ادامه فصل دوازده
بعدازظهرساکنین خانه همگی به چرت بعد از ظهری مشغول بودنددکتر وارد راهروی فرعی که
به اتاق یاسمن منتهی میشد رفت ودرزده اجازه دخول خواست.
یاسمن اینبار آماده تر از قبل برای پذیرایی مهمان ناخواندهاش بود وخودش برای گشودن دررفت
دستگیره راچرخاند ودررابازنمود.ای خدا چه دیدنی است حال عاشقی که درانتظاریار گلگون
باشد ویاسمن دخترک چابک سوارجاده های زندگی گلگونی عشق رابا نگه داشتن کتابچه برروی
قلبش رنگینتر کردوجواب مثبت داد.
دنیا برای دکتر رنگ جوانه های همیشه سبزرنگ بکرآسمان آبی ورنگ تمام زیبائیهای هستی
با قدرت مافوقش بود.ودکتر شاخه ای زا گل رز راکه مظهر عشق بود تقدیم یاسمن کرد ودیگررا درنگ راجایز نداست وبا نلفنی از خواهرش خواست تا همان شب به اتفاق مادرش یاسمن را خواستگاری
کنند.
خواهر دکتر عصر همان روز آمد وموضوع را به خانواده اش گفت وپدرش خواستگاری رابعد از
شام موکول کرد.بعد زاشام مادر دکتر با مقدمه چینی که:
ازدواج یک امر طبیعی ویک قرداد الهی است وبرای هرجوانی که درخود آمادگی اداره یک زندگی
را ببیند واجب است وسنتی است که پیغمبرراآن ستوده وبر آن سفارش مبرم کرده است ما هم طبق
همان سفارش دختر شمارابرای پسرمان خواستگاری میکنیموامیدواریم در این امرخیرومبارک
اماو اگری نباشدچون یک ماه بهترین فرصتی بود که سرنوشت آنرا رقم زدهبود تا دوخانواده با هم
آشنا شوند.بعد خواهر دکتر ادامه داد:
آقای مهدوی ما نمک خورده ونمیخواهیم از ماندگار شدن شما در خانه خود سوءاستفاده کنیم جواب
شما حتی اگر منفی هم باشد برایمان همانطور گرامی خواهید بودولی خواهش میکنم راضی نباشید
برادرم عشقی را که با دختر شما و جوار دخترتان به دست آورده ازدست بدهدودر زندگی درونی
سرخورده به حساب آید.درادامه پدر دکتر افزود:
میدانم باید طبق رسوم در خانه شما از دخترتان خواستگاری میکردیم ولی این پسرماترسید تاآمدن
به شهر شما یاسمن خانم ازدواج کرده باشد برای همین ما جواب بله را همین جاازشما میگیریم
تا طولانی بودن راه برای ما شیرین شود.
مهدی به لیلی و سمیه نگاه کرد وبا نگاههایش از آنها استمداد جست.
سمیه به یاری دامادش شتافت وگفت:
اگر اجازه دهید امشب با دخترمان صحبت کرده وفردا جواب را به سمع شما برسانیم.
مهدویها قبول کرده وآن شب رابه انتظار فردا به سر کردند.
لیلی آنچه راکه بین او دخترش گذشته بود کم وبیش به اطلاع مادروهمسرش رساند در نهایت
جواب را به یاسمن موکول کردند.لیلی به اتاق یاسمن رفت وخوب به سیمای دخترش دقیق شد
او شادابی وسرزنده دلی را در سیمای دخترش میدیدوفهمید دخترش به عشق دکتر پاسخ مثبت
داده امابازخواستگاری مهدویها را اعلام داشت واز دخترش جواب خواست.
یاسمن رو به حیاط کردوگفت:
مامان به راستی هنگام خواستگاری بابا از شما یکباره جواب مثبت خودرا اعلام داشتید؟
لیلی خندید وگفت:
نه دخترم چطورمگه؟
یاسمن گفت:میخواستم بدانم شما چگونه به بابا بله گفتید؟
لیلی با انکه منظور دخترش را فهمیده بود وجواب مثبت اورامیدانست اما خواست دخترش هر
طور راحت است حرفهایش را بزند واامه داد:
یاسمن جان راستش رابخواهی وقتی پدرت از من خواستگاری کرد ومورد قبول مادرم شد شرایط
زندگی من با تو فرق داشت ومن ازدواجم را حمل بر رضایت مادرم قراردادم.آن وقت یاسمن
چشمهایش را بست وبطرف مادر رو برگرداند وگفت:
پس من نیز رضای به رضای شما وبابا.
آن وقت به آغوش مادر و پناه بردوسربه سر شانه های او گذاشت وبازباننی با مادرهم صحبت شد.
لیلی به آرامی در گوش دخترش نجوا کرد:
دخترم عروسیت مبارک
آنگاه پیش همسرومادرش برگشت ورضایت دخترش را اعلام داشت وهر کدام با افکاری گوناگون
به خواب رفتند اگر خواب یهم برایشان بوده باشد.
یاسمن وقتی تنها شد به سراغ نسترن رفت ودید او هم بیدار است وبه کشیدن کاریکاتورمشغول
است اوروبه روی خواهرش نشست وبه او که تند تند قلم میزد و معلوم بود از روح نارام او
سرچشمه میگیرد نگاه کرد ودستش رازیر چانه او بردوسر خواهرش رابلند کردهمینکه چشمان
هردو در هم گره خوردنسترن نتواست خودراکنترل کندودستانش رادور گردن حلقه زدوگفت:
خواهر جان روزی که برای سفر وتحقیق از خانه میرفتی من راضی نبودم وکارتراظلمی در حق
خود میدانستماما امروز که میخواهی ازدواج کنی وبار دیگرمراتنها بگذاری دلشادم برای اینکه
میدانم خواهرم به معنای واقعی بزرگ وفهمیده شده است وکاری میکتند که آینده اش را ریشه دار
وتضمین میسازد.
یاسمن در خواهرش درخشش بارانی را دید که به زور از فروریختن آنها جلو گیری کرده است
برای همین با شوخی گفت:
راستی دختر بعد از ازدواجم جای تو دراتاق باز شده ودیگر کسی شبها بازنده داریهایش خواب ترا
آشفته نخواهد کرد پس دختر شاد باش و جشن بگیر.
نسترن که تا آن زمان خودرا کنترل کرده بود نتوانست ادامه بازی را دنبال کند وبا مشتهای پی درپی
بر شانه های یاسمن باران چشمانش را بی مهابا برصورتش جاری ساخت وگفت:
دختره سر به هوا تو دیوانه ای ،دیوانه ای که عمل جمجمه هوش و عقلش را زایل کرده است.
آنگاه هر دو با هم گریه را سر دادند.
نسترن دید اگر بیش از این ادامه دهند شاید در تصمیم خواهرش خللی وارد سازد از آغوش یاسمن
جداشدواشکهایش را پاک کرد وگفت:
راستی یاسمن به کاریکاتوری که دارم میکشم توجه کرده ای؟
بعد کاریکاتوررا پیش آوردومقابل خواهرش گذاشت کاریکاتوری باسری بزرگ وچند بخیه با
چشمهای ور آمده تقدیم به خواهرم.
حالا نخند کی بخند واین صدای شادی دو خواهر بود که فضارا پر کرده بود