گاه نوشت :
شاید یه بنده خدایی همین روزها وبلاگش رو به روز کنه. احتمالاً این بار خبررسانی هم نداره.
میدونید من که اصلا فیلم نمیبینم (؟) که دیالوگشو اینجا بنویسم. کتاب هم که نمیخونم (؟) که ۴ تا جمله ازش اینجا بذارم. دوست پسر شاعر هم ندارم (!) که اینجا معرفی ش کنم. بنابراین مجبورم ساختارها رو منهدم کنم و مطوافط شروع کنم:
یکی از اصحاب مشغول صرف غذا بود که امام از او پرسید آیا غذا میخوری؟ صحابی گفت بله. امام پرسید آیا گرسنه ای؟ صحابی گفت بله. امام پرسید آیا پس از صرف غذا سیر خواهی شد؟ صحابی گفت بله. امام ذوالفقار برکشید و صحابی را به دو نیم کرد. سپس فرمود به خدا قسم از ما نیست کسی که فرصت پ نه پ را از دست دهد...
ترانهای به ولنتاین (دختره ی چش سفید):
پشت همین پنجره هام، به من نگاه کن ماه من
بذار یه چیزی از چشات، بمونه توو نگاه من
کوچه به کوچه دوره کن، خیابونای خسته رو
حسّ ِ شکست خوردن ِ پنجرههای بسته رو
این آخرین باره اگه منتظر ِ بهونه َ تم
دارم میرم، منوُ ببخش، اگه هنوز دیوونه َ تم
اگه هنوز سخته برام، دل کندن از دستای تو
اینکه باید بیدار شم، یه روزی از رویای تو
به من نگاه کن ماه من، جوری که عاشقت نشم
چیزی نمیگم و نگو، وقتی نمیرسیم به هم
همیشه آخرش بده، چه دیر میرسی، چه زود
خیال کردم عاشقی، ولی همش دروغ بود
باید جدا شم از تنت، حالا که از دلت جدام
بپرس از تموم شهر، کسی نمیدونه کجام!
مجموعه شعر سپیدم (که در چند پست قبل اشاره کردم) یکی از نامزدهای جشنوارهی شعر خبرنگاران شد.
که میتوانید دو شعر از آن را در سایت ادبی چوک بخوانید
مدتی پیش ترانهی مشترکی با دوست بسیار عزیزم صدیقه حسینی کار کردم
که میتوانید آن را در اینجا بخوانید
» لینک دیگهای ندارم انقد که سرم شلوغ بوده و... (که شما چه گناهی کردین که بشنوین!)
» توو این چند وقت دوستان زیادی کتاب جدید دار شدن (که دست راستشون روو سر ما!!)
» خبرهای داغ زیادی هم بود و پخش شد و بیات شد و رفت (که مگه من فضول مردمم!!!)
» معرفیها رو میذاریم واسه پست قبل از نمایشگاه (اگه زنده بودیم خدا نکرده)
این هم مهسا زهیری در برخورد خیلی نزدیک (O-:)
یه شعر لجباز:
به صخره میکوبد جسم نیمه جانم را
تصورات من از موجهای طوفانی
میان شک و یقین دست و پا زدم، یک عمر
سکوت ِ لحظهای و سالها پشیمانی
خدا چه بود به جز «غیر قابل انکار»؟
که با تمام بدی هاش خوب تا کردیم
خدای تو که از آن سوی قصه آمدی و
به دست آوردی، هر چه ما فدا کردیم
فقط خیانت یک عمر جاده باقی ماند
به پرتگاه رسیدیم از تمام جهات
برای ما که فقط بچه گانه میمردیم
خدا چه بود به جز چند دانه آب نبات؟
که سال هاست نباید به هیچ کس زل زد
نشسته خاطرهای گنگ در نگاه همه
شعار دادن ِ با مشت بسته و فریاد...
و زیر گریه زدن، بعد ِ آخرین کلمه
هزار سال شده... با تو آشتی کردیم
و گوشه گوشهی دنیا شکستگی دارد
و مرگ و زندگی چند جسم تو خالی
به دستبند فلزی ت بستگی دارد
□
شکست داد خودش را میان خنده و اشک
کسی که گورش از این زندگی ِ گه گم شد
به عقدههای خیالی ش چنگ میانداخت
تفکرات جهانی که دست سوم شد
به صخره میکوبد جسم نیمه جانش را
شروع تازهی «طوفان بعد از آرامش»
چه مانده از تو به جز زخم در برابر زخم
گذشتن از «همه و هیچ»ها به سمت فلش ↓
به پرتگاه رسیدن در آخر دنیا
عقب، عقب، رفتن، با شمارش معکوس
فرار کردن با سختی از دهان نهنگ
رها شدن جلوی کوسههای اقیانوس
جیغ در وقت اضافه:
این مجریهای رادیو رو دقت کردید؟ این چرندیاتی که به عنوان قطعه ادبی و شعر میخونن؟ برنامههای مشاعرهی تی وی؟ کاراکترهای شاعر توو فیلمها و رمانها؟ وبلاگهای مثلا ادبی؟ اسم کتابهای پشت ویترین کتابفروشیها؟...؟
استاد ریاضی مون میگفت: خب ریاضی نمیفهمین برین ادبیات بخونین! خب حق هم داره، چرا نگه؟؟؟
تمام