گمان می کنم هر آدمی

باید پشت پنجره ی اتاقش،

یک گلدان گل شمعدانی

داشته باشد،

که هر بار گلهایش خشک می شود و دوباره گل می دهد،

یادش بیفتد که روزهای غم هم

به پایان می رسند!...

یارب یارب یارب ...

یارب

آشفته زمانی ست یارب کمکم کن

آفت زندگانی ست یارب کمکم کن

یک لحظه دلم بی عشق ]سوده نباشد

عشقی که به ناپاکی آلوده نباشد

ای چشم امید من برلطف وعطای تو

گرمن هنری ندارم باشد به رضای تو

یارب یارب یارب

ااااه

خوبی وبدی برهمه تاثیرگذار است

راهی بگشایم که به خوشنامی قراراست

ازنیک سرشتی منوبی بهره نگردان

این بنده ی درمانده به درگاه توزاراست

یک لحظه دلم بی عشق آسوده نباشد

عشقی که به ناپاکی آلوده نباشد

ای چشم امیدمن برلطف وعطای تو

گرمن هنری دارم باشد به رضای تو

یارب یارب یارب

یارب منه من رابستان وتهی ام کن

طوطی صفت وآیینه وار همچونی ام کن

کان هرسه نداردبه خودبارمنیت

بیخودزخودازمستی آنگونه می ام کن

یارب یارب یارب

یک لحظه دلم بی عشق آسوده نباشد

عشقی که به ناپاکی آلوده نباشد

ای چشم امیدمن بر لطف وعطای تو

گرمن هنری دارم باشد به رضای تو

یارب یارب یارب

بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد

مادراین گوشه زندان وبهارآمده باشد


چه گلی گرنخروشدبه شبش بلبل شیدا

چه بهاری که گلش همدم خار آمده باشد


نکند بی خبر از ما به درخانه پیشین

به سراغ غزل وزمزمه یار آمده باشد


از دل آن زنگ کدورت زده باشد به کناری

باز بااین دل آزرده کنار آمده باشد


یارکورفته به قهراز سرما هم زسرمهر

شرط یاری که به پرستیدن یار آمده باشد


لاله خواهم شدنش درچمن وباغ که روزی

به تماشای من آن لاله عذارآمده باشد


شهریار این سروسودای تودانی به چه ماند

روز روشن که به خواب شب تار آمده باشد


"شهریار"


سلامت رانمی خواهندپاسخ گفت


  سرها در گریبان است 


  کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را 


  نگه جز پیش پا را دید ، نتواند 


  که ره تاریک و لغزان است 


  وگر دست محبت سوی کسی یاری 


   به اکراه آورد دست از بغل بیرون 


   که سرما سخت سوزان است 


  نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک

 

   چو دیدار ایستد در پیش چشمانت 


  نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم 


  ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟


   مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین 


  هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای 


  دمت گرم و سرت خوش باد

 

شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست

گریه‌های سحرم را اثری پیدا نیست

هست پیدا که به خون ریختنم بسته کمر

گرچه از نازکی او را کمری پیدا نیست

به که نسبت کنمت در صف خوبان کانجا

از تجلی جمالت دگری پیدا نیست

نور حق ز آینهٔ روی تو دایم پیداست

این قدر هست که صاحب نظری پیدا نیست

پشه سیمرغ شد از تربیت عشق و هنوز

طایر بخت مرا بال و پری پیدا نیست

بس عجب باشد اگر جان برم از وادی عشق

که رهم گم شده و راهبری پیدا نیست



وداع باباييزم نوشت:



باييزمهربانم جكونه ميتوانم فراموشت كنم درحالي كه زيباترين فصل برايم توهستي


باييزعزيزم جكونه ميتوانم ازكوجه هاي برازمهروصفايت بكذرم 


باييزعزيزم جكونه ازظراوت باران ورنكهاي هزاررنكت عبوركنم


تورادرقلبم جاودانه خواهم كردوبه يادخواهم سبرد


اي زيباترين وبرشورترين فصل زندكيم


تورامن  همواره جشم درراهم


دوستت دارم باييزعزيزم

کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم

کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم

کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم

برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد

آفتاب دیدگانم سرد می شد

 

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشگ هایم همچو باران

دامنم را رنگ می زد

 

وه ... چه زیبا بود اگر پائیز بودم

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی

در کنارم قلب عاشق شعله می زد

 

در شرار آتش دردی نهانی

نغمه من ...

همچو آوای نسیم پر شکسته

عطر غم می ریخت بر دل های خسته

پیش رویم:

چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر:

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام:

منزلگه اندوه و درد و بدگمانی


فروغ فرخزاد


از نگاه یاران به یاران ندا می رسد   ...



از نگاه یاران به یاران ندا می رسد

 

دوره رهایی، رهایی فرا می رسد




این شب پریشان، پریشان سحر می شود


روز نو گل افشان، گل افشان بما می رسد




بخت آن ندارم که یارم کند یاد من


حال من که گوید که گوید به صیاد من




گر چه شد به نیزار گرفتار به بیداد او


عاقبت رسد عشق، رسد عشق، رسد عشق به فریاد من




ساقیا کجایی کجایی که در آتشم


وز غمش ندانی ندانی چها می کشم




ساقی از در و بام در و بام بلا می رسد


بر دلم از این عشق ازین عشق چها می رسد



"فريدون مشيري"



ماه مهربانم نوشت:



دلم برای فصل برگ ریزان وپراز شورورنگت شده بود پاییز عزیزم


دلم برای خش خش برگ هایت زیر پای عابران تنگ شده بودپاییزعزیزم


دلم برای نوازش نسیم های پراز لطافت وآرامشت تنگ شده بود پاییزعزیزم



دلم برای رنگ دوران مهروتلاشت تنگ شده بودپاییزعزیزم


دلم برای انارهای سرخ وشیرینت تنگ شده بودپاییزعزیزم


دلم برای باران های روح نوازت تنگ شده بود پاییزعزیزم


دلم برای فصل عاشقی ات تنگ شده بود پاییزعزیزم


و...


دلم برای از توگفتن تنگ شده بود پاییزعزیزم


تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست  ...

 

 

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست 


 محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

 

 

از تو تا ما سخن عشق همان است كه رفت 


 كه در این وصف زبان دگری گویا نیست

 


 

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما 


 غزل توست كه در قولی از آن ما نیست

 


 

تو چه رازی كه بهر شیوه تو را می جویم

 
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست

 

 


 شب كه آرام تر از پلك تو را می بندم

 
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

 

 

این كه پیوست به هر رود كه دریا باشد 


 از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست

 

 

 من نه آنم كه به توصیف خطا بنشینم

این تو هستی كه سزاوار تو باز اینها نیست

 


"محمدعلی بهمنی"



عطرحضورخدانوشت:


خداياوقتي كه هستي دنياچقدر زيباست ...


عطرحضورت...چقدر شادميشوم ودنياچه زيبا ميشود


خداوندا: تو ميداني..


 توميداني که من دلواپس فرداي خود هستم


مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را


مبادا گم کنم اهداف زيبا را


دلم بين اميد و نا اميدي ميزند پرسه


مي کند فرياد ، ميشود خسته


مرا تنها نگذار خدا


بگذشت مه روزه ، عيد آمد و عيد آمد ...

 

 

 

بگذشت مه روزه ، عيد آمد و عيد آمد


    بگذشت شب هجران، معشوق پديد آمد

 

 

آن صبح چو صادق شد، عذراي تو وامق شد


   معشوق توعاشق شد، شيخ تو مريد آمد

 

 

شد جنگ و نظر آمد، شد زهر و شکر آمد


شد سنگ و گهر آمد، شد قفل و کليد آمد

 

 

جان از تن آلوده، هم پاک به پاکي رفت


هرچند چو خورشيدي بر پاک و پليد آمد

 

 

از لذت جام تو دل مانده به دام تو


 جان نيز چو واقف شد، او نيز دويد آمد

 

 

بس توبه شايسته برسنگ تو بشکسته


بس زاهد و بس عابد کو خرقه دريد آمد

 

 

باغ از دي نامحرم سه ماه نمي زد دم


بر بوي بهار تو، ازغيب رسيد آمد

 


مولوی

متولدشدن اینبارروی اخلاص روی صفاروی نیاز ...

 

 

 

زندگی من مرگ تدریجی بیهوده هاست

 

 

زندگی من فرصت طولانی دوباره متولد شدن است

 

 

متولدشدن اینبارروی اخلاص روی صفاروی نیاز

 

 

دنیایی خواهم ساخت زیر درختان حقیقت کنارسبزه های آفرینش

 

 

دنیایی خواهم ساخت اینبارکنارآب

 

 

خودم رامی ستایم نه به خاطر انسان بودنم به خاطر انسان هستنم

 

 

ایستاده ام سجاده ام امشب پر است از عطر خوشبوی گل یاس

 

 

ازعطرعقاقی نمی دانم؟

 

 

امشب انگار دوباره جشن تولدسالهاست

 

 

جشن باشکوه مرگ بیهوده هاست

 

 

جشن تولد آب فضاخاک

 

 

ومهمترتولدمن من است

 

 

...

 

"علی واردی"