کلاس گلایولم هستی

 

 

 

 

 

 

 

معلم دوست داشتنی و زحمت کش هستی و همکلاسی هایش

My dear picture

 

شبی ترسناک و من

 

شبی ترسناک و من!

شهریور ماه بود، تقریبا  نیمه دومش. مادرم همراه با خواهر و برادر کوچکم رفته بود پیش پدرم که در کرج بود. آخه همانطور که قبلا هم گفته بودم پدرم نظامی بود و اجبارا باید در محل خدمتش بی دردسر حاضر می شد و از آنجایی که بناب از کرج بخش اشتهارد مسافت زیادی فاصله داشت ، پدرم منزلی مجردی برای خودش اجاره کرده و مشغول خدمت  بود . روزی فیل مامانم هوای هندوستان کرد  و اصرار داشت که باید برود و از نزدیک زندگی مجردی پدرم را ببیند و چند روزی حال و هواش عوض بشه  و نهایتاً ما رو یعنی بقیه بچه هارو که می شدیم دو خواهر و دو برادر باقیمانده، به مادربرزگم سپرد و رفت ..   در طول ده روزی که مامانم نبود و ما تنها همراه با مادربزرگ مادریم زندگی را سپری می کردیم کلی کیف کردیم و گاها هم با دختر عمه ها و خواهر برادرامون دعوامون می شد  اما طولی نمی کشید  دوباره بند و بساط آشتی آشتی رو پهن می کردیم و در حیاط بزرگ خونمون که سرسبز و زیبا بود مشغول بازی و آشپزی ،شیرینی پزی و  حتی نان پختن و ... می شدیم  طوری که بچه های همسایه ها با اصرار،خواهش و تمنا دوست داشتند در این لحظات خوشی با ما همراه باشند . خب ما هم که بدمان نمی اومد دوروبرمان شلوغ باشه و به دور از چشم مامانی گاها زیاده روی هم می کردیم و ریخت و پاش زیادی در آشپزخانه و ... به  راه می انداختیم  و... به هر حال لحظات خوشی بود یادش بخیر.  حتی از ایجاد سرگرمی و بگو و بخند شبانه هم دریغ نمی کردیم . یادم می آد هر کسی که می تونست بیشتر بیدار بمونه برای شب نقشه ای کشیده و پیاده می کرد . یک شب  خیلی منتظر موندم که همه بخوابند . حتی مادر بزرگم . آخه از ساعت 4 صبح بیدار می شد و منتظر اذان صبح می نشست   و بعد از خوندن نماز ، دعا و نیایش ، برای ما بچه ها آماده باش می زد و هر کدوم رو سراغ کاری می فرستاد . مثلا داداش بزرگم میرفت نون می گرفت . خواهرم صبحانه آماده می کرد . من حیاط رو آب و جارو می زدم  و ...   طوری که تا ساعت 7 خوردن صبحانه هم تموم شده بود و ما می ماندیم این روزهای طولانی تابستان .

 آقا جونم بهتون بگه که : اون شب  بعد از کلی انتظار همه خوابیدند . منم که از قبل نقشه رو کشیده بودم و ابزار عملیاتم آماده بود بلند شدم و با نخ و سوزن لحاف  دوزی شروع کردم به دوختن همه به تشک هایشان . اول از مادربرگم شروع کردم  کلی دوختمش . یعنی لباساشو دوختم به تشک پشمی اش . بعد خواهرم و برادرم و ... و در نهایت چند کوک شل هم زدم به خودم و تشکم که فردا صبح خدای نکرده مورد خشم و غضب و عصبانیت کسی قرار نگیرم .  یعنی یهو یکی تحمل این شوخی جدی جدی را نداشته باشه و من کتک بخورم . ... آقا تازه چشمام سنگین شده بود و می خواستم تو آرامش بخوابم که صدای مادربزرگم همه رو بیدار کرد . چه دادی می کشید چه دعوایی می کرد . همه بلند شدیم  . اما هیچ کس نمی تونست از تشک اش جدا بشه . بخصوص مادربزرگم . هه هه هه هه هه .... خدایا چقده خندیدم . نمی تونستم خودمو کنترل کنم  . خواهر و برادرمو می دیدین . هر کس این وسط اون یکی رو مقصر جلوه می داد  حتی من ! اما نتونستم خودمو کنترل کنم و خند ه هام لوم داد  و چند تا کف نرم از مامان بزرگ و خواهر برادرم  خوردم . البته کتک نبود ها . کفی بود که خالی از لطف نبود .  و هنوز هم که هنوزه این ماجرا رو تعریف می کنیم و می خندیم . یادش بخیر . خدا اموات شمارو هم بیامرزه  . مادربزرگم که خدا رحمتش کنه چقده مارو می خندوند با اون کارها و شوخیهایی که می کرد.

در طول همین ایام که مامانی نبود یک بار دیگه هم نوبت به من رسید. اون شب باز نخوابیدن را تجربه کردم ، اما نه مثل شب عملیات قبل که تعریف کردم . نمی دونم شام سنگین خورده بودیم  یا چی همه سریع خوابشون برد . بلند شدم ابزارکار را که از روز قبل تدارکش رو دیده بودم آوردم . این دفعه زغال که پودر و نرم کرده بودم . آوردم و با دستم پشت لبای مامان بزرگ، داداشی ها، خواهرم و دخترعمه محبوبه ام را (خدا رحمتش کنه جوان مرگ شد وای که چقده شوخ طبع بود)مالیدم . و این دفعه پشت لب و صورت خودم هم کلی مالیدمتا فردا کسی بهم شک نکنه . آقا صبح شد و با سوت برپای مادربزرگ همه از جا کنده شدند . هرکسی اون یکی رو نگاه می کرد می زد زیر خنده . حالا نخند کی بخند . حالا نخند کی بخند . از خنده روده بر  شده بودیم  . اما این دفعه همه می خندیدیم . و سخت بود بفهمند که کی این کارو کرده  . و نهایتا مامان بزرگم گفت : می دونم کار توی وروجک هست  . غیر از تو کسی نمی تونه از این کارا بکنه . راست هم می گفت چقده عقل کل بودم من!!! که همش از صبح فکر می کردم تا نقشه شب رو با موفقیت به انجام می رسوندم . هه هه هه هه .....

یه بار مادربزرگ رو کرد بهم گفت : دختر خوشگلم، نوه قشنگم میشه یه قاشق آب بدی این داروهام رو بخورم . برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم: چشم  مامان بزرگ خوبم . رفتم آشپزخونه و با یه قاشق پر از آب برگشتم . گفتم: مامان بزرگ بفرمایید.  در حالی که داروهاش توی دستش بود،  سرشو بلند کرد  تا لیوان آب رو بگیرد که یهو دید با یک قاشق آب بالا سرش ایستادم   بقدری عصبانی شد که نگو . داروهارو انداخت توکیسه اش و بلند شد  دنبالم . جاتون خالی هال بزرگی داشتیم و چند اتاق تو در تو . بعد دور زدن چندین باره هال ، از این اتاق می دویدم اون یکی اتاق  . از اون اتاق به اون یکی اتاق  و ... مامان بزرگ هم دنبالم . چقده کیف کردیم . آخرش نتونست منو بگیره نشست زمین و کلی خندید و گفت دختر نفسم گرفت  گفتم آب بیار نه یک قاشق آب !!!!!

مثل اینکه از قضیه دور شدیم .  یادتون هست ازتون خواهش کردم نوشته هایم را همراه با یقین و باور بخوانید  . چون به خداوندی خدا همه ی اینها مثل یک فیلم و تصویر مقابل چشمانم نقش بسته و ذره ای غلو و یا هذیان گویی و یاوه گویی نیست.   تو همین ایام بود که مامانم تو خونه نبود و دخترعمه هام می اومدند و همراه با ما تو خونمون می ماندند تا احساس تنهایی و کسالت نکنیم . یکی از شبها که همه خوابیده بودند  صداهای عجیب غریبی می شنیدم . صدای رقص و دهل و آواز و ... . از آنجایی که هال خانه مان بزرگ بود و تلویزیون در هال بود . همه لحاف و تشک هاشون رو در هال پهن کرده بودند و در خواب عمیق سیر می کردند. چشمانم باز بود . روشنایی بزرگی در وسط هال داشتیم که به جهت نورگیری  به سیاق ساختمانهای قدیمی گذاشته  شده بود . صدا گاها محو می شد و گاهی کاملا آشکار که ما در محافل جشن می شنویم به گوش می رسید . اما دقایقی بعد صداها پا فراتر گذاشته و برو بیاهایی هم به چشم می خورد . به خداوندی خدا قسم  افراد همچون تعاریف قبل  که گفته ام بودند . موجوداتی با چهره های حیوانی  و لباسهای انسان که به تن کرده بودند . می زدند و می رقصیدند . و از روشنایی سرهایشان را پایین دراز می کردند و مرا به بالا دعوت می کردند . سرم را با لحاف می پوشاندم اما صدایشان همچنان می آمد . خدایا چقدر طول کشید . صدای پاهایشان چقدر بلند بود وقتی روی پشت بام  می رفتند و پا می کوبیدند . نمی دانم این بار چرا ترسیده بودم . هیچ کس چیزی نمی شنید و نمی دید . شاید چون همه خواب بودند ! نمی دانم آن شب همچون بعضی از شب ها که برایتان در پست های آینده خواهم گفت برایم سخت و ترسناک بود. گاها فکر می کنم چرا با اینکه سن زیادی نداشتم و هنوز کلاس اول راهنمایی بودم قالب تهی نکردم .از جن و اجنه زیاد شنیده بودم و این قیافه ها و سم ها و چهره های حیوانی و قد قامت انسانی و لباس و پوشش  شنیده هایم را تکذیب نمی کرد.   نگاهی به عقربه های ساعت که همچنان آرام آرام جلو می رفتند می انداختم و نگاهی به روشنایی ! چهره شان واقعا منزجر کننده بود حالا هم که دارم به یاد می آورم ترس وجودم را پر می کند . اما خب با اینکه حالا پخته تر شده ام و دیدنشان برایم روتین شده است اما اون لحظه ، اون شب چه کشیدم خدا می داند و بس.  با نزدیک شدن به اذان صبح دیگر هیچ صدایی بگوش نمی رسید. سکوت همه جا را پر کرده بود  . که سوت بیدار باش مادربزرگ به صدا درآمد . یادم می آیدِ که التماس کردم که مامان بزرگ، توروخدا بزار بخوابم . مریضم . حال ندارم ، تب دارم  ببین . دستش را بردم گذاشتم روی پیشانی ام ، مادر بزرگم باور کرده بود که یه چیزیم هست  و نهایتاً اصرار زیادی بهم نکرد . آن روز تا ظهر خوابیدم  . ظهر که بیدار شدم همه ماجرای دیشب را برای مادربزرگم و حاضرین تعریف کردم . اما دریغ از باورشان . بعضی می گفتند خواب زده شده ای . بعضی می گفتند کابوس دیدی . و ....  اما به خداوندی خدا  شاید چیزی را از قلم انداخته باشم و هنر نگارش و انتقال مطلب را خوب نداشته باشم  اما ذره ای به یاوه نگفته ام .

سال سنگ پرانی اجنه

 

 

 سال سنگ پرانی اجنه

تابستان سال 59 بود . همچون سالهای قبل وقتی گرمای تابستان کلافه مان می کرد و پنکه کفاف خنکی داخل منزل را نمی داد، همه اهل خانه با صفا و صمیمیت در تراس جلوی  ساختمان می نشستند و در فضای سر سبز و مملو از انواع سبزیجات و درختان میوه های رنگارنگ، مشغول صحبت و آواز خوانی عاشیقی توسط پدربزرگ و نهایتاً صرف شام می شدند. (با توصیف های پست قبلی (سماور زغالی ،  تلمبه آب خنک، کباب های زغالی گوجه، فلفل، بادمجان و ....) و گاهی اوقات نسیم شبانگاهی بر فیض کامل این محفل صمیمی اضافه می شد و همه افراد خانه وسوسه می شدند تا شب را در این فضای باز، خنک و زیبا همراه با تماشای آسمان پرستاره با شهاب سنگهای زیبایش به صبح برسانند.  تازه سفره شام را جمع کرده و پای صحبت بزرگترها نشسته  بودیم که ناگهان تکه سنگی بزرگ اندازه کف دست با سرعت تمام در گوشه ای از فرش جا خوش کرد . دقیقا یک وجب از برادر کوچکم که حدود دو سالش می شد و در کناری خوابیده بود، فاصله داشت. پناه بر خدا! همه هاج و واج به این تکه سنگ بزرگ که دقیقا لبه های تیزی مثل چاقو داشت و از نوع  سنگهای لایه لایه  که اکثراً در جاده ها و کوهها قابل مشاهده هستند، بود . نه شن بود و نه سنگی گرد! مادرم با گفتن یا ابوالفضل از جایش پرید و خودش را به برادر کوچکترم رساند و سریع  او را از زمین قاپید و در بغل گرفت. پدربزرگ سنگ را برداشت نگاهی بهش انداخت و گفت: جل الخالق ! این دیگه از کجا پیدایش شد! بی غیرتا! این دفعه می خوان اینجوری آرامش رو از مردم محله سلب کنند . سریع بلند شد و همراه با عمو ها و پدرم  با سرعت خود را به کوچه محله رساند. همهمه  و سرو صدای زیادی از  کوچه  به گوش می رسید .  منو خواهرم چادرهایمان را سریع بر سر کردیم و خودمان را به کوچه رساندیم . همه توی کوچه بودند. تمام همسایه ها در حالی که هر کدام از مردانشان یک تکه سنگ از این نوع در میان مشت داشتند در وسط کوچه سرو صدا راه انداخته بودند. بگو مگو بالا گرفت و ناگهان تعدادی از مردان با چوب و چماق هایی در دست به منزل دو نفر از اهالی  که پسرانشان لوطی محل بودند  و سابقه خوبی نداشتند هجوم برده و پشت سر هم درهایشان را زیر مشت و لگد گرفتند ، طوری که هر دو لوطی محل (هوشنگ و کریم) را با همان لباسهای زیرشلواری و زیرپیراهنی رکابی بیرون کشانده و دادند زیر حرف و حدیث و مشت و لگد.....  . بیچاره آقا هوشنگ و آقا کریم، از هیچ جا و هیچ چیز خبر نداشتند .  طوری که انگار از توی لحاف و تشک بیرون کشیده بودنشان . همش قسم می خوردند که به پیر ، به پیغمبر ما اصلا از این موضوع که شما می گویید خبر نداریم . ما در حال استراحت بودیم که شما آوار شدین روی سرمان . آخه  مگه ما دو نفر چند تا دست داریم که به همه خونه های شما سنگ پرتاب کنیم؟ آخه چه جوری میشه همزمان به خانه های  همه شما سنگ پرت کنیم ؟ ما که خونه مون آخر کوچه هست و سی چهل متر با شماها فاصله داریم . چرا مارو مقصر می دونید و .... . کم کم این ادعای آنها و دفاع از خودشان ریش سفیدان و عاقلان   محله را قانع کرد  اما این سنگها از کجا و چگونه همزمان به همه خانه ها پرت شده بود؟  در حالی که در محله ما اصلا باغ سنگی وجود نداشت . اگر باغی بود باغ انگور بود که آن هم فقط با تلمبارهای خاک(قانا) پر بود. همه درگیر افکار پریشان بودند. اینکه چرا سنگ پرتاب کردند؟ چه کسی مقصر هست؟ و ....  اما فردای آن روز متوجه شدیم که نه تنها محله ما بلکه در خیلی از محله های بناب این مسئله سنگ پرانی اتفاق افتاده و  چند سر شکسته و شیشه های شکسته نتیجه فقط یک شب آن ماجرا بود حال آنکه ماجرا به مدت یک ماه  در محله های مختلف بناب همچنان ادامه داشت و درگیری و یافتن مقصر و دست و پای  شکسته و سرهای شکسته و شیشه های  شکسته همچنان قافیه این ماجرا بود . که در نهایت با نسبت دادن به اجنه این مسئله خاتمه یافت و هنوز هم که هنوز است  اهالی بناب آن سال را ، سال سنگ پرانی جن ها یاد می کنند .  

 

لطفا نظر بدید ....

 

دوستان خوبم ، مهربانان، سلام . 

ممنون که بهم سر می زنین و زحمت مطالعه پست های وبلاگ بنده را به خودتون  می دید .

دوستان با نوشتن دو پست آخر منتظر نظرات شما مهربانان بودم . اینکه آیا مشتاق خواندن اتفاقهای دیگری که در این راستا برام افتاده هستین یا نه . اما متاسفانه هیچ نظری از شما خوبان علی رغم مراجعان زیاد دریافت نکردم و از آنجایی که قصد دارم همه این اتفاقات را در مجموعه ای به عنوان کتاب ارائه نمایم لذا خواهش می کنم نظرات خود را در خصوص اینکه آیا این پستهای موضوعی را اینجا با عنوان منو حکایت زندگی برای مطالعه شما عزیزان بگذارم یا نه (با دلیل)؟   منتظر حضور گرمتان هستم .

 قربونتون : هستی مجاز

 

 

جشن نیمه شب و حضور من!

 

جشن نیمه شب و حضور من

 تابستان بود و هوا بقدری گرم  که  گاها مادرم  تراس جلویی ساختمان  را فرش انداخته و سماور زغالی را آماده می کرد و در کنار آن بساط منقل کباب گوجه و بامجان و  سیب زمینی و ... را راه  می انداخت  و نهایتاً آخر شب بعد از اینکه خواب کم کم چشمانمان را نوازش می داد به فکر انداختن لحاف و تشک در تراس می افتادیم تا شاید از نسیم شبانگاهی و صبحگاهی بی بهره نمانده و خواب راحتی را تجربه کنیم . و با نگاه های کنجکاوانه به آسمان که با ستارگان زیبا و ماه نورانی مزین شده و گاها شهاب سنگ های زیبا و دنباله دار که در افقها ناپدید می شد، شب دیگری از تابستان گرم را به سحر برسانیم . در یکی از شبها  من نیز در کنار دختر عمه ها و خواهرم بعد از شنیدن داستانهای قشنگ و کهن  از زبان عمه مهربانم، عمه حبیبه که هنوز هم قصه گوی مشهور طایفه  هست و حتی در این دوران نیز وقتی به شهر بناب سفری داشته باشیم،  حتما پای قصه های شیرین اش خواهیم نشست، در تراس خوابیدم دریغ از اتفاق شبانه که با من به پایان می رسید. آن شب تازه چشمانم برای خوابی راحت، سنگین می شد که با تکانی  چشمانم را باز کردم  . خدای من ، چه کسی مرا از خواب پراند؟ ..........

ادامه نوشته

حکایت منو زندگیم

 

 حکایت منو  زندگیم

 سالها بود که در فکر مکتوب کردن برخی از اتفاقهای مهم و شاید بغرنج برای خودم و جالب برای خوانندگان، که گاها امان از روزگارم را می برید و ضعف توام  با مریضی را برایم به ارمغان می آورد بودم . امید که به صداقت در گفته هایم ایمان داشته باشید و  نوشته هایم را آنگونه بخوانید ، تصور و مجسم کنید که برایم اتفاق افتاده اند.

تقریبا هشت سال بیشتر نداشتم که به جهت نظامی بودن پدرم که دایم در انتقال از این شهر به اون شهر، از یک استان به استانی دیگر به اقتضای شغلش و ... بود اینبار مجبور به سکونت در شهر بناب یکی از شهرهای آذربایجان شرقی شده بودیم . پدربزرگ و مادربزرگ، عمه ها و عموهایم در این شهر سکونت داشتند و این می توانست به این معنی باشد که غریب بودن و در غربت ماندن دیگر از ما رخ بر بسته و روی خوشی را در کنار فامیل پدریمان خواهیم  دید غافل از اینکه  شاید کسی که باید سرنوشت کمی تکانش می داد و او را دستخوش برخی وقایع و شاید اتفاقهایی باور نکردنی می نمود من بودم.

  منزل پدر بزرگم شامل ساختمانی  بزرگ قدیمی، دو طبقه و با درو پنجره های چوبی و سقف چوبی که در یک سمت حیاط بزرگ چند صدمتری قرار داشت و در سمت دیگرش هم محل نگهداری حیوانات خانگی (گاو، گوسفند، مرغ و خروس و ...) و مطبخ جهت پخت  نان و .... .  و چندل سیلوی کاهگلی برای نگهداری گندم، جو، کاه و .... .  و چندین درخت میوه ازجمله : سیب، بادام، سنجد، آلوچه و .... .        روزگار خوشی در کنار بچه های فامیل در این حیاط بزرگ داشتیم .در اثنای شروع زندگی در این شهر که وقت زیادی را در منزل پدربزرگ به جهت بازی در کنار بچه های عمه ها و عموها  داشتیم ، متوجه گربه سیاهی شده بودم  که مثل بقچه ای خودش را روی لحاف تشک های  بسته بندی شده در گوشه ای از اتاق بزرگ جا داده و با چشمان سیاه و  براقش به من زل می زد ، انگار می خواست  با نگاه های مرموزش مرا متوجه موضوع یا مسئله ای نماید.  چند بار که در منزل پدر بزرگم شب را به صبح رسانده بودم متوجه برخی حرکات ناموزون و به دور از یک گربه شده بودم . سیاهی هایی که مثل انسان حرکت می کردند اما زمانی که این سیاهی ها را تعقیب می کردم نهایتاً به این گربه سیاه ختم می شد که در یک لحظه دیگر اثری از این اندام انسان گونه  البته با کمی تفاوت با انسان نبود و .... . این را اینجا داشته باشیم  فعلاً.

بهانه ای با عنوان سالگرد ازدواج

 

بهانه ای با عنوان سالگرد ازدواج .....!!!

نمی دونم این بهونه ها کهنه شده یا نه؟

 نمی دونم بازم خریدار داره یا نه؟

سالگرد ازدواج!!!!

سالگرد عقد!!!!

ولنتاین!!!!

جشن تولد!!!

 و.....

۲۷ دی ماه سالگرد ازدواجمون هست

اما....

 می دونید عشقی که تبدیل به .............

ادامه مطلب........

 

 

ادامه نوشته

دکتر! از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

 

دکتر! از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گاهی سخت است تصمیم درست را گرفتن، بر سر دوراهی بودن و راهی را انتخاب کردن و رفتن، گاهی اما آسان! بعضا هم فرقی نمی کند چرا که هر دو راه به یک جای ختم می شود، سرانجام هر دو راه گاهی یک حقیقت تلخ است: قربانی انسانیت در پای پول! فرق نمی کند کی باشی هرکه باشی وقتی با عینک منفعت و درآمد به همه چیز از جمله نیاز، درد و آلام انسانها بنگری آنگاه تو انسانیتت را به مسلخ برده ای! شک نکن دیگر انسان نیستی حتی اگر ماشینت شاسیش بلند باشه، خونت تو بهترین منطقه شهر باشه، ویلاهات تو انزلی و رشت باشه، جات تو مجالس در راس همه باشه، درآمدت در ماه بالای 100 باشه( البته به میلیونش)، حتی اگه هر روز "دکتر"، "دکتر" گفتن مردم برات لذت بخش باشه...اما تو مُردی، به درونت رجوع کن ببین در کنه وجودت غم بزرگی داری، غم رحلت انسانیت و مروت، سالهاست وجدانت عزاداره، عزادار مرگ خودت...همان روز که برای اول بار بجای تلاش برای کاهش رنج و درد انسانی نیازمند تو، سعی کردی میزان الحراره تلاشت بر مقیاس داشته های مادی و جیب بیمارت باشد تو ُمردی... همه هم می دانند تو ُمردی اما برویت نمی آورند... تو خود نیز می دانی سالهاست "تو"ی انسان، "تو"ی آدم، "تو"ی منصف، "تو"ی متعهد و"تو"ی قابل احترام دیگر رفته است، مدتهاست که کفن در زیر خروارها آذ و طمع تو زرد کرده و مرده است.

برگردم بر سر اصل مطلب، همان دو راهی، نوشتم گاهی انتخاب راه درست، سخت و گاهی آسان است؛ بقول ادیبان سهل ممتنع است این کار، عکسی را دیدم؛ "تو" توش بودی روپوش سفید پوشیده، گوشی بر گوش نهاده و چه ماهرانه نبض جیب بیمارت را می سنجیدی! آن طرف تر، نه زیاد دور فقط چند خیابان بالاتر از من، برادرم آمد، از شهرستان آمد، او بارها و بارها آمد، گرچه امسال برف زیاد بارید، گرچه راه بس خطرناک بود، گرچه گاهی بوران بود و گاهی یخبندان، اما او درد داشت، او رنج می کشید، او از سایش دندانه های تیز سنگی بزرگ در کلیه اش هربار خون گریه می کرد! برای همین هربار که تو خواستی او آمد، نه برف شناخت، نه بوران، نه مه، نه راهبندان و چه بسیار بیماران دیگری که چون برادر من به امید دستان تو آمدند!

تو اما توجهی ننمودی که برادر من کیست؟ چه دارد؟ چه می کشد؟ نخواستی بدانی کارگری است با 4 سر عائله، به نان شب محتاج، گفتی بشرطی از رنج و جان کندن خلاصت می کنم که بی خوف و درنگ در فلان بیمارستان خصوصی بستری شوی و بجز دستمزد با تعرفه های بخش خصوصی، فلان رقم را هم به این شماره حساب ( معمولا بنام شخص ثالث) واریز کنی! اما دکتر! تو رنج برادرم را و هزاران برادر و خواهر بیمار دیگرم را ناجوانمردانه افزون کردی او از درد کلیه می نالید حالا تو درد نداری و فقر را هم برایش زنده کردی! آفرین بر غیرت و مردانگیت!

دستانش را گرفتم گفتم غم مخور برادر من، دولت برای این روزهای امثال توست که بیمارستان و کلینیکهای تخصصی با بهترین امکانات و متعهدترین کادر پزشکی را مهیا کرده است! او دلخوش از گفته ام رفت به بیمارستانی، ظهری زنگ زد و گفت خلاص! گفتم چه؟ گفت سنگ شکن کردن بدون درد! بدون بستری و با کمترین هزینه خدا خیرشان دهد! تسویه کرد و رفت... چند روزی گذشت از درد به خود پیچید دوباره برگشت.. تصاویر سونوگرافی وجود 3 تکه سنگ را در همان کلیه نشان می داد! جل الخالق مگر همین 3 روز پیش با پیشرفته ترین دستگاه نشکسته بودند؟ دکتر اما گفت گاهی پیش می آید، سنگ پنهان می کند خویش را، ان هم سنگ 22 میلی متری؟!! دوباره بستری شد، دوباره سنگ شکن شد، دوباره تسویه کرد، دوباره رفت و سه باره درد کشید، سه باره راهی شد... تصاویر وجود سنگی بزرگ در حد 20 میلی را نشان می داد باز هم بستری شد باز هم همان دکتر! باز هم همان بهانه، و برای بار سوم سنگهایش به ظاهر شکسته شد اینبار اما با کمک ابزاری که وارد مثانه و کلیه می شد و جای دقیق سنگها را نشان می داد و چقدر اینبار دردناک تر بود درمان، لوله ای در بدن برای تخلیه ضایعات سنگها و باز هم آن بیمار بیچاره رفت...چند روزی بگذشت... خونریزی شدیدی اتفاق افتاد و چهارباره برادر بیمار من آمد، چون موش آزمایشگاهی برای بار چهارم! رفت تا تصویری بگیرد از واحد تصویر برداری بیمارستان، گفتند نمی شود فیلممان تمام شده! برای چندمین بار با هزینه شخصی رفت به سونوگرافی خصوصی، جل الخالق یک سنگ 22 میلی حالا شده بود 3 سنگ! 12،9 و 7 میلی؟!! پس از سه بار سنگ شکنی و لاپروسکوپی و....

دکتر بیمارستان برادر بیمارم را در مطبش دید بعد از ظهری! پس از چندبار سهل انگاری و ندانم کاری با کمال وقاحت و بی شرمی گفت: این بار طوری عملت می کنم که برای همیشه از شر سنگ و درد جانکاهش راحت شوی!( پس از 3 بار سنگ شکن کردن بیمار توسط همان پزشک) برای این کار هم دو روش وجود داره یکی جراحی کامل و دیگری ایجاد شکافی در پشت و خارج کردن سنگها! برادرم پرسید کجا؟ دکتر گفت همان بیمارستان! منتهی حتما باید وجهی بپردازی به من تا راحتت کنم!!

ای دکتر! ای پزشک! ای انسان! ای آدم! نمی دانم چه صدایت کنم که مصداق تو باشد نمی دانم بخدا! درمانده ام از بیان نامی که شایان و لایق تو باشد! سه بار بیماری را درست درمان ننمودی آن هم سنگ کلیه، مشخص و واضح، سه بار زیر دستگاهش فرستادی، هشت بار زیر اشعه های ایکس و ایگرگ! یکماه آزارش دادی تا در نهایت پولی به جیب بزنی؟؟ واقعا چگونه وجدانت به این آسوده خواهد بود!! به اهمال، به کم کاری، به موش آزمایشگاه کردن بیمار، به دیدن رنج و عذاب وجان کندن!چگونه؟

چند سالی است همه از دست "تو" می نالند از اینکه چقدر از رسالتها و فلسفه وجودیت فاصله گرفته ای، چقدر آلوده به منفعت و سود و پول شده ای! چقدر "انسان" برایت بی ارزش شده است، چقدر سلامتی مردم برایت تنها و تنها دکان و بازاری برای ثروت اندوزی است، چقدر سنگ شده این دل تو،  درد و رنج بیمارت برای وجدانت دیگر اندوهناک نیست بلکه هرقدر بیشتر باشد نیازش به درمان تو بیشتر و در برابر خواست تو تسلیم و فرومانده تر! پس برایت دردش نه رنج بلکه نعمتی است که بر ثروتت افزون کند.

گرچه اندک پزشکانی هم هستند هنوز که "انسانیت" وجودشان را فدای چندرغاز مال دنیا نکرده و "آه" یک بیمار وجودشان را به لرزه می اندازد که نکند ذره ای از تعهدات و وظایف وجودی و اخلاقی خویش تخطی کرده باشند. البته این نسل از پزشکان در آشفته بازار طمع و آذ امروز، در حال انقراض بوده و بشدت نیازمند حمایت وپشتیباتی اند!

در آخر نمی دانم آن عکس من را واداشت که این مطلب بنگارم یا این مطلب ناچارم کرد که آن عکس بگذارم؟ امروز برادرم در همان بیمارستان بستری شد برای چهارمین بار! اینبار او پول می دهد دستی! نمی دانم اسمش چیست زیرمیزی؟ روی میزی؟ یا هر عنوان دیگری که دارد. من هم خفه می شوم و خود را به ندیدن می زنم، شتر دیدی ندیدی! کاری هم ندارم که آن پزشک در بیمارستان دولتی و با امکانات دولتی برای چهارمین بار شاید که برادرم را درمان کند! و وجه دستی هم دریافت کند!خودم را به ندیدن می زنم مثل همه مسئولان مربوطه، مثل همه نهادهای متولی نظارت بر کار پزشکان، مثل همه دستگاههای قانونگزار مرتبط، فقط می خواهم دیگر برادرم درد نکشد همین.

بقول مولانا :

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

 

منبع: مشتی از خاک مجاز

 

 

دلم تنگه بخدا.............!

 

دلم تنگه بخدا.............!

می دونید . گاها بدجوری دلتنگش می شم . ........

ادامه نوشته

مناظره با خر

"مناظره با خر"

روزی به رهی مرا گذر بود

خوابیده به ره جناب خر بود

از خر نگو که چون گهر بود

چون صاحب دانش و هنر بود

گفتم که جناب خر در چه حالی

فرمود که وضع باشد عالی

گفتم که بیا خری رها کن

آدم شو و بعد از این صفا کن

گفت که برو مرا رها کن

زخم تن خویش را دوا کن

خر صاحب عقل و هوش باشد

دور از عمل وحوش باشد

نه ظلم به دیگری نمودیم

 نه اهل ریا و مکر بودیم

راضی چو به رزق خویش بودیم

از سفره کس نان نه  ربودیم

دیدی تو خری کشد خری را؟

یا آنکه برد زتن سری را؟

دیدی تو خری که کم فروشد؟

 یا بهر فریب خلق کوشد؟

دیدی تو خری که رشوه خوار است؟

یا بر خر دیگری سوار است؟

دیدی تو خری شکسته پیمان

یا آنکه زدیگری برد نان؟

دیدی تو خری حریف جوید؟

یا مرده و زنده باد گوید؟

دیدی تو خری که در زمانه؟

خرهای دیگر پیش روانه؟

یا آنکه خری ز روی تزویر

خرهای دیگر کشد به زنجیر؟

هرگز تو شنیده ای که یک خر

با زور و فریب گشته سرور؟

خر دور ز قیل و قال باشد

نارو زدنش محال باشد

خر معدن معرفت کمال است

غیر از خریت زخر محال است

تزویر و ریا و مکر و حیله

منسوخ شدست در طویله

دیدم سخنش همه متین است

فرمایش او همه یقین است

گفتم که زآدمی سری تو

هر چند به دید ما خری تو

بنشستم و آرزو نمودم

برخالق خویش رو نمودم

ای کاش که قانون خریت

جاری بشود به آدمیت؟

(نظر شما چیه؟؟؟؟؟؟؟)

بوی ناب آدم

 

بوی ناب آدم!!! 

 

آدمهای ساده را دوست دارم

 همان هایی که برای همه لبخند دارند

همان ها که همیشه هستند ،

 برای همه هستند

آدمهای ساده را باید مثل

یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد،

عمرشان کوتاه است

بسکه هر کسی از راه میرسد

یا ازشان سوء استفاده می کند

یا زمینشان میزند

یا درس ساده نبودن بهشان میدهد

آدمهای ساده را دوست دارم

بوی ناب " آدم"  می دهند

 

 

 

 

 

 

الفبای زندگی

الفبای زندگی من

یادم می آد همه منو مهربان صدا می زدند . حتی اونموقع که تازه نامزد کرده بودم برادر شوهرم که حدود  ده یازده سالش بود منو با نام مهربان صدا می زد و نمراتشو با خوشحالی می آورد پیشم و من تشویقش می کردم و .... . می اومد باهم درس می خوندیم و ازش درس می پرسیدم . پسر خیلی فهیم ، عاقل، مودب و در عین حال  باهوشی بود .حیف  گذشت اون زمونا . خیلی حیف ، سخت و بد هست که زندگی یکی تغییر پیدا کنه  یا نه شاید بهتره بگم که از این رو به اون رو بشه . سرنوشت آدم عوض شه و .... . البته من به نوبه خودم معتقدم که گامهای اول در  یادگیری الفبای زندگی باید توسط پدر و مادر خانواده برداشته بشه و کم کم الفبا تبدیل به کلمات زندگی شده و جملات رقم بخورند و اونموقع هست که فرزند می تواند خوب را از بد ، راه را از چاه و .... تشخیص دهد و گول نامردیهای .............

ادامه نوشته

درد سینه

 

درد سینه ام خیس است و ...

 

گرچه پاهایم دیگر خیس نیست

اما دردی در سینه دارم

،گفتنی نیست

آنکس که بهانه دارد برای مردن

بی اذن خدا،عزرائیل در میان نیست

اندوه  و درد در خلسه کرد مرا

بخدا دیگر نفس کشیدنی نیست

کاش فقط درد سینه بود و بس

این کش و قوس حیات بود و بس

بی حیایی غرق کرده بعضی را

غافل از فرزند و منزل کرده او را

کاش ندایی می رسید از  سوی خدا

 که بنده ام استجاب کردم  دعای تورا

گرچه پاهایم دیگر خیس نیست

اما درد سینه ام خیس است و خیس

 

امید که درد سینه هیچ کس چون من تنها خیس نباشد

 

عکس معین و هستی

دختر گلم با خاطرات

 

 

چمدان دل

 

    چمدان دل

بارها شده خستگی رو با تمام وجود لمس کرده باشید و نهایتاًچرت و پرتی بابت حرف دل نصیب چمدان دل  کرده باشید . پس اینو ببینید:

خسته ام ، از همه، از دنیا

پاهام خیسه،

درد دارم

سینه خسته از نفس کشیدنه

کلافه ام

دلم ناآرامه

یکی به دادم نمیرسه

بوی تعفن میاد

شاید بقچه خاطرات سوراخ شده!!!!

ولش کن ..........!

هرکی تو این دنیا بخواد بوی تعفن رو لاپوشی کنه...

بهش مارک روانی میزنن!!!!!!!!!!؟

 

 ایشاا... که منو و ما تو این خط و حرفا نباشیم . بگو ایشاا...

 

 

برف نعمت وزین خدای مهربان

برف نعمت وزین خدای مهربان

خدایا، پروردگارا بخاطر نعمت بزرگی که این چند روز برامون عنایت فرمودی سپاسگزارم .

برف نعمتی که باعث شادی همه بخصوص کودکان و نوجوانان و حتی جوانان شد. چه شور و شوقی در شهر حاکم بود علی رغم برف سنگینی که در حال باریدن بود .جشنواره آدم برفی، آدم برفی های دم منازل و .... واقعا عالی بود .  

  خدایا سپاسگزاریم

 

بیایید کمی در مورد انسان بودن و  حس انسانیت  خود اندیشه کنیم!

بیایید کمی در مورد انسان بودن و  حس انسانیت  خود اندیشه کنیم!

از فروش کلیه تا دلالی اعضای انسان

«یک نفر بود که مدت‌ها دنبال کلیه سالم گشته بود. معمولا اکثر افرادی که آگهی فروش اعضای بدن می‌دهند، معتاد هستند یا مشکلات دیگری دارند. بنابراین، اعتمادی به آگهی‌ها نداشت. از طریقی به او وصل شدم. شانسی، شماره جوانی را داشتم که به خاطر تامین هزینه جراحی مادرش نیاز به پول داشت و حاضر بود سال 87 کلیه‌اش را شش میلیون تومان بفروشد. به خریدار که خیلی هم عجله داشت، قیمت را هشت‌میلیون اعلام کردم و نهایتا معامله سر گرفت و دومیلیون شیرین، رفت جیبم.»

کد خبر: ۳۶۳۶۲۳  تابناک

تاریخ انتشار: ۱۹ آذر ۱۳۹۲ - ۰۷:۳۰ - 10 December 2013

در کمتر از یک هفته هر عضو از بدن‌تان که از کار افتاد، نگران نباشید ما آن را برای شما تهیه می‌کنیم تا با خیالی آسوده فعلا به جناب عزراییل جواب منفی بدهید. شاید این می‌توانست متن آگهی شغل فردی باشد که برای تهیه این گزارش با او به گپ‌وگفت نشستم.

به نوشته شرق، پیداکردن فردی که یکی از شغل‌های زیرزمینی ولی سازمان‌یافته تهران را اداره می‌کند، دشوار به‌نظر می‌رسید اما پس از پیگیری‌هایی و به مدد چند واسطه، با او در دفتر کارش قرار گفت‌وگو گذاشتم. در لحظه ورود به دفترش، عکس‌های نصب‌شده از برج‌های «ایفل» و «پیزا»، توجه هر کسی را جلب می‌کند به‌ویژه آنکه بداند شغل واقعی او چیست و احیانا منتظر دیدن تصاویری از پیکر انسان بر درودیوار باشد. اما برای اندیشیدن به اینگونه موضوعات، مجال چندانی نمی‌یابم؛ میزبان با لبخندی وارد می‌شود و پس از چند جمله گپ‌و‌گفت درباره موضوعات نامرتبط با سوژه، با خوشرویی و علاقه؛ سخن‌گفتن از شغل نادر و عجیبش را آغاز می‌کند.

از فروش کلیه تا آغاز دلالی اعضای انسان

کامبیز، 39ساله و دیپلمه علوم‌انسانی است؛ با ظاهری آرام و تیپی اسپرت. در حال حاضر برای خیل بیمارانی که نیاز به اهدای عضو دارند و تاب منتظرماندن در فهرست بلندبالای نهادهای اهدای عضو را ندارند، عضو بدن مورد نیازشان را به سرعت پیدا می‌کند. درواقع، او یک دلال فروش اعضای بدن است. کامبیز، قبلا تولید‌کننده چرم بوده اما سال86 ورشکست شده و کارش تا جایی پیش رفته که مجبور شده یکی از کلیه‌هایش را بفروشد تا زندان نیفتد. با اندوهی که در چهره‌اش موج می‌زند، از آن روزهای تلخ می‌گوید، به فاصله چنددقیقه، حالتش عادی می‌شود و ادامه می‌دهد: «وقتی برای فروش کلیه دنبال مشتری بودم، ایده این کار به ذهنم رسید.

چون گروه خونی من خاص بود مشتری‌های زیادی به من زنگ زدند و هرکدام قیمت بیشتری را می‌دادند. این موضوع، وسوسه‌ام کرد تا یک کار سازمان‌یافته برای پیداکردن عضو برای افراد نیازمند پیوند اعضا، راه بیندازم» او بلافاصله پرس‌وجو و سپس اقداماتش را برای راه‌اندازی شغلی که به تعبیر خودش، «بازاریابی اعضای بدن انسان» است، آغاز می‌کند: «اول از خریدوفروش کلیه شروع کردم. نزدیک یکی از بیمارستان‌های اطراف «ونک» پر است از آگهی‌های فروش کلیه. یک‌روز کامل برای پیداکردن افراد و صحبت‌کردن با آنها گذاشتم و اطلاعات اولیه را پیدا کردم. مشکل اصلی پیداکردن مشتری بود که اکثر این افراد از شناسایی آنان، عاجز بودند ولی من در بازار، بزرگ شده بودم و راه و چاه کاسبی را بلد بودم.

ابتدا سعی کردم به فهرست افراد منتظر اهدای کلیه دسترسی پیدا کنم و بعد از یک‌ماه این فهرست در اختیارم بود.» او تمایلی ندارد به نحوه پیداکردن این اسامی که به صورت معمول باید محرمانه باشد، اشاره‌ای کند، اما اگر این قاعده کلی را بپذیریم که ظاهرا در کشور ما دستیابی به محرمانه‌ها زیاد هم محال نیست، می‌توان تصور کرد برای تهیه این فهرست، وقت و انرژی زیادی مصرف نکرده است.

2میلیون؛ سود اولین دلالی کلیه

سرانجام، پس از دوماه، اولین معامله خود را انجام می‌دهد در مورد این معامله که حرف می‌زند، برق احساس غرور را می‌توان در چشمانش مشاهده کرد: «یک نفر بود که مدت‌ها دنبال کلیه سالم گشته بود. معمولا اکثر افرادی که آگهی فروش اعضای بدن می‌دهند، معتاد هستند یا مشکلات دیگری دارند. بنابراین، اعتمادی به آگهی‌ها نداشت. از طریقی به او وصل شدم. شانسی، شماره جوانی را داشتم که به خاطر تامین هزینه جراحی مادرش نیاز به پول داشت و حاضر بود سال 87 کلیه‌اش را شش میلیون تومان بفروشد. به خریدار که خیلی هم عجله داشت، قیمت را هشت‌میلیون اعلام کردم و نهایتا معامله سر گرفت و دومیلیون شیرین، رفت جیبم.»

دومیلیون‌تومان در آن سال رقم کمی نبود.
پس او بیشتر وسوسه می‌شود و فعالیتش را گسترش می‌دهد، هرچند با مشکلاتی هم مواجه می‌شود: «اوایل خیلی سرم کلاه می‌رفت؛ مثلا مدت‌ها جهت پیداکردن خریدار برای یک کلیه سالم وقت می‌گذاشتم ولی وقتی می‌خواستم برای عمل آماده شود، فروشنده کلیه را فروخته بود یا چون برای انجام آزمایش خریدار و فروشنده باهم داخل آزمایشگاه می‌رفتند، دورم می‌زدند و چیزی دستم رو نمی‌گرفت. بعد از مدتی برای این مشکل، راه‌حلی یافتم. مقداری از مبلغ معامله را به‌عنوان پیش‌پرداخت به فروشنده می‌دادم و با او قرارداد می‌بستم که اگر کلیه را بفروشد باید دوبرابر پیش پرداخت را به من بدهد. از آن‌طرف از خریدار هم مبلغی به‌عنوان پیش‌خرید می‌گرفتم.»

با ابتکارهایی که به خرج می‌دهد، به‌سرعت کارش رونق می‌گیرد و از سال90 وارد خریدوفروش بقیه اعضای پیوندی هم می‌شود: «بعد از دوسال چند نفر را استخدام کردم تا دم در بیمارستان‌ها پرسه بزنند و برایم مشتری پیدا کنند. یک روز یکی از آنها زنگ زد و گفت آقا کامبیز یک نفر قلب می‌خواد حاضره 50میلیون هم بده. اولش گفتم کسی قلب نمی‌فروشه که احمق! ولی بعدش یاد بیماران مرگ مغزی افتادم. یک‌بار، به جای فهرستی که از اسامی افراد منتظر دریافت کلیه خواسته بودم، فهرست بیماران منتظر پیوند کبد به دستم رسیده بود و وقتی از کسی که این فهرست رو برام آورده بود پرسیدم، گفته بود این اعضا رو معمولا بیمارستان‌ها و بیماران از فوتی‌های مرگ‌مغزی تهیه می‌کنند. به همین خاطر بعد از اون چند نفر رو استخدام کردم تا راپورت بیماران مرگ‌مغزی رو از بیمارستان‌ها بهم برسونن و بعد از اون، وارد کار فروش بقیه اعضا هم شدم.»

در حال حاضر، او معامله تمام اعضای پیوندی را انجام می‌دهد. کافی است شما به عضوی نیاز داشته باشید، به «آقا کامبیز» خبر دهید و سر قیمت با او به توافق برسید، مبلغ فاکتور را بپردازید تا مشکل‌تان در اسرع وقت، حل شود.

او در مورد مشکلات کارش می‌گوید: «معمولا چون حراست بیمارستان به واسطه‌های من که اطراف بیمارستان‌ها پرسه می‌زنند، مشکوک می‌شوند مجبورم هر ماه یا جاهاشون رو عوض کنم یا افراد جدید استخدام کنم. حتی یک‌بار هم خودم رو گرفتن و فعلا به قید وثیقه آزاد هستم. الان بیشتر ترجیح می‌دهم از روش‌های کم ریسکی مثل یارگیری از داخل کادر بعضی بیمارستان‌ها استفاده کنم.» چه مبلغی نصیب واسطه‌های کامبیز می‌شود؟ «اوایل پورسانتی حقوق می‌دادم ولی اکثرشون وقتی کاررو بلد می‌شدند بازم منو دور می‌زدند ولی الان ماهی دومیلیون‌تومان حقوق ثابت می‌دم. یک روانشناس هم استخدام کردم ماهی سه میلیون میدم تا با خانواده‌های مرگ مغزی‌ها صحبت کنه.»

سود 200میلیونی در یک‌ماه

از او در مورد درآمد خودش می‌پرسم، با اکراه می‌گوید: «بستگی داره! گاهی ماهی صدمیلیون، گاهی 200میلیون، بستگی داره! ولی الان خیلی‌ها منو می‌شناسن حتی بعضی از دکترها مریض‌هاشون رو به من معرفی می‌کنند به همین خاطر هر روز فهرست فروشنده و خریدارهام زیاد میشن.»

ظاهرا رکود اقتصادی سال‌های اخیر برای کامبیز خوش‌بیاری داشته و عده زیادی از مردم برای فروش اعضای بدن به نزد او می‌آیند. حالا وارد بحث اصلی گزارش می‌شود: «اعضای بدن قیمت نداره و معمولا من بر اساس مشتری قیمت تعیین می‌کنم ضمنا بعضی از گروه‌های خونی مثلB+ گرون‌تر هستند.» او پس از آن قیمت‌ها را اعلام می‌کند که ارقام تا چند دقیقه دور سرم می‌چرخند، دلال محترم این‌گونه قیمت می‌دهد «کلیه بین 25میلیون تا 70میلیون‌تومان، قلب 70تا 200میلیون‌تومان، ریه 12 تا 50میلیون‌تومان، کبد 30میلیون‌تومان، و لوزالمعده یا همان پانکراس 45میلیون‌تومان.» اگر سرانگشتی حساب کنیم حداقل یک بدن سالم 500میلیونی می‌ارزد ولی جالب‌تر این است که یک دلال قیمت آن را تعیین می‌کند.

او در این زمینه می‌گوید: «بعد چهارسال کار کردن الان دیگه مثل دکتر تمام اجزای بدن رو می‌شناسم و اگر یک فرد را ببینم راحت می‌فهمم بدنش سالمه یا نه. از خریدار هم به خرج خودم یک چکاب کامل می‌گیرم تا مطمئن شم بدنش سالم است. البته من تو قرارداد می‌نویسم که اگر مشکلی پیش بیاد من پول رو پس نمیدم ولی بازم حوصله دردسر ندارم، برای همین سعی می‌کنم معمولا با دوتا دکتر متخصص درباره بیمار خریدار و همین‌طور فروشنده مشورت می‌کنم» قرارداد برای من جالب است، اصلا این کار قانونی است که قراردادش هم قانونی باشد؟

از او در مورد سود خالصی که پیشتر به آن اشاره کرده بود می‌پرسم و می‌گوید: «در حال حاضر 20نفر بازاریاب دارم. بچه‌های شرکت هم شش‌نفر هستند، حق مشاوره دکتر متخصص هم هست که ماهی حداقل 50میلیون‌تومان هزینه‌های پرداختی به افراد می‌شود و البته روانشناس و وکیل هم که هرازگاهی مجبور می‌شم عوضشون کنم و برای اینکه قفل دهنشون بسته بمونه مجبورم چند ده میلیونی بهشون بدم و بعدش هم هزینه‌های جاری که کلا نزدیک 70میلیون‌تومان این دفتر ماهانه خرج داره.» با این ارقام حداقل صدمیلیون‌تومان سود خالص ماهانه به جیب کامبیز می‌رود: «قبلا با هر خریداری کار می‌کردم ولی الان دنبال افراد پولدار هستم. به‌عنوان مثال چند وقت پیش یک پیرمرد پولدار قلبش با باتری کار می‌کرد و دنبال یک قلب سالم بود.

یک مرگ مغزی از اصفهان براش پیدا کردم خودم رفتم اونجا قلب فوت‌شده را 70میلیون خریدم و 150میلیون به پیرمرد فروختم. ولی معمولا روی هر عضو تا 10میلیون سود می‌کشم.»

سرطان ریه و بازار گرم دلالان

از او درباره پرطرفدارترین عضوی که در فهرست فروش دارد می‌پرسم و می‌گوید: «تو چند سال اخیر سرطان ریه زیاد شده و تازگی‌ها تقاضا برای این عضو خیلی بالا رفته به همین دلیل تازگی‌ها حتی تا 60میلیون هم خریدار داشتیم.» از حرف‌هایش معلوم است که در استان‌های دیگر هم کسانی هستند که با او کار می‌کنند.

او اشاره می‌کند: «ورود به بیمارستان‌های تهران خیلی سخت شده و در ضمن به‌دلیل تبلیغات تلویزیون و رسانه‌ها اکثر خانواده‌هایی که فرد مرگ مغزی دارند به رایگان اعضای بدنشان را به افراد نیازمند می‌بخشند و به همین دلیل با بعضی از افراد در بیمارستان‌های استان‌های محروم ارتباط برقرار کردم چون آنها راحت‌تر و ارزان‌تر حاضر به فروش اعضای بدن فرد فوتی می‌شوند. همین امروز یک قلب از ایلام خریدم 30میلیون‌و50میلیون فروختم.»

او از زیرشاخه‌ای از شغلش که یک‌سال است وارد آن شده می‌گوید: «رحم اجاره‌ای هم این سال‌ها خیلی طرفدار داره ما خانم (حامل رحم) را پیدا می‌کنیم و از کلینیک‌های ناباروری مشتری پیدا می‌کنیم از 25میلیون تا 40میلیون هم قیمت داره که معمولا حداقل 20میلیون به خانم (حامل رحم) می‌دهیم»

 9ماه حمل بچه توسط یک نیازمند پول و 20میلیون سود خالص برای دلال این معامله. او می‌خواهد شغل خود را موجه نشان دهد بنابراین می‌گوید: «بالاخره جون خیلی از افراد را نجات دادم پس این پول حقمه. خیلی‌ها هم با فروش اعضا به نون و نوایی رسیدند. خود من اگر کلیه‌ام را نمی‌فروختم الان معلوم نبود تو کدوم تخت اوین خوابیده بودم.» از او در مورد تخفیف می‌پرسم. با حالت طلبکارانه‌ای جواب می‌دهد: «من فقط با آدم‌های پولدار کار می‌کنم حوصله شنیدن آه و ناله هم ندارم ولی شده که به بعضی از افراد تا پنج‌میلیون‌تومان تخفیف دادم ولی کلا چون دکترهایی که با من کار می‌کنند قیمت را می‌دانند اگر قیمت را بشکنم همه‌جا پر میشه و شاید گرون‌تر پول بگیرم ولی تخفیف نمیدم.»

برای من سخت است باور کنم که دکتری که متخصص است و خود میلیون‌هاتومان ماهانه درآمد دارد با دلال کار کند. او در این مورد می‌گوید: «دکترهایی که خریدار معرفی می‌کنند از من پول نمی‌گیرند وقتی بیمارشان خودش می‌گوید حاضر است برای اینکه در فهرست انتظار نماند پول بدهد آنها او را به من معرفی می‌کنند.» از او درباره افرادی که به مرگ طبیعی فوت می‌شوند می‌پرسم. ظاهرا درآمدزا هستند.

کامبیز می‌گوید: «تا 48ساعت پس از فوت بعضی از اعضای جسد قابل پیوند است ولی مهم‌ترین عضوی که به درد ما می‌خورد و طرفدار دارد پوست این افراد است!» ظاهرا پیوند پوست هم برای افرادی که به هر دلیل دچار آتش‌سوزی شده‌اند یا خانم‌هایی که احساس افتادگی و چین و چروک می‌کنند جذاب است. او در مورد قیمت این اهدا می‌گوید: «بستگی داره ولی کف قیمت 20میلیونه ولی تا صدمیلیون هم برای پیوند پوست گرفتم.» از دفترش خارج می‌شوم. او نجات‌دهنده جان انسان‌هاست یا دلالی که فقط به فکر پول است. به‌هرحال شغلش نشان می‌دهد اگر پول باشد نه‌فقط می‌توان بعضی آدم‌ها را خرید بلکه می‌توان بخشی از اعضای پیکر زنده یا مرده‌شان را هم خرید.

 

 

عکس

 دخترم با اظهار ارادت به آقا امام حسین (ع)

دلتنگی......

 

  دلتنگی .........

  شده تا حالا تو خونه و کاشانه خودتون باشین ، تو اون سرپناه هر  روزتون زندگی کنین اما دلتون برا خونه تون تنگ شده باشه؟!

دلتنگی برا صحبت های شیرین و صمیمی، بگو بخندهای دوست داشتنی، شوخیهای بامزه و بی مزه ، مشورتها، بوی غذایی که از صمیم دل طبخ شده و سر سفره دوستی و محبت، عشق و امید و دوست داشتن رو براتون نوید می داد؟!! دلتنگی برای قهقهه های بچه هاتون، سوال و جواب هاشون، نشست و برخاست هاشون، هرچند شلوغی می بود، هرچند ریخت و پاش می بود، هرچند چشم غره پدر خانواده و بغض کردن کودک بود؟!!! دلم تنگ شده برای یک نفس امید بدون آه، دلم تنگ شده برای صمیمیت و استشمام عشق و لبخند . دلم تنگِ تنگ شده برای دوست داشتن ........... .

 

 آیا فقیر هستیم؟

 

  آیا فقیر هستیم؟

مردی نزد بودا رفت و از او پرسید: چرا من فقیر شدم؟  بودا جواب داد: چون یاد نگرفتی که ببخشی.  مرد با تعجب پرسید: اگر چیزی برای بخشیدن نداشته باشم؟

بودا این گونه پاسخ داد: تو چیزهای خیلی زیادی داری، با صورتت می توانی لبخند به دیگران ببخشی، با زبانت می توانی به دیگران آرامش هدیه دهی، قلبی داری که می تواند به عنوان جایگاهی برای دیگران مورد استفاده قرار گیرد  و بدنی داری که می توانی در راه کمک به انسان ها از آن بهره جویی . فقیر سر را پایین انداخت و دیگر هیچ نگفت....

قدیس

 قدیس

قدیس! به گاه رفتن، فقیرترین انسان آفرینش بود!

از شهرش که خارج شد، همه دارائی اش را رها کرد و آمد

 نام، حرمت، خاندان پیامبر و امام بودن اش را، به طوفان سپرد

یاران، خویشان، برادران، فرزندان و نوزادش را یک به یک از او گرفتند و علمدارش را

 وقتی که بر زمین افتاد! آخرین دارائیهایش را نیز، که در تن و خیمه ها داشت، به غارت بردند

 نگاه آخرش! نگران کودکان، زنان و نوامیسی بود که آنها را نیز، تا لحظاتی بعد، می زدند و می بردند! 

حسین!  ...به گاه رفتن، دیگر هیچ! نداشت و جانش! آخرین هدیه اش بود ...

 ... به انسانیت! ... و به خدا ...

 علی ضروری زنوز

شیفتگان امام حسین (ع)

عشق به امام حسین(ع)

این حسین کیست که عالم، همه دیوانه ی اوست

این چه شمعی است که جانها، همه پروانه ی اوست

ماه محرم الحرام از راه رسیده است، عاشقان و شیفتگان امام حسین (ع)  با به تن کردن لباس سیاه و حضور در مساجد و زدن تکایا و ... در محله ها، همچون سالهای قبل آماده نشان دادن ارادت و عشق خود به خاندان پیامبر اکرم (ص) هستند. آنها ایام  دهه محرم الحرام را به نام می شناسند و نوای «یا حسین» را با جان و دل سر می دهند. و در نوحه و عزا داریهای خود به عظمت حماسه امام حسین (ع) و 72 تن از یارانشان اشاره می کنند و از نهضت حسینی و مبارزات ظلم ستیزی آنان  که تاریخ اسلام را مزین نموده است، نوحه سر می دهند. عاشورا نه یک حادثه که یک فرهنگ است، فرهنگى برخاسته از متن اسلام ناب محمدی که نقش حیاتى در استحکام ریشه ها، رویش شاخه ها و رشد بار و برهاى آن ایفا کرده است. عاشورا هیچ گاه در محدوده زمان و مکان خاصی محصور نمانده است، بلکه همواره الهام بخش تشیع در حرکتها و قیام ها در برابر کانون هاى ظلم و کفر و نفاق بوده است. قیام عاشورا از سال 61 هجرى تا امروز همچون چشمه‏اى جوشان و خروشان از آب زلال و گواراى خود، تشنگان معرفت و حقیقت را سیراب کرده، و الهام‏بخش بسیارى از نهضت‏هاى حقّ علیه باطل بوده است.. حماسه‌ي عاشورا  نشان آرمان گرايي بزرگ زناني است كه در سرزمین نينوا پرده از حیله و نیرنگ ظالمان برداشت  و دنیا در حیرت آن به نظاره نشست.

گام های محرم ناگزیر از رسیدن به سر منزل تاسوعا و عاشورای حسینی است. محرمی که با نام حسین(ع) پیوند خورده و هر یک از ایامش فکرها و دل ها را متوجه روزی می کند که بزرگ ترین مصائب دنیا را بهمراه دارد و با تاملی در چگونگی حوادثی که آنزمان در کربلا اتفاق افتاد اشک غم را در سوگ برترین انسان های عالم جاری می کند.
مروری بر صفحات تاریخ نشان می‌دهد جنایت و كشتارهای فجیع انسانی در طول تاریخ كم نبوده‌اند، اما بسیاری از آنها در لابه‌لای تاریخ دفن شده‌اند و آنهایی هم كه گاه بیان می‌شوند یا برای زنده نگهداشتن‌شان یادبودی ساخته شده، هیچكدام جریان‌ساز و تحول‌آفرین نیستند، حتی كشتارهای گسترده در همین زمان‌های نزدیك خیلی سریع به فراموشی سپرده شده است.
اما دهه ی محرم 61 هجری و تاسوعا و عاشورای خونین آن سال هرگز از یادها نمی رود و هنوز هم که هنوز است مسلماً بسیاری از شما عزیزان در هر شهر و محله ای كه در آن زندگی می‌كنید هیات و دسته‌ای دارید و در ایام محرم خصوصا در تاسوعا و عاشورا برای گریستن بر مظلومیت آقا اباعبدالله و تدبر و تفكر در چیستی و چرایی حركتش راهی تكیه و حسینیه ای می‌شوید. مگر راز زنده ماندن رشادت های حضرت ابوالفضل(ع) در روز تاسوعا و همینطور قیام امام حسین(ع) در روز عاشورا كه یك نیم‌روز بیشتر به‌طول نینجامید چیست؟ و چرا این حماسه پس از 14 قرن همچنان تحول‌آفرین و انسان‌ساز است؟   روز تاسوعا (نهم محرم) در فرهنگ شیعه از دیرباز به عنوان روزی شناخته شده كه عزاداران و عاشقان اهل بیت(ع) ضمن بیان فضیلت های علمدار كربلا، به مرثیه سرایی و عزاداری برای او می پردازند. بیان جانفشانی ها و مصیبت های حضرت ابوالفضل(ع) در روز تاسوعای حسینی، باعث شده تا برخی چنین تصور كنند كه آن حضرت در روز تاسوعا به شهادت رسیده و به همین علت در این روز عزای سقای دشت كربلا را برپا می كنند در حالیكه نه تنها حضرت ابوالفضل(ع) بلکه همه یاران امام حسین(ع) در روز عاشورا جان خود را برای یاری دین خدا و امام خود فدا كردند. تاسوعا روزی است كه حسین(ع) و یارانش در كربلا توسط لشکر ابن زیاد و عمر بن سعد محاصره شدند. یكی از حوادثی كه در این روز اتفاق افتاد، امان نامه ای بود كه شمر برای حضرت ابوالفضل(ع) و برادرانش آورد ولی از آنجا که معرفت و جوانمردی حضرت ابوالفضل (ع) برای یاری امام حسین(ع) و اهل بیت امام حرف اول را می زد، آن امان نامه ی ننگین به تمسخر گرفته شد. در چنین روزی بود كه به دستور عبیدالله بن زیاد، لشكر مجهزی از كوفه وارد كربلا شد و در عصر روز تاسوعا بود که حضرت اباعبدالله(ع) برای یاران خود خطابه ای خواندند و بیعت خود را از آنان برداشتند و سفارش كردند تا از تاریكی شب استفاده كرده و صحنه كربلا را ترک كنند و جان خود را نجات دهند و بدینصوررت فرصتی فراهم آوردند تا هر كس می‌خواهد از ایشان جدا شود و به نقطه‌ای امن برود كه البته عده‌ای هم چنین كردند ولی آنها كه ماندند اعلام وفاداری و حمایت خود را تا پای جان اعلام كردند و برای همیشه ی تاریخ ماندگار شدند . بنابراین حادثه عاشورا یك انتخاب آگاهانه و از روی بصیرت بوده است و همه كسانی که در این واقعه شركت كردند از سرانجام خود آگاهی داشتند و به‌صورت اتفاقی و از سر غفلت آنجا نیامده بودند . ویژگی مهم دیگر حادثه عاشورا، تلفیق شگفت‌انگیز و شورآفرین مظلومیت با عزت و اقتدار است.
 جمعیتی اندك با ابزارآلات محدود جنگی در مقابل لشکری کاملا مجهز و ستیزه جو؛ در محاصره آب و عطش، اما از هیچ‌كدام ذره‌ای سستی، ترس و پشیمانی از این حضور نه دیده شد و نه شنیده .

در حالات سالار شهیدان آمده است كه هر چه به ظهر عاشورا نزدیك‌تر می‌شدند چهره ایشان برافروخته‌ترمی‌شد و آخرین اذكار ایشان خطاب به پروردگار اظهار رضایت و تسلیم در برابر خواست الهی بوده است.  در مورد حضرت زینب(س) نیز این جمله قطعی است كه بعد از حادثه عاشورا در برابر طعن یزید فرمود:
"ما رأیت الا جمیلا". و شعار عاشورائیان در روز كربلا "هیهات من الذله" بود

از دیگر خصوصیات حادثه عاشورا تركیب جمعیتی حاضر در آن واقعه است، از طفل شش ماهه تا پیرمرد 90 ساله و از دختر 3 ساله تا جوانان و زنان میانسال، از غلام سیاه تا صاحبان مقام و ثروت و از مسیحی تا مسلمان، این جمعیت به ظاهر ناهمگن و نامتجانس در عین حال پیوندی عمیق و ناگسستنی با یكدیگر داشتند؛، پیوندی كه آنها را تا آخرین لحظه در اوج عزت و احترام گرد هم جمع كرده بود، آنها كه شهید می‌شدند تا آخرین نفس به یاد بازماندگان بودند و بازماندگان در آرزوی پیوستن به شهدا، نقطه كانونی و محور پیوند این جمع كسی نبود جز حسین بن علی(ع). و اما آخرین و شاید اولین و مهم‌ترین راز ماندگاری عاشورا را در الهی و خدایی بودن این قیام باید جست . در حادثه عاشورا هیچ معیاری جز رضایت خداوند و انجام تكلیف الهی موضوعیت نداشت ، عاشورا نمایشگاهى بود كه در آن ابعاد مختلف اسلام به نمایش گذاشته شد ، واقعه ی عاشورا برای زنده نگه داشتن دین پیامبر اسلام(ص) و الگو قرار دادن راه و رسم آزادگی به بار نشست. شهادت مظلومانه سید الشهداء  و یارانش در کربلا، تاثیری بیدارگر و حرکت آفرین داشت، و امتدادهای آن حماسه ی بزرگ در طول تاریخ، جاودانه ماند تا انسانهاى دیگر از آن الگو بردارى كنند، و در هر جامعه ‏اى كه شرائط ظالمانه ی زمان امام حسین(ع) را پیدا كرد قیام حسینى به راه افتد.
چون امام‏ حسین(ع) دیگر مختص به یك زمان و مكان خاص نیست و براى همیشه تاریخ است و چون روحى در كالبد اجتماع بشری همچنان حضور دارد. واقعه جانگداز عاشورا همه را سرگشته و حیران خود كرده ، فریاد از این همه ماتم و عزا، عجیب حكایتی است مصائب عاشورا.  عاشورا كه می‌رسد، دل‌های شیعیانش در آتش عشق حسین(ع) می‌سوزد، هر عاشقی كه واقعه عاشقانه عاشورا را خوانده باشد، به راز و رمز آن پی می برد، دل از این عاشقی بر نمی‌كند و هر عاشورا عاشق‌تر هم می‌شود و راه ادامه عاشقی، سرگشتگی و حیرانی در پیمان با حسین (ع) و سرنهادن و جان دادن بر سر پیمان با ابا عبدا... است،  چراکه حسین (ع) تا ابد ماندگار است و راز و رمز ماندگاری شیعه هم در ماندگاری عشق به حسین (ع) است. دل شیعه باید همواره در آتش عشق حسین(ع) خانه كند و این عشق باید زیبا بماند . دل دادن به شوق وصال حسین(ع) و ویران شدن وجود آدمی در غم آن نازنین شقایق هستی، چون حسین زیباست و راه و رسمش ستودنیست . و اكنون كه تاسوعا و عاشورایی دگر در راه است، تشنگی ما فزونی می‌یابد عطش عشق به حسین(ع) و ارادتمندی به ابوالفضل العباس(ع) در جانمان آتش می‌گیرد و می‌سوزد . این سوز دل با همین عطش  و لبیک با حسین (ع)سیراب می‌شود ،  چراکه لبیك به حسین(ع) و درک رسالت او، پیمان با همه خوبی‌هاست.(1)

شیعیان در بزرگداشت شهدای کربلا، هر روز از دهه اول ماه محرم را مختص به یکی از بزرگان این نهضت به شرح ذیل  جاویدان می دانند.
        روز اول محرم : مسلم ابن عقيل عليه السلام

روز دوم محرم : ورود کاروان به کربلا ( وروديه )

روز سوم محرم : حضرت رقيه عليها السلام

روز چهارم محرم : حضرت حر و اصحاب عليهم السلام - طفلان زينب عليهما السلام

روز پنجم محرم : اصحاب  و عبدالله ابن الحسن عليهم السلام

روز ششم محرم : حضرت قاسم ابن الحسن عليه السلام

روز هفتم محرم : روضه عطش و علي اصغر عليه السلام

روز هشتم محرم : حضرت علي اکبر عليه السلام

روز نهم محرم : روز تاسوعا - حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام

روز دهم محرم : روز عاشورا - حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام - حضرت زينب عليها السلام و شام غريبان

روز يازدهم محرم : حرکت کاروان از کربلا

روز دوازدهم محرم : ورود کاروان به کوفه

 التماس دعا

1ـ مروری بر سایت آوینی

18/8/92

هنوز ماجرای شکستگی

ادامه ماجرای شکستگی کتف

حدود سه هفته ای میشه که کتف پسرم از دو ناحیه و استخوان ترقوه اش شکسته و در طول این مدت پروسه درمانی متفاوتی را طی نموده ایم و به توصیه ها و پیشنهادهای خیلی ها جامه عمل پوشاندیم . مرحله اول با مراجعه به بیمارستان عارفیان شروع شد که دو تا از اساتید پسرم بعد از حادثه ایشان را جهت رادیولوژی به آنجا برده بودن و متاسفانه قسمت رادیولوژی تعطیل بود به جهت نقص دستگاه و ... لذا مستقیما به شکسته بند برده بودند و اولین شب با بستن شکسته بند و با هزاران آه و ناله پسرم شب را به صبح رساند . فردای آن روز عکس رادیولوژی کتف ایشان رو تهیه کرده و مجددا پیش شکسته بند بردیم و با پرداخت هزینه دست مزد و ... حدود 60 هزارتومان برگشتیم اما درد امانش را بردیده بود . لذا منتظر ماندیم تا شنبه بشه و مجددا پیش دکتری در عارفیان بردیم . نگاهی به عکس انداخت و گفت : خب شکسته بند بسته دیگه . بره استراحت کنه . و کدیین و ایبوپروفن و ... نوشته و راهیمان کرد . دو دل بودیم و خود من احساس می کردم یه جورایی مسئله درست نیست و اینکه هنوز استخوان به هم مچ نشده و اینو دکتر می بینه اما با اینحال میگه مهم نیس بره خوب میشه . لذا با توصیه دوستان و آشنایان به فوق تخصص اورتوپد دست  خیابان مدنی و بالاتر از خیام شمالی بردیم . بعد از پرداخت 15000 حق ویزیت با دفترچه داخل شدیم اما در اتاقک کوچکی منتظر ماندیم و دستیار دکتر عکس را به دکتر نشان داده و اومد گفت که : خانم باید این پانسمان قبلی را باز کنیم و دوباره ببندیم برید این وسایل رو تهیه کنید که حدود 60-70 هزار تومان میشه و 100 هزار تومان هم دست مزد خواهم گرفت و قیچی بزرگی را برداشت تا باندپیچی را ببرد که احساس کردم یه چیزی اینجا درست نیست . در همین فکر بودم که دکتر وارد اون اتاقک کوچک شد و گفت خب اینو که شکسته بند بسته و خوب هم بسته . پس بزارید بمونه تا یکی دوماه . اما دستیار همچنان پافشاری در باز کردن باند بود  که دکتر ادامه داد : خودت می دونی ببین چیکارش می کنی  .  در عجب بودم که بستن کتف پسرم اونم با وسایلی که بنده تهیه خواهم نمود 100 هزارتومان دست مزد خواهد گرفت؟؟!! گفتم اجازه بدین با پدرش صحبت کنم بعد . وقتی با پدر بچه ها صحبت کردم ایشون هم همین را گفتند و...   . به هر حال برای دو کلمه  حقی پرداخت نمودیم و بیرون اومدیم . بعد از ظهر فردا، مطب دکتر  . میر.....  در خ  ارشاد مراجعه نمودم اما دکتر مربوطه ارتوپد پا بودند و کمک آنچنانی برامون نشد . لذا دو سه  روز منتظر ماندیم و با تهیه حدود 15000 تومان وسایل مورد نیاز از جمله چسب پارچه ای، پارچه متقال، سقز پنج بسته و ... در زمان مقرر مجددا پیش شکسته بند ف.ص ی ح  رفتیم  و ایشان هم بعد از بانداژ نمودن 50000 تومان ازمون گرفت و گفتند که هنوز به خاطر اساتید پسرم برامون تخفیف قائل شدن.به هر حال با این پروسه تا اینجا 15 روزی از شکستگی کتف پسرم می گذشت که یکی از همکارام درخصوص حال پسرم جویا شد و گفت که کاش پیش دکتر فوق تخصص .... می بردیش چون پسر من هم کتفش شکسته بود و دکتر خودش با نظارت خودش بصورت میلیمتری روی کتف پسرم کار کرد و الان کاملا بهبود یافته . با این توصیف با رابط قراردادن یکی از دوستان که در بیمارستان امام خمینی کار می کنند نوبتی را گرفتیم و چهارشنبه هفته قبل بردیم پیش این دکتر میلیمیتری.  دکتر نگاهی به عکس کتف پسرم انداخت و گفت که بدید اونجا اون آقا ببنده . بخدا در حیرت و بهت بودم که این دکتر میلیمتری چطور اینگونه بی خیال این شکستگی وحشتناک پسرم هست .آیا خون پسر همکار من رنگین تر و عزیز تر از یک انسان دیگر و پسر من بوده است؟ آیا باید سرشناس باشی تا دکتر برات با چشم یک انسان نگاه کند و به وظیفه انسانی خود دقیق و درست عمل نماید. دستیار کتف پسرم را به صورت ایت  انگلیسی بست و .... اونم چه بستنی انگار یه پیرهن شل تنش کرده باشن . حیف از این عنوان دکتری که بعضیا یدک می کشن و وظیفه و قسم انسانی خودشون رو فراموش کردن .  داشتم به این فکر می کردم که : پسرم بکش . این درد و زجر و ناله را سر ده و بکش که سهم ما از این زمانه همین هست و بس.

نه اسم و رسم داریم . نه سَرو سِر  . بکش پسرم. بکش درد و رنج و ناله زمانه را. بکش. بکش . بکش

 

من و ماجرای تعاونی اعتبار ثامن........

من و ماجرای تعاونی اعتبار ثامن........

چهارشنبه هفته قبل بود که برا فسخ قرارداد یکساله مبلغ موجودی خودم در یکی از تعاوی های اعتباری ثامن ...  حدود ساعت 11:45 مراجعه کردم و از آنجایی که روی پاکت قرار داد تاریخ 3/8 را یاد داشت کرده بودم مطمئن بودم که باید یکی دو روز دیرتر از این تاریخ جهت دریافت مبلغ و یا فسخ قرارداد باید مراجعه نمایم . چون حدود یک سال قبل نیز یک روز دیرتر از تاریخ افتتاح مراجعه نمودم جهت فسخ قرارداد، کارمند باجه گفتند که خانم چه خبره حداقل بزار 24 ساعت بگذرد از موعد مقرر. هرچند باز تقریبا 24 ساعت گذشته بود اما خب طبق معمول کسی برنده هست که ریش و قیچی دست اون باشد. به هر حال با رویت قراردادم مطمئن شدم که قرارداد 3/8 افتتاح و قابل فسخ هست با اینحال بنده تاریخ8/8 مراجعه نمودم تا شاید بهانه ای نباشد . بعد از شماره گرفتن از دستگاه ، و دقایقی منتظر ماندن شماره موجود در دست بنده خوانده شد و من در صندلی مقابل پیشخوان شماره یک جای گرفتم و قرار داد را به کارمند پشت پیشخوان دادم و خواستم که موجودی بنده را که حدود یک میلیون تومان بود به حساب روز شمار بنده انتقال دهند و کارمند حاضر بدون سوال جواب شروع به انجام عملیات نموده و دقایقی بعد دفترچه حسابم را که تغییراتی در آن داده شده بود به دستم دادند و اعلام اتمام کار را نمودند. اما با دقتی که در مبلغ محاسبه شده نمودم دیدم که حدود 16 هزار و خورده ای تومان از پول بنده کم شده است و بنده دلیل این تغییر و کم شدن از حسابم را جویا شدم و کارمند حاضر گفتند که: خانم زودتر از زمان و موعد قرارداد اقدام به فسخ قرارداد نموده اید . در کمال ناباوری اعتراض نمودم و گفتم که لطفا قرارداد رو بیارید تا با هم تاریخ ذکر شده در قرار داد را چک کنیم .بعد از آوردن قرارداد با نگاه مکرر و مکرر و مکرر بنده صفری مقابل عدد 3 را که نشان دهنده 30 باشد را ندیدم . فقط عدد 3 بصورت حرف c  انگلیسی با کمی دم و انحنای بالای آن به بالا نوشته شده و حاکی از عدد 3 دستخط های قدیمی بود. چندین بار عدد 3 را نشان دادم و اعتراض کردم  اما کارمند حاضر همچنان پافشاری بر روی عدد 30 نمودند و گفتند که در دستگاه نیز تاریخ 30/8 ثبت گردیده است . به هر حال همچنان به اعتراض خود ادامه دادم و گفتم که : آقای محترم شما که در حین واریز مبلغ و افتتاح و ... این همه وراجی می کنید و صغری کبری می بافید و .... چرا باید حالا بدون حتی کلمه ای سوال و جواب ، حتی تذکر در اقدام عاجل در بستن حساب و یا حتی اشاره به تاریخ قرارداد که اشتباه هم از طرف خودشان صورت گرفته این چنین تشنه 16 هزار بنده و شاید افراد دیگر و .... باشند ؟ حال بنده چند کلاسی سواد دارم و این مورد را آگاهانه پیگیری می کنم افرادی که سواد ندارند و پول بی زبانشان را دست اینگونه جاها می سپارن چه گناهی دارند و چرا پول بی زبانشان در سبد تشویق و ... کارمندان چنین مکانهایی قرار بگیرد .  لذا با بیان صحبت هایی و حتی اینکه آقای محترم بنده آنقدر .... هستم که فهمیده و با پای خودم بیام و با دست خودم مبلغی را در کیسه شماها بندازم و برم؟؟؟؟؟؟؟؟!  از کارمند اقدام کننده خواهش کردم که این پروسه را برگرداند و موکول به همان تاریخ به قول خودشان یعنی 30/8 بکنند اما ایشان گفتند که به هیچ عنوان امکان ندارد و حساب بسته شد.

بلند شدم و برگشتم اداره . اما عذاب وجدان از اینکه این تعاونی  براحتی و مفتکی پول زبون بسته بنده رو از دستم دربیاره ناراحت بودم . لذا تصمیم گرفتم اتفاق را مکتوب نموده و حداقل در وبلاگ قرار بدهم . اما باز هم دو دل بودم و نهایتاً تصمیم گرفتم با تعاونی تماس گرفته و اقدام خودم رو در اینخصوص اطلاع بدهم و بعد .... . لذا با شماره ای که در روی فیش موجود بود با تعاونی تماس گرفته و به یکی از کارمندان که پاسخگو به تماس من بود مسئله رو توضیح داده و گفتم که از این موضوع ناراحت هستم و می خواهم مسئله رو نوشته و در وبلاگ قرار دهم و شاید رسانه ای هم بشه و ...   نهایتاً با طرح این نوع مورد کارمند گوشی را ارجاع به معاون آن تعاونی داده و مجددا مسئله رو توضیح دادم و ایشان هم بعد توجیه که به هیچ عنوان قابل قبول برای من نبود و فقط توجیه عمل کارمندشان بود از بنده خواستند که مجددا مراجعه نمایم تاعمل را باطل نموده و  حساب را برگردانند تا زمان موعد نظر اقدام به مختومه و انتقال حساب نمایند . اینجا هم در نهایت تعجب از اینکه کارمند ایشان گفته بودند که اصلا چنین عملی امکان نداره و قابل برگشت نیست ، به معاون تعاونی توضیح دادم. اما باز ایشان از بنده خواستند که برم و حسابم قابل برگشت هست و...

بعد از ظهر حدود 13:45  به تعاونی مراجعه کردم و همان کارمند دفترچه ام را گرفت و اقدام نمود و معاون تعاونی و یکی دیگر از همکارانشان هم ناظر بودند . اما بعد از اتمام کار، کارمند آنجا آقای خ. و ش ...  گفتند که خانم 16 هزار ارزش اینجا اومدن دوباره رو نداشت که اینهمه سروصدا راه انداختید و ... . برگشتم گفتم چرا نداره ؟ شاید برای شما نداشته باشه اما برا من که با زحمت پس اندازی رو شکل می دم اولاً خیلی اهمیت داره  دوماً ..   اجازه نداد صحبتم را ادامه بدهم ، نگاهی به من کرد و برای اینکه زودتر از شر من راحت بشه  با لب و لوچه آیزان گفت : بفرما خانم. بفرما در امان الله .   متاسف شدم برای رفتار بی ادبانه اش و ادامه دادم دوماً این منم که باید به عنوان مشتری، با رضایت تمام این مکان را ترک کنم. و تعاونی ثامن ... را ترک کردم . اما حالا از کرده و اقدام خودم ناراحت نیستم . چون شاید 16 هزار تومان زیاد پول باارزشی نباشه اما این کار من باعث شد شاید وجدان های خوابیده بعضی ها بیدار بشه و مردم عام را .... به حساب نیاورند و نان و لقمه حلال سر سفره شان قرار بدهند .   به امید چنین روزی

تبریک عید غدیر خم

عید غدیر خم مبارک باد

این عید کمال دین، سالروز اتمام نعمت و هنگامه اعلان وصایت و ولایت امیر المومنین علیه السلام بر شیعیان و پیروان ولایت خجسته باد. امید که از پیروان راستین ولایت و امامت باشیم . انشاا...

آشفته بازاری هفته2

آشفته بازاری هفته2

 

1) حدود یک هفته قبل بود که برادرم را به خاطر مسمومیت ویروسی به درمانگاه حکیم در خیابان دانشکده بردیم .بعد از ویزیت توسط دکتر ، برای گرفتن داروهای تجویز شده داروخانه جنب درمانگاه مراجعه نموده و داروها را دریافت کردم و مجددا جهت تزریق سرم و آمپولهای تجویز شده به بخش تحت نظر مردان رفتیم . خانم پرستار آمدند و داروها را جهت تزریق جدا نمودند. و در کمال ناباوری 5 عدد پنبه استریل بسته بندی شده را برداشته و در ظرف پنبه اتاق مربوطه قرار دادند و به جای آن از پنبه فله ای جهت تزریق سرم که خیلی هم ناشیانه عمل می کرد و چندین بار سوزن را وارد رگ کرده و درآورد و نهایتا باعث فوران خون به بیرون شد ، استفاده کرد. حال سوال اینجاست که این پنج عدد پنبه استریل که بنده برای خرید آنها پول پرداخت نموده بودم چرا باید در سبد ذخیره درمانگاه قرار بگیرد؟؟ چرا نظارت کافی جهت رعایت حق و حقوق مردم نمی شود؟؟!  جالبتر اینکه در مقابل 500 تومان مابقی پول بنده داروخانه طبق معمول یک ورق یا چند عدد قرص ایبوپروفن یا استامینوفن کدئین برش داده و در کنار داروهامون برامون تحویل می دن. و این یعنی اجبار و مجبور کردن غیر مستقیم مردم در استفاده از آرام بخش ها و داروهای شیمیایی. واقعا جای بسی تاسف دارد که  هیچ نظارتی در این خصوص انجام نمی گیرد؟؟!!!  باز باید پرسید چه کسی مسئول است؟

2)  در طول هفته یکی دو مرتبه جهت زدن گاز به جایگاه CNG   مراجعه می کنم و در هر بار مراجعه متاسفانه جایگاه مربوطه مبلغهای متفاوتی (مثلا 80 ، 100،50،200،150،300، حتی 500 تومان )به دلیل عدم وجود پول خورد!!!!!! به مشتری هایش مقروض میماند  و گاها با مشتریانی همچون بنده که به دلیل تکرار و مکررات این موضوع دیگر از کوره خارج شده و اعتراض می کند روبرو می شود . موضوع از این قرار بود که : بعد از زدن گاز  به خودروام، مبلغ 30825  ریال در مونیتور نقش بست و از آنجایی که بنده پول خورد نداشتم و جایگاه نیز مکرراً مقروض بنده بود .  به مامور جایگاه 3000 تومان دادم و خیلی مودبانه گفتم که آقا چندین بار شما به من مبلغهای .... را مقروض هستید و این بار بنده پول خورد ندارم و مقدور به پرداخت اضافه نیستم . مامور نگاهی بهم انداخت و گفت: کی؟؟ چرا باید ما مقروض باشیم خانم؟ کی قرض داره؟ من؟؟؟ ادامه دادم : نخیر . همکار شما . دو روز قبل هم اومدم 300 تومن نداشتند بهم برگردانند و در مقابل جسارت مامور مجبور شدم  قیافه مامور را شرح بدهم. لذا نهایتاً گفتند که خانم به ما مربوط نیست باید در موقع شیفت اون آقا مراجعه کنید و ...

سوال کردم : از کجا بدونم اون آقا چه موقعی اینجا شیفت هستند اولاً . دوماً مگر این پولهای اضافی که دریافت میکنید به بهانه نداشتن پول خورد به جیب این جایگاه نمیره ؟ و در حساب و کتاب هر روز حتما این مبالغ مشخص می شه ، پس لزومی برای کتمان ندارید و .... به هر حال با عدم پرداخت 80 تومن و خورده ای جایگاه را ترک کردم

خب حالا سوال اینجاست: این مبالغ اضافه چرا باید از من شهروند کسر بشود؟ آیا 100،200،150،300 و گاها 500 تومن پول خورد محسوب می شود؟؟؟؟  باز باید جستجو کرد تا درد دل شهروندان را منتقل  کرد. مسئول کیست؟ چه کسی به این آشفته بازاری جوابگوست؟!!!!

3) چند روزی هست که پسرم به دلیل شکستگی استخوال کتف و ترقوه اش مجبور به استراحت در منزل هستند لذا عزیرانی که به عیادت پسرم می آیند طبق رسم سنتی اما با محصولات مدرن به دیدنش می آیند . در کمال ناباوری قوطی کمپوت و آبمیوه هایی که براش آورده میشه هم در سایز و هم در آب میوه های مثلاً طبیعی در داخلشان نصف شده اند اما واویلاست قیمتهایشان . قوطی شیرها کوچک شده و مقدار شیر درون آنها نیز به نصف رسیده اما قیمتها سرسام آور و چندین برابر گردیده است؟؟؟؟؟  فکر نکنم  کارخانه ها و تولید کننده ها مردم و شهروندان ،که مصرف کننده هستند را کور و .... به حساب بیاورند !! . نه حتما دستگاه های کارخانه این تولید کننده ها دچار مشکل عدیده ای شده اند . به هر حال مردم ما خیلی شریف هستند که داد و فریادشان به گوش هیچ مسئولی نمی رسد و شاید هم اگر برسد با اغماض و ... رسیده است؟

گناه من مصرف کننده چیست که با چندرغاز درآمد باید برای خرید محصول کوچک شده از سایز اما گران شده چند برابر ی در قیمت  اینگونه آه و ناله سر بدهم؟؟؟؟!!!!!!! مسئول کیست؟ چرا رسیدگی نمی شود؟؟؟؟!

4) چند روز قبل بر حسب اتفاق مسیرم به خیابان کاشانی افتاد و بعد از انجام دادن کارم موقع برگشت با مسئله ای روبروشدم که واقعا در حیرتم نگه داشت . از جلوی یک ارگان نظامی که رد می شدم دو نفر سرباز در پشت نرده ها ایستاده بودند و یک نفر دیگرشان در جایگاه نگهبانی و اسلحه به دست بود. دو نفر دختر خانم  حدود چند متری مانده به نزدیک آنها با پوششی مناسب و معمول زمان حال  داشتند می رفتند که متوجه شدم آن دو سرباز  از دور با خنده و قهقهه به آن دو دختر حرف می پرانند و صداشون می زنند  البته با صدای بلند . و این توجه منو جلب کرد و ایستادم در چند قدمی نگهبان مسلح . و نگاه کردم . آن دو سرباز بی محابا با داد و فریاد حرفایی به آن دو دختر زده و زدند زیر خنده . دخترا روشون را برگرداندند طرف دیگر خیابان و سریع از آنجا رد شدند. اما این سربازها حالا نخند کی بخند. سری تکان دادم و خودمو به اون نگهبان رساندم و گفتم: مثلا آبرو و ناموس مردم رو سپردن دست شماها؟؟!!! نگهبان هم که داشت همراه با آنها می خندید خودشو جمع و جور کرد و گفت: خانم من چیکار کنم . اونا دارن شلوغی می کنن. گفتم : اونا انگار خیلی تو خودشون نیستن  لطفا بهشون بگین که اینجوری از ناموس و جان و مال مردم و مملکت دفاع نمی کنن. نگهبان سری خم کرد و گفتند : چشم خانم . چشم . در حیرتم !! دیگه در این خصوص نظری ندارم .!!!

 

نگاهی بر عمل قربانی کردن در اسلام

نگاهی بر عمل قربانی کردن در اسلام

 

عید قربان از اعیاد بزرگ مسلمانان است که در روز دهم ذی‌الحجه (اضحی) حاجیان بیت‌الله الحرام گوسفند یا شتری را ذبح می‌كنند. این روز سالروز دستور قربانی اسماعیل است به ابراهیم خلیل‌الله. خداوند كه اسماعیل را پس از سال‌های طولانی به ابراهیم هدیه كرده بود اكنون او را در معرض آزمایشی بسیار سخت قرار داده و خواهان قربانی اسماعیل است.
از او خواسته شده كه اسماعیل را كه تنها ثمره زندگی‌اش می باشد را قربانی كند. لحظه لحظه سخت و زمان زمان انتخاب  و امتحان است ، مگر می شود بعد از مدت طولانی انجام رسالت پروردگار در میان مردم و مبارزه با شرک و جنگیدن برای توحید با شکستن بتها و ... با وسوسه های شیطان همسو بود؟! باید به خواسته پروردگار لبیک گفت  و در مقابل خواسته حق تسلیم شد و از عشق به فرزند چشم پوشید و عشق حقیقی را دریافت  تا از این آزمایش الهی سربلند بیرون آمد، لذا با اشرافیت کامل به محبت پدر و فرزندی، مجبور به انتقال خواسته پروردگارش به اسماعیل می شود و در نهایت شگفتی با پاسخ مثبت توام با طمانینه و آرامش قلبی فرزندش اسماعیل روبرو می گردد.  حال باید  دستور خداوند اجرا شود.

ابراهیم(ع) شروع به قربانی كرد، در كمال انسانیت غریزه فرزند دوستی را زیر پا گذاشته و تنها به عشق حقیقی و  آزمایش الهی  فکر می کند. تیغ در گردن فرزندش می نهد اما در آن حال معبود او گوسفندی را برای ذبح می‌فرستد. ابراهیم زیباترین حس آزادگی از تعلقات و حس عاشقانه‌ عابد و معبود را تجربه می نماید و چه حسی زیباتر از این احساس. 

لذا حجاج به پاس بزرگداشت آن روز، در منا گردهم می‌آیند، ابراهیم‌گونه تعلقات خود به هر آنچه رنگ دنیوی و غیرخدایی دارد را می‌بایست قربانی كنند و از ثروت ، مال و منال ، مقام و موقعیت، درآمد ، کسب و کار ، خانواده و ... خود را به دور کنند. فقط به اعمال عید قربان، عطا و بخشش فکر کنند و یقین قلبی دست یافته شان را که باعث رشد تقوا در آنان گشته را با ریختن اولین قطره خون  قربانی به اثبات رسانند و آمرزیده شوند همچنین گوشت حاصل شده را بخشش و عطا نمایند و بنابه فرموده حضرت رسول (ص) :

اینكه خداوند روز اضحی را عید قرار داده تا فقرا گوشت فراوان به دستشان رسد، پس به آنها گوشت بخورانید.

امیرالمومنین (ع) فرموده‌اند: اگر مردم می‌دانستند كه قربانی در روز عید اضحی چه اجری دارد وام می‌گرفتند و قربانی می‌كردند، چرا كه با اولین قطره خون آن صاحب قربانی آمرزیده گردد.

اما هدف از قربانی کردن صرف ریختن خون نمی باشد بلکه عقل سلیم حکم می کند که به دستور پروردگار درخصوص ذبح حیوان که همانا به مصرف رساندن و احسان به مستمندان آبرومند و انفاق است كه در كتاب قرآن مجید نیز به آن تاکید گردیده  است عمل نمود.  بنابراین ذبح حیوان به هدف تأمین ارزاق و حوایج دیگر انسان‌های نیازمند است.

(یذكروا اسم الله فی‌ایام معلومات علی ما رزقهم من بهیمه الانعام فكلوا منها و اطعموا البائس الفقیر) سوره حج28- 29
، نام خدا را در روزهای معلوم یاد نمایید بر آنچه ایشان را از چهارپایان روزی كرده، پس از گوشت‌ آنها بخورید و فقیر سختی كشیده را از آن اطعام نمایید.

مجدداً می‌فرماید:

والبدن جعلناها لكم من شعائرالله لكم فیها خیراً ، فاذكروا اسم‌الله علیها صواف فاذا وجبت جنوبها فكلوا منها و اطعموا القانع و المعتر كذلك سخرناها لكم لعلكم تشكرون(حج36)

و شتران تنومند را برای شما از شعائر الهی قرار دادیم، در این شتران برای شما خیر است،‌ پس هنگامی كه آنها برای نحر ردیف شدند نام خدا را بر آنها ذكر كنید، پس چون پهلوی آنها فرود افتاد از آنها بخورید و به درماندگان آبرومند و فقیرانی كه در معرضند بخورانید، ما این شتران را برای شما رام و سخر گردانیدیم تا تشكر ایزد تعالی را بجا آورید.
 لذا منشأ قربانی بر طبق آیات قرآنی چیزی نیست جز یاری رساندن به مستمندان و گرسنگان. از سوی دیگر ریختن خون حیوان اگر بدون دلیل و استفاده خاصی باشد در اسلام منع شده است. چنانكه پیامبر فرمود: به قتل مرسان گوسفند یا شتری را مگر برای خوردن.

یا در جای دیگر فرمودند:

كسی كه گنجشكی را بیهوده به قتل رساند، روز قیامت در پیشگاه خداوند فریاد می‌زند و می‌گوید:

پروردگارا، فلان كس مرا بیهوده كشت نه برای بهره گرفتن.  لذا آیین و عمل قربانی در اسلام هدفمند بوده و هست

و موضوع وجود حق فقرا در قربانی به حدی اهمیت دارد كه خوردن گوشت سایر قربانی‌های كفارات حج بر صاحبش حرام است.

حتی در برخی روایات به مسلمین توصیه شده كه برای قربانی بهترین و فربه‌ترین حیوان‌ها را انتخاب كنند تا گوشت كافی به مستحقان برسد . لازم است اشاره نمود که  در عمل قربانی کردن  غیر از اهداف ظاهری (ذبح حیوان و دستگیری از گرسنگان و مستحقان) ، اهداف باطنی  من جمله قرب الهی و ایجاد تقوا و کشتن نفس اماره  نیز مشهود است ( و من یعظم شعائرالله فانها من تقوی القلوب) و چنانكه خداوند می‌فرماید: لن ینال الله لحومها ولادماؤها و لكن یناله التقوی منكم.

گوشت‌های قربانی و خون‌هایی كه در آن هنگام ریخته می‌شود هرگز به خدا نمی‌رسد، ولی آنچه به او می‌رسد تقوای شماست.  یعنی قربانی‌كنندگان تنها با انجام عمل ظاهری قربانی به رضای حق و مقام قرب نایل نمی‌شوند، مگر این عمل با خلوص نیت و موافق شرایط تقوی و دوری از منكرات و مناهی. پس در صورتی كه این حقایق را كه مقصد اعلی حج و سایر عبادات است را به دست نیاوری، قربانی كردن هر چند زیاد باشد و قربانی فربه برای آنان سودی نخواهد داشت.
و از اسرار حج همین است كه حجاج در كنار این اعمال ظاهری باید صاحب تقوی شوند، یعنی با خلوص نیت و ایمان شدید قلبی آنها را بجا آورند تا حج مقبولی داشته باشند.  مسله دیگر در امر قربانی کردن جایگزینی روزه هست که با وجود 2 شرط  عملی می گردد که عبارتند از : 1-حیوان برای قربانی نباشد 2- فرد استطاعت قربانی را نداشته باشد. همچنان که قرآن مجید می‌فرماید:

كسی كه عمره را به حج رسانید پس آنچه از قربانی كه در توانش باشد انجام دهد، پس آن كس كه نیابد سه روز در ایام حج روزه دارد و هفت روز هنگام بازگشت به وطن. (بقره- 196)

 

پس قربانی باید از روی خلوص نیت انجام پذیرد تا سبب شكوفایی روح ایثار، قربانی نمودن نفس حیوانی،  غلبه بر نفس اماره و رسیدن به اوج کمال، هم چنین  نشان دادن میزان عشق و قرب به معبود باشد. تا تقوا در دل و قلب مسلمان ایجاد شده و گناهانش آمرزیده شود..

  توسط خودم ۲۳/۷/۹۲ 

تبریک عید قربان

 

عید قربان مبارک باد

عید قربان پر شکوهترین ایثار و زیباترین جلوه ی تعبد در برابر

 خالق یکتاست این روز بر شما مبارک باد

چند عکس

   جیگر طلاهای مامانی






دختر و پسر گلم همیشه موفق و سربلند در پناه حق باشید