سپندارمذگان روز عشاق ایرانی
تاسف بار است که فکر کنیم مرغ همسایه غاز است! ( سپندارمذگان نه ولنتاین!)
کی میگه این مطلبی که می خوام بگم ربطی به یاد گیری زبان ندارد؟ برای یادگیری هر زبانی اول باید با آداب و فرهنگ آن زبان آشنا شد و این خیلی تاسف بار است که با آداب و فرهنگ بیگانه بیش تر از فرهنگ خود آشنا باشیم. تاسف بار است که فکر کنیم مرغ همسایه غاز است.
برای اینکه ملتی در تفکر عقیم شود، باید هویت فرهنگی تاریخی را از او گرفت. فرهنگ مهم ترین عامل در حیات، رشد، بالندگی یا نابودی ملت ها است. هویت هر ملتی در تاریخ آن ملت نهاده شده است. اقوامی که در تاریخ از جایگاه شامخی برخوردارند، کسانی هستند که توانسته اند به شیوه مؤثرتری خود، فرهنگ و اسطوره های باستانی خود را معرفی کنند و حیات خود را تا ارتفاع یک افسانه بالا برند. آنچه برای معاصرین و آیندگان حائز اهمیت است، عدد افراد یک ملت و تعداد سربازانی که در جنگ کشته شده اند نیست؛ بلکه ارزشی است که آن ملت در زرادخانه فرهنگی بشریت دارد.
شاید هنوز دیر نشده باشد که روز عشق را از 25 بهمن (Valentine) به 29 بهمن (سپندارمذگان ایرانیان باستان) منتقل کنیم.
ملت ایران از جمله ملت هایی است که زندگی اش با جشن و شادمانی پیوند فراوانی داشته است، به مناسبت های گوناگون جشن می گرفتند و با سرور و شادمانی روزگار می گذرانده اند. این جشن ها نشان دهنده فرهنگ، نحوه زندگی، خلق و خوی، فلسفه حیات و در کل جهان بینی ایرانیان باستان است. از آنجایی که ما با فرهنگ باستانی خود ناآشناییم، شکوه و زیبایی این فرهنگ با ما بیگانه شده است.
چند سالی ست حوالی 25 بهمن ماه (14 فوریه) که می شود هیاهو و هیجان را در خیابان ها می بینیم. مغازه های اجناس کادوئی لوکس و فانتزی غلغله می شود. همه جا اسم Valentine به گوش می خورد. از هر بچه مدرسه ای که در مورد والنتاین سوال کنی می داند که “در قرن سوم میلادی که مطابق می شود با اوایل امپراطوری ساسانی در ایران، در روم باستان فرمانروایی بوده است بنام کلودیوس دوم. کلودیوس عقاید عجیبی داشته است از جمله اینکه سربازی خوب خواهد جنگید که مجرد باشد. از این رو ازدواج را برای سربازان امپراطوری روم قدغن می کند. کلودیوس به قدری بی رحم و فرمانش به اندازه ای قاطع بود که هیچ کس جرات کمک به ازدواج سربازان را نداشت. اما کشیشی به نام والنتیوس (والنتاین)،مخفیانه عقد سربازان رومی را با دختران محبوبشان جاری می کرد. کلودیوس دوم از این جریان خبردار می شود و دستور می دهد که والنتاین را به زندان بیندازند. والنتاین در زندان عاشق دختر زندانبان می شود. سرانجام کشیش به جرم جاری کردن عقد عشاق، با قلبی عاشق اعدام می شود… بنابراین او را به عنوان فدایی و شهید راه عشق می دانند و از آن زمان نهاد و سمبلی می شود برای عشق!”
اما کمتر کسی است که بداند در ایران باستان، نه چون رومیان از سه قرن پس از میلاد!، که از بیست قرن پیش از میلاد، روزی موسوم به روز عشق بوده است!
جالب است بدانید که این روز در تقویم جدید ایرانی دقیقا مصادف است با 29 بهمن، یعنی تنها 4 روز پس از والنتاین فرنگی! این روز “سپندار مذگان” یا “اسفندار مذگان” نام داشته است. فلسفه بزرگداشتن این روز به عنوان “روز عشق” به این صورت بوده است که در ایران باستان هر ماه را سی روز حساب می کردند و علاوه بر اینکه ماه ها اسم داشتند، هریک از روزهای ماه نیز یک نام داشتند. بعنوان مثال روز اول “روز اهورا مزدا”، روز دوم، روز بهمن (سلامت، اندیشه) که نخستین صفت خداوند است، روز سوم اردیبهشت یعنی “بهترین راستی و پاکی” که باز از صفات خداوند است، روز چهارم شهریور یعنی “شاهی و فرمانروایی آرمانی” که خاص خداوند است و روز پنجم “سپندار مذ” بوده است. سپندار مذ لقب ملی زمین است. یعنی گستراننده، مقدس، فروتن.
زمین نماد عشق است چون با فروتنی، تواضع و گذشت به همه عشق می ورزد. زشت و زیبا را به یک چشم می نگرد و همه را چون مادری در دامان پر مهر خود امان می دهد. به همین دلیل در فرهنگ باستان اسپندار مذگان را بعنوان نماد عشق می پنداشتند.
در هر ماه، یک بار، نام روز و ماه یکی می شده است که در همان روز که نامش با نام ماه مقارن می شد، جشنی ترتیب می دادند متناسب با نام آن روز و ماه. مثلا شانزدهمین روز هر ماه مهر نام داشت و که در ماه مهر، “مهرگان” لقب می گرفت. همین طور روز پنجم هر ماه سپندار مذ یا اسفندار مذ نام داشت که در ماه دوازدهم سال که آن هم اسفندار مذ نام داشت، جشنی با همین عنوان می گرفتند.
سپندار مذگان جشن زمین و گرامی داشت عشق است که هر دو در کنار هم معنا پیدا می کردند. در این روز زنان به شوهران خود با محبت هدیه می دادند. مردان نیز زنان و دختران را بر تخت شاهی نشانده، به آنها هدیه داده و از آنها اطاعت می کردند.
شاید هنوز دیر نشده باشد که روز عشق را از 25 بهمن (Valentine) به 29 بهمن (سپندار مذگان ایرانیان باستان) منتقل کنیم.
بیایید از همین حالا برای معرفی این روز به دوستان و آشنایان تلاش کنیم. بیایید در وبلاگ ها و سایتهایمان در موردش توضیح دهیم، امسال «سپندارمذگان» یا «اسفندارمذگان» را جشن بگیریم، شاد باشیم و به تاریخ و فرهنگ کشورمان افتخار کنیم.
پنجشنبه ۲۴ بهمن، سالروز در گذشت فروغ فرخزاد است.
هنوز را ...
زندگی زیباست
زندگی زیباست ، اگر روح آزاد عشق و محبت اسیر زندان
فراموشی دل نگردد و خزان یأس گلبوته های امید بهار جان
را در وسعت انتظار زرد خویش ، مدفون نسازد زندگی زیباست
اگر عقده های زخمی بزرگ ، طپش زیستن را از قلب کوچک
کبوترها نرباید و در ذهن شلوغ بیشه زار اندیشه ، مرگ
نیلوفرهای وحشی نروید زندگی زیباست اگر لب خوفناک تیرها
، خون بیدهای مجنون را در جام سبز لیلای چمن نریزد و دست
بی خبر طوفان ، گل خواب را در صدف آبی باغ پرپر نکند
زندگی زیباست اگر کنار جویباران نیم خفته ، غزالهای خسته
دشت از آغوش وهم و هراس بگریزند و در بال رویاهای شیرین
به آن سوی حصارهای شب سفر کنند زندگی زیباست اگر خرمن
هستی جنگل در خشم آتشین تندر نسوزد و خاکستر سیاه مرگ تن
پوش درختان بی پناه و محزون نگردد زندگی زیباست اگر پری
مهربان قصه ها از بستر خاطره ها برخیزد و در معصومیت و
صداقت ناب کودکان همواره زنده بماند زندگی زیباست اگر
هوای نگاه تو از آه سینه سوز خاکهای افسرده بارانی شود و
مسیح دستانت در کالبد دستهای مرده بذر حیات و رویش بپاشد
زندگی زیباست اگر من و تو در کشتزار قلبمان گلی بکاریم
که هیچ کس را یارای چیدن آن نباشد و هیچ اشکی جز اشک
شبانه عشق رخسار زیبایش را نشوید زندگی زیباست حتی برای
تو که هم آغوش رنج و حرمانی و آفتاب شادی رابه خنجر زهر
آلود شب غم سپرده ای آری زندگی برای تو نیز زیباست زیرا
روزی مهمانی عزیز در خانه دلت را خواهد زد و با حضورش
زندگی را از نو به تو تقدیم خواهد کرد مهمانی که عشق نام
دارد
چطور بگم که دلتنگ توام تویی که مونس شب های دل بی قراری ام بودی
خدایا...........
خیانت
محمد نجفی نوکاشتی
بعد از آن عشقی که درما اتفاق افتاده است
چشم هایت ظاهرا از اشتیاق افتاده است
فال لازم نیست حتی از خطوط دست هات
می توان فهمید بین ما فراق افتاده است
سوختم اما وجودم روشنی بخش تو شد
قدر یک هیزم که آغوش اجاق افتاده است
این در و آن در زدن چیزی برای من نداشت
مثل گنجشکی که در دام اتاق افتاده است
ترس از این "دوستت دارم" به ما محدود نیست
در تمام شهر انگار اختناق افتاده است
درد دارد نقش عاشق پیشه را بازی کنیم
بعد از آن عشقی که در بند نفاق افتاده است
محمد نجفی نوکاشتی
محمد نجفی نوکاشتی
کم کم شبیه حس قشنگی شکسته شد
بغضی که عاشقانه و رنگی شکسته شد
رویای صادقانه و تعبیر خواب من
مردی بجای یک دل سنگی شکسته شد
کاخی که آرزوی تو احداث کرده بود
مانند یک بنای کلنگی شکسته شد
اصرار تو به رفتن و انکارهرچه بود
صلح میان ما سر جنگی شکسته شد
حالا پر از ترانه ی رفتن شدی و دل!
دل را ببین! که با همه تنگی شکسته شد
محمد نجفی نوکاشتی
بعد از حضورت انگار شب بود با سیاهی
تنها نصیب من شد یک عمر در تباهی
حتی من و نگاهت با هم غریبه بودیم
با این غریبگی هم من ماندم و دوراهی
پایان هر دو راهم در انتها یکی بود
یا گریه بود و ماتم یا بغض و اشک و آهی
در ماجرای عشقت یک طرح ساده بودم
شاید که یا نه... اصلا، یک طرح اشتباهی
اصلا بیا دوباره این قصه را بگوئیم
من بودم و تو بودی... من بودم و نگاهی
یک لحظه خیره ماندن، یک حس عاشقی بود
بعدش دوباره هرروز، بعدش دوباره، گاهی
حتما میان ذهنت گاهی تصوّری هست
از حرف های دیروز حتی اگر نخواهی
یادم نمی رود آن باران چشم نازت
یادش بخیر، گفتی... گفتی که بی پناهی
در برکه ی خیالم یاد تو بود اما
از برکه سوی دریا رفتی شبیه ماهی
حالا تمام حسم در این غزل نهفته ست
این بیت های آخر، این اشکها، گواهی
محمد نجفی نوکاشتی
محمد نجفی نوکاشتی
خبرم هست دل آزرده و بیمار شدی
بی سبب نیست از این فاصله بیزار شدی
قصه میخواست که ما در طلب هم باشیم
نسترن پا به میان کرده و بی یار شدی
ظاهرا خوشه پروین زمان مستت کرد
این چه رسمیست که از تیره ی اغیار شدی
زود رفتی و دل از خاطره ها خالی شد
دل بریدی ز من و با دگری یار شدی
خبرم هست که با وسوسه شب پرگان
چند روزیست که در حسرت دیدار شدی
قاصدک گفت که از پنجره ها دلگیری
وز همین روست که همساده ی دیوار شدی
ازپشیمانی تو چلچله ها میگویند
و صد افسوس ، چه با فاصله بیدار شدی
محمد نجفی نوکاشتی
تولد عشق زندگیم دخترم نوردهم بهمن ماه
امروز خورشید درخشانتر است
و آ
سمان آبیتر
نسیم زندگی را به پرواز میکشد
و پرنده آواز جدید میسراید
امروز بهاری دیگر است
در روز تولد مهربانترین
در میلاد کسی که چشمانم با حضورش بارانی است
امروز را شادتر خواهم بود
و دلم را به میهمانی آسمان خواهم برد
جشنی برای میلادت بر پا خواهم کرد
تمامی گلها و سبزهها در میهمانی ما خواهند سرود
ای مهربانترین
روزهای زندگی هر روز گوارا باد
میلادت مبارک
وقتی که پاتو گذاشتی روی این زمین خاکی
تموم گل های عالم شدن از دست تو شاکی
خدا هم هواتو داشته ، تو رو با گلا سرشته
با تو دنیای پر از درد ، واسه من مثل بهشته
روز میلادت مبارک عزیزترینم .
شعر از استاد دلجوو شاعر خوب میمند شیراز
اشک رازیست
متنی زیبا و آرامش دهنده از سوی خداوند برای م
شاید حس آرامش را برایم بخرند ....
*.........................*
طوری خاطره بسازید ..... که بعد از شما هم بتواند زندگی کند...
*.........................*
غرورم را زخمی کنی ، عشقت را سر میبرم
*.........................*
تو مرا... آنقدر آزردی.. که خودم کوچ کنم از شهرت.. بکنم دل ز دل
چون سنگت.. تو خیالت راحت.. می روم از قلبت.. می شوم
دورترین خاطره در شب هایت تو به من می خندی.. و به خود می
گویی: باز می آید و می سوزد از این عشق ولی.. بر نمی گردم
نه!!! می روم آنجایی که دلی بهر دلی تب دارد.. عشق زیباست و
حرمت دارد.. تو بمان.. دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت سرد
و بی روح شده است.. سخت بیمار شده است.
میترسم از تعبیرشان ، برگرد...
نمیخواهم تعبیر شوند خواب هایی که در نبودت
مرا عذاب میدهند........
من ... میان همهمه های تمام بادهای سهمگین جهان ، میان
سیاهیِ این روزهای خاکستری ام .... میان تمام نمیدانم های تو و
میدانم های دلم . دارم غرق می شوم ... ندیده بودی تمنای دلم را
؟؟؟ دلم را که تمام بخشیده بودمت... نمیدیدی که عاجزانه
میخواست داشتنت را؟ روحم که تازگی ها در پی دل روانه شده
بود... نمیدیدی و نمیبینی که بی قراری می کند لحظه های نبودنت
را ؟ وجسم... این جسم درد میگیرد و دور خود میپیچد نبودن هایت
را ... دار و ندار این روزهای رفته که هیچ . داشته ها و نداشته های
این روزهای نیامده هم مال تو . من تنها نشسته ام که ببینم چه
میکند رویایت ، نبودن هایت و خاطراتت با دلم ، با روحم و با جسمم.
... برای دلم از نبودن هایت میگویم . به دلم میگویم فراموش کند
روزی که آمدی و خواستی معنای روزها و شبهایت باشم.....
میدانم بی همسفری در میانه ی راه برایش دشوار است ... میدانم
که تاب نمی آورد این همه بی تو بودن را ... بیا دلم .... بیا و باور کن
که آن معنای ساده گذشته از چشم های تو..... و قصه ی " تو باش
و حکمروای قلعه ی تنهایی هایم باش."... قصه ای بیش نبود.... بیا
دلم و باور کن زین پس باز هم منو تو تنهاییم.... باز هم از بهشت
رانده شدیم به جرم خوردن سیب... بیا دلم و باور کن این قصه را..
*.........................*
خیلی مواظب باش!!!
اگه باشنیدن صداش دلت لرزید…
اگه از بدی هاش فرار نکردی و موندی…
دیگه تمومه…!!!
اون شده همه ی دنیـــــــــــــــــــات
از ما که گذشـــت ... ولی به دیگری موقــتی بودنت را گوشـزد کن!
تا از همان اول فکری به حال جـای خــالیت بکند.....!
*.........................*
چقدر سفت شده پدال دوچرخه دوستي مان! يا من خسته ام يا
شيب زياد شده...... شايد هم تو ديگر رکاب نميزني!
*.........................*
اگر تـــــــــو نبودی عشـــــــــــــــــق نبود
همین طور اصــــــــــــراری برای زندگـــــــــــــــــی
اگر تــــــــــــو نبودی...
زمین یک زیر سیگـــــــــــاری گلی بود
جایـــــــــــی برای خاموش کردن بی حوصلگی هـــــــــــــــا
نفهميدم آمدنت را مات بنگرم، يا رفتنت را حيران بگريم، باد آورده را
باد ميبرد قبول، اما دلم را که باد نياورده بود...! اين آخرين بارم بود!!
ديگر احساسم را براي کسي عريان نميکنم! ٌصداقت،يعني حماقت
*.........................*
برگرد و همه را غافل گیر کن، من حتی ، با خدا هم شرط بسته ام...
................. روزهای تعطیل بیشتر از بقیه روزها دلم میگیره چون
وقت داری به من فکر کنی ... ولی فکر نمیکنی
*.........................*
اینکه آدم حرفی نمی زند نه اینکه دردی نداشته باشد. از یک جایی
به بعد آدم خودش می فهمد که حرف زدن فایده ای ندارد....
*.........................*
این روزهایم به "تظاهر" میگذرد تظاهر به بیتفاوتی ، به بیخیالی ،
به اینکه مهم نیست . . . وچه سخت میکاهد از جانم این نمایش لــعــنــتــی . .
*.........................*
می دونی
تنهایــــــــــــی !
باید عادت کنی که با کسی درددل نکنی !
باید درک کنی که هر کس مشکلات خودشو داره
تو بيا تا دلم نکرده فريادگل شب بو ديگه شب بو نميده کي گل شب بو رو
از شاخه چيده گوشهء آسمون پر رنگين گمون من مثل تاريکي تو مثل
مهتاب اگه باد از سر زلف تو نگذره من ميرم گم ميشم تو جنگل خواب گل
گلدون من ماه ايوون من از تو تنها شدم چو ماهي از آب گل هر آرزو رفته از
رنگ و بو من شدم رودخونه دلم يه مرداب آسمون آبي ميشه اما گل
خورشيد رو شاخه هاي بيد دلش ميگيره دره مهتابي ميشه اما گل مهتاب
از برکه هاي آب بالا نميره تو که دست تکون ميدي به ستاره جون ميدي
ميشکفه گل از گل باغ وقتي چشمات هم مياد دو ستاره کم مياد ميسوزه
شقايق از داغ گل گلدون من ماه ايوون من از تو تنها شدم چو ماهي از آب
گل هر آرزو رفته از رنگ و بو من شدم رودخونه دلم يه مرداب
راز دل قاصدک
من که یاری ندارم چشم انتظاری ندارم
من که یاری ندارم چشم انتظاری ندارم
به جای من ببوس و سلامم را بر بام سبز لاهیجان رها کن.پرستوها راه لانه
را گم کرده اند.در اندیشه ی پرستوها بودم که لانه ام گم شد.
"امین آزاد"
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
برهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
.
راز دل
شعر پروانه ات خواهم ماند
بیا در كوچه باغ شهر احساس
/ مریم حیدرزاده
بگذارید که در صلح وصفا غرق شوم
بِگذَرم از من ودر واژۀ ما غرق شوم
مستِ مستم ،بگذارید که سمفونی عشق
بنوازد وَ من آرام و رها غرق شوم
لطفِ باران عطش صاعقه را تسکین است
در شب صاعقه بی چون وچرا غرق شوم
قطره ام ، میلِ هم آغوشیِ دریا دارم
گاه در بازیِ موجی گذرا غرق شوم
شعرِ نغزی است سحرهای اهورایی عشق
بِرَهم از خود و درنهر دعا غرق شوم
دست در دستِ نسیم سحری چون پرِ کاه
گه به رقص آیم ودر باد صبا غرق شوم
تا طلوع وتبِ پروانه شدن راهی نیست
بگذارید که در نورِ خدا غرق شوم
حميده ميرزاد
تا کس نفهمد "راز" من