاسمن ،درصورت عدم قبولی خواسته اش به وی باز

گردانده خواهد شد.در آن کتابچه دکتر از عشق وچگونگی شکل یافتن آن صحبت کرده بودونوشته بود:

زندگی کوشیدن ویافتن است نه جستن وتسلیم شدن.ومن "بهزاد مهدوی"دراین کوشش یافتم انچه را

که میخواستم واگر به واقعیت عشق درزندگیها نباشدخودی هم بیگانه میگرددپدری پسرش رابه چوبه

دار میفرستدو.... من این عشق رادرعزیزی یافتم وغزل زندگی رادرچشمهای جستجوگراودیدم

وسختی آن جستجورابرخود هموارنمودم وتا آنجا پیش رفتم که ازلطف نگاه صادقانه او سوختن

دراین راه رافراموش کردموسکوت کردم تا سکوت بهترازتمامی حرفها مقصود را بیان داردولی

حال زمان شکستن سکوت است ومن باید این عشق را که از اندیشه من زاده شده است به بارور

برسانم واین میسر نخواهد شد مگر اینکه همراهی که من برای زندگی انتخاب کرده ام دربه بارور

نشاندن آن مرا یاری کندوبه کشتی آمال وآرزوهای من اجازه لنگر انداختن در ساحل خوشبختی را

بدهد چون خوشبختی حقیقی در کنار عشق او برایم معنا خواهد داد.

وتوای عروس آسمان قلبم وای سر سبد تمامی گلهای زیبا قسم به کمال روح انسان وبه تمامی عشق

و هستی که من آرزوی هیچ نگاهی رادرسر نمیپرورانم مگر نگاههای زندگی بخش تو.بانوی آبی

عشق من بدان به هر سو مینگرم جز نگاه مهربان تو چیزی نمیبینم تنها دلخوشیم خاطرات باتو بودن

است.ای مسافر آرزوهایم در خیالم برایت کلبه ای ساخته ام ازجنس عشق که پنچره هایش از دلتنگی

به روشنایی باز میشودپس ای همسفر زندگیم بیا تابشور عشق از خطر جاده ها بگذریم وصادقانه

اقیانوس بیکران محبت را بدون منت به هم جاری سازیم وبا نگاه مهر به معراج برویم ودنیا رابا

عشق به هم معنا کنیم واز دستان نوازشگر هم امید وصفا جاری سازیم وبداینم فقط با مهربانی

برای هم ماندن مهم است پس بیا آنرااز من دریغ مکن وبوی مطبوعت رادرزندگی من همیشه

جاودان نگه دارکه دنیا سرابی بیش نیست و...........

آن شب تا نزدیکیهای صبح یاسمن خواندآنچه را که دکتر نوشته وبرایش سوغاتی از آرزوهای

دلش آورده بود.درایم مدت یاسمن کم وبیش با روحیه دکتر آشنا شده ونایافته های خویش را در او

میدید ولی به خود اجازه نمیداددر مقابل نا آشنا هر چند دکتر معالج او باشد ابراز احساسات کندو

حالایاسمن باید انتخاب میکرد آنچه را از یافته هایش برداشت کرده بود.

امااو اینبار هم مثل دوران کوردکی به سراغ مادرش رفت واز مادر کمک خواست.لیلی نه به

عنوان یه مادر بلکه در حکم دوست به حزفهای دخترش گوش داد ودر چند جمله حرفهای مادرانه

و دوستانه اش را خلاصه کرد وگفت:

عزیز دل مادر سفرها باید ترا پخته تروعاقلتر از قبل کرده باشدودرست بودن یا نادرست بودن

کارهای خود واطرافیان را بهتر تشخیص بدهی .حالببین در خود توانایی اداره یک زندگی را

داری؟

آیا کسی را که به تو امید بسته میتوانی به قله رفیع زنذگانی برسانی؟

یا در نیمه راه اورا تنها خواهی کذاشت؟

اگر توان همراهی ویک روح بودن در دوجسم را داری پس شک نکن وبا امید به خدازندگی را از

دیدی تازه آغاز کن وبعد معنوی به آن ببخش .اما دخترم بدان زندگی همچون اقیانوس متلاطمی است

که درهمه اوقات درحال خروش است ودر تمام فصول میوزد وباوزش خود زندگی انسانی را تغییر

میدهدوکسانی از این ساحل وفصلهای پرخروش سربلندبیرون خواهد آمد که بتواند خودرابه زندگی

بهتر برساندوبابدبختیها بجنگدوبه آنها غلبه کندوبا گامهای پرتوانش سکوت بی معنای یاس راشکسته

وطنین جدیت رادرآسمانرویاهایش به واقعیت تبدیل کندوستاره امید درآسمان رافت قلبش پرتو افشان

باشد.

دخترم به خاطر بسپاربا محبت میتوان به قلبها حکومت کردپس اول مهر بورز محبت نثار کن دوستی

بپاش بعد برداشت آنرا خواهان باش .آگاه باش با محبت خارها هم گل میگرددودیگرنیازی برنیش زدن

نخواهد بود.یاسمن تمام روزراتابعد از ظهردراتاق خود ماندوفکرآینده واینکه باید آینده ای جدیدرا

پی ریزی کند مشغول بود.


وزش نسیم

          فصل یازده

 

سه روز از عمل جراحی یاسمن میگذشت وکم کم حالش رو به بهبودی میرفت دکتر توصیه کرده بود برای

ترمیم تارهای اعصاب بینایی چشم سمت چپ بهتر است مدتی عینک آفتابی به چشم بزند تانور زیاد چشمش

را ندهد چرا که به علت فشار لخته براین قسمت چشمش باید برای مدتی در استراحت بماند.

مهدی دید اگر بیشتر ازاین طول بکشد خانواده اش نگران خواهد شد خواست برگردد وبهانه ای همسر و

فرزندش رابه دیدار دخترشان بیاورد.در این میان خانم "نهدوی"اطمینان داد که تابرگشتن او مواظب یاسمن بوده وهمانند عضوی از خانواده اش برایشان عزیزخواهد بود،مادر رعنا هم به وی اطمینان داد که از حال

یاسمن غافل نخواهد بود ومهدی به تبریز بازگشت تا به همراه خانواده برگردد.

در اتوبوس مهدی فکر کرد بهترین راه این است سمیه راابتدا در جریان بگذارد چون سنی از وی گذشته

واو باتجربه خود بهتر میتواند دخترش رابرای زفتن آماده کند واز اضطرابش بکاهد برای همیت ابتدا

یکسر به خانه سمیه رفت وماجرا را گفت.

سمیه از اینکه دامادش دیر به او اطلاع داده ناراحت شد وگفت:

پسرم در چنین مواقعی مصیبت را تنها برخود هموارنکن واگردلت راضی نباشد که به مثابه روح وجان

برایت هستند ناراحت شوندیکی را انتخاب کن دردت را درد خود بداند وتحمل برداشتن با ناراحتیهایت را

بر شانه هایش داشته باشد بعد قول داد با دخترش صحبت کند واورا آماده سفر نماید

مهدی بعداز استراحت همراه سمیه به سوی خانه راه افتادند"لیلی"وقتی همسرومادرش را باهم دید یکه

خورداما سمیه پیشدستی کرده وگفت:

دخترم دلم برایتان تنگ شده بود شما که جوان هستیدوپای سالم دارید قدم رنجه نمی فرمایید ولی من تصمیم

گرفتم شما را خجالت زده کرده به دیدار عزیزانم بیایم همینکه به سر کوچه رسیدم آقامهدی را دیدم برای

همین باهم همراه شده ووارد خانه شدیم.ان شب را خوابیدند صبح مهدی اشاره ای به سمیه کرده واز خانه خارج شد،نسترن خواست به کلاس ژیمناستیک برود ولیلی هم رفت ناهار تدارک ببیند اما سمیه هر دو را

فرا خواندوگفت:

فرزندانم امروز هردو خودرااز کارهای روزانه معاف دارید وبه سخنانم با دقت گوش دهید.لیلی برگشت و

هاج وواج به مادر نگاه کرد در نگاه مادر چیزی بود که وی را نگران میساخت چیزی شبیه لرزش از بلندی

،همان جاروی مبل نشست و نسترن را محکم بغل نمود .سمیه گفت اما قول بدید تا حرفهایم تمام نشده ازمن

سوالی نپرسید بعد خودرا جمع و جور کرد تا بر احساساتش غلبه کند آنگاه هر چه رااز زبان مهدی شنیده بود

به آنها گفت وآخر مساعد بودن حالیاسمن را جشن دوباره میلاد دانست.

وقتی حرفهایش تمام شد لرزه بدن لیلی وقطرات باران آسای نسترن را دید هر دورادر آغوش کشید وگفت:

حال میتوانید به آرامی گریه کنید تا سبک شویدلیلی برگشت وگفت:

مادر تروبه خاک آقاجون اگر برای دخترم اتفاق بدی افتاده بگو ومنو زجر کش نکن.

سمیه نگاه تندی کرد وگفت:

دخترم خاک "احمد"برای من مقدستر از دروغهای مصلحت امیز است ومطمئن باش هیچ نقصی درگفته های

من نیست حالا زود باشید خود راآماده کنید تا بابازگشت مهدی اماده رفتن باشیم.با همه اندوه وناراحتی "لیلی و

نسترن"با یاری مادربزرگ ساکهای خودرابستند وبه انتظار بابا نشستند.وقتی مهدی برگشت چشمهای سرخ

آنانرا دید فهمید سمیه همه چیزراگفته بدون حرفی ساکهارا تو ماشین گذاشتند وبا ماشین خود عازم تهران

شدند.

باورود به تهران مهدی هتلی گرفت واستراحت نمودند تا وقت ملاقات شود .ساعت دو همگی در بیمارستان

بودند لیلی یارای حرکتنداشت سمیه اورا دلداری داده ومیگفت :

دخترم تو مقاوم باشی تا یاسمن دوره نقاهتش را با روحیه قوی بگذراند.وقتی به اتاق یاسمن رسیدند قبل از

همه مهدی وارد شد دکتررابالای سر دخترش دید مهدی سلامی کرد و دخترش را صدا زد:

یاسمن عزیز دل باباحالت چطوراست؟

یاسمن به آرامی بلند شدونشست وگفت:

سلام بابا پس مامان وبقیه جا هستند؟

نکند آنهارابا خود نیاورده باشی؟

ناگهان لیلی تحمل نکرد وخودرا برتخت سامن انداخت وگریه راسرداد.سمیه شانه های دخترش را باوجود

دردمندیش گرفته واورا به صبر فرا میخواند ومیگفت :

دخترم تو دیگر مادری باید به دخترانت درس مقاومت را یاد بدهی

لیلی سرش رابلند کرد ودکتررا در اتاق دید به سلامی کرده ودستهای دخترش را دردست گرفت وصورت

دخترش راغرق بوسه ساخت.بعد نوبت به مادربزرگ ونسترن رسید انها هم ملاقاتی کرده وبا یاسمن چند کلمه ای حرف زدندوقتی لیلی اطمینان حاصل کرد حال دخترش رو به بهبودی است ساکت در گوشه ای نشست و

به دخترش نگاه میکرد دکتر هم اتاق را ترک نمود.

مهدی و سمیه برای دیدار رعنا به اتاق او رفتند "فریب"مادر رعنا وقتی سمیه را دیداو نیز همانند لیلی به

آغوش او پناه برده وگریست وقتی آرام شد ازاینکه در اولین ملاقت جز غم و اندوه برای آنها چیزی ارمغان

نداشتند عذر خواست وگفت:

سمیه خانم وقتی را شما دیدم انگار مادرم به دیدنم آمده باشد به آغوش شما پناه بردم آخر من از مادرجز

سایه ای مبهم چیزی در یادم نیست وچقدر بی مادری دردی سنگین است.

سمیه بار دیگر اورا دلداری داده وگفت:

از اینکه خدابار دیگر عزیزان انهارا به خانواده هایشان برگردانده باید بیشتر ازاین به رحمت خداوندی

واصل شد

بعد از اتمام ملاقات لیلی خواست در بیمارستان همراه دخترش باشد وهنگام خداحافظی از هم بار دیگر

دکتر در اتاق حاضر شد وگفت:

آقای شجاعی تا آنجا که من میدانم شما در تهران آشنایی ندارید پس امشب را در کجا میخواهید بمانید؟

مهدی برگشت وگفت:

آقای دکتر قبل از آمدن به بیمارستان در هتلی سکنی گزیدیموحال به همان جا بر میگردیم دکتر خواهش

کردچند دقیقه ای بمانند تا خبری را بگویدبعد هم در سالن با خواهرش تماس گرفت وبا گفتگویی مختصر

برگشت وگفت:برای دقیقه ای در اتاق او منتظر باشند تا خواهرش بیاید

خانواده شجاعی برای چندمین بار با حال مضطرب منتظر امدن خانم مهدوی شدند.

خانم مهدوی وارد شد وخوش امدی گفت وازاینکه باعث نگرانی شده عذر خواست وادامه داد:

با شناختی که از شما و خانواده تان دارم برادر و خودم علاقمند هستیم همچون مهمان عزیز قدم رنجه فرموده

وکلبه مارا لایق دانسته وبه خاطر چند روز در هتل بهای گزافی نپردازیدومهمان ما باشید.

مهدی از این همه لطف و احسان خانواده دکتر ممنون شد وگفت:

راضی به ایجاد مزاحمت نیست وهمینکه در این شهر غریب وبزرگ تا حال یار آنها بوده ونگذاشته اند

احساس غریبی کنند سپاسگزارند.ولی عاقبت با اصراروخواهش خانم مهدوی کوتاه آمدند واجازه خواستند

به هتل برگردند تا وسایلشان رابردارند آنگاه با خانواده دکتر و خواهرش راهی خانه شدند.

خانه مهدویها در شمال تهران درپاسداران در کوی "سوسن"قرار داشت همه چیز برای ورود آنها مهیابود

مادردکتر که همسن سمیه بود بیش از همه در انتظار ورود مهمانان بودچرا که زادگاه او تبریز ودر پانزده

سالگی همراه خانواده اش عازم تهران شده وپایتخت نشین شده بودوفقط چند سالی یکبرا برای رفتن به آبهای

گرم سری به آذربایجان میزدوحال با دیدن همشهریهای خود خیلی خوشحال بود

در خانه به آن بزرگی فقط دکتر ووالدینش زندگی میکردند وخانه اکثرا در سکوت بود حال با ورود مهمانان

شور دیگری در خانه حاکم شده بود

پنج روز از اقامت آنها میگذشت سمیه همدم خانم بزرگ بود ونسترن در راه بیمارستان یار مهدی شده ولیلی

هم در بیمارستان از دخترش مراقبت میکرد

با آنکه برای آخرهفته مرخصی یاسمن را اعلام کرده بودند ولی دکتر میگفت :

باید چندین ماه مواظب سرش باشد تا استخوان جمحمه اش بهبودی کامل پیدا کند وباید از میزان فعالییت خود

بکاهد تا به مغز و بینایی فشار نیاید.مراقبت دکتر از یاسمن افزون از دیگر بیماران بود ورفته رفته مراقبتهای

وی حالت وظیفه به خود گرفته وبدون اینکه خود متوجه باشد همه تلاش خودرا دربهبود سریع یاسمن به کار

میگرفت.

دکتر ناخودآگاه با رفتارهایش عشقش رابه یاسمن نشان داه بوداو سهم خدرااز زندگی علاوه برنجات همنوعان

ودلشاد کردن آنها ازتبعیدگاه پاییزی به بهار همیشه سبز وجشن پرشکوه ستاره ها در چشمه خورشید زیستن

را جستجو میکردودر یکی از آن زیستنگاهها دست ا فشانی گل خودرا برای باغبان میخواست ودر این میان

دکتر باغبان بود و یاسمن گل دست افشان.

او آنچنان به یاسمن عشق میورزید که کبوتری به لانه اش ،پرستویی به دشتهای قشنگ وپرنده ای به سپیده دم بهاری عشق بورزد.او وجاهت زندگی را درتبسم لبهای یاسمن میدیدکه برایش فصلی از عاشقانه ها راداشت

او حالا عاشق بود از قلبش عشق میطپید.

روز پنچشنبه بود وخانوده یاسمن را برای رفتن آماده میساختند.مهدی پاکت پولی را برای قدرانی ازبحیاران و

پرستاران به خانم مهدوی دادتا اوهم در اولویت بودن همکاران پول را بین آنها تقسیم کند.یاسمن بعد از آماده شدن به اتاق رعنا رفتند دودوست وقتی همدیگرا دیدندبرای لحظه ای نفسهایشان گرفت چقدر هردوعوض شده

بودند چقد رتصادف سنگین بوده وعلاوه بر جسم روحشان را شکسته بود.یاسمن کنار تخت دوستش نشست وسخنها با هم گفتند انگار سالیانی همدیگرا ندیده بودند خدایا این چه محبتی بود که بین دو دختر حاکم شده

بود؟

محبتشان اگر به اندازه هم خونی نباشد کمتر از آن هم نیست همچنین مادرانشان هم نسبت به هم عشق

میورزیدند وراضی به جدایی نبودند گوئیا آنها نیز سالها همدیگرا میشناختند واخواسته به روحیات هم

آشنا بودند.

راستی رازی در این مهرو محبتها وجود داشت؟

یا دوستیهای گذرابود که بعد از مدتی به فراموشی سپرده مشید؟

وقت خداحافظی بود وخانواده ها به جای خداحافظی دیداری تازه را در فصلی تازه برای هم خواستار

شدندوبه قول دادند یکدیگر رافراموش نکنند ودر صورت عدم دسترسی به هم با تلفن از احوال هم جویا

شوند .

بعد همگی با قدردانی ار کارکنان بیمارستان راهی خانه مهدویها شدند با ورود به خانه مادر دکتر با اسپندی

جلو امد ومهدی هم گوسفندی را که قبلا آماده کرده بودند مقابل قدمهای دخترش قربانی کردند وبا صلوات

راهی خانه شدند.


ادامه فصل ده

               زندگی دوباره

 

 

یاسمن آن شب را به همراه رعنا با آرامش به صبح رساندند وبا آغازین صبح

صادق مهدی و خانواده درخشی هر دو ختر را با سلام و صلوات راهی سفر

نمودند این بار هر دو پدر با دلی محکم وراسخ به بدرقه دخترانشان رفته بودند

دخترها قبلا امتحانشون را داده وبا عزمی راسخ در برابر مشکلات به دنبال

اهدافشان بودند.

از دور گنبد طلایی خواهر امام غریب دیده میشد یاسمن و رعنا بعد از پیاده

شدن از اتو بوس یکسر به حرم رفتند بوی عطر فضا را پرکرده بود ودلها

آکنده از دعا و حدیث برای آن خواهر بزرگواربود.

درود من ،درود تو ودرود هر مسلمان به زنی که چون خورشید می تابید زنی که

درآرامش دریا چون یک موج خروشان سخت میجوشیدوبسان ماه در تاریکی

شبها میتابید ومانند شمس فروزنده در تاریکی وظلمت نور می پاشید وکسانی را که

درراه او قدم بر میداشتندوپیش میگذارند از درگاه به حق خویش ناامید بر نمیگرداند

دو دختر انچنان در حریم ملکوتی حرم غرق بودند که گذر زمان را حس نمیکردند

وزمانی که صدای اذان بلند گوها برخاسته شد تازه فهمیدند که باید وضو بگیرندو

نماز مغرب را به جای آورند بعد زا نماز برخاستند وبه دیگر قسمتهای حرم رفتند

تا دیدنیهای ندیده را ببینند چقدر آن شب برای انان زود گذشت.روز دیگر به بازار

رفت و از سوغات قم خریدی کردند وطی تماسی که با پدرشان گرفتند ان روز چون

مصادف باروز سه شنبه بود قرار گذاشتند به جمکران به روایاتی که آخرین پیشوای

برحق مسلمانان ان شبها منت برمسلمین گذاشته وبدون رویتی قدم مبارکشان رابر

آنجا میگذارند وخوشا به حال کسانیکه از خاک حرم مطهر انجا بهره ای برده و

نصیب خود گرداند.

یاسمن ورعنا سوار اتوبوس شده ورهسپار دیار عاشقان گردیدند سلام و صلوات

بود که در حق ان امام بزرگوار به جای می آورند داشتند به حرم نزدیک میشدند

راننده اتوبوس تصمیم گرفت از اتوبوس جلویی سبقت بگیرد غافل از اینکه عجله

برای شتاب بسوی مرگ بود نه زیارت.

کامیونی که ازمقابل می امد هم در حال سبقت گرفتن بود وسبقت گرفتن همان و

شاخ به شاخ شدن اتوبوس و کامیون همان واین کامیون بود که تا نیمی از بدنه اش

داخل اتو بوس بود صدا صدای ناله و یا امام بود وتنها چیزی که در ذهن یاسمن

نقش بست چرخش وی در هوا ودیگر بعد از آن همه چیز در عالم رویا و بیخبری

سپری میشد.

رعنا وقتی چشم باز کرد خواست بلند شود اما دید نمیتواند انگاراورا به جایی

میخکوب کرده بودند به اطراف دقیق شد همه جا سفید وبوی الکل آزاردهنده بود

سرش را بلند کرد چشمش به باندهایی که سرتاسر بدن و پاخایش را پوشانده و

وزنه های از پاهایش آویزان بود افتاد ترسید یاسمن را صدا زد ولی جوابی نشنید

در همین حین پرستاری که برای رسیدگی به احوالش آمده بود وقتی دید رعنا به

هوش امده لبخندی زد وگفت :

سلام بر خانم خوشگله،حالت چه طوره؟

رعنا با پریشان حال بدون اینکه از خود چیزی بگوید سراغ یاسمن را گرفت ولی

در جواب طرفه رفتن پرستار ازحقایق را دید باحال فریاد گونه گفت نکنه دوستم 

زنده نباشه شمارو به خدا بگویید که او زنده است ونفس میکشد

پرستار دست سالم رعنا را دردست گرفت وبه آرامی گفت:

دخترم آرام باش وخونسردیت را حفظ کن مطمئن باش باش دوستت زنده است فقط

به علت بیهوش بودن در بخش ویژه ای بستری است که انشالله بعد ازچند ساعتی

به هوش خواهد آمد.حال خودتو زیاد فشار نیار کمرو پاهات تو گچن  وباید بیحرکت

باشی بعد آمپول ارام بخشی زد و ازاتاق بیرون رفت

رعنا ماند و هزاران فکرو خیالهای آزار دهنده واز روی استیصال اشکهایش را به

بی مهابا به پهنای صورتش میریخت گریه او گریه درد جسم نبود بلکه گریه روح

بود چراکه کاخ آمالو آرزوهایشان را بر باد رفته میپنداشت آرزوهایی که اینک

رنگ خون بر آنها نشسته وبه جای گلهای بشکفته بنیاد ستم ریشه دوانده بود آن

شب برای او تلخترین شبها به شما رمیرفت آنان به جای اینکه چابک سوار صبح

باشندکه نهال تازه ای در مسیر زندگی میرویانند وصدای تیشه فرهاد را بر موانع

سر راه فرود میاورند ونسیم آزادی رابر بستر سینه های جوا خود هدیه دهند حالا

شاخسار آزادیشان شکسته وسینه هایشان داغدار ودنیا راپرفریفتر از انچه بود میدید

ومیفمید ادمی تا جایی که نفس میکشد باید با اسلحه تلاش به جنگ خستگیها برود و

جلگه های تشنه ومحتاج به یاد گیری را در خود سیراب سازدتا مبادا از کاروان

قافله دانش اندوزان عقب بماند

رعنا آن شب را باهمه تلخیش به صبح رساند صبح مسئول بخش با یاری بخش

نظامی به دیدار زخمیان حادثه دیده رفه واز آنهایی که حالشان مساعد بود اطلاعاتی

به دست اوردندوبه سراغ رعناهم رفتند او هم پاسخشان را داد واز آنها خواست در

باره یاسمن حقیقت را بگویند وشنید:

دوستش به علت خونریزی مغز در ای سی یو بستری است واگر او شماره تلفن

خانه دوستش را میداند به انها داده تا با خانواده اش تماس بگیرند رعنا شماره

را داد وتاکید کرد بهتر است اول با خانواده او تماس بگیرند واز پدرش بخواهند

که وی خانواده یاسمن را خبر کند

پدر رعنا وقتی فهمید چه ا تفاقی افتاده به همسرش چیزی نگفت وعلت سفرشان

را خستگی کار عنوان کرد وقبل از عزیمت با پدر یاسمن تماس برقرار کرد و

چگونگی ماجرا را شرح داد واضلفه نمود که نگران نباشند وانها قبل از او به تهران

میروند ومراقب خواهند بود

مهدی در بهت و ناباوری بود او نمیدانست چگونه این خبر ناگوار را به لیلی بدهد؟

ایا لیلی تاب شنیدن حادثه را خواهد داشت؟

آخر او چگونه دلش بیاید وبگوید لیلی:

نوگل زندگیمان بدون اینکه به شکوفایی بنشیند پرپر شد.

نه او هرگز این کار را نخواهد کرد

او هرگز قاصد خبر ناگوار سخت ترین لحظات زندگی برای یار دیرین خود نخواهد

بود.

پس چه باید کرد؟

او باید عاقلانه بیندیشد وراه مطمئن را انتخاب کند.

بعد از کلی کلنجار رفتن با خود تصمیم نهایی را گرفت واز دفتر کارش بیرون آمد

درراه دسته گلی گرفت وبا رویی گشاده وارد خانه شد بعد از استراحتی کوتاه گفت:

لیلی جان میخواهم چند روزی برای تکمیل کردن پرونده موکلم به تهران بروم اگر

تو و نسترن دلتنگی نکنید قول میدهم بعد از اتمام کارم وقتی برگشتم هر کجا که شما

بخواهید سفر کنیم.لیلی بدون اینکه فکر بدی به ذهنش برسد گفت:

اشکالی ندارد هر طور که مایل باشی ما هم راضی هستیم اما راستش دلم شور

عجیبی میزند امشب را بمان فردا راهی شو.

مهدی خودش را با همه دل نگرانیها و دل شوره هاش کنترل کردوصبح با اولین

اتوبوس راهی تهران از آنجا به بیمارستان "طرفه"که مصدومین در آنجا بستری

بودند رساند و سراغ دخترش را گرفت.پرستار بخش که حال مهدی را مساعد ندید

گفت :

الان دیر وقت است وبیماران در حال استراحتند بهتر است صبح مراجع کند وبا

دخترش ملاقاتی داشته باشد

مهدی دید امکان ملاقات برایش نیست سوپر وایزربیمارستان را که خانم"مهدوی"

نام داشت پیدا کرد واورا به تمامی مقدسات عالم سوگند داد که حداقل وضع جسمانی

دخترش را برایش باز گو کند

خانم "مهدوی"با اینگه بسیار مقرراتی و سخت گیر بود در مقابل سوگندهای پدر دل

شکسته حال یاسمن را این چنین بیان داشت:

آقای شجاعی دخترتان در بخش مراقبتهای ویژه ات وچون عمل جراحیش مسئولیت

ساز بود تا حالا دست نگه داشته شده تا امضای مکتوبی از والدینش داشته باشیم

امشب را استراحت کنید تا فردا دخترتان را برای عمل اماده سازند

کمر مهدی شکست اتاق دور سرش چرخید نتوانست خود را کنترل کند واز هوش

رفت وقتی چشم باز کرد خود را روی تختی با سرم دید

خدایا او چه شنیده بود؟

چه بر سر یاسمن آمده است؟

جواب لیلی را چه باید بدهد؟

چگونه مصیبت را باهمه سنگینیش تحمل کند؟

یاسمن نتیجه یک عمرتلاش او وهمسرش بود دختری که تا حال برای آفرینش هر

گونه پاکی و صداقت برای اطرافیان تمامی خس و خارها وآفتهای سر راه راازبین

برده بود وبه قول مولانا "با زبان که هم رنج و هم گنج بی پایان بود "زیبا سخن

گفتن و سخنان زیبا گفتن را یادگرفته بودواو فقط عشق وجاری کردن آنرا در کلام

زیبا بردفتر زندگانی می دید وعاشقانه سخن میگفت.اوآن گلی نبود که با هر نسیمی

پرپرشده واز یادرفته باشد حالاچگونه پدرش در آستانه فردای روشنایی برچیده شدن

آرزوهایش وازبین رفتن دخترش راببیند ودم بر نیاورد.مهدی گذشت زمان را بسیار

سریع ووحشتناک میدید


  •  
  •  فصل دهم
  • "یاسمن"در یک صبح دلشاد اواخر بهار که همه جا سبز پوش شده بود وبوی و عطر هوای سالم ودلباز طبیعت را در خود گرفته بودساکش را بست وبا چشم گریه که اولین جدایی او ازخانواده بود همراه دعا و بدرقه عازم سفر شد دراین میان "نسترن " بیتابتر از او بوداو چند سال با بوی تن و دستهای خواهرش هم اتاق شده بود  سخت بود به خود بقبولاند که خواهرش او را تنها بگذارد واین کار خواهرش را ستم بزرگی در حق خود میدانست وی برای خداحافظی هم نیامد اما همین که در بسته شد صدای گریه اش بلند اتاق را پرکرد.
  • "سمیه " از دخترش لیلی خواست  تا نسترن را جند روزی به بهانه دیدار مادر بزرگ پیش او بفرستند تا از دلتنگی در بیاد.
  • یاسمن اولین سفر خودرا از قدیمیترین و آبادترین بخش شهر خود یعنی روستای "کندوان" آغاز نمود چرا که از لحاظ تاریخی دیدنی و شگفت انگیز بود .پدرش هم از طریق کانون هر منطقه از حال دخترش با خبر بود.
  • یاسمن روستای کندوان را که در میان دره ای با صفا وسر سبز کنار رودخانه ای به نام کندوان واقع شده بودبی نظیر تر از آنچه در پندار داشت دیدخانه هایی که از دل کوهها کنده و ساخته بودند وارتباط خانه ها را از طریق پلهای چوبی که مابین کوهها قرار گرفته بود برقرار میکرد وفضای داخل خانه ها که در ان گرما همچون کولر سرد بود واستراحت گاه خوبی برای خستگیهای راه آنان بود با آبی که برای اهالی دیگر شهرها به منزله داروی شفا بخش درد کلیه ودیگراعضا به حساب میرفت منطقه را کاملا توریستی کرده بود یا وقتی به محل قشلاق و ییلاق دشت مغان و ارسباران قدم میگذاشت از آن همه پوشش جنگلی و گیاهی که بصورت مراتع سر سبز و خرم کوههای " گویجه بل " را پوشانده بود وبا شاخه هایی از رودهای "آجی چای " و"قوری چای" این بخش را آبیاری میکرد به تفکر میپرداخت به آفرینش این همه خلقت بی نظیر تحسین میگفت وبه سخن "موریس مترلینگ" که گفته بود:
  • "آدم اگر تنها در بهشت باشد به او خوش نمیگذرد اما کسی که که به کتاب یا تحقیق علاقمند است هنگامیکه به تفکر مشغول باشد جهنم تنهایی برای او بهترین بهشت هاست" اعتقاد راسخ پیدا میکرد وبه خود میگفت:
  • من باید با ثبات و صداقت این جاده هارا طی کنم واز پرتگاههای راه بیم نداشته باشم چرا که جوانی زمان فرا گرفتن رموز عقل است ومن باید به این رازها دست یابم.
  • یاسمن در تنهایی خود آنچه را دیده بود به رشته تحریر در میاورد حتی از پریدن وزغ کوچکی در حوضچه های  مسیر رودها غافل نمیشد او با دیدن درختان افرا و پیچکهای صحرایی وگلهای بنفشه وپرندگانی ماند غازهای وحشی ، فلامینگو ودیگر زیباییهای طبیعت استعداد شعر گویی اش به اوج میرسیدو شروع به نوشتن میکرد
  • یاسمن از این سفرها یاد گرفته بود که در دشت پهناور جهان سه چشمه از دل خاک بیرون آمده است:
  • چشمه اول:چشمه جوانی که پر نشاط وخروشان و پر صداست
  • چشمه دوم:چشمه ذوق و الهام که باید با آب گوارای هیجان و امید در افتادگان صحراهای جهان را سیراب کرد
  • چشمه سوم:چشمه فراموشی است وآب یخ زده داردواین آب عطش سوزان دل را بهتر از هر چیز فرو مینشاندواو باید بدیها را به این چشمه بسپارد واز میان آن همه دیده ها خوبیها را به قلم بیاورد.
  • سفر او تنها دست آوردهای طبیعت نبودند چون او کبوتری بود که در هر پرواز  با دیگر کبوتران هم فکر خودکه هر کدام هدف والایی برای زندگی داشتند همراهی میکرد وبا آنها در اقیانوس متلاطم زندگی که برای بهتر زیستن وبه بهینه تبدیل شدن با جدیت تمام ستاره امید را در آسمان دلشان پرتو افشان میکردند همراهی مینمود
  • حالا دیگر اوتنها نبوددوستانی از جنس خود با روحهایی از آفتاب درخشان را با خود داشت هر روز که برگ حیات ورق میخورد دوستیهای انان استوارتر میشدوحال که روزگاران عشرت خانواده گذر نموده وکنج جدایی وفراق یاران را قرب کرده بود بر همدیگر خواستار ان بودندکه زندگی بر جام روح و جسمشان شراب نیک بختی را ارمغان داشته باشدوعزت انسان بودن وکاملیت اخلاقی را که جوهره انسانیت است یار خود گردانیده  ودر تمام لحظلات زندگی همراه آنان باشدوهرگز کلمه های محبت و دوست داشتن را که برایشان زنده و جاوید خواهد ماند از یاد نبرندهر چند بر خانمان همدیکر دسترسی نداشته باشندبا مکتوبی دوستی را خاطره همدیگر سازند
  • بعد از آن "یاسمن "تصمیم گرفت مسیر شمال را انتخاب کند وسری به شهرهای دریایی بزند وبا مردمان خونگرم شما وزندگیهای دلاورانی همچون میرزای جنگلی آشنا گردد.شمال سر زمین عجایب ،سرزمین بروز عواطف و احساسات بشری است با ان جنگلهای تو در تو وکوههایی با پوشش گیاهی که همانند نگینی سبز میان زمین و آسمان در حال درخشش هستند با دریایی با عظمت که وقتی در کنار ساحلش هستی انگار در ان افقهای دور آسمان و دریا در نقطه ای بهم پیوند خورده ویکی شده اند وابرها همانند الماسهای پراکنده بر فراز دریا خودنمایی میکنند
  • چه عالمی دارد ساحل را که نگاه میکنی نا خوداگاه ضمیر خفته ات را ترا بسوی دریا هدایت میکند و امواج کوچک و بزرگ همانند ماکیان سفید راه دریا را میپیمایند ودر نقطه ای نزدیک ساحل سانی طویل تشکیل داده وخود را محکم بر سنگها میکوبند وصدای شکسته شدن موج نوازشی است بر دلهای خسته از یک رو زتلاش.یاسمن همه اینهارو میدید ودر کنار دریا به طایرهای آسمانی که بسوی یکدیگر بال گشوده ودر افق آبی آب درحال پرواز بودند نگاه میکردوهمه اینها الهامی بودند ازطبیعت که بتوان با قلم بر دفتر نوشت بی لغرلق نگفته اند:"شنیدن کی بود مانند دیدن"
  • وتا کسی از نزدیک شاهد چنین منظره ای نباشد نمیتوان خیالی و ذهنی تصویری از چنین آفرینش در ذهن بوجود آوردویاسمن همه دیده ها را چه با نظم وچه نثر مینوشت وپیش میرفت.او پرستویی بودبا بال و پر آزاد ودرو از ننگ و ریا وپرواز میکرد تا بگوید:
  • نه ابرم من نه برقم من نه ماهم من نه چرخم من
  • همه عشقم همه عقلم همه جانم به جان تو
  • بعد زا شمال عازم قم شد در این سفرها دوستی به نام "رعنا" همراه بود آنان گام به گام در دقایق زندگی با هم شناور بودندواگر برای یکی اتفاق میافتاد دیگری برای کشاندن او به ساحل تلاش میکرد
  • پدر هر دو دختر وقتی فهمیدند دخترانشان با هم همسفر و همزبانند تلفنی با هم ارتباط برقرار نمودندواز دور کمی با روحیات و اخلاق هم آشنا شدند مهدی فهمید پدر رعنا"حمید درخشی "نام دارد ودر اداره پست شهر زنجان کار میکند نامه رسان نامه های دلها وقلبهاست که هر روز کیسه ای مخلوط از شادیها وغمها را به ر خانه ها میرساند ودخترش در زمین" پرفسور زهتابی" یا امثال او در زمینه ترکی خودش هم از نزدیک شاهد گویش گوناگون بودن زبان ترکی یا آغاز پیدایش اولین زبان ودیگر مقولات ان باشد
  • علاوه بر آن مهدی فهمید رعنا برادری بزرگتر و خواهری کوچکتر از خود داردبا مادری خوش بر خورد بنام "فریبا" که خانواده پنچ نفری را تشکیل میدادند حمید درخشی نیز از مهدی اطلاعاتی به دست اورد وصادقانه آنچه که گفتنی بود از همیگه پرسیده و جواب شنیدند
  • "درخشی "از پدر یاسمن خواست اجازه دهد در موقع باز گشت از شمال دخترش با انها شب را بگذراند و استراحتی کرده باشد .مهدی بعد از کمی تفکر گفت:
  • اگر اجازه دهند او هم همراه دخترش مهمان انها باشد واز نزدیک با همیگر اشنا گردند
  • حقا که مهمان نوازی با خون آنها زنجانیها عجین بودودران افراط و تفریط به چشم نمیخورد وهمه چیز متعادل بود.
  •  


 

فصل نهم

 حالا مهدی توانسته بود با تلاش و یاری همسرش وبا وام گرفتن یک آپارتمان نقلی خریده وزندگی سه نفره خود را در آن جا ادامه دهند."یاسمن"چهارساله شده بود ولیلی همچنان به تالیفات خود ادامه میدا وچند تا شاگرد خصوصی برای تدریس زبان گرفته بود.

در میان شاگردانش دختری بود که بسیار اظهار نا امیدی میکرد واز بی توجهی والدین شکایت داشت ولیلی هر چه به او میرسید کمتر نتیجه میگرفت برای همین یک ساعت به او اضافه درس میدا دواین مقارن با آمدن مهدی به خانه بود کم کم لیلی دید دختر بیش از حد خود با مهدی گرم میگیرد واز هیچ چیز پروایی ندارد مهدی هم هر چه رعایت میکند دختر پر روتر میشود.شروع کرد در مورد دختره تحقیق کردن وفهمید هر چه حال گفته دروغ بود ودختر مهدی را از دفاعی که در حق خواهر او کرده بود شناخته و میخواست به خانه ودل مهدی نفوذ کند

لیلی اینبار در خود خرد شد آخر این چه رسمی است که روزگار با او تا میکند؟

به هر کسی روی آورده ودست مهربانی بسویشان دراز کرده جز لبخند دو رویی و خنجری از پشت عایدش نشده  به سادگی دلش را همچون آیینه صاف و بی کدر در برابر همگان گذاشته  وراز انها را همچون گنجینه ای در گوشه دلش جای داده اما آنان حیله و دورویی را که از صفات شیطان است پیشه خود ساختند ودست فشردن آنها فریبی بیش نبوده واز پشت خنجری زهر آلودتر از خنجر ابن مجلم زده اندواز شیطان نیز بدتر شده اند چون شیطان به یکباره امر خدا را اجابت نکرد اما اینان در ظاهربا ایمان و در باطن امر خدا را گردن نمی نهند وبه قولی :

با این گروه زاهد ظاهر ساز                                           دانم که جدال نه اسان است

شهر من و تو طفلک شیرینم                                           دیری است کاشانه شیطان است

با این وصف دیگر خورشید مهربانیها در دل لیلی داشت غروب میکرد ودل او رو به سیاهیها  به نفرت وکینه قدم میگذاشت همه را روبه صفتانی میدید که با نیرنگ و دغل میخواهند در دلها جای بگیرند و زندگی ها را نابود سازند.

اما آیا به راستی  لیلی خود را در سراب کینه می انداخت؟

نه ، برای اینکه روح او حساستر از برگ گل و لطیفتر از شبنم صبحگاهی است ودلی دارد به وسعت دریا که میتواند تمام خوبیهای عالم را در خود جای داده  وبه دیگران هدیه دهد بنابر این از راه مطق وارد شد و از دختر خواست تا یک ساعت اضافه کاریش را با او در کانون بگذرانند ودر این مدت لیلی با استفاده ار کتب مذهبی و روایات وخواندن سر گذشتهای واقعی از همسن و سالهای او راه درست زیستن را به او اموخت واضافه کرد:

هیچ نقص و کمبودی نباید مانع متانت ووقار یک دختر شود که اگر بر اهریمن دل غلبه نکند از راه به بیراهه خواهد رفت ودر منجلاب بدبختی سقوط خواهد کرد وبا این منطق جلوی یک اتفاق نا هنجار را گرفت و فهمید نباید به هر کسی اعتماد کند ده سال از زندگی زوج جوان میگذشت وآنها صاحب دختر دیگری به نام "نسترن" شده بودند دودختر برای والدینشان حکم دو گل نو شکفته ای بودند که هر لحظه با عطر و بوی دلاویز خود شیرینی زندگی را دو چندان میکردند در این مدت حاج محسن به رحمت حدا رفته بود ومهرانه از نیش و کنایه کاسته بود وسمیه پیر شده و بیشتر اوقات خود را در مساجد و قرائتها میگذراند.

یاسمن در کلاس چهارم در س میخواند ودختر بسیار حساس و زود رنجی بود به مسائل موشکافانه دقیق میشد او شبیه پدرش بود با موهای بور و صورتی سفید که سفیدیش آدمی ار به یاد برفهای بکر و دست نخورده زمستان می انداخت  تنها رنگ چشمان عسلیش شبیه مادرش بود و نسترن با چشمان درشت و قهوه ای وصورتی گندم گون با ادا و رفتارهای خاص خود شبیه مادر بزرگش سمیه بود .لیلی هر وقت به دخترها نگاه میکرد دلش مملو از عشق به آینده میشد وامیدهایش را در فرزندانش جستجو میکرد که آینده سازان خانه آنها بودنداو سعی داشت چشم و گوش فرزندانش را با حقیقت زندگی به صورت کودکانه و شیرین به آنها بیان داردویاسمن که بزرگتر بود بیشتر پای صحبت مادر می نشست.او از مادر میخواست از زیباییها از زندگی خود با پدرش با او صحبت کند.

لیلی هم سعی داشت قبل از اینکه دخترها از غریبه ها معنای زندگی و زنده بودن و زیستن را یاد بگیرند او خود به آنها بفهماند وبرای همین در وقتهای بیکاری به صحبت با یاسمن می نشست او برای دخترانش دوست ورفیقی بود که دوست نداشت یک پاره سخنان یاوه عهد بوق را در مغز انها گنجاند بلکه باید با واقعیتها آشنا کرد او برای فرزندانش از عشق از دوستی ودوری از نفرت وحتی از مرگ هم میگفت .از پدر میگفت اینکه:

پدر موجودی است وجودش مملو از عشق به خانواده وهمیشه حامی خانواده بعد از خدا میباشد پدر قهرمانی است که نه سرما میشناسد نه گرما همواره خود را سپر زندگی میکندتا راحتی خانواده تامین شود واضافه میکرد دخترکانم پدرتان چنین پدری است وشما باید همیشه ممنون او ممنون تلاشهایش وپیکارهایش باشید چرا که ذره ای حرام و آلودگی در زندگیش نبوده است ودر مورد مادر میگفت:

مادر گل سر سبد زندگی است وعطری است که بویش هیچ وقت از یادها نخواهد رفت وخانه بی او بدون ستون خواهد بود وباز میگفت :

عزیزم زندگی در میان دود و آتش یعنی نبرد با نابرابریها وتلاش برای دوستی زیباست وهر چند زندگی زیبا و دوست داشتنی باشد وآدمی باید برای بهتر زیستن تلاش کند اما باید به داشت که روزی تمام خواهد شد وتنها نام ویاد خوب و خوش به جا خواهد ماند وهمه اندوخته هایش میراثی برای نسلهای بعدی خواهد بودپس زندگی را دوست بداریدوتلاشی را که در زیر سایه خدا باشذ آغاز کنید وبا یگدیگر یارو همراه باشید ودر مشکلات همدیگر را تنها نگذارید.

لیلی دیگر خسته میشد ومیخواست یاسمن به کارهای خود بپردازد  اما او دست بردار نبود در هر فرصتیکه بدست میاورد از مادر میخواست بهتر است سخنانش رادر دفتری برای او بنویسد واو هم همچون گنجینه ای از آن نگهداری خواهد کرد وسمیه می نوشت :

دختران خوب من عشق خاطره ای شور انگیز است معمائی است که افراد دانسته و نداسته به آن گرفتار میشوند اما دخترانم تنها عشقی پسندیده است که پاک و منزه باشد دروغ و ریا د رنهانخانه آن راه نداشته باشد عشقی باشد شامل هر دو وجود وجودهایی که عاشق همند اما دست به ناپاکی نمی زنند ، همه را دوست و عزیز بدارید به هیچ کس به چشم حقارت نگاه نکیند عشق خدایی به همه داشته باشید وبدانید ایمان به خدا خدایی که وجود و نعمت و آسایش و ناملایمات شما از اوست بهترین حربه برای شما با شیطان نفس خواهد بود بعد از آن عشق هم کیشت را در دل بپرورانید به شرطی که آنرا درست انتخاب کنید و گرنه از عشق هم کیش حذر کنید چون راهی است که ممکن است به خطا بروید وناپاک شده وایمان از دست دهید که معصیتی است جبران نشدنی.

اما مرگ ، کلمه ای است که اکثرا از آن وحشت دارند در حالیکه نه وحشتزاست نه وحشت انگیز بلکه راهی است همه باید د ران قدم گذراند اگر آگاه باشی که بعد از این دنیا دنیای والاتری است که در آن جز عدل و عدالت دادگاهی نیست و پاداش و جزای  هر کس نسبت به اعمالش داده خواهد شد ودادگستری جز خداوند نیست با رویی باز به سراغ مرگ خواهی رفت و وحشتی نخواهی داشت .

بدین ترتیب زندگانی روزهای خوش خود را به این خانواه نشان داده ومسیر آرامی را طی میکرد.

هیجده سال گذشت  در این مدت مهدی با عدالتی که در پیش گرفه بود نامی و مشهور شده بود ولیلی دکترای خود را در زبان گرفت یاسمن اول دبیرستان بود ونسترن کلاس چهارم ابتدایی درس میخواند وهر دو از هوش و فراست کافی بر خورداربودند برای اینکه لیلی از همان ابتدای کودکی آنهارا با کتاب آشنا کرده بود ویاسمن که حالا پانزده ساله میشد سه تا از مجموعه شعرهایش به چاپ رسیده ودر سمینارها و فعالیتهای ادبی حضور داشت ."نسترن" هم در زمینه کاریکاتوراستعداد شگرف داشت وجایزه ویژه مسابقات جهانی را در این زمینه به دست آورده بود

یاسمن دبیرستان را تمام کرد ومهدی خواست تا د رکنکور شرکت کند اما یاسمن امروز و فردا میکرد پدر فکر کرد دخترش از درس خسته شده ومیخواهد استراحتی کرده باشد اما مادر که بیشتر با روحیات دختر ش آشنا بود دریافت که لیلی از دانشگاه رفتن امتناع میکند یک رو زیاسمن را صدا زد و گفت:

دخترم الان بهتریت فرصتی است تا حرفهایت رابا پدر و مادرت در میان بگذاری واگر غیر از ادامه تحصیل فکر دیگری داری بدون واهمه آن را بیان داری.

یاسمن خجالت کشید و سر ش را پایین انداخت و گفت:

مامان من با این کارم نمیخواهم در مقابل تلاشها و زحمتهای پدرو مادرم قدر نشناسی کرده باشم درست است اگر پیشرفتهای علمی در سایه اموزش باشد دقیقتر و بهتر خواهد بود اما من میخواهم بر داشتهایم نه د رمحیط بسته بلکه در فضایی باز وبا مطالعه کتب دیگر اندیشمندان افزایش یابد وبه شعرهایم از طریق خواندن اشعار آنها اوزان و ردیف بدهم ومیخواهم اگر شما اجازه بدهید با کانون سفرهایی به شهرهای کشورم داشته وبه شعرهایم جلوه واقعیت داده والهام گیری از طبیعت بکرباشد واین در سایه نشست و بر خاست با مردمان کشورم خواهد بود.

پدر شاید شما فکر کنید سفر تنهایی و بدون شما برایم سخت خواهد بود اما خودتان میدانید کسانی موفق خواهند بود که در کوره راهای زندگی ریاضت کشیده وبا شمشیر برنده کوشش بر مشکلات غلبه وسر بلند بیرون آیند ومن میخواهم چنین تجربه ای را بدست بیاورم وثابت کنم زن بودن مانع پیشرفتی نخواهد بود بلکه د وشا دوش مرد میتواند به جنگ با اهریمنهای زندگی بپردازد وهیچ جامع ای سر بلند نخواهد بود مگر اینکه آینده سازان جامعه از دامن زنان عفیف برخاسته باشند وبه من فرصت این پیشرفت را بدهید ویاریم کنید که من در این راه تنها نخواهم بود اول خدا بعد دوستان و یاران کانون اگر شما حمایتم کنید وگرنه بر روی حرف شما حرفی نخواهم زد .

مهدی به گونه های گلگون دخترش نگاه کرد و گفت

دخترم تلاش منو مادرت موفقیت شماست ما به تربیت درست فرزندانمان اطمینان داریم راهی را که انتخاب کردی ادامه بده که ماهم پشتیبانت خواهیم بود.ولیلی هم گفت:

دخترم امیدوارم از قلم این دستان همواره عشق و زندگی به معنای هست و هست بودن وقطره ای ناچیز را به دریای الهی وصل کردن تراوش کند وبر کاغذ و دلها سرازیر شود ویاسمن قدم گذاشت در راهی که شاید سختیهای زیادی به دنبال داشت واواین سفرش را از شهر خود آذربایجان شروع کرد.


 

فصل هشتم

  سال سوم زندگی شروع شده ولیلی باردار بود ولی کنایه وحرفهای مهرانه تمامی نداشت اینبارنیز حدیث دیگری آغازنموده بود وآن اینکه:

لیلی با جادو جنبل بچه دار شده است، اصلااز کجا معلوم بچه از برادرم باشد؟

با اوصافی که من از این مادر و دختر دیدم هیچ چیز از انها بعید نیست و خیلی حرفهای دیگر.

واینبار لیلی بود که پا برجای سمیه گذاشته بود و تهمتهارا به جان میخرید ونمیگذاشت شوهرش از آنها بویی ببردوهر گاه اندوهش فراوان میشد همه را به کاغذ سرازیر میکردکه:

ای خدا غصه به دلم رو کرده  وشلاق نامهربانیها خود را هر چه تندتر و وسیع تر بر دل زخم خورده من فرود میاید وقهقهه سر میدهد.به خدا دیگر نمیدانم کی هستم؟

هستم و بوجود آمده ام که زجر بکشم؟

درد تنهایی و بی کسی ،بی وفایی و دو رویی آدمهای از خود راضی  وهزاران درد دیگر.

بار پروردگارا!آخر هر چه خوبی میکنم بدی میبینم هر چه خودرا به اطرافیان نزدیک میکنم آنها از من دور میشوند هر چه قدر تواضع و فرو تنی نشان میدهم تکبر و خود بینی میبینم آخر من باید تقاص چه چیزی را پس بدهم؟

خدایا من که حتی راضی نیستم خاری به پای دشمنم رود چرا این همه تمهت و رنج را بر من نازل میکنی؟

بارالها!من که غیر از مادر و همسرم کسی را ندارم همسری که تمامی وقتش را در اسایش من گذاشته و مادری که مرهم دردها و پرستار روزهای بیماریم والتیام بخش زخمهای دلم میباشد آخر خدایا چه قدر رنج خود را بر آنها هموار کنم؟

وهمه اینها را با قطره های چشمانش بر کاغذ سرازیر میکرد واینبار کاغذها بودند که قلب آتشین لیلی را تحمل میکردند وشراره های درد را که ذره ذره بر کاغذ سرازیر میشد با جان و دل قبول میکردند وانعکاس وجود لیلی را در خود مجسم میکردند .

ماهای آخر بارداری بو ومهدی که شبها دیر به خانه بر میگشت لیلی بیشتر وقت خود را در خانه مادرش میگذراند.

در یک ظهر اواسط تابستان که آلبالوهای باغچه از شاخه ها آویزان و مانند یاقوت میدرخشیدند وگلهای رز نهایت زیبایی وعطر دلاویز خود را به نمایش گذاشته بودندصدای دختر کو چولویی فضای خانه زوج جوان را پر کردوتلاش مضاعف را برای پدر و مادر به ارمغان اورد.

سمیه همانند نو باوه ها خوشحال بود وبه مراقبت از نوه و دخترش مشغول بود که در مراسم نام گذاری باز مهرانه الم شنگه ای به پا نمود.وگفت باید نام مادر بزرگ پدری را روی فرزند بگذاریم واینبار بین خواهر و برادر در گیری لفظی شروع شد که با وساطتت پدر خانواده پایان یافت و پدر مهدی با جمله ای دهان همه را بست:

عزیزانم عصر زور و  زور گویی پایان یافته ،پدر سالاری و ماد سالاری حکم نمیکند فرزندان حق انتخاب و چگونه زیسن را دارند نامگذاری را به عهده پسر و عروسم میگذارم ولی سفارش میکنم اسمی را انتخاب کنند که خوب و معنی دار باشد.

وبه این ترتیب نام دختر کوچولو "یاسمن " انتخاب شد.یاسمن سه ماهه بو که مهدی برای دکتری گرفتن مجبور شد به تنهایی راهی سفر شود ولیلی و فرزندش را به خدا سپارد.شب هنگام سفارشات لازم را به پدر وهمسرش کرد واز مادرش خواست بیشتر به نوه و همسرش سر بزند وانهارا تنها نگذارند.

مهدی رفت وآزار و اذیتهای مهرانه شروع شد و باز مادر و خواهر کوچک خود را هم با خودش همراه نمود طوری که به لیلی اجازه نمیدادند برای خرید روزانه از خانه بیرون رود ومادر شوهرش میگفت :هر چه لازم دارد به او گوید تا او هم به حاج محسن گفته وخریدهایش را او انجام دهد.

ولی حرفها همه دروغ بود وآنچه لیلی میگفت به گوش حاج محسن نمیرسید از طرفی مهرانه با رفت و آمد خود از لیلی سلب آسایش میکرد.

صبح یکی از روزها بود اولین نامه مهدی رسید مهرانه نامه را از پستچی گرفت وهمین که چشمش به عنوان نامه که نوشته بود به دست همسرم برسد افتاد نامه را پاره کرد وداد زد:

پسره بی حیا پر رویی را به جایی رسانده که یک دختر سر راهی را به پد رو مادرش ترجیح داده واول نام او را عنوان کرده است.

لیلی چیزی نگفت و گریه کنان به اتاقش بر گشت ود رتنهایی خود به سراغ کاغذ پاره هایش رفت و نوشت:

ای خداچه کنم؟

چه چاهای بیندیشم؟

خدایا تو که بهترین مونس و همدم بندگانت هستی وانهارا فراموش نمیکنی پس مرا هم فزاموش مکن به من صبر عنایت فرما وفرصتی بده تا بتوانم بر مشکلات فائق آیم و جای خالی همسرم را با صبر ایوبی پر سازم وبه دیگران خوبی کنم.

آن روز و روزهای دیگر گذشت و یک ماه به سر امد ومهدی با دستانی پر بر گشت وعدالت را از شهری آغاز نمود که حماسه ستارخانها و با قرخانها را از سر گذرانده بود.

مهدی زمانی که خورشید در دلها غروب میکرد و صدای دل به گوش کسی نمیرسید وتاریکی عمیق دلهارا فرا میگرفت مانند بارانی میشد که بیدریغ میبارید وچنان آشکارا ظلم را در زیر دفاعیات محکم خود دفن میکرد که هر شناگری مجال شنا در آن پیدا نمیکرد.مهدی شعری بود در دهانها میچرخید وبادی بود در سرها میوزید ودر هر وزیدن همه چیز را که رنگ خواب گرفته بود به بیداری و بیدار شدن فرا میخواند وسرخی را که نشانه ظلم و عذاب بودبا دست آشنای خود تیغ میزدوقاب عکس کودکانی را که وریانه ها میخواستند خنده هایشان را از بین ببرند به رویای بودن میرساند وپرنده هایی که در انتظار دانه کنار پنچره ها بودند به انتظارشان پایان میداد واین چنین به جنگ نابرابریها میرفت تا بیرق سفید را که نشانه صلح و آرامش و دوستی بود به خانه ها ارمغان آورد


 ادامه فصل هفت

 

پدر مهدی کم کم خود را بازنشسته واداره رستورانش را به پسرش سپرد واز او خواست تا جای

خالی او را در وقت باقی مانده اش بگیرد وبا درایت و هوش خود انجارا اداره کند چون وقت استراحت

او فرارسیده است واو پیرتر از اینهاست که با مشتریان سرو کله بزندومهدی نیز اطاعت کرده و بوب

مهدی همه را به تن میخرید و چیزی به مهدی نمیگفت ودر عوض هر روز رنگ پریده ولاغرتر میشد.

سمیه با دیدن روح افسرده و جسم پژمرده دخترش پی برده بود که باید حرف و حدیثهایی در زندگی

آنها باشد ولی قصه از چی بو د وحدیث از کی نمیتوانست از آن سر در بیاوردوهر چه از دخترش

استنطاق میکرد کمتر به نتیجه میرسید و لیلی چیزی نمیگفت.

یکی از روزها زنگ در خانه سمیه زده شد

پشت در مهرانه بود سمیه با دیدن او خوشحال شد واز اینکه قدم رنجه کرده  ویادی از او نموده او را به نشستن دعوت کردوخواست از مهمانش  پذیرایی کند که مهرانه با صدای بلند گفت:

خانم ترو خدا خودتان را به موش مردگی نزنید.

سمیه هاج و واج از نیمه را ه  رفته در اتاق برگشت وگفت:

ببخشید مهرانه خانم شما با من بودید؟

مهرانه خنده تمسخر آمیزی زد و گفت:

به به ! احسن به هوش و زرنگیت!

با همین وادا و اطوارها بود که مهره برادرم را دزدید.

واقعا آفرین بر این معرفت نداشته ات که همچون سمور آبی کارها را زیر کانه بر وفق مراد خویش و دخترت سر و سامان میدهی وتازه خرج زندگی خودت را بر گردن برادرم انداختی.

سمیه در حالیکه نا راحت بود گفت:

مهرانه خانم این چه حرفهایی است که میزنی مگر من دنبال برادرت فرستاده بودم یا نامه فدایت شوم برایش پست کرده بودم که به خواستگاری دخترم بیاید؟

ما از کجا برادر شما را می شناختیم تا سایه به سایه بخواهیم او را تعقیب کنیم.این برادرتان بود که پیش قدم شد وبا خواهش والتماس ازدواج با دخترم را تمنا کرد.

مهرانه مانند خروسهای جنگی به هوا بر خاسته و فریاد زنان گفت:

خانم دیگر بس است به انازه کافی وراجی کردی تازه سر راهی بودن و نا ازا بودن دخترت را چگونه توجیه میکنی؟

فکر میکتیمن نمیدانم دخترت سر راهی واصل و نسبش معلوم نیست؟

نفرین بر شما که با حیله چشم ودل چراغ خانه مارو اجاق کور کردی ودخترت را با تزویر به ریش برادر   از خدا بی خبرم بند کردی؟

چهار ستون بدن سمیه می لرزید وبا بغض گفت:

بر هیچ کس آگاه نباشد بر برادر شما مثال روز روشن است که من احتیاجی به اندازه نوک سوزن بر زندگی دخترم و برادرت ندارم من سالها کار کردم وبا دسترنج خودم زندگی کرده ام وچشم طمع به کسی نداشتم حال هم با هر آنچه از راه حلال کسب نموده ام زندگیم را میگذرانم  من خونه وزندگی خودم را بنام دخترم کردم آن وقت بیایم از دخترم بکاهم بر خود بیفزایم؟

خانم محترم باید یاد آوری کنم برادرتان چشم وگوش بسته دخترم را انتخاب نکرده است ایشان بر همه ماجرا آگاه بود ومیدانستند لیلی دختر خوانده من است ومن او را از والدین پاک که فقرو نداری و مرگ باعث جدایی انها شده بود گرفته و بزرگ کردم ؛ علاوه بر این هیچ مدرکی دال بر نازا بودن دخترم نیست بهتر است شما با برادرتان به بحث بنشینید واز او جویای حال شوید شاید برادرتان بهتر بدانند چرا بچه دار نمیشوند خانم ترو خدا خجالت بکشید واین قدر د رزندگی خصوصی دیگران سرک نکشید به خداوندی خدا شرم اور ست حال اگر حرفی ندارید بلند شوید و بروید .

مهرانه با خشم بلند شد و خانه را ترک نمود سمیه هم در ایوان نشست وبه مظلومی خود و دخترش گریست و  با خود گفت:

خدایا من راضیم به رضای تو ولی قسم به بزرگی و عظمتت دروغ بودن حرفهای مهرانه را آشکار کن و زندگی دخترم را حفظ نما.

روز بعد سمیه به خانه دخترش رفت وبعد از  حال و احوال پرسی از زندگی دخترش پرسید که:

او از زندگی با مهدی راضی است یا نه؟

چرا او هر روز افسرده تر از روز قبل میشود؟

واینکه چرا آنها نمیخواهند بچه دار شوند؟

لیل دریافت مادرش بی جهت این سوالات را نمیکند وباید خبرایی باشدکه باعث شود مادرش مضطرب ونگران زندگی انها باشد.با این حال لبخندی زد وگفت:

مامان من و مهدی همدیگرو دوست داریم ومیخواهیم بعد از اینکه خانه مستقل وکار وبار بهتری داشتیم بچه دار شویم همین مشکل ماست.

سمیه گفت باشد که حرفهایت منطقی است اما دخترم دهان مردم را نمیتوانی ببندی یک عده هستند اگر دهانشان را باز کنند فجایع به بار میاید وتو نگذار این فجایع دامنگیر زندگیت شود وبه یاوه گوییهای مهرانه وامثال او پایان بده .

وقتی شب مهدی به خانه برگشت بر عکس روزهای قبل که با شاخه گل ولبخند وارد خانه میشد اینبار افسرده همچون گلی که گلبرگهایش را کنده باشند وساقه ای از او مانده باشد با ناله ای کوتاه جواب سلام داد وروی صندلی نشست و سرش را میان بازوانش قرار داد وچشمهایش را بست.

لیلی فکرنمیکرد خواهر شوهرش تا ین حد پیش رفته باشد که زندگی را بر مهدی درد آلود کند رفت تا شام را بیاوردمهدی صدایش زد و گفت:

لیلی نرو، بنشین ،می خواهم چند سوالس از توکرده باشم،با حرف هایی که میزنم نمی خواهم تو را ناراحت کرده  یا بر انتخاب خود در زندگی شک داشته باشم تنها انتظاری که دارم این است که به سوالاتم جواب  درست بدهی.امروز خواهرم به سراغ پدرم رفته وقضایای زندگیت را باچند دروغهایی نامربوط به گوش آقا جونم رسانده وپدرم حرف او را تاکید نکرده به سراغم آمد و گفت:

آیا حرفهای مهرانه حقیقت دارد؟

.اگر حقیقت دارد چرا من آنهارا در ابتدای ازدواجمان در جریان قرار ندادم؟

چرا حقیقت زندگی عروسشان را از آنها مخفی نگه داشتم؟

من هم در جواب پدرم گفتم:

فکر نمیکردم ماجرای زندگی لیلی روزی فاش شود چون اسم و فامیل بنام خانواده فعلیش بودعلاوه بر آن آقاجون شما همیشه میگفتید انسانیت لازمه زندگی انسانهاست و این در زندگی سمیه خانم کاملا دیده میشودواما تا روشن شدن مسئله خانه مسقل نمیخواهیم بچه دار شویم.

بعد از حرفهایم پدرم به فکر رفت و چیزی نگفت واز من خواست چند روزی به او مهلت دهم تا در مورد درست یا نادرست بودن کارم فکر کند تازه اگر جواب پدرم هم منفی باشد هیچ کس نمیتواند زندگی ما را از هم بپاشد در حال حاضر میخواهم بدانم مهرانه دیگر به تو و مادرت چه حرفهایی زده است؟

لیلی کنار پنجره رفت و به سنگفرشهای حیط که مملو از برگ بود زل زد و گفت:

مهدی از گذشته ها بگذر و سعی کن بعضی از گذشته ها را به یاد نیاوری وآنهارا فراموش کنی وبه آینده فکر کن که در انتظار توست البته آن هم نه هر آینده نا ممکنی .

اگر ما بخواهیم به این حرفها پایان دهیم باید صاحب بچه شویم بعد رفت تا شام را بکشد.

یک هفته گذشت در این مدت پدر مهدی زیاد با پسرش رو به رو نمیشد وحرفی با نمیزد آخر هفه بود وهنگام صلاة ظهر که پدرش او را به اتاق خود خواند و گفت:

پسرم همانطور که در انتخاب شریک زندگیت آزاد بودی حال هم اگر به او وزندگیت عشق وافر داری صفای بیشتری به زندگی خودت و ما بده وبگذار صدای نو شکفته ای خانه ما را روشن کند امیدوارم مرغ سعات هماره بر زندگیتان سایه انداز باشد سپس پسرش را بوسید  و او را روانه خانه خود کرد.

مهدی شاد به اتاقی که دو چشم عسلی با نگرانی به در زل زده بود رفت  وخنده کنان گفت:

لیلی خدا نخواست پدر وپسر ور در وری هم قرارگیرندو احترام چندین ساله از بین برود ماهم به شکرانه این نعمت داشتن غنچه ای زیبا را به ظهور برسانیم

ترتیب مشکل کاریش برطرف شد چرا که هر دو زوج راضی بودند وبیشتر از آن را طمع میدانستند.

سال دوم زندگیشان داشت شروع میشد که نیش و کنایه های خواهر شوهر به "مهرانه" در فرصتی خنجر زهر آلود کین خودرا بر قلب لیلی فرود میاورد.

گاهی او را بی بته یا لقب هرجایی میداد٬ گاهی اورا یک انگلی در گلستان خانه شان به حساب

میاورد که با زندگی یک دختر خیابانی خودرا قالب برادرش نموده است.گاهی اورا عقیم صدا میزد

ودر این راه مادرش را هم با خود همراه مینمود هر چند مادر مهدی بعد از مدتی از عروسش عذر

میخواست ومیگفت:

هیچ مقصودی از این حرفها نداشته وهمه آنها از روی دلسوزی به زندگی تنها پسرش دارد میزند


 

   فصل هفتم                                                   

سایه محبت نیشدار

                                                                                                                                                              

سمیه باد خترش زندگی دو نفره خود را شروع کردنداو برای آسایش و راحتی دخترش علاوه بر نخ ریسی در خانه دوخت و دوز کارهای تولیدی را انجام میدادتا بتواند چرخه زندگی را به خوبی بچرخاندو"لیلی" نیز حقا با پشت کاری بی وقفه خویش نامه اعمال خوبی را رد دستان مادرش میگذاشت ونتیجه زحمتهای مادرش را به نحو احسن سپاس میگفت واولیا مدرسه هم از داشتم چنین دختری به خود افتخار میکردند.

خداوند ضمیر لیلی را با محبت سرشته بود .او با قلب پاکش و با چهره معصومش وسخنان دلنشین همه لذات دنیا را در یک کلمه خلاصه مینمود وآن "محبت" بود محبتی که صفا و یگرنگی در آن موج میزند.او همچون چابک سواری بودکه با لباسهای طلایی سوار بر اسب سفید صلح ودوستی میشد وخودرا شتابان به همه میرساندیا مانند کبوتری سفید بال به سوی افق های هستی وبودن وعشق و زندگی پر میگشود.

او دوشیزه ای بکر بود که وقتی خورشید صبحگاهان چهره اش را مورد نوازش قرار میدادمانند گلی باز میشد میشکفت وبوی این باز شدن را به دوستان و همراهانش سوغات میبرد. وی گوهری بود سیاهی شبهایش را با سپیدی نورایمان تجلی مییساخت برای او غروب معنای خاصی داشت چرا که به پشتیبانه غروب او میتوانست مانند نو عروسان در آسمان عشق معنویت فرمانروایی کندوزیباتر از هر روزبه حرکات کوچک وظریف طبیعت پی برده وخودرا در ستایش خلاق غرق سازد آری شب برای او بهترین پناهگاه بود چرا که میتوانست به خود نهیب بزند":

ای یوسفی که سلطنت ترا مغرور کرده واز یاد پدر غافل شدی آگاه باش وتو هم خبری از مادر بگیر ومهرومحبت وشفقت را از او دریغ مدار،تا به حال از او طلب مهربانی کرده ای وتوقع رویاهایت را از او خواستار شده ای حالا بر روی امواج عشق و فداکاری سوار شووخودرا نه در عالم رویا بلکه در معنا به برسان واینبار مادرت را در رویاهای خوب وزیبایت شریک ساز وبه حقیقت بپیوند.

دوسال گذشت واتفاقات زیادی هم دراین سالها به وقوع پیوست .چند بار آقارضا به خانه سمیه آمده ودر محله به او اهانت کرده وچندین بار با حیله و مکر و زور واردخانه شده وسمیه مورد ضرب وشتم قرار دادهبود که اگر کمک همسایگان نبود حتما سمیه کشته میشد،چندین بار عروس و دخترش را برای بر گرداندن سمیه به خانه او فرستاه بودودر همه این مدت سمیه حاضر به ادامه زندگی با او نبود.

در این فاصله سمیه هم پیغامهایی برای شوهرش فرستاده بودمبنی بر آزاد ساختن او از قیود مرگ آورش واورا طلاق دهد تا هر کدام به آزادگی با فکری آسوده به زندگی خود بپردازند ولی هر بار شوهرش با توهین و جواب منفی جواب سمیه را پاسخ میداد.

دیگر برای سمیه راه چاره ای نمانده بودوتنها جدایی مطلق را از مرد نامرد زندگیش فقط مرگ میدانست و بس ،وهر بامداد و شامگاه خدارا مورد خطاب قرار میداد و میگفت:

ای یاور درماندگان:

همان طور که فرعون را در دریای غضب خود غرق نمودی وپیغمبرت یونس را در دل ماهی زنده نگه داشتی بار پرودگارا:

شوهرم را نیز در خشم و غضب خود هلاک کنوبه من عمری ده تا بتوانم تا ثمره زندگیم را با لطف و الطاف پروردگاریت به بهره برسانم وخوشبختی او را ببینم آنگاه هر چه مقرری تو باشد به آن راضی خواهم بود

آری خداوند همه بندگانش را به نوعی مورد آزمایش قرارمیدهد تا بر اساس کارنامه مورد آزمایش پاداش اورابدهدواگر کسی را با غریبی و درماندگی و با وقوع هزاران بلا و مصیبت آفریده باشد در آخر راضی به ادامه آن نخواهد بود .زندگی هم برای مادر و دختر همین رقم را خودره بود.

خداوند پاسخ ناله ها و ضجه های سمیه را بی جواب نگذاشت وآقا رضا را با درد ناعلاج که دکترها هم از تشخیص آن عاجز بودند به مرگ ابدی رهسپار نمودوسمیه را از تعهد او خارج ساخت و روزهای زندگی روی خوش وشیرینش را به لیلی و مادر نشان داد.

"لیلی" درس را به پایان رساند وخودرا برای ورود به دانشگاه آماده ساخت وسمیه خودرا از کار کردن بازنشسته نمود وبا بهره سرمایه اندکی که در بانک داشت به گذران زندگی پرداخت لیلی دانشگاه پذیرفته شد وبه آرزوی دیرینه مادر جامه عمل پوشاند.

جند مدت بعد در مسیر خانه و دانشگاه "مهدی شجاعی "وی را برای زندگی انتخاب و مادرش رابه خواستگاریش فرستاد سمیه بعد از تحقیقات وملاقاتی که با "مهدی "داشت اورا پسندیده ولی اتنخاب نهایی را به لیلی واگذاشت وگفت:

دخترم هیچ گلی بی خار نیست همه گلها با وجود زیباییشان شاید هم سحر آورتر هم باشند باز خاری در خود دارندکه با وجود مواظب بودن صاحب گل خار گل در دستش فرو نخواهد رفت با همه تلاش و تحقیقاتی که کردم کسی در مورد "مهدی " حرف بدی نزد وهمه اورا نمونه خوب پسرهای دانشکده معرفی کردند اما در مورد خانواده اش نمیتوانم اطلاع دقیق برایت بدهم زیرا تا زمانیکه وارد محیط داخل و درون آدمها نشوی اظهار نظر دقیق نخواهد بود در آخر انتخاب را به خودت واگذار میکنم ومیگویم:

من زندگی را به همه خوبیها وبدیهایش سپری کرده ام یک پایم این دنیا وپای دیگرم لی گور است در این آخر عمری تنها چیزی که میتوانم شاهدش باشم خوشبختی و عروسی توست اگر "مهدی " را لایق زندگی ومرد رویاهایت میبینی واورا میپسندی ازدواج کن وگرنه من هیچ وقت ترابه جبر وادار نمیکنم.

"لیلی" کنار مادرش نشست ودستان مادرش را د ر دست گرفت وبوسید وبه صورا خود کشید چه قدر دستان مادر لاغر و تکیده شده بودند وچه قد رپینه های خوب نشده روی آن خود نمایی میکردند این پینه ها نتیجه زحمات و زجر مادر به خاطر او بود ولیلی به این پینه ها افتخار میکرد آنها رابر چشمهای خود کشیدو گفت:

مادرم ای عزیز جانم،ای خالق من بعداز خالق هستی ،من هرچه دارم از تو دارم وبه هر چه رسیده ام از سر لطف توست ومن دنیایم را از لطف تو دارم من خودرا لایق انتخاب نمیبینم واگر خود صلاح میدانی من راضی به رضای شما هستم.

به این ترتیب لیلی سپید عروسی را برتن کردودر یک روز دلنشین که پرندگان نیز از شادی آنها به وجد آمده بودند وجیک جیک مستانه شان عام را پر کرده بود وگلها هم با بوهای دل آویز خود در جشن آنها دست افشانی میکرد روانه خانه بخت شد .الحق "مهدی" واقعا مرد بود وبرای سمیه فرزند دومی شد که به داشتنش افتخار میکرد.

"مهدی" برای همسرش شریک غمها وشادیها در زندگیش بودوهمواره قطره های سرشار محبت رااز آبشار پر ارتفاع دلش در دل لیلی جولا ن میداد وطلیعه مهر راکه سر شار از طراوت دوستی و مهرو وسلامتی بود به همسرش هدیه میاورد.او از گذشته دردآلود وپر فراز و نشیب همسرش آگاه بود وهمواره سعی میکرد زندگی پر معنای عشق حقیقی و در کنار هم بودن رابه ظهور برساند ظهوری که مرهمی باشد برای دلهای شکسته ویک روح باشند در دو تن.

آیا براستی "مهدی " در این میدان پیروز خواهد شد؟

آیا به قول سمیه هیچ خاری درزندگی این دو زوج جوان نخواهد بود؟

خانه پدری مهدی یک خانه قدیمی بودوبه سبک قدیم دورتادورحیاط را اتاق ساخته بودند ودر وسط حیاط باغچه های بزرگی از درختان آلبالو شاه توت وآلوچه های سبز و قرمز وتاکهای مو قرار داشتکه گویی مرواریدی از پنجره ها آویزان باشدبه چشم میخورد.این همه درخت هنگام شکوفایی بهاروتابستان غوغا میکردن در کنار باغچه ها گلهای رز صورتی و قرمز کاشته بودندوعطرشان همه را مست از زندگی میکردبا حوضی که رنگ آبی آن با ستاره های کشیده در سطح آن آدمی را به یاد آسمان لاجوردی پر از ستاره می انداخت.

پدر "مهدی "اتاقهای سمت چپ حیاط را که از دوبخش جداگانه تشکیل وعبارت بودند از :

دواتاق وبه قول قدیمیها یه قهوه خانه به اجاره میداد وحالا یک بخش اتاقهارا انباری کرده بود وبخش دیگر خالی مانده بود وچون عروس وداماد هر دو دانشجو بودند نخواستند در اول زندگی زیر قرض ووام بروند با تبادل نظری که کردندتصمیم گرفتند در خانه پدر "مهدی" سکنی گزینند.

والدین "مهدی " از این امر بسیار خوشحال شدند وپدرش دستورداد اتاقها را رنگ زنند وزمینش را مئکت کرده و یک ظرفشویی کوچک در قهو هخانه جاسازی کردند ولوله کشی آب سرد و گرم را به یمن قدم تازه عروس به اجرا در آوردند.اتاقها رنگ کرم زده شد لیلی همرنگ اتاقهایش پرده های توری انتخاب وبا سلیقه خود آنها را دوخت و"مهدی " نصب کرد سمیه هم با ارزوی یک مادر ایرانی جهزیه ای را که برای چنین روزی آماده کرده بود همراه دخترش روانه ی خانه بت نمود و چیدن آنها را به زوج جوان سپرد تابا سلیقه خود خانه ی شان را آماده سازند.

لیلی با اینکه در عصر جدید زندگی میکرد اما هرگز خودرانباخت وبه رنگ ولعاب فریبنده عصر حاضر که شروع زندگیهارا مشکل وجوانان رادر بغرنج ازدواج کردن قرار داده بود توجهی نکرد.او زندگی آینده اش را خانه امیدش را بایک شروع ساده آغز کرد او از مادر بوفه آنچنانی واز مرد زندگیش جواهرات چند میلیونی نخواست لیلی به این سخن که:

عشق را نمیتوان به دفتر آورد زیرا کتاب آن قلب است نویسنده آن نگاه .مولف آن چشمان معشوق میباشد وجناب عشق را در گهی بسی بالاتر از عقل است وکسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد"معنای زنده ای داد وزندگیش را بر آن استوار ساخت وی نخواست خودرا آنقدر در تجملات عصر جدید غرق سازد که در میان مبل و صندلیها گم شده ویا آنقدر از تکنولوژی عصر به دور باشد که او را عامی گفته باشند.

او یک طرف اتاقش را با چند صندلی و میز وطرف دیگرش را با پتوهای گلدار به رنگ قهوه ای کم رنگ وباپشتیهای نقلی که زندگی دونفره را به نمایش گذاشته بود تزئین داد ودر قهوه خانه کوچکش فریزرواجاق فردار که نشان عصر حاضر بود همراه میز سماوررابا ترمه ای به رنگ کرمی در گوشه ای جاسازی کرد واستکانها و قوری را پهلوی سماور جای داد همچنین اتاق دیگرش را با تختخواب و میز کار خود وهمسرش درست کرد تا نظم و ترتیب رعایت شود.

خانه غرق در شور و حال بود واهل منزل همه در تکاپوی ورود عروس و داماد در تلاش بودند در این میان تنها کسی که زیاد روی خوش نشان نمیداد خواهر بزرگ "مهدی "  که "مهرانه " نام داشت بود او با این وصلت موافق نبود چون برای برادرش خواهر شوهرش را در نظر گرفته بود ودلخوشی از عروس تازه وارد نداشت ولیلی را مسبب جواب سر بالای برادر میدانست به همین خاطر در هر فرصتی که بدست میاورد نیش وکنایه ای به تازه عروس میزد ولیلی در مقابل سعی میکرد با رفتار خوب شاید دل خواهر شوهرش نرم شده واورا بپذیرد هیهات که محال بود در واقع فصلی دیگر وبه نوعی دیگر رویدادهای گذشته زندگی میخواست خودرانشان دهد.

عروس و داماد آغاز زندگی را به پابوس امام رضا(ع) رفتند واز او خواستند با توسل به خدا آنهارا یاری دهدتا زندگی پر از انید را در کنار هم آغاز کنند ونهال کوچک عشقشان را که هنوز بارور نشده به بار بنشانند وخشک و محو نگرداندآنها را کمک کند تا دستها و قدمهایی را که در راه جدای آنها گام بر میدارند و چشم وقلبهایی که دل و چشم آنها را اشکباران میکند وهمچنین طوفانهای خشمگین که میخواهد آشیانه گرم انها را درزیر آسمان به فلک کشیده نابود سازد دورساخته وبه آسایش و سعادتی  که جز مهرو صفا در آن راه ندارد بر سند وبا این امید برگشته وزندگی را در خانه پدری مهدی شروع کردند.

یکسال از شروع دو زوج همچون رعد وبرقهای بهاری گذشت لیلی فارغ التحصیل شد ولیسا نسیه خودرا در زبان گرفت و شروع به تالیف کتاب نمود ولی مهدی برای ادامه تحصیل دکترا در رشته حقوق ثبت نام نمود وخودرا آماده ساخت تا بیشتر با قانون آشنا شده و مظلوم و ستمدیده را از ظالم و ستمکار  دور ساخته ودر رساندن حق به حقدار اگاهانه عمل کند او با یاری همسرش و جدیت خود نیمی از وقت خودرا به تحصیل ونیمی دیگر را در کنار رستوران پدر به کار مشغول شد