سلام بر مهر، و بر شما مهرپیشگانِ همراه
مهرماهتان مالامال از نظر مهر الاهی باد!
همان مهری،
که یک به یک، برگهای تعلق ما را میخشکاند
و بر زمین میاندازد، تا خشخش بیتعلقیها، گوش هر عابری را بنوازد.
راستی ...
خداوندااااا
در این روز عید قربان،
یاریـ مان فرماااا
تا بتوانیم من های ضد کمال درونیـ مان را قربانی من های کمال وجودمان،
و قربانی راه رسیدن و یکی شدن با تو کنیم ...
یک شمّـه از این مـرا، نشـانم دادنـد
صد رنج از این خودم، چسانم دادنـد
ای مار ِ دوسر به روی شانه! تو بمیر!
با مکـر ِ تـو ایـن تـاج و کیـانـم دادنـد
فهم و درک باحقـی، در بیحقـی است!!
حـق، به درکِ نقشِ ابلیس و شقی است!
فهــم ِ اینـــ کـه اقـتــدار ِ ظـالمیـــن،
در سقـوط ِ فهـم ِ حـرّ و متّـقی است!
در پیـچپیـچ کوچـههای تاریک زندگی
قدم زدم ... زدم ... زدم ...
به کویی کدخـدادار رسیـدم!
دستـم را گرفت و پایـم را رهـا گذاشت
مهراوۀ من!
آنچنانت دوست میدارم که خود را قربانی تو میکنم
هنر خویش را قربانی تو میکنم
ایمان خویش را قربانی تو میکنم
میراثهایم را قربانی تو میکنم
مرکبم را، همه هستیام را، گذشتهام را، حالم را ، آیندهام را
قربانی تو میکنم
مهراوۀ من!
من چنانت دوست میدارم که هر چه را دارم، مهراوهام،
«تو» را که دارم، قربانی تو میکنم.
علی شریعتی
سپاست بـاد ای نقـشآفـریـن ِ پـردۀ شعـر
نظر بر چرخشِ بیمار کن در حلقۀ سحر
دلـم تنگیـده در ایـن بـرگریـزان ِ تعلّـق
ببـار ای ابـر، آبـی بر لب ِ خشکیدۀ بئـر
ای درویش!
بدان که ابلیس در مردم عوام کم باشد. در میان این مردم، مَلک و شیطان است.
و ابلیـس، در بیـن ِ علمـا و مشـایخ و حُکّـام است.
زیرا ایشاناند که معجب و خودبیناند؛
و هیچ کس را بالای خود نتوانند دید؛ و همه را فرود خود بینند.
«عزالدین نسفی، کتاب الانسانالکامل، ص383»
دو گـوش ِ "دل"
حسـابى تيـز گشـته بر نـواى ِ نِـىنـواز ِ عاشقـی بیمـرز،
امّـا، اهلِ رمـز و راز ِ ایـرانـی
كه دارد صد حكايت از سمـاع و حلقـههاىِ خاصِ کیـهانی
بنـدِ غـرورم
در دست اویـیست!
که پيـوستـه مىكِـشــدم،
تا
خـود ِ او شـوم.
دَ َ َ َ ََ ََ َ َشـت!
ای که در خاطِرمان سبـزیّ ِ ایّـام ِ اساطیـر ِ تو جاویدان است،
کاش آن سرخـی ِ شیـرینِ روان در رگِ تـــو
اینچنین تلـخ به زردابۀ صفرایِ من و او و هواخـواه.. نبود؛
و سپیـدایِ سپیـدار ِ نشـاط انگیزت
مأمنِ کرکـس و بـوم و زاغِ طمّـاع نبود.
ای سیهچرده به سـودایِ اَیادیّ ِ ستـم!
کاش آن پیکرِ سیـمین و جوانمـردقـدِ رعنایت
به تکِ سمّـیِ مـوریانـهها،
این چنین خمیـده، تبدار و گسـلوار نبـود!
...
آرزویِ من، برایـت، ای دَ َ َ َ َ َشـت!
سبـزی و سلامـت و هشـیاری است ...
تا وقـتى
عشـق
المـاسِ درخشـانى است
زینتبخـشِ ويتـرينِ رابطـه،
آغازهايـمان را
پايانى جز سوختـن
و تكرار در تكرارى از نـو
نخواهد بـود!
ندیـدم رنگ ِ تریـاکی... ولـی زار و خمـارم
بدین حِرمان معلّـق ماندهام ... بر دارِ فانـی!
خزان بس دیدهام، قندیلِ یـخ گردیده فهمم
منِ بیپیــر را کِـی میرسد فصلِ جـوانی؟
ابرهای تیره، بر فـراز
خورشیدی بینور، در کنارۀ افـولی دلگیر ...
چیست مایۀ این ستیـز با خویشتنِ خویش ؟؟؟
بیقـرار و بیتابـم ...
بتـاب و ببــار ...
ببــار و ... ویـرانـم ســاز!!
میخـواهـم ... فــرو ریزم
همچـون آبشــاری رقصــــــــــــــان ...