آهو عاشق




حاشا مکن دل را،عاشق تر از ما نیست


تنها بگو این عشق پای تو هست یا نیست


افتاده ام در دام تو با این دل خسته


چشمی که آهو می کشد راه مرا بسته


غم دیوانه واری دارد این عشق


چه شیرین انتظاری دارد این عشق


ببین هر جا دل درد آشنای خسته ای هست


اگر کهنه اگر نو یادگاری دارد این عشق


غم دیوانه واری دارد این عشق


چه شیرین انتظاری دارد این عشق


ببین هر جا دل درد آشنای خسته ای هست


اگر کهنه اگر نو یادگاری دارد این عشق


حاشا مکن دل را،عاشق تر از ما نیست


تنها بگو این عشق پای تو هست یا نیست


افتاده ام در دام تو با این دل خسته


چشمی که آهو می کشد راه مرا بسته


اگرچه زندگی هرگز به کام عاشقان نیست


برای زندگی عاشق تر از ما در جهان نیست


دل را از عشق شعله ور کن ،ما را از دل بی خبر کن


دل را از عشق شعله ور کن ،ما را از دل بی خبر کن


چون شب عاشقان روشن باش ،ماه من تا ابد با من باش


چون شب عاشقان روشن باش ،ماه من تا ابد با من باش


سپندارمذگان روز عشاق ایرانی

تاسف بار است که فکر کنیم مرغ همسایه غاز است! ( سپندارمذگان نه ولنتاین!)
کی میگه این مطلبی که می خوام بگم ربطی به یاد گیری زبان ندارد؟ برای یادگیری هر زبانی اول باید با آداب و فرهنگ آن زبان آشنا شد و این خیلی تاسف بار است که با آداب و فرهنگ بیگانه بیش تر از فرهنگ خود آشنا باشیم. تاسف بار است که فکر کنیم مرغ همسایه غاز است.

برای اینکه ملتی در تفکر عقیم شود، باید هویت فرهنگی تاریخی را از او گرفت. فرهنگ مهم ترین عامل در حیات، رشد، بالندگی یا نابودی ملت ها است. هویت هر ملتی در تاریخ آن ملت نهاده شده است. اقوامی که در تاریخ از جایگاه شامخی برخوردارند، کسانی هستند که توانسته اند به شیوه مؤثرتری خود، فرهنگ و اسطوره های باستانی خود را معرفی کنند و حیات خود را تا ارتفاع یک افسانه بالا برند. آنچه برای معاصرین و آیندگان حائز اهمیت است، عدد افراد یک ملت و تعداد سربازانی که در جنگ کشته شده اند نیست؛ بلکه ارزشی است که آن ملت در زرادخانه فرهنگی بشریت دارد.

شاید هنوز دیر نشده باشد که روز عشق را از 25 بهمن (Valentine) به 29 بهمن (سپندارمذگان ایرانیان باستان) منتقل کنیم.

ملت ایران از جمله ملت هایی است که زندگی اش با جشن و شادمانی پیوند فراوانی داشته است، به مناسبت های گوناگون جشن می گرفتند و با سرور و شادمانی روزگار می گذرانده اند. این جشن ها نشان دهنده فرهنگ، نحوه زندگی، خلق و خوی، فلسفه حیات و در کل جهان بینی ایرانیان باستان است. از آنجایی که ما با فرهنگ باستانی خود ناآشناییم، شکوه و زیبایی این فرهنگ با ما بیگانه شده است.

چند سالی ست حوالی 25 بهمن ماه (14 فوریه) که می شود هیاهو و هیجان را در خیابان ها می بینیم. مغازه های اجناس کادوئی لوکس و فانتزی غلغله می شود. همه جا اسم Valentine به گوش می خورد. از هر بچه مدرسه ای که در مورد والنتاین سوال کنی می داند که “در قرن سوم میلادی که مطابق می شود با اوایل امپراطوری ساسانی در ایران، در روم باستان فرمانروایی بوده است بنام کلودیوس دوم. کلودیوس عقاید عجیبی داشته است از جمله اینکه سربازی خوب خواهد جنگید که مجرد باشد. از این رو ازدواج را برای سربازان امپراطوری روم قدغن می کند. کلودیوس به قدری بی رحم و فرمانش به اندازه ای قاطع بود که هیچ کس جرات کمک به ازدواج سربازان را نداشت. اما کشیشی به نام والنتیوس (والنتاین)،مخفیانه عقد سربازان رومی را با دختران محبوبشان جاری می کرد. کلودیوس دوم از این جریان خبردار می شود و دستور می دهد که والنتاین را به زندان بیندازند. والنتاین در زندان عاشق دختر زندانبان می شود. سرانجام کشیش به جرم جاری کردن عقد عشاق، با قلبی عاشق اعدام می شود… بنابراین او را به عنوان فدایی و شهید راه عشق می دانند و از آن زمان نهاد و سمبلی می شود برای عشق!”

اما کمتر کسی است که بداند در ایران باستان، نه چون رومیان از سه قرن پس از میلاد!، که از بیست قرن پیش از میلاد، روزی موسوم به روز عشق بوده است!

جالب است بدانید که این روز در تقویم جدید ایرانی دقیقا مصادف است با 29 بهمن، یعنی تنها 4 روز پس از والنتاین فرنگی! این روز “سپندار مذگان” یا “اسفندار مذگان” نام داشته است. فلسفه بزرگداشتن این روز به عنوان “روز عشق” به این صورت بوده است که در ایران باستان هر ماه را سی روز حساب می کردند و علاوه بر اینکه ماه ها اسم داشتند، هریک از روزهای ماه نیز یک نام داشتند. بعنوان مثال روز اول “روز اهورا مزدا”، روز دوم، روز بهمن (سلامت، اندیشه) که نخستین صفت خداوند است، روز سوم اردیبهشت یعنی “بهترین راستی و پاکی” که باز از صفات خداوند است، روز چهارم شهریور یعنی “شاهی و فرمانروایی آرمانی” که خاص خداوند است و روز پنجم “سپندار مذ” بوده است. سپندار مذ لقب ملی زمین است. یعنی گستراننده، مقدس، فروتن.
زمین نماد عشق است چون با فروتنی، تواضع و گذشت به همه عشق می ورزد. زشت و زیبا را به یک چشم می نگرد و همه را چون مادری در دامان پر مهر خود امان می دهد. به همین دلیل در فرهنگ باستان اسپندار مذگان را بعنوان نماد عشق می پنداشتند.
در هر ماه، یک بار، نام روز و ماه یکی می شده است که در همان روز که نامش با نام ماه مقارن می شد، جشنی ترتیب می دادند متناسب با نام آن روز و ماه. مثلا شانزدهمین روز هر ماه مهر نام داشت و که در ماه مهر، “مهرگان” لقب می گرفت. همین طور روز پنجم هر ماه سپندار مذ یا اسفندار مذ نام داشت که در ماه دوازدهم سال که آن هم اسفندار مذ نام داشت، جشنی با همین عنوان می گرفتند.
سپندار مذگان جشن زمین و گرامی داشت عشق است که هر دو در کنار هم معنا پیدا می کردند. در این روز زنان به شوهران خود با محبت هدیه می دادند. مردان نیز زنان و دختران را بر تخت شاهی نشانده، به آنها هدیه داده و از آنها اطاعت می کردند.

شاید هنوز دیر نشده باشد که روز عشق را از 25 بهمن (Valentine) به 29 بهمن (سپندار مذگان ایرانیان باستان) منتقل کنیم.

بیایید از همین حالا برای معرفی این روز به دوستان و آشنایان تلاش کنیم. بیایید در وبلاگ ها و سایتهایمان در موردش توضیح دهیم، امسال «سپندارمذگان» یا «اسفندارمذگان» را جشن بگیریم، شاد باشیم و به تاریخ و فرهنگ کشورمان افتخار کنیم.


پنجشنبه ۲۴ بهمن، سالروز در گذشت فروغ فرخزاد است.




... " آن روز فروغ را در باغچه کاشتند " ...

یادش مانا و نامش ماندگار است. 

و ما همچنان دوره میکنیم شب را و روز را ...

هنوز را ...

اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ

بياور


و يك دريچه كه از آن

به ازدحام كوچه ي خوشبخت بنگرم  فروغ فرخزاد

 

کسي مرا به آفتاب

معرفي نخواهد کرد

کسي مرا به ميهماني گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را بخاطر بسپار

پرنده مردني ست  فروغ فرخزاد

 

همه هستی من آیه تاریكیست

كه ترا در خود تكرار كنان

به سحرگاه شكفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد  فروغ فرخزاد






زندگی زیباست


زندگی زیباست ، اگر روح آزاد عشق و محبت اسیر زندان

 فراموشی دل نگردد و خزان یأس گلبوته های امید بهار جان

 را در وسعت انتظار زرد خویش ، مدفون نسازد زندگی زیباست

 اگر عقده های زخمی بزرگ ، طپش زیستن را از قلب کوچک

 کبوترها نرباید و در ذهن شلوغ بیشه زار اندیشه ، مرگ

 نیلوفرهای وحشی نروید زندگی زیباست اگر لب خوفناک تیرها

 ، خون بیدهای مجنون را در جام سبز لیلای چمن نریزد و دست

 بی خبر طوفان ، گل خواب را در صدف آبی باغ پرپر نکند

 زندگی زیباست اگر کنار جویباران نیم خفته ، غزالهای خسته

 دشت از آغوش وهم و هراس بگریزند و در بال رویاهای شیرین

 به آن سوی حصارهای شب سفر کنند زندگی زیباست اگر خرمن

 هستی جنگل در خشم آتشین تندر نسوزد و خاکستر سیاه مرگ تن

 پوش درختان بی پناه و محزون نگردد زندگی زیباست اگر پری

 مهربان قصه ها از بستر خاطره ها برخیزد و در معصومیت و

 صداقت ناب کودکان همواره زنده بماند زندگی زیباست اگر


 هوای نگاه تو از آه سینه سوز خاکهای افسرده بارانی شود و

 مسیح دستانت در کالبد دستهای مرده بذر حیات و رویش بپاشد

 زندگی زیباست اگر من و تو در کشتزار قلبمان گلی بکاریم

 که هیچ کس را یارای چیدن آن نباشد و هیچ اشکی جز اشک

 شبانه عشق رخسار زیبایش را نشوید زندگی زیباست حتی برای

 تو که هم آغوش رنج و حرمانی و آفتاب شادی رابه خنجر زهر

 آلود شب غم سپرده ای آری زندگی برای تو نیز زیباست زیرا

 روزی مهمانی عزیز در خانه دلت را خواهد زد و با حضورش

 زندگی را از نو به تو تقدیم خواهد کرد مهمانی که عشق نام

 دارد


چطور بگم که دلتنگ توام تویی که مونس شب های دل بی قراری ام بودی

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comچطور بگم که باغ دلم به غم نشسته واز دوری تو دلتنگ شده؟

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comچطور بگم که وجود تو... گرمای صدای دلنشین توبه من آشفته

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comزندگی می بخشه؟

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comچطور بگم که این دل بی طاقت بهانه تو را می گیرد؟

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comچطور بگم که دستانم گرمی دستانت را می خواهد؟

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comای تنهاترین ستاره زندگی من

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comپشت پنجره دل تنگم به انتظار لحظه با تو بودن می مانم

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comتا با آمدنت دل بی قرارم را آرام کنی

خدایا...........

 

خدايا فقط تو را مي خواهم.....باور کرده ام که فقط تويي سنگ صبور حرف

 هايم

مي ترسم از اينکه بگم دوسش دارم...اون نمي دونه که با دل من چه


 کرده...نمي دونه که دلي رو اسير خودش کرده

هنوز در باورم نيست که دل به اون دادم و اون شده همه هستي ام

روز هاي اول آشنايي را بياد مياورم آمدنش زيبا بود ...آنقدر زيبا حرف مي زد

 که به راحتي دل به او باختم و او شد اولين عشقم در زندگي


بارالها گويي تو تمام زيبايي هاي عالم را در چهره و کلام او نهاده بودي

واين گونه مرا اسير او کردي و دل کندن از او شد برايم محال و داشتنش

 بزرگترين ارزويم در زندگي

حالا که عاشقش شدم تو بگو چه کنم که تنهايم نگذارد....خدايا امشب به تو

 مي گويم چون تو تنها مونس تنهايي هايم هستي..

چگونه بگويم بدون او مي ميرم....او رفته و در باورم نيست نبودنش...

خود خوب مي دانم او مرا کودکي فرض کرد که نمي داند عشق چيست و

 براي عاشقي حرمتي قائل نمي باشد

مرا به بازي گرفت يا شايد....نمي دانم.....دگر هيچ نمي داني.. اعتراف مي

 کنم نفسم به بودن او وابسته است

بعد رفتن او دگر اين نفس را هم نمي خواهم....حال تو بگو چه کنم ؟

بار خدايا دوست دارم مرا بفهمد حتي براي يه لحظه



خیانت

از حال و روزت می توان فهمید بیماری
انگار حتی از حضور عشق بیزاری

ازحال و روزت می توان فهمید مدتهاست
درگیر هستی با نگاهی سرد و تکراری

هی های های گریه هی تکرار این پرسش:
"چیزی برایم داشت رفتن جز خودآزاری؟ "

حس می کنی باید تمام روزهایت را
دل خوش کنی بر خنده های تلخ اجباری

ازظاهرت پیداست دلتنگ کسی هستی
دلگیری از این عشق های کوچه بازاری

دلبستگی هایی که هرشب شکل می گیرد
باجمله ای ساده شبیه "دوستم داری؟ "



از چشم هایت خوانده ام این بار آخر را
تصمیم داری از غرورت دست برداری

                                                                           محمد نجفی نوکاشتی

                                                                                   


بعد از آن عشقی که درما اتفاق افتاده است

چشم هایت ظاهرا از اشتیاق افتاده است


فال لازم نیست حتی از خطوط دست هات

می توان فهمید بین ما فراق افتاده است

 

سوختم اما وجودم روشنی بخش تو شد

قدر یک هیزم که آغوش اجاق افتاده است

 

این در و آن در زدن چیزی برای من نداشت

مثل گنجشکی که در دام اتاق افتاده است

 

ترس از این "دوستت دارم" به ما محدود نیست

در تمام شهر انگار اختناق افتاده است

 

درد دارد نقش عاشق پیشه را بازی کنیم

بعد از آن عشقی که در بند نفاق افتاده است

                                                                      محمد نجفی نوکاشتی



                                                                                    


عیبی ندارد ما اگر دنیا نداریم 
درگیر اوهامیم و یک رویا نداریم 

در فکر پروازیم و پرها را شکستند 
حتی برای دلخوشی هم، پا نداریم! 

منصورها بالای دارند و هوا پس! 
صبحی برای روشن فردا نداریم 

امیدهامان رنگ بی تابی گرفتند 
وقتی سپیدی در سیاهی ها نداریم 

از جنس بارانی شبیه نسل شصتیم 
امروز حتی در زمین هم جا نداریم 

مارا به رویاها دچار محض کردند 
دیگر غم آزادگی هارا نداریم 

باید بمانیم و بسوزیم و بسازیم 
وقتی که یک آن طاقت سرما نداریم

                                                                           محمد نجفی نوکاشتی


                                                                                       

کم کم شبیه حس قشنگی شکسته شد

بغضی که عاشقانه و رنگی شکسته شد

رویای صادقانه و تعبیر خواب من

مردی بجای یک دل سنگی شکسته شد

کاخی که آرزوی تو احداث کرده بود

مانند یک بنای کلنگی شکسته شد

اصرار تو به رفتن و انکارهرچه بود

صلح میان ما سر جنگی شکسته شد

حالا پر از ترانه ی رفتن شدی و دل!

دل را ببین! که با همه تنگی شکسته شد

محمد نجفی نوکاشتی




بعد از حضورت انگار شب بود با سیاهی 
تنها نصیب من شد یک عمر در تباهی 

حتی من و نگاهت با هم غریبه بودیم 
با این غریبگی هم من ماندم و دوراهی 

پایان هر دو راهم در انتها یکی بود 
یا گریه بود و ماتم یا بغض و اشک و آهی 

در ماجرای عشقت یک طرح ساده بودم 
شاید که یا نه... اصلا، یک طرح اشتباهی 

اصلا بیا دوباره این قصه را بگوئیم 
من بودم و تو بودی... من بودم و نگاهی 

یک لحظه خیره ماندن، یک حس عاشقی بود 
بعدش دوباره هرروز، بعدش دوباره، گاهی 

حتما میان ذهنت گاهی تصوّری هست 
از حرف های دیروز حتی اگر نخواهی 

یادم نمی رود آن باران چشم نازت 
یادش بخیر، گفتی... گفتی که بی پناهی 

در برکه ی خیالم یاد تو بود اما 
از برکه سوی دریا رفتی شبیه ماهی 

حالا تمام حسم در این غزل نهفته ست 
این بیت های آخر، این اشکها، گواهی

محمد نجفی نوکاشتی



من مینویسم از تو، تو مینویسی از من
انگار ما دو روحیم، در انحصار یک تن

چیزی شبیه عشقیم، چیزی شبیه رویا
حتی زبان ما هم، گاهی به وصفش الکن

شاید خدا برایم، روح تورا فرستاد
روحی که وصل من بود، نزدیک تر به گردن

با قصه ی من و تو، شعری دوباره گل کرد
با ماجرای سیب و مردی کنار یک زن

مردی که مینشیند، مات نگاه رویت
با گونه های سرخ و با چشم های روشن

این قصه هم سرآمد، با یک جدایی اما
من مینویسم از تو، تو مینویسی از من

محمد نجفی نوکاشتی




خبرم هست دل آزرده و بیمار شدی

بی سبب نیست از این فاصله بیزار شدی

قصه میخواست که ما در طلب هم باشیم

نسترن پا به میان کرده و بی یار شدی

ظاهرا خوشه پروین زمان مستت کرد

این چه رسمیست که از تیره ی اغیار شدی

زود رفتی و دل از خاطره ها خالی شد

دل بریدی ز من و با دگری یار شدی

خبرم هست که با وسوسه شب پرگان

چند روزیست که در حسرت دیدار شدی

قاصدک گفت که از پنجره ها دلگیری

وز همین روست که همساده ی دیوار شدی

ازپشیمانی تو چلچله ها میگویند

و صد افسوس ، چه با فاصله بیدار شدی

محمد نجفی نوکاشتی



تولد عشق زندگیم دخترم نوردهم بهمن ماه

امروز خورشید درخشان‌تر است

و آ

سمان آبی‌تر

نسیم زندگی را به پرواز می‌کشد

و پرنده آواز  جدید می‌سراید

امروز بهاری دیگر است

در روز تولد مهربان‌ترین

در میلاد کسی که  چشمانم با  حضورش بارانی است

امروز را شادتر خواهم بود

و دلم را به میهمانی آسمان خواهم برد

جشنی برای میلادت بر پا خواهم کرد

تمامی گلها و سبزه‌ها در میهمانی ما خواهند سرود

ای مهربان‌ترین

روزهای زندگی هر روز گوارا باد

میلادت مبارک




وقتی که پاتو گذاشتی روی این زمین خاکی

تموم گل های عالم شدن از دست تو شاکی

خدا هم هواتو داشته ، تو رو با گلا سرشته

با تو دنیای پر از درد ، واسه من مثل بهشته

روز میلادت مبارک عزیزترینم .



اهمیشه زلال دریا باش،مهر باش و شمیم گلها باش
تاهمیشه چونرگس شیراز،عشق باش و بهار و زیبا باش

مثل شهد زلال چشم رطب، در بلندای نخل کرمانی 
مثل خرمای صادراتی بم،تا همیشه سهیم رویا باش

مثل مهتاب تا همیشه بتاب،تاشبم از تو روشنی گیرد
مثل خورشید صبحگاه امید،در هوای طلوع فردا باش 

مثل قالی اصل کرمانی،با گل و بوته هم عقیده بمان
تار و پودت پر از قداست خاک،در دل عالمی فریبا باش

یاسهای شکفته می گفتند ، وامدار شمیم روی تواند
عطر جانبخش زیره ها گفتند،تاابد هم ترانه ی ما باش 

نور باش وطراوت و باران،تا چمن در هوای تو بدمد
روز وشب در ردیف شعر ترم،مثل ایهام عشق پیدا باش

نوزده روز رفته از بهمن ، روز زیبای خوب میلادت
تاهمیشه بهار باش و بمان ، تا همیشه به عشق اسما باش 


شعر از استاد دلجوو شاعر خوب میمند شیراز 

اشک رازیست

اشک رازيست
لبخند رازيست
عشق رازيست
اشک آن شب لبخند عشقم بود 
قصه نيستم که بگويي
نغمه نيستم که بخواني
صدا نيستم که بشنوي
ا چيزي چنان که ببيني
يا چيزي چنان که بداني...
من درد مشترکم
مرا فرياد کن.
درخت با جنگل سخن مي گويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن مي گويم 
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشه هاي ترا دريافته ام
با لبانت براي همه لبها سخن گفته ام
و دست هايت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زندگان
و در گورستان تاريک با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا که مردگان اين سال
عاشق ترين زندگان بودند



حساس‌مي‌کنم
در هر کنار و گوشه‌يِ اين شوره‌زارِ ياس
چندين هزار جنگلِ شاداب ناگهان
مي‌رويد از زمين
آه اي يقينِ گم‌شده ، اي ماهي‌يِ گريز
در برکه‌هايِ آينه لغزيده تو به تو
من آب‌گيرِ صافي‌ام 
اينک ! به سِحرِ عشق
از برکه‌هايِ آينه راهي به من بجو

احمد شاملو





اين است عطر خاکستري هواي که از نزديکي صبح سخن مي گويد
زمين آبستن روزي ديگر است
اين است زمزمه سپيده
اين است آفتاب که بر مي آيد
تک تک ، ستاره ها آب مي شوند
و شب
بريده بريده
به سايه هاي خرد تجزيه مي شود
و در پس هر چيز
پناهي مي جويد
و نسيم خنک بامدادي
چونان نوازشي ست

عشق ما دهکده اي که هرگز به خواب نمي رود
نه به شبان و
نه به روز
و جنبش و شور حيات
يک دم در آن فرو نمي نشيند
هنگام آن است که دندان ها تو را
در بوسه ئي طولاني
چون شيري گرم
بنوشم

تا دست تو را به دست آرم
از کدامين کوه مي بايدم گذشت
تا بگذرم
از کدامين صحرا
از کدامين دريا مي بايدم گذشت
تا بگذرم
روزي که اين چنين به زيبايي آغاز مي شود
به هنگامي که آخرين کلمات تاريک غم نامه ي گذشته را با شبي
که در گذر است به فراموشي ي باد شبانه سپرده ام
از براي آن نيست که در حسرت تو بگذرد
تو باد و شکوفه و ميوه ي، اي همه ي فصول من
بر من چنان چون سالي بگذر
تا جاودانگي را آغاز کنم 

احمد شاملو




عشق ما دهکده يي ست که هرگز به خواب نمي رود
نه به شبان و
نه به روز 
و جنبش و شور حيات
يک دم در آن فرو نمي نشيند 
هنگام آن است که دندان هاي تو را
در بوسه يي طولاني
چون شيري گرم
بنوشم 

احمد شاملو






نفسِ خشم‌آگينِ مرا
تُند و بريده
در آغوش مي‌فشاري
و من احساس مي‌کنم که رها مي‌شوم
و عشق
مرگِ رهايي‌بخشِ مرا
از تماميِ تلخي‌ها
مي‌آکند

بهشتِ من جنگلِ شوکران‌هاست
و شهادتِ مرا پاياني نيست

احمد شاملو






براي زيستن دو قلب لازم است
قلبي که دوست بدارد ، قلبي که دوستش بدارند
قلبي که هديه کند
قلبي که بپذيرد
قلبي که بگويد
قلبي که جواب بگويد
قلبي براي من ، قلبي براي انساني که من مي‌ خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم
درياهاي چشم تو خشکيدني است
من چشمه يي زاينده مي خواهم
پستان هايت ستاره هاي کوچک است
آن سوي ستاره من انساني مي خواهم
انساني که مرا برگزيند
انساني که من او را برگزينم
انساني که به دست هاي من نگاه کند
انساني که به دست هايش نگاه کنم
انساني در کنار من
تا به دست هاي انسان نگاه کنيم
انساني در کنارم، آينه يي در کنارم
تا در او بخندم ، تا در او بگريم

احمد شاملو








پر پرواز ندارم اما
دلي دارم و حسرت درناها
و به هنگامي که مرغان مهاجر دردرياچه ي ماهتاب
پارو ميکشند
خوشا رها کردن و رفتن
خواب ديگر
به مردابي ديگر
خوشا ماندابي ديگر
به ساحلي ديگر
به دريايي ديگر
خوشا پر کشيدن ، خوشا رهايي
خوشا اگر نه رها زيستن ، مردني به رهايي
آه اين پرنده
در اين قفس تنگ
نمي خواند

احمد شاملو







ما در ظلمت‌ايم
بدان خاطر که کسي به عشق ما نسوخت
ما تنهاييم
چرا که هرگز کسي ما را به جانب خود نخواند
عشق‌هاي معصوم ، بي‌کار و بي انگيزه‌اند
و دوست داشتن
از سفرهاي دراز تهي‌دست باز مي‌گردد 
ديگر
اميد درودي نيست 
اميد نوازشي نيست 

احمد شاملو









قصد من فريب خودم نيست,دل پذير!
قصد من
فريب خودم نيست.

اگر لب ها دروغ مي گويند
از دست هاي تو راستي هويداست
و من از دست هاي توست که سخن مي گويم.

دستان تو خواهران تقدير من اند.
از جنگل سوخته از خرمن هاي باران خورده سخن مي گويم
من از دهکده ي تقدير خويش سخن مي گويم.

احمد شاملو 








به تو سلام می کنم کنار تو می نشینم
و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود
اگر فریاد مرغ و سایه‌ی علفم
در خلوت تو این حقیقت را باز می یابم

خسته ، خسته ، از راهکوره های تردید می آیم
چون آینه یی از تو لبریزم
هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد
نه ساقه‌ی بازوهایت
نه چشمه های تنت

بی تو خاموشم ، شهری در شبم
تو طلوع می کنی
من گرمایت را از دور می چشم
و شهر من بیدار می شود

با غلغله ها ، تردیدها ، تلاشها
و غلغله های مردد تلاشهایش
دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد

دور از تو من شهری در شبم
ای آفتاب
و غروبت مرا می سوزاند
من به دنبال سحری سرگردان می گردم

تو سخن نمی گویی
من نمی شنوم
تو سکوت می کنی
من فریاد می زنم
با منی ، با خود نیستم
و بی تو خود را نمی یابم
دیگر هیچ چیز نمی خواهد
نمی تواند تسکینم بدهد

اگر فریاد مرغ و سایه‌ی علفم
این حقیقت را در خلوت تو باز یافته ام
حقیقت بزرگ است
و من کوچکم
با تو بیگانه ام
فریاد مرغ را بشنو
سایه‌ی علف را با سایه ات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن
بیگانه‌ی من
مرا با خودت یکی کن

احمد شاملو







تو کجائي ؟
در گستره ي بي مرز اين جهان
تو کجائي ؟
من در دوردست ترين جاي جهان ايستاده ام :
کنار تو
تو کجائي ؟
در گستره ي ناپاک اين جهان
تو کجائي ؟
من در پاک ترين مقام جهان ايستاده ام
بر سبز شور ، اين رود بزرگ که مي سرايد براي تو

احمد شاملو


















متنی زیبا و آرامش دهنده از سوی خداوند برای م


می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود.

همان دلهای بزرگی که جای من در آن است

آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم.

دلتنگی هایت را از خودت بپرس.

و نگران هیچ چیز نباش!

هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!

اما من نمی خواهم تو همان باشی!

تو باید در هر زمان بهترین باشی.

نگران شکستن دلت نباش!

میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.
و جنسش عوض نمی شود ...

و میدانی که من شکست ناپذیر هستم ...

و تو مرا داری ...

برای همیشه!

چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...

چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...

چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!

درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!

دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...

می خواهم شاد باشی ...

این را من می خواهم ...

تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.

من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)

و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...

نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.

شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟

اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!

فقط کافیست خوب گوش بسپاری!

و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!

پروردگارت ...

با عشق !





شاید حس آرامش را برایم بخرند ....

 

*.........................*

طوری خاطره بسازید ..... که بعد از شما هم بتواند زندگی کند...

*.........................*

غرورم را زخمی کنی‌ ، عشقت را سر می‌‌برم

*.........................*

تو مرا... آنقدر آزردی.. که خودم کوچ کنم از شهرت.. بکنم دل ز دل


 چون سنگت.. تو خیالت راحت.. می روم از قلبت.. می شوم


 دورترین خاطره در شب هایت تو به من می خندی.. و به خود می


 گویی: باز می آید و می سوزد از این عشق ولی.. بر نمی گردم


 نه!!! می روم آنجایی که دلی بهر دلی تب دارد.. عشق زیباست و


حرمت دارد.. تو بمان.. دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت سرد


 و بی روح شده است.. سخت بیمار شده است.

 

میترسم از تعبیرشان ، برگرد...

 

نمیخواهم تعبیر شوند خواب هایی که در نبودت

 

مرا عذاب میدهند........

 

من ... میان همهمه های تمام بادهای سهمگین جهان ، میان


 سیاهیِ این روزهای خاکستری ام .... میان تمام نمیدانم های تو و


 میدانم های دلم . دارم غرق می شوم ... ندیده بودی تمنای دلم را


 ؟؟؟ دلم را که تمام بخشیده بودمت... نمیدیدی که عاجزانه


 میخواست داشتنت را؟ روحم که تازگی ها در پی دل روانه شده


 بود... نمیدیدی و نمیبینی که بی قراری می کند لحظه های نبودنت


 را ؟ وجسم... این جسم درد میگیرد و دور خود میپیچد نبودن هایت


 را ... دار و ندار این روزهای رفته که هیچ . داشته ها و نداشته های


 این روزهای نیامده هم مال تو . من تنها نشسته ام که ببینم چه


 میکند رویایت ، نبودن هایت و خاطراتت با دلم ، با روحم و با جسمم.


 ... برای دلم از نبودن هایت میگویم . به دلم میگویم فراموش کند


 روزی که آمدی و خواستی معنای روزها و شبهایت باشم.....


 میدانم بی همسفری در میانه ی راه برایش دشوار است ... میدانم


 که تاب نمی آورد این همه بی تو بودن را ... بیا دلم .... بیا و باور کن


 که آن معنای ساده گذشته از چشم های تو..... و قصه ی " تو باش


 و حکمروای قلعه ی تنهایی هایم باش."... قصه ای بیش نبود.... بیا


 دلم و باور کن زین پس باز هم منو تو تنهاییم.... باز هم از بهشت


 رانده شدیم به جرم خوردن سیب... بیا دلم و باور کن این قصه را..




*.........................*

خیلی مواظب باش!!!


اگه باشنیدن صداش دلت لرزید



اگه از بدی هاش فرار نکردی و موندی



دیگه تمومه…!!!



اون شده همه ی دنیـــــــــــــــــــات


 

 

از ما که گذشـــت ... ولی به دیگری موقــتی بودنت را گوشـزد کن!



 تا از همان اول فکری به حال جـای خــالیت بکند.....!

*.........................*

  چقدر سفت شده پدال دوچرخه دوستي مان! يا من خسته ام يا



 شيب زياد شده...... شايد هم تو ديگر رکاب نميزني!

*.........................*

 

اگر تـــــــــو نبودی عشـــــــــــــــــق نبود

 

همین طور اصــــــــــــراری برای زندگـــــــــــــــــی

 

اگر تــــــــــــو نبودی...

 

زمین یک زیر سیگـــــــــــاری گلی بود

 

جایـــــــــــی برای خاموش کردن بی حوصلگی هـــــــــــــــا

 

نفهميدم آمدنت را مات بنگرم، يا رفتنت را حيران بگريم، باد آورده را


 باد ميبرد قبول، اما دلم را که باد نياورده بود...! اين آخرين بارم بود!!


 ديگر احساسم را براي کسي عريان نميکنم! ٌصداقت،يعني حماقت 

*.........................*

برگرد و همه را غافل گیر کن، من حتی ، با خدا هم شرط بسته ام...


 ................. روزهای تعطیل بیشتر از بقیه روزها دلم میگیره چون


 وقت داری به من فکر کنی ... ولی فکر نمیکنی

*.........................*

اینکه آدم حرفی نمی زند نه اینکه دردی نداشته باشد. از یک جایی


 به بعد آدم خودش می فهمد که حرف زدن فایده ای ندارد....

*.........................*

این روزهایم به "تظاهر" میگذرد تظاهر به بی‌تفاوتی ، به بی‌خیالی ،


 به اینکه مهم نیست . . . وچه سخت می‌کاهد از جانم این نمایش لــعــنــتــی . .

*.........................*

 

می دونی


باید بفهمــــــــی وقتی دلت می گیره ...

 

تنهایــــــــــــی !


باید یاد بگیری از هیچ کس توقع نداشته باشی !

 

باید عادت کنی که با کسی درددل نکنی !

 

باید درک کنی که هر کس مشکلات خودشو داره






به خاطر روی زیبای تو بود

که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند

به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود

که دست هیچ کس را در هم نفشردم

به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود

که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم

به خاطر دل پاک تو بود

که پاکی باران را درک نکردم

به خاطر عشق بی ریای تو بود

که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم

به خاطر صدای دلنشین تو بود

که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست

و به خاطر خود تو بود

فقط به خاطر تو



 


گل گلدون من شکسته در باد

تو بيا تا دلم نکرده فريادگل شب بو ديگه شب بو نميده کي گل شب بو رو


 از شاخه چيده گوشهء آسمون پر رنگين گمون من مثل تاريکي تو مثل


 مهتاب اگه باد از سر زلف تو نگذره من ميرم گم ميشم تو جنگل خواب گل


 گلدون من ماه ايوون من از تو تنها شدم چو ماهي از آب گل هر آرزو رفته از


 رنگ و بو من شدم رودخونه دلم يه مرداب آسمون آبي ميشه اما گل


 خورشيد رو شاخه هاي بيد دلش ميگيره دره مهتابي ميشه اما گل مهتاب


 از برکه هاي آب بالا نميره تو که دست تکون ميدي به ستاره جون ميدي


 ميشکفه گل از گل باغ وقتي چشمات هم مياد دو ستاره کم مياد ميسوزه


 شقايق از داغ گل گلدون من ماه ايوون من از تو تنها شدم چو ماهي از آب


 گل هر آرزو رفته از رنگ و بو من شدم رودخونه دلم يه مرداب


راز دل قاصدک


من که یاری ندارم چشم انتظاری ندارم


قاصدک برو برو که باتو کاری ندارم


قاصدک به چشم من قصه ی یک دردی برو

میدونم برای من خبر نیاوردی برو


توی 7تا آسمون من یه ستاره ندارم

کسی که عشق من و به یاد بیاره ندارم

ندارم دلی که یک لحظه بیادم بزنه

ندارم هیچکسی رو که فک کنی یار منه




قاصدک برو برو که باتو کاری ندارم


من که یاری ندارم چشم انتظاری ندارم



خیلی وقته اونی که براش میمردم دیگه نیست


قاصدک هارو بیادش می شمردم دیگه نیست


خیلی وقته که دارم با تنهایی سر می کنم


همه ی قاصدک های شهر و پر پر می کنم




قاصدک برو برو که باتو کاری ندارم


من که یاری ندارم چشم انتظاری ندارم




سلامم را برسان به دریا قاصدک .دستی از دل تنگم به سر شالیزار

 بکش.قاصدک چشمانم را ببر به لیلاکوه، کمی عطر چای بیاور.چشمانم بی

قرار باران است.باران قهر کرد و نبارید

ابر نشد که بر موجهای کف و صدفهای ماسه ای سجده کنم.قاصدک راز

 پنهانم را به دخترک شمالی آهسته بگو.بگو که شاهزاده ی آبی چشم،

 اسب سفید چوبی را رو به آسمان گرفته

و امید به رویش نیلوفرهای مرداب دارد.قاصدک چشم جنگل پرندگان بی

 قفس را

به جای من ببوس و سلامم را بر بام سبز لاهیجان رها کن.پرستوها راه لانه


 را گم کرده اند.در اندیشه ی پرستوها بودم که لانه ام گم شد.


"امین آزاد"



راز دل را به چشــمانـــت نگـــوچـــون میـــگرید



 ورســوایت 



میکــند


و این را بدان :


گیرم که باخته ام !!! اما کسی جرات ندارد به من دست


 بزند 


یا از صفحه بازی بیرونم بیندازد،


شوخی نیست 



من شاه شطرنجم...



قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟


از کجا وز که خبر آوردی ؟


 خوش خبر باشی ، اما ،‌اما


گرد بام و در من 


 بی ثمر می گردی


انتظار خبری نیست مرا 


 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری


برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس 


 برو آنجا که تو را منتظرند 


 قاصدک


در دل من همه کورند و کرند


دست بردار ازین در وطن خویش غریب


قاصد تجربه های همه تلخ 


 با دلم می گوید 


 که دروغی تو ، دروغ 


 که فریبی تو. ، فریب 


 قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای 


 راستی ایا رفتی با باد ؟


با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای


راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟


مانده خکستر گرمی ، جایی ؟


 در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟


 قاصدک


برهای همه عالم شب و روز


در دلم می گریند


.






خـُـــــــــــــــــכآیـــــآ ...


مــَـرا بِــبَــخـــش !


کــِـــهــ هَــــمــوآرهــ כر گِــرِفــتــآرے هــایـَــمــ ؛


כُنــیــآ رآ اَز تـــو خـــواســـتِـــهـ اَمـــ ؛


اِلــــــــــهـــے ...



כَســـتــآنــے عَــطــآ کُـــטּ کِــهـ تـــو را بَــرآیَـــم اَز تــو بِـــخــوآهَـــכ ...





راز دل


راز دل با كس نگفتم چون ندارم محرمي


هر كه را محرم شمردم عاقبت رسوا شدم


راز دل با آب گفتم تا نگويد با كسي


عاقبت ورد زبان ماهي دريا شدم

شعر پروانه ات خواهم ماند


بیا در كوچه باغ شهر احساس

شكست لاله را جدی بگیریم

اگر نیلوفری دیدیم زخمی
برای قلب پر دردش بمیریم

بیا در كوچه های تنگ غربت
برای هر غریبی سایه باشیم

بیا هر شب كنار نور یك شمع
به فكر پیچك همسایه باشیم

بیا ما نیز مثل روح باران
به روی یك رز تنها بباریم

بیا در باغ بی روح دلی سرد
كمی رویا ی نیلوفر بكاریم

بیا در یك شب آرام و مهتاب
كمی هم صحبت یك یاس باشیم

اگر صد بار قلبی را شكستیم
بیا یك بار با احساس باشیم

بیا به احترام قصه عشق
به قدر شبنمی مجنون بمانیم

بیا گه گاه از روی محبت
كمی از درد لیلی بخوانیم

بیا از جنگل سبز صداقت
زمانی یك گل لادن بچینیم

كنار پنجره تنها و بی تاب
طلوع آرزوها را ببینیم

بیا یك شب به این اندیشه باشیم
چرا این آبی زیبا كبود است

شبی كه بینوا می سوخت از تب
كنار او افق شاید نبوده ست

بیا یك شب برای قلبهامان
ز نور عاطفه قابی بسازیم

برای آسمان این دل پاك
بیا یك بار مهتابی بسازیم

بیا تا رنگ اقیانوس آبیست
برای موج ها دیوانه باشیم

كنار هر دلی یك شمع سرخست
بیا به حرمتش پروانه باشیم

بیا با دستی از جنس سپیده
زلال اشك از چشمی بشوییم

بیا راز غم پروانه ها را
به موج آبی دریا بگوییم

بیا لای افق های طلایی
بدنبال دل ماهی بگردیم

بیا از قلبمان روزی بپرسیم
كه تا حالا در این دنیا چه كردیم

بیا یك شب به این اندیشه باشیم
به فكر درد دلهای شكسته

به فكر سیل بی پیایان اشكی
كه روی چشم یك كودك نشسته

به فكر سیل بی پایان اشكی
كه روی چشم یك كودك نشسته

به فكر اینكه باید تا سحرگاه
برای پیوند یك شب دعا كند

ز ژرفای نگاه یك گل سرخ
زمانی مرغ آمین را صدا كرد

به او یك قلب صاف و بی ریا داد
كه در آن موجی از آه و تمناست

پر از احساس سرخ لاله بودن
پر از اندوه دلهای شكیباست

بیا در خلوت افسانه هامان
برای یك كبوتر دانه باشیم

اگر روزی پرستو بی پناهست
برای بالهایش لانه باشیم

بیا با یك نگاه آسمانی
ز درد یك ستاره كم نماییم

بیا روزی فضای شهرمان را
پر از آرامش شبنم نماییم

بیا با بر گ های گل سرخ
به درد زنبقی مرهم گذاریم

اگر دل را طلب كردند از تو
مبادا كه بگویی ما نداریم

بیا در لحظه های بی قراری
به یاد غصه مجنون بخوابیم

بیا دلهای عاشق را بگردیم
كه شاید ردی از قلبش بیابیم

بیا در ساحل نمناك بودن
برای لحظه ای یكرنگ باشیم

بیا تا مثل شب بوهای عاشق
شبی هم ما كمی دلتنگ باشیم

كنار دفتر نقاشی دل
گلی از انتظار سرخ رویید

و باران قطره های آبیش را
به روی حجم احساس پاشید

اگر چه قصه دل ها درازست
بیا به آرزو عادت نماییم

بیا با آسمان پیمان ببندیم
كه تا او هست ما هم با وفاییم

بیا در لحظه سرخ نیایش
چو روح اشك پاك و ساده باشیم

بیا هر وقت باران باز بارید
برای گل شدن آماده باشیم

/ مریم حیدرزاده



بگذارید که در صلح وصفا غرق شوم

بِگذَرم از من ودر واژۀ ما غرق شوم

مستِ مستم ،بگذارید که سمفونی عشق

بنوازد وَ من آرام و رها غرق شوم

لطفِ باران عطش صاعقه را تسکین است 

در شب صاعقه بی چون وچرا غرق شوم

قطره ام ، میلِ هم آغوشیِ دریا دارم

گاه در بازیِ موجی گذرا غرق شوم

شعرِ نغزی است سحرهای اهورایی عشق

بِرَهم از خود و درنهر دعا غرق شوم

دست در دستِ نسیم سحری چون پرِ کاه

گه به رقص آیم ودر باد صبا غرق شوم

تا طلوع وتبِ پروانه شدن راهی نیست

بگذارید که در نورِ خدا  غرق شوم

حميده ميرزاد


پیله کرده است
دلم
به داشتنت
و هر بار که می ترسم
از نبودنت
... هزار پروانه
در دلم
بال بال می زند


می سوزم اگر به قلب دریـــا نزنم

مجنون تر از اینم که به صحرا نزنم

از بغض گلوگیر شما می پرسم

حرف دل خـــــود را بزنم یا نزنم ؟

×××××××××××××××××
حرف دلت را امروز بزن ...

اگر گفتي اسمش حرف دله! 

اگر نگفتي 

فردا 

ميشه درد دل !

××××××××××××××××

گریه در چشمان من 

طوفان غم دارد ولی

خنده بر لب می زنم

                                تا کس نفهمد "راز" من

/////////////////////////

گـــــر باده به مستیئی کفایت نکند

عاشـــق به دل از مهر حکایت نکند

هر چند که آباد ، خرابش می خوان

شهری که ز شاعرش حمایت نکند!!

××××××××××××××××××

گویند دل به آن بت نامهربان نده


دل آن زمان ربود که نامهربان نبود


××××××××××××××××××


نمی دانم ترس است 

یا بی خیالی یا توهم و یا...


فقط سپرده ام 


همه چیز را دست خودش...

این ریش... و این قیچی...!

می دانم اگر "او" بخواهد 

همه چیز درست می شود

و هر آنچه "او" خواست 

یعنی درست شدن همه چیز...

و این تنها نقطه آرامشم 

و بزرگ ترین آن است...

*******

"*******************

گاه سکــــــــــوت"

یک دوست معجزه می کند...

و تو می آمـــوزی که همیشه بودن 

در"فریاد"نیست....

*******************************

هرگاه خبر مرگم را شنیدی

در پی مزاری باش که

بر روی سنگ قبرش نوشته اند:


"ساده بودم باختم"

××××××××××××××××××××××××

مردم تند و بد می خوانند


و پیش از آنکه بفهمند داوری میکنند

نوشتن چیست ؟

نوشتن برای چیست ؟

نوشتن برای کیست ؟

راستی را

گویی هیچ کس تاکنون

چنین پرسشی را 

از خود نپرسیده است

(ژان پل سارتر)

************************

من اگر عاشقانه می نویسم


نه عاشقم نه شکست خورده ام!


فقط می نویسم 


تا عشق یاد قلبم بماند..


در این ژرفای دل کندن ها 

و عادت ها و هوس ها 

فقط تمرین آدم بودن می کنم!

××××××××××××××××××××××

آنکس که بدم گفت بدی سیرت اوست

وانکس مـرا گفت نکو خـــــود نیکوست

حــال متکــــلم از کــــــلامش پیداست


از کــوزه همان برون تراود که در اوست