چه شادم به دوستی ِ تو!

ای بامرام دل‌انگیز! دیشب سر شب فقط یک لحظه از دلم و ذهنم رد شدی و یادت کردم، و دیشب‌ به خوابم آمدی! دچار یک بلای دسته‌جمعی دلسوزناک شده بودیم و من همان وسط، فقط اسم تو را می اوردم و دلسوزناک ناله می کردم: یا حسین!

هوا هم تا این لحظه از صبح خوب است و این به‌اضافه‌ی شبی است که آدم در خواب تو را صدا کرده باشد، که به‌خودی خود از تلخی همه چیز می‌کاهد!

+ تاريخ دوشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 8:2 نويسنده زهرا رجایی |

به نظرم خیلی خوب شد که وکیل و قاضی همزمان پزشک هم نمی تواند باشد! چون دیدن ِ همزمان ِ هم مریض و هم کسی که مشکل حقوقی دارد، واقعا واقعا از توان یک انسان خارج است. امروز یک روحانی را دیدم (به قول خودش با شهریه ای چهار تومنی!)، هفت هشت میلیارد گیر حقوقی پیدا کرده بود، به خاطر پانصد میلیون چکی که در سال ۹۲ کشیده بود برای ضمانت! نه پول وکیل داشت نه چیزی. کلی مدارک که باید بررسی می شد. و اقدامات نادرستی که انجام داده بود و اقداماتی که به موقعش انجام نداده بود و باید میداد. اینچنین وضعی، اگر اشتباه نکنم، شبیه بیمار دیابتی ای است که باید پایش قطع شود!

و من در امروز، همزمان اگر فقط همین دو تا را دیده بودم، لبریز شده بود ظرف وجودی ام... بگذر که چیزهای دیگر هم دیده ام... و درون؟ آه!

بعد التحریر: کی جوابگوی این «خسر الدنیا و الاخرة» بودن این مردم است؟

+ تاريخ یکشنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 18:43 نويسنده زهرا رجایی |

روز را هرجور بود گذراندم. که خودش سخت بود. یک سختی درونی. روز کشداری که از صبح تا ظهرش، به درازی یک سفر چندروزه بود. شب شد. شب را نتوانستم بگذرانم. و در نیمه هایش گیر افتادم. و الان؟ پایان عمر من است.

یک بار یک جا توی یکی از دفترهایم نوشته بودم که یکی از «روش های بنده پروری» ای که خواجه خود آن را می داند، مثلا می تواند این باشد که آمده ای جلوی آینه و ترکیب رنگ تل سر با موی سرت، جوری دلت را خوب می کند، که انگار یکی از روش های واضح بنده پروری و دست کشیدن بر دل بنده است! یک چنین چیزی نوشته بودم. سال ۹۶ بود. و هنوز غم های من اینهمه عمری نبود. اما بود‌. مسلما بود. مگر زمانی هست که غم نباشد؟

و امشب به ذهنم رسید یکی دیگر از روش های بنده پروری، می تواند این باشد که: در اوج اوج اوج اوج یأس و ناامیدی و سیاهی، این را به ذهنت می اورد که در این جهان، که کاری ندارم که فروغ می گوید که به لانه ی ماران مانند است و پر از صدای حرکت پاهای مردمی ست که همچنان که تو را می بوسند در ذهن خود طناب دار تو را می بافند، نه، من از روی شعر این را نمی گویم، من به چشم، چشم، چشم، چشم خودم! به این رسیده ام که ادمها، هیچکس هیچکس هیچکس از ته دل شادی و خوبی واقعی تو را نمی خواهند و حسودند و کوچکند و... برایم مهم نیست که بگویی این قضاوت، پرده برداری از خود تو است! برایم مهم نیست، حتی اگر کاملا درست و راست باشد، برایم مهم این است که خدا، بنده‌پرور است و به ادم یاداوری می کند که در چنین جهانی، یک نفر هست که مطططططططططمئنی که عاشق خوب بودن خوش بودن، پیشرفت و اعتلای توست! عاشق این که خوب باشی! که حالت خوب باشد! که همیشه ازت پرسیده این را. آه. برای آدمی مثل من، که در عین سادگی روحی، که چه در باجه ی بانک و چه در زیر درخت و چه در دادگاه و چه در پیش دوستان و چه در دانشگاه و چه در همه جا ساده هستم، اما در عین سادگی روحی به شدت دقیقم و به شدت همه چیز را در روابط انسانی واکاوی میکنم و میلان کوندرایی بررسی میکنم و شمس گونه، این برای همچون منی، یک معجزه است.‌ که بدانم کسی در جهان هست که اگر صدای خنده ی من از حدی بالاتر رود، ته دلش حسودی که نمی کند هیچ، برایم خوشحال می شود! که وقتی می بیند می رقصم، هیچ هیچ هیچ نوع رذالتی در برخوردش با رقص من نیست! رذالتی که در همه کس، الا او، دیدم آن را. هیچوقت من را اذیت نکرده، مگر ناشی از ضعف های درونی خودش. هیچوقت من را اذیت نکرده، الا از سر خودخواهی، و غریزه ی حفظ حیات. که این هرگز نفی شدنی نیست و در همه هست و مثل نیاز به آب خوردن طبیعی است. اما آنقدر صافی است و آنقدر صافی است که مرا، خوب ِ خوب ِ خوب می خواهد و به این مطمئنم. منی که در زندگی به هیچ چیز، مطلقااااااااا هیچ چیز، مطمئن نیستم. و آیا اینکه کسی به دیگری چنین اطمینانی داده باشد، اسمش عشق نیست؟ عشق محض!

روحم از این فکر به ایوان می رود و انگشتانش را به پوست کشیده‌ی شب می کشد.

و بعد، انسان را می بینم، و زجر می کشم. بیشتر زجر می کشم. انسان را می بینم که نمی دانم به چه منظور و چرا (بعد از اییییییینهمه سال و وقت) اما چیزی می گوید که انگار یک سنگ یک تنی را بسته ای به نخی! و پرتش کرده ای به سمت روح زجاج من! می گوید «اگر فلانجور شود، قطعا سکته می کنم». و من آن لحظه به گفتن حرفی و گذاشتن استیکری بسنده می کنم، اما بعد، بعد که به این دریافت بنده‌پرورانه ای که قبلتر گفتم فکر می کنم و دلم عمیقا ارام می شود و عمیقا می میرد، این فکر نیز از سرم می گذرد: پس من چه توقعات ناااااااااابجا و غیر«انسان»ی ای از این ادم دارم. ازش چه امساک ها و چه پرهیزها و چه چیزها توقع دارم. چقدر بی درکم. چرا به قول شمس ورق یار نمی خوانم؟ چرا نمی دانستم، تا ایییییییییین لحظه نمی دانستم که او اییییییینهمه احساساتی است؟ از یک ادم احساساتی چه توقعی در خودم می پرورم و بعد به قول شمس از خیال خودم در رنج می شوم و سه بار که نه، سی بار می گویم ای خیال برو! اما نمی رود... و باز در رنج... در رنج... چرا پیرم را در اغوش نمی کشم که به من همه چیز را گفته و همه چیز را گفته و همه چیز را گفته و همه چیز را، مانند دانه ای که پدری به لب جوجه اش می گذراد، همه چیز را گفته. گاه به لطف و گاه به قهر. گاه با زبان و گاه با عمل. گاه با چشم‌های برق زده اش و گاه با صدای «اوم» ِ دلگرفته و کینه جویانه ی عمیقا روی‌مخی که از دهانش خارج کرده در عمق عمق عمق درّه هایی که به خاطر همان «انسان» بودن هر جفتمان، بینمان افتاده بوده.

از داشتنت، و از این فهم، و از این هر دو دریافت ناشی از بنده پروری، که اگر به «خود»م بود هزار سال اینها را نمی فهمیدم، خرسندم. اما غمم نه فروکش می کند نه چیزی. برعکس، سنگین تر می شوم. من برای تحمل این دو بار امانت زیادی کوچک بودم و لااقل یکی ش بس ام بود. تنها چیزی که الان شاید اندکی ارامم کند، خواندن شعر «انسان» شاملو و ریختن اشک هایم است با سطرسطرش... انسان... چه وظیفه‌ای! و ما کی هستیم که در این سرگردانی و حیرت، ادعایی جز «بی چارگی» را حمل کنیم؟ و من با این نگرش هاست که سفر چندساعته ام، چند روز طول می کشد و پاهایم بر روی زمین و مسیری که عادتم است، چنان سنگینی می کند، که واقعا فکر می کنم چند روز است که دارم می روم و نمی رسم. من همینجوری اش در این کاروانسرا غریب بودم، بعد از این دو تا فهم، بعد از اینکه دو گلدان را گذاشتم جلویم و بی آنکه گلدان‌باز باشم و بی آنکه اسم گل و گیاهان را بدانم، دیدمشان، دیدمشان، از هجوم حقیقت به خاک افتادم...

حالا باید چه کار کنم بعد از امشب؟ بعد از این دو دریافت، که نگو که من اغراق کننده ام و سناریونویس؛ ببین که من روزهااااااست حالم بد است و پریشانم و شاید منتظر چنین گشایشی بود روحم. چه گشایشی! چطور به روحم حالی کنم که با این احتساب، تنهایی اش قطعی و قطعی و قطعی و قطعی است؟! چطور حالی کنم که این از «شر» نیست و با چیزی نجنگ! چطور حالی کنم که حتی این کلمات، فرار از فکر به خودکشی است؟

شب تابستان است، و من نوجوانم.

+ تاريخ یکشنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 22:51 نويسنده زهرا رجایی |

دست و پام داره میره از خواب. و باید پاشم برم. خدایا چرا انسان رو افریدی؟

+ تاريخ یکشنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 7:47 نويسنده زهرا رجایی |

گزارش بالینی:

سردرد وحشتناک. ناامیدی واقعی واقعی. و ادامه دادن.

+ تاريخ جمعه هفتم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 1:15 نويسنده زهرا رجایی |